عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست
خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست
هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست
پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست
داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست
عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست
خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست
هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست
پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست
داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست
عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۶
کعبه و بتکده سنگ ره اهل دل نیست
رشته راه طلب را گره منزل نیست
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
غنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیست
نقد آسایش دل در گره سوختن است
وای بر جای سپندی که درین محفل نیست
بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
تخته نقش بود آینه چون در گل نیست
دام را غفلت نخجیر رساند به مراد
دانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیست
دیده شوق مرا مرگ جواهر داروست
پرده خواب میان من و او حایل نیست
سینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافت
غیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیست
خبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟
هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست
رشته راه طلب را گره منزل نیست
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
غنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیست
نقد آسایش دل در گره سوختن است
وای بر جای سپندی که درین محفل نیست
بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
تخته نقش بود آینه چون در گل نیست
دام را غفلت نخجیر رساند به مراد
دانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیست
دیده شوق مرا مرگ جواهر داروست
پرده خواب میان من و او حایل نیست
سینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافت
غیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیست
خبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟
هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۰
ز چاک سینه خود هر که قبله گاهش نیست
به هیچ وجه به درگاه قرب راهش نیست
ز آه سرد بود بادبان کشتی دل
به هیچ جا نرسد هر دلی که آهش نیست
غرض ز وسعت میدان لامکان، شان است
وگرنه غیر دل تنگ جلوه گاهش نیست
حضور خاطر دیوانه مشربان وحشی است
من و سراسر دشتی که یک گیاهش نیست
ز انفعال رسیدم به این بارگاه قبول
خوش آن گنه که به جز شرم عذر خواهش نیست
حنای عقده گشایی به ناخنی بسته است
که غیر سینه مجروح دستگاهش نیست
به روی بستر گل خواب می کند مرغی
که شب به غیر پر و بال خود پناهش نیست
منم که خانه به دوش توکلم ورنه
کدام قطره که در بحر، خانه خواهش نیست؟
اگر چه گل دگری می زند به دستارش
چه فتنه هاست که در نرگس سیاهش نیست
ز هر دلی که سفر می کند غبار ملال
به غیر سینه صائب قرارگاهش نیست
به هیچ وجه به درگاه قرب راهش نیست
ز آه سرد بود بادبان کشتی دل
به هیچ جا نرسد هر دلی که آهش نیست
غرض ز وسعت میدان لامکان، شان است
وگرنه غیر دل تنگ جلوه گاهش نیست
حضور خاطر دیوانه مشربان وحشی است
من و سراسر دشتی که یک گیاهش نیست
ز انفعال رسیدم به این بارگاه قبول
خوش آن گنه که به جز شرم عذر خواهش نیست
حنای عقده گشایی به ناخنی بسته است
که غیر سینه مجروح دستگاهش نیست
به روی بستر گل خواب می کند مرغی
که شب به غیر پر و بال خود پناهش نیست
منم که خانه به دوش توکلم ورنه
کدام قطره که در بحر، خانه خواهش نیست؟
اگر چه گل دگری می زند به دستارش
چه فتنه هاست که در نرگس سیاهش نیست
ز هر دلی که سفر می کند غبار ملال
به غیر سینه صائب قرارگاهش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
سزای خواب بود دیده ای که گریان نیست
نفس و بال بود بر دلی که نالان نیست
چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟
که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیست
شد از گرفتگی عقل، کار بر من سخت
سزای سنگ بود پسته ای که خندان نیست
تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز
چه شد که آب مروت به چشم اخوان نیست
ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان
تنور سرد، سزاوار بستن نان نیست
به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر
شکستن لب نان سپهر آسان نیست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟
هوا به دولت پیری مسخر من شد
قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست
خلاص کرد مرا شور عشق از عالم
برای داغ، حصاری به از نمکدان نیست
خوشم به دامن صحرای بیخودی صائب
که نقش پای غزالی در آن بیابان نیست
نفس و بال بود بر دلی که نالان نیست
چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟
که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیست
شد از گرفتگی عقل، کار بر من سخت
سزای سنگ بود پسته ای که خندان نیست
تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز
چه شد که آب مروت به چشم اخوان نیست
ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان
تنور سرد، سزاوار بستن نان نیست
به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر
شکستن لب نان سپهر آسان نیست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟
هوا به دولت پیری مسخر من شد
قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست
خلاص کرد مرا شور عشق از عالم
برای داغ، حصاری به از نمکدان نیست
خوشم به دامن صحرای بیخودی صائب
که نقش پای غزالی در آن بیابان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
شب فراق ز روز حساب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست
دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست
از دستگیر، دست بریده است بی نیاز
از سر گذشته را به هما احتیاج نیست
اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست
شستم ز اختیار، به خون دست خویش را
دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست
صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل
گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست
داغ جنون به افسر شاهی برابرست
دیوانه را به بال هما احتیاج نیست
از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت
حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست
بال من است پای به دامن کشیده ام
سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام
آیینه مرا به جلا احتیاج نیست
در تنگی دل است شکرخنده ها نهان
این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سیلاب را به راهنما احتیاج نیست
پوشیده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست
بی تربیت رسانده به معراج، خویش را
سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست
خورشید از سیاهی لشکر بود غنی
آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست
سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط
صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست
دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست
از دستگیر، دست بریده است بی نیاز
از سر گذشته را به هما احتیاج نیست
اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست
شستم ز اختیار، به خون دست خویش را
دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست
صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل
گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست
داغ جنون به افسر شاهی برابرست
دیوانه را به بال هما احتیاج نیست
از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت
حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست
بال من است پای به دامن کشیده ام
سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام
آیینه مرا به جلا احتیاج نیست
در تنگی دل است شکرخنده ها نهان
این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سیلاب را به راهنما احتیاج نیست
پوشیده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست
بی تربیت رسانده به معراج، خویش را
سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست
خورشید از سیاهی لشکر بود غنی
آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست
سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط
صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
خورشید ترا از خط شبرنگ وبال است
چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است
از خنجر سیراب نترسد جگر ما
هر چند که می صاف بود مفت سفال است
هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن میل که آن تخم وبال است
در سلسله آبله دست توان یافت
امروز درین دایره آبی که حلال است
موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است
از بس که گرفتار گرفتاری خویشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است
بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
صائب سخن غنچه نشکفته همین است
جمعیت دل در گره سخت ملال است
چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است
از خنجر سیراب نترسد جگر ما
هر چند که می صاف بود مفت سفال است
هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن میل که آن تخم وبال است
در سلسله آبله دست توان یافت
امروز درین دایره آبی که حلال است
موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است
از بس که گرفتار گرفتاری خویشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است
بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
صائب سخن غنچه نشکفته همین است
جمعیت دل در گره سخت ملال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۰
در دل هر که ذوق شبگیرست
خنده صبح، خنده شیرست
غم به بیگانگان نیاویزد
سگ این بوم، آشناگیرست
دل ز بیداد روشنی گیرد
شمع این خانه، برق شمشیرست
طفل ما خون خود چرا نخورد؟
دایه روزگار کم شیرست
خط او پیش خود گرفتارست
سبزه از موج خود به زنجیرست
بر جوانی چه اعتماد، که صبح
تا نفس راست می کند پیرست
زور بازوی پنجه تدبیر
خس و خاشاک سیل تقدیرست
نیست دیوانه گر سپهر، چرا
دایم از کهکشان به زنجیرست؟
بر دم تیغ می زند خود را
صائب از بس ز جان خود سیرست
خنده صبح، خنده شیرست
غم به بیگانگان نیاویزد
سگ این بوم، آشناگیرست
دل ز بیداد روشنی گیرد
شمع این خانه، برق شمشیرست
طفل ما خون خود چرا نخورد؟
دایه روزگار کم شیرست
خط او پیش خود گرفتارست
سبزه از موج خود به زنجیرست
بر جوانی چه اعتماد، که صبح
تا نفس راست می کند پیرست
زور بازوی پنجه تدبیر
خس و خاشاک سیل تقدیرست
نیست دیوانه گر سپهر، چرا
دایم از کهکشان به زنجیرست؟
بر دم تیغ می زند خود را
صائب از بس ز جان خود سیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
از سر من مغز را سودا برون می آورد
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
هستی ظاهر حجاب قرب یزدان می شود
ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود
در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس
در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود
عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا
چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟
کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ
تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود
در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است
چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود
هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر
چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود
ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود
در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس
در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود
عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا
چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟
کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ
تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود
در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است
چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود
هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر
چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
بی غرض چون شد سخن تأثیر دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
هر که جام می به روی دلستان بر سر کشید
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید
کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار
می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید
مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بی دهان بر سر کشید
جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید
می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار
سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید
زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست
مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید
رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب
تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید
کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار
می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید
مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بی دهان بر سر کشید
جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید
می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار
سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید
زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست
مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید
رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب
تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۶
دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۳
سالک امید نجات از دل روشن دارد
مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است
خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد
می برد راه به سررشته مقصود کسی
که دلی تنگتر از دیده سوزن دارد
صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ
نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟
هست بر سلسله زلف روان حکم نسیم
ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟
دست می بایدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالی که منم واله و دیوانه او
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غیر ندارد کاری
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد
جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخنی کز سر دردست کند دل را گرم
ناله صائب دل خسته شنیدن دارد
مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است
خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد
می برد راه به سررشته مقصود کسی
که دلی تنگتر از دیده سوزن دارد
صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ
نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟
هست بر سلسله زلف روان حکم نسیم
ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟
دست می بایدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالی که منم واله و دیوانه او
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غیر ندارد کاری
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد
جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخنی کز سر دردست کند دل را گرم
ناله صائب دل خسته شنیدن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۳
خانه دل به صفا از نظر بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود