عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بتی نهفته بخلوت سرای جان دارم
که روز و شب سر طاعت بپای آن دارم
حضور او کندم فارغ از زمان و مکان
نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم
در این جهانم و بیرون از این جهان عجب است
که من جهان دگر اندرین جهان دارم
شنیدم از دهن بی نشان او سخنی
هزار شکر که از بی نشان نشان دارم
مرا که دیده و دل روشن است از رخ دوست
چه احتیاج به خورشید آسمان دارم
سرشک و آه و غم و غصه درد و رنج و تعب
ز دوست این همه دولت برایگان دارم
بجان دوست نیارم فرو به تاج کیان
سری که پیر مغان را بر آستان دارم
کنار و دامنم از اشک دیده پر گهر است
چه شکرها که من از چشم درفشان دارم
صغیر ز اهل زمان فارغم که در همه حال
نظر به مکرمت صاحب الزمان دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چگونه سر ز در پیر فقر بردارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
نه نظر بقد سرو و نه بروی ماه دارم
که بیاد قد و روی تو ادب نگاه دارم
بودم‌ امید کز مهر تو در کنارم آیی
که بخواب دوش دیدم بکنار ماه دارم
برهت شها نشینم مگر از کرم بگویی
که گدای بینوایی بکنار راه دارم
تو باشگ و آه رام وز فسرده خاطری من
نه دگر بدیده اشگ و نه بسینه آه دارم
کله کی و سریر جم اگر وفا ندارد
چه غم ار ز پوست تخت وز نمد کلاه دارم
نه شهم ولی چو شاهان بمصاف کینه خواهان
ز دعای صبحگاهان حشم و سپاه دارم
ز خرابی می‌ار خوار بچشم زاهدانم
بنگر که در خرابات چه عز و جاه دارم
فلکا مرا ز بیداد تو هیچ غم نباشد
که چو پیر می‌فروشان ز تو دادخواه دارم
گنهم گران تر از کوه بود صغیر‌ام ا
چو علی بود شفیعم چه غم از گناه دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
گر من از هر دو جهان دست بیکبار کشم
کافرم پای اگر از طلب یار کشم
بیکی غمزه تلافی شود از جانب یار
گر هزاران ستم از جانب اغیار کشم
من از آندم که شدم عاشق گل دامن عزم
بکمر بر زده‌ام تا ستم خار کشم
هست در خانه مرا شاخ گل زیبایی
که نه منت دگر از گل نه ز گلزار کشم
نه فلک نیست حجاب نظر من هر گاه
سرمه بر دیده ز خاک در خمار کشم
ساقیا مستم از آن بادهٔ منصوری کن
تا که فریاد اناالحق بسر دار کشم
تا بکی مستی و مستوری از این پس خواهم
رخت رسوائی خود بر سر بازار کشم
بیکی شعله یقین خرمن گردون سوزد
گر من از سینه خود آه شرر بار کشم
بندهٔ عشقم و فارغ چو صغیر از غم دین
نه دگر منت تسبیح و نه زنار کشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چنان به عشق تو وارسته‌ام ز ننگ و ز نام
که ننگ می‌نشناسم کدام و نام کدام
چو موی و روی تو دیدم بهم قرین گفتم
که شب بروز قرین گشته کفر با اسلام
کسیکه عشق ندارد بخامیش شک نیست
گر آتشی نبود از چه پخته گردد خام
بنام یار مکن اکتفا و راه طلب
به پیش گیر کز این ره رسی بصاحب نام
چگونه شکر دل خویشتن گذارم من
که تا ندید دلارام را نگشت آرام
شنیدهٔی که غلام غلام شد محمود
عجب مدار که محمود گشته بود غلام
اگر ایاز به تخت شهی نشست از شاه
قبول‌ امر نمود و به بندگی اقدام
من از کشیدن می‌ناگزیرم ای ناصح
که سیل غم بردم گر ز کف گذارم جام
صغیر از غم بی‌مهری مهی نالد
وگرنه هیچ ندارد بدل غم ایام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا کی دلا خموشی یکدم برآر زاری
تا چند پرده پوشی تا چند پرده داری
گر باده ماند باقی از بزم بی نخاقی
جامی بیار ساقی مردیم از خماری
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
بردند گوی میدان طفلان به نی سواری
شایستهٔ نمایش هشیاریست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشیاری
علم و ادب بباید تا بر شرف فزاید
بی دانشی نزاید الا که طفل خواری
خلق جهان سراسر بیچاره‌اند و مضطر
جز حق، صغیر دیگر از کس مخواه یاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اگر که لقمه ربایی ز خوان خاموشی
چو لقمه خویش کنی در دهان خاموشی
جهان و هرچه در آن هست حرف خواهی دید
مقام گیری اگر در جهان خاموشی
مکان به کنج خموشی گزین که بتوانی
به لامکان برسی از مکان خاموشی
خموش باش که اسرار انفس و آفاق
به گوش دل رسدت از مکان خاموشی
به تنگم دهم از بیان ناقص خلق
من و تمامی نطق و بیان خاموشی
فضیلتی نبود دادن‌ امتحان سخن
فضیلت اینکه دهی‌امتحان خاموشی
چه فتنه‌ها که دهد روی مر سخنگو را
خوشا کسی که بود در‌ امان خاموشی
چه احتیاج به کانت خموش باشد و ببین
که لعل‌ها بدرخشد ز کان خاموشی
صغیر تا به صف حشر ناتمام بود
اگر که شرح دهی داستان خاموشی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۶۹ - تاریخ وفات والد ماجد حقیر مرحوم آقا اسداله
بابم چو وداع این جهان گفت
جمعیت خاطر من آشفت
شد طاقت جان ز مرگ او طاق
گردید دل حزین به غم جفت
بس باب غمم به روی شد باز
بابم چو ز دیده روی بنهفت
روحش به فرح قرین که تا بود
از خاطر من غبار غم رفت
الحق ز نسیم شفقت اوست
این گلشن طبع من که بشکفت
گنج گهرم نمود از بس
در تربیتم ز لعل در سفت
القصه چو او به بستر خاک
با مهر علی و آل او خفت
تاریخ وفات او سرودم
تا جان بسپرد یا علی گفت
۱۳۴۴
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۴ - تاریخ
دوش در خانقه ز درویشی
بگرفتم سراغ انشائی
گفت ای یادهٔ تجلی پیر
دوش پر شد ایاغ انشائی
گشت تا صبح حشر زیر لحد
دل روشن چراغ انشائی
کوی پیر بزرگوار‌ آمد
جنت و باغ و راغ انشائی
بری از ماسوی بجلوهٔ دوست
شد چو حاصل فراغ انشائی
جست تاریخ او صغیر از دل
دل نشان داد داغ انشائی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۹ - بمناسبت مراجعت جناب آقای‌ام یرعباس نعمت‌اللهی
باد این بوی خوش از دشت ختا آورده است
نی ختا گفتم از آن زلف دوتا آورده است
چشم ما را سرمه‌ئی آورده از خاک درش
راستی شرط محبت را بجا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از بر ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت روبما آورده است
جان نمی‌گنجد بتن از شادمانی گوئیا
مژده رحمت پیمبر از خدا آورده است
باب شادی شد بدل مفتوح گوئی جبرئیل
آیهٔ انا فتحنا از سما آورده است
فاشگویم یک جهان فضل و شرف در اصفهان
میرعباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علی شه کز جمال
چشم ما را یک فلک نور و ضیا آورده است
دیده اهل صفا روشن که آن روشن روان
یک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
این گل گلزار زهرا سروبستان علی است
کس نگوید اینصفا را از کجا آورده است
چون صغیر بینوا را تحفه‌ئی لایق نبود
چند شعری هدیهٔ آن خاک پا آورده است
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۰ - در تشرف سیدالعارفین ملاذالسالکین میرزا زین‌العابدین نعمت‌علیشاه
گفتم برندی آیا دیدن توان خدا را
گرمی توان خبر ده از روی لطف ما را
گفتا توان ولیکن با دیده‌ئی که بیند
در موقع زیارت سلطان دین رضا را
گفتم مگر توان دید شه را بدیده گفتا
اصل زیارت اینست در باب مدعا را
صاحب‌سرا اگر نیست اندر سراچه حاصل
هر روز اگر تو صد بار کوبی و در سرا را
ور هست و رؤیت وی بهر تو شد میسر
آنگه توان زیارت بشمرد آن لقا را
قسم دگر نباشد جز آستانه بوسی
در بزم خاص شاهان ره نیست هر گدا را
گفتم اگر نبودیم ما اهل آن زیارت
یزدان نخواست محروم یک مشت بینوا را
نعمتعلی شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته میکند یاد یاران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند‌ امتان نیز مشمول آن عطا را
خرم دمی که ناگاه آید بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بینند آن روی دلربا را
آن حامی شریعت آن رهبر طریقت
آنکوست درحقیقت شه کشور صفا را
دارد صغیر‌ امید کز لطف بی‌نهایت
مولی به پای دارد همواره این لوا را
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۱ - بیان حقیقت
ترا چشم گل بین چو در کار نیست
بچشمت جهان جز خس و خار نیست
بلی پیش نا بخردان از جهان
به غیر از نکوهش سزاوار نیست
جهانرا چو دانا نکوهش کند
روا باشد و جای انکار نیست
که نادان اگر مدح آن بشنود
دگر از جهان دست بردار نیست
نهان راز به پیش اهل مجاز
که او از حقیقت خبردار نیست
ز صورت اگر پی بمعنی بری
بجز حق در این دار دیار نیست
گر از دیده‌ات محو شد ماسوی
به بینی که جز حق پدیدار نیست
گر از نقش بردی به نقاش پی
نزاعیت با سیر پرگار نیست
گر از رنگ رستی دگر مختلف
بچشم تو شنگرف و زنگار نیست
غرض دیده تبدیل کن گر تو را
مؤثر هویدا در آثار نیست
گرت بهره از معرفت نیست فرق
میان تو و نقش دیوار نیست
دلترا مخوان دل که مشتی گلست
گر آیینهٔ روی دلدار نیست
کس ار نیست مست می‌معرفت
بپرهیز از وی که هشیار نیست
در این دار بانگ انا الحق زدن
همین کار منصور بردار نیست
بداری اگر گوش دل ذره‌ئی
خموش از انا الحق در این دار نیست
چو حقت پی معرفت خلق کرد
چرا همتت صرف اینکار نیست
به بیند خدا را به چشم یقین
کسی کو گرفتار پندار نیست
بخواب گرانست فردای حشر
هر آنکس که‌ امروز بیدار نیست
بر هرچه خواهی در اینچار سوق
که دیگر گذارت ببازار نیست
برو دیده‌ئی وام کن ز اهل دل
گرت دیده قابل بدیدار نیست
کنشت و کلیسا و دیر و حرم
اگرچه بجز خانهٔ یار نیست
ولی باید از جمله رستن که کام
میسر ز تسبیح و زنار نیست
بدریاری دل غور کن چون برون
از این بحر آن در شهوار نیست
صغیرا سخن مختصر کن که هیچ
بر خلقش‌امروز مقدار نیست
اگر در ملاحت چو یوسف بود
کسش با کلافی خریدار نیست
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - قطعه
یک بنده تمام عمر خود را
ره با قدم غنای پوید
وز خالق و خلق بهر‌ امساک
پیوسته ره فرار جوید
یک بنده ز فرط احتیاجات
در هر نفسی خدای گوید
زین فقر و غنا به گلشن دهر
برگو که گل مراد بوید
چون در گذرند آب رحمت
از روی چه کس غبار شوید
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱ - این رباعی اثر طبع رضا صغیر متخلص به سعید میباشد
پرسید کسی ز من بگو عرش کجاست
گفتم که فراز این سپهر میناست
گفتا که ز عرش اعظمت هست خبر
گفتم دل با صفای مردان خداست
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ای داده مرا بقدرت خویش وجود
ننموده دمی قطع ز من رشتهٔ جود
در هر نفس آن جود مضاعف طلبم
دارد طمعی چنین به موجد موجود
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
زان داده دو شانه‌ات خدای اکبر
تا بار پدر کشتی و بار مادر
گر این دو نباشند رضا از تو مجوی
اندر دو جهان رضای خود از داور
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای میر حجازی ای شه خطهٔ طوس
ای روی تو در سپهر دین شمس شموس
خواهم که ز راه لطف دستم گیری
یعنی ز کرم بخوانیم بر پا بوس
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
عمرم همه صرف شد بغفلت چه کنم
شد حاصل عمرم گل حسرت چه کنم
من آن کف خاکم که تو گفتی یارب
با این کف خاک غیررحمت چه کنم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ای خسرو طوس ای‌امام مسموم
ای همچو قضا قدر بحکمت محکوم
خواهم ز تو آنچه خویشتن میدانی
ای شاه مکن گدای خود را محروم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
کو فریب وعده ای، جان بلااندوز را؟
تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را
چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط
رشته می بندند بر پا، مرغ دست آموز را
سینه‌ام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون
وز سر من باز کن عقل گریبان‌دوز را
دود برخیزد ز جانم، آتش افتد در دلم
یک نفس گر باز دارم آه عالم سوز را
از فریب وعده ی فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ی امروز را
برق خرمن سوز غیرت، در دل میلی فتد
گر ببیند خوش به غیر، آن شمع بزم افروز را