عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
در شاه راه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
احمد الله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشۀ اندیشه‌‌ها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینه‌‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح‌بخش بی‌بدل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌‌ست و دغل، کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بی‌‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سکر بین، هل عقل را، وین نقل بین، هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
می‌مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ای نوش کرده نیش را، بی‌خویش کن باخویش را
باخویش کن بی‌خویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه می‌کنی، وز عشق آگه می‌کنی
با ما چه همره می‌کنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می‌شود، کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تن‌پرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهی‌ستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
هر لحظه وحی آسمان، آید به سر جان‌ها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی، برآ
هر کز گران جانان بود، چون درد در پایان بود
آن‌گه رود بالای خم، کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی، تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود، تا درد تو گردد دوا
جانی‌ست چون شعله ولی، دودش ز نورش بیش‌تر
چون دود از حد بگذرد، در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود، هم این سرا، هم آن سرا
در آب تیره بنگری، نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی می‌وزد، کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل، سحر در می‌دمد باد صبا
باد نفس مر سینه را، زاندوه صیقل می‌زند
گر یک نفس گیرد نفس، مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان، مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا، چندین چرا باشد چرا؟
ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی، بازپر سوی صفیر پادشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
ای شاه جسم و جان ما، خندان کن دندان ما
سرمه کش چشمان ما، ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل، عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا، جاء القضا
ما گوی سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانی‌اش سوی طرب، گه رانی‌اش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی، گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا، گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند، گه آه واویلی کند
گه خدمت لیلی کند، گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کرده‌یی، مجنون و شیدا کرده‌یی
گه عاشق کنج خلا، گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند، گه خاک‌ها بر سر کند
گه خویش را قیصر کند، گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کزو، گه سیب روید، گه کدو
گه زهر روید گه شکر، گه درد روید، گه دوا
جویی عجایب کندرون، گه آب رانی گاه خون
گه باده‌های لعل گون، گه شیر و گه، شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضل‌ها حاصل کند، گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود، روزی پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود، گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل، گه سرکه گردد، گاه مل
گاهی دهل زن گه دهل، تا می‌خورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش، گه طالب جان‌های خوش
این سوش کش، آن سوش کش، چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو، مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو، بالا روان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد، وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود، یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن، بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن، جز بحر را داند، وبا
زین رنگ‌ها مفرد شود، در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد، تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا، وز دور وز نقلان جا
رست از برو، رست از بیا، چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم، هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم، انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم، و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق، قل صمتنا اولی بنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
ای از ورای پرده‌ها، تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر، دل‌گرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا، آخر کجا رفتی؟ بیا
تا آب رحمت برزند، از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شوره‌ها، تا روضه گردد گوره‌ها
انگور گردد غوره‌ها، تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کین آب و گل، چون بست گرد جان ما؟
شد خارها گلزارها، از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها، افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد، جان را ازین زندان ما
در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را، زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را، شاباش ای سلطان ما
کو دیده‌ها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر، در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی، از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل، تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل، از حبس خارستان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
بادا مبارک در جهان، سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا، ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر، طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی دگر، از شاه خوش سیمای ما
ان القلوب فرجت، ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت، در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی، سوی عروسی می‌روی
داماد خوبان می‌شوی، ای خوب شهرآرای ما
خوش می‌روی در کوی ما، خوش می‌خرامی سوی ما
خوش می‌جهی در جوی ما، ای جوی و ای جویای ما
خوش می‌روی بر رای ما، خوش می‌گشایی پای ما
خوش می‌بری کف‌های ما، ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا، وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه، بر جان خون پالای ما
ای جان جان جان را بکش، تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش، هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان، چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان، آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل، در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل، نیکوترین کالای ما
خاموش کامشب زهره شد، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر می‌کشد، حمرای ما، حمرای ما
والله که این دم صوفیان، بستند از شادی میان
در غیب پیش غیب‌دان، از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کف‌زنان، چون موج‌ها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خون خوار چون اجزای ما
خاموش کامشب مطبخی، شاه است از فرخ رخی
این نادره که می‌پزد، حلوای ما، حلوای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
رستم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را، گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی، پردۀ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان
مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا؟
مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود، ترلللا ترلللا
آینه‌ام آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما
عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقۀ من، از تو دریغی نبود
وان‌که ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم
چشمۀ خورشید بود، جرعۀ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زان‌که تو داود دمی، من چو کهم، رفته ز جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ماه درست را ببین، کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بی‌کرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
 از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
از این اقبالگاه خوش، مشو یک دم دلا تنها
دمی می‌نوش باده‌ی جان و یک لحظه شکر می‌خا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل، دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی، خوشی بی‌پشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی
ملاحت‌های هر چهره، از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد، کسی کش هست استسقا؟
دلا زین تنگ زندان‌ها، رهی داری به میدان‌ها
مگر خفته‌ست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزی‌هاست پنهانی، جزین روزی که می‌جویی
چه نان‌ها پخته‌اند ای جان، برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
از این سو می‌کشانندت، و زان سو می‌کشانندت
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که می‌پوشی، درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه، ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که می‌نوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجه‌ی شرب او پیدا
ز دانه‌ی سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه‌ی تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران، طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو، به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه می‌دارد، ولی با لب نمی‌خواند
همی‌داند کزین حامل، چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود، صریحا گفته گیر این را
فسانه‌ی دیگران دانی، حواله می‌کنی هر جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
شب قدر است جسم تو، کزو یابند دولت‌ها
مه بدراست روح تو، کزو بشکافت ظلمت‌ها
مگر تقویم یزدانی، که طالع‌ها درو باشد
مگر دریای غفرانی، کزو شویند زلت‌ها
مگر تو لوح محفوظی، که درس غیب ازو گیرند
و یا گنجینهٔ رحمت، کزو پوشند خلعت‌ها
عجب تو بیت معموری، که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری، کزو نوشند شربت‌ها
و یا آن روح بی‌چونی، کزین‌ها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها
ولی برتافت بر چون‌ها، مشارق‌های بی‌چونی
بر آثار لطیف تو،غلط گشتندالفت‌ها
عجایب یوسفی چون مه، که عکس اوست در صد چه
 ازو افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها
چو زلف خود رسن سازد، ز چه‌هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت، رهاندشان ز حیرت‌ها
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد، عبارت‌ها و عبرت‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
بهار آمد بهار آمد، سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان، پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی، کرامت‌های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن، قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس، نثار آورد آن گه نقل
چو دید از لالهٔ کوهی، که جام آورد مستان را
ز گریه‌ی ابر نیسانی، دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده، به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامهٔ ساقی، چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل‌ها، سپند و عود می‌سوزد
که سرمای فراق او، زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانهٔ غیبی، پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند، درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت‌ها، کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی، به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی، مدام آورد مستان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را؟
این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را؟
ای شیخ نمی‌بینی این گوهر شیخی را؟
این شعشعه‌ی نو را این جاه و جلالت را؟
ای میر نمی‌بینی این مملکت جان را؟
این روضه‌ی دولت را این تخت و سعادت را؟
این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من؟
درکش قدحی با من بگذار ملامت را
ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر
انوار جلال تو بدریده ضلالت را
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را
خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی
درسوز عبارت را بگذار اشارت را
شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان‌ها
از تابش تو یابد این شمس حرارت را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
آخر بشنید آن مه، آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه، در سینهٔ من گویم
ای دور قمر بنگر، دور قمر ما را
کو رستم دستان تا، دستان بنماییمش؟
کو یوسف تا بیند، خوبی و فر ما را؟
تو لقمهٔ شیرین شو، در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن، کان شکر ما را
ما را کرمش خواهد، تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد، هر لحظه گر ما را
چون بی‌نمکی نتوان، خوردن جگر بریان
می‌زن به نمک هر دم، بریان جگر ما را
بی پای طواف آریم، بی‌سر به سجود آییم
چون بی‌سر و پا کرد او، این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم، گرد در آن شاهی
کو مست الست آمد، بشکست در ما را
چون زر شد رنگ ما، از سینهٔ سیمینش
صد گنج فدا بادا، این سیم و زر ما را
در رنگ کجا آید؟در نقش کجا گنجد؟
نوری که ملک سازد، جسم بشر ما را
تشبیه ندارد او، وز لطف روا دارد
زیرا که همی‌داند، ضعف نظر ما را
فرمود که نور من، مانندهٔ مصباح است
مشکات و زجاجه گفت، سینه و بصر ما را
خامش کن تا هر کس، در گوش نیارد این
خود کیست که دریابد، او خیر و شر ما را؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی’
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی’
چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
علم‌های الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده‌ی مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش درین مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار، عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرّانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گویند بامش از چه سوی است؟
از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
از آن سو که تو را این جست و جو خاست
نشان خود اوست، می‌جوید نشان را
تو آن مردی که او بر خر نشسته‌ست
همی‌پرسد ز خر این را و آن را
خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
سلیمانا بیار انگشتری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز ردوها علی
منور کن سرای شش دری را
برآوردن ز مغرب آفتابی
مسلم شد ضمیر آن سری را
بدین سان مهتری یابد هر آن کس
که بهر حق گذارد مهتری را
بنه بر خوان جفان کالجوابی
مکرم کن نیاز مشتری را
به کاسی کاسهٔ سر را طرب ده
تو کن مخمور چشم عبهری را
ز صورت‌های غیبی پرده بردار
کسادی ده نقوش آزری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان کن چشمه‌های کوثری را
دلا در بزم شاهنشاه در رو
پذیرا شو شراب احمری را
زر و زن را به جان مپرست زیرا
برین دو دوخت یزدان کافری را
جهاد نفس کن، زیرا که اجری
برای این دهد شه لشکری را
دل سیمین بری کز عشق رویش
ز حیرت گم کند زر هم زری را
بدان دریادلی کز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهری را
که باقی غزل را تو بگویی
به رشک آری تو سحر سامری را
خمش کردم که پایم گل فرو رفت
تو بگشا پر نطق جعفری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دل و جان را درین حضرت بپالا
چو صافی شد، رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند
که جانباز است و چست و بی مبالا
نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگین است وگر خار است این حرص
کسی خود را برین گرگین ممالا
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر
طلی سازش به ذکر حق تعالی’
اگر خواهی که این در باز گردد
سوی این در روان و بی‌ملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر
میان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سلیمان
به هر کل کی رسد حاشا و کلا
خمش کردم، سخن کوتاه خوش‌تر
که این ساعت نمی‌گنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر
بقائی شاء لیس هم ارتحالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مرا حلوا هوس کرده‌ست، حلوا
میفکن وعدهٔ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد، نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم می‌رسد بویش ز بالا
دهانی بسته، حلوا خور چو انجیر
ز دل خور، هیچ دست و لب میالا
از آن دست است این حلوا، از آن دست
بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا
دمی با مصطفی’ و کاسه باشیم
که او می‌خورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آن که زاده‌ی عقل کلیم
ندایش می‌رسد کی جان بابا
همی‌خواند که فرزندان بیایید
که خوان آراسته‌ست و یار تنها