عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
عشقا تو را قاضی برم، کاشکستیام همچون صنم
از من نخواهد کس گوا، که شاهدم، نی ضامنم
مقضی تویی، قاضی تویی، مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی، راضی تویی، تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی، هم من توام، هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادییی، هم درد و غم
آنها تویی وینها تویی، وزاین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی، وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی، سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی، کانهای پر زرو درم
عشق سخن کوشی تویی، سودای خاموشی تویی
ادراک و بیهوشی تویی، کفر و هدی، عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان، ای تخت گاهت عقل و جان
ای بینشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان، چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقشها، که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو، تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو، لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق میشود، جذاب عاشق میشود
بر قهر سابق میشود، چون روشنایی بر ظلم
هر زندهیی را میکشد، وهم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت، لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری، زاول رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد، از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید زقسام القسم
خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون مینگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم
از من نخواهد کس گوا، که شاهدم، نی ضامنم
مقضی تویی، قاضی تویی، مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی، راضی تویی، تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی، هم من توام، هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادییی، هم درد و غم
آنها تویی وینها تویی، وزاین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی، وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی، سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی، کانهای پر زرو درم
عشق سخن کوشی تویی، سودای خاموشی تویی
ادراک و بیهوشی تویی، کفر و هدی، عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان، ای تخت گاهت عقل و جان
ای بینشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان، چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقشها، که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو، تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو، لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق میشود، جذاب عاشق میشود
بر قهر سابق میشود، چون روشنایی بر ظلم
هر زندهیی را میکشد، وهم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت، لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری، زاول رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد، از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید زقسام القسم
خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون مینگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
ای نفس کل صورت مکن، وی عقل کل بشکن قلم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم
ای عاشق صافی روان، رو صاف چون آب روان
کین آب صافی بیگره، جان میفزاید دم به دم
از باد آب بیگره، گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه، کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بینقشی ببین، هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بیبرگی نگر، هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل، کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او، بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او، بس بنده و آزاد او
چون کان فروبرده نفس، چون که برآورده شکم
از بحر گویم یا ز در، یا از نفاذ حکم مر
نی، از مقالت هم ببر، میتاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را، در چاه دان این جاه را
چون سوی موج خون روی، در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه، در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب، در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا، ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا، ای بیتو صحتها سقم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم
ای عاشق صافی روان، رو صاف چون آب روان
کین آب صافی بیگره، جان میفزاید دم به دم
از باد آب بیگره، گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه، کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بینقشی ببین، هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بیبرگی نگر، هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل، کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او، بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او، بس بنده و آزاد او
چون کان فروبرده نفس، چون که برآورده شکم
از بحر گویم یا ز در، یا از نفاذ حکم مر
نی، از مقالت هم ببر، میتاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را، در چاه دان این جاه را
چون سوی موج خون روی، در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه، در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب، در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا، ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا، ای بیتو صحتها سقم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست، چالاک و هشیار آمدهست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست، چالاک و هشیار آمدهست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
مطرب عشق ابدم، زخمهٔ عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم، سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود، چون که طرب ساز شود
تا سر خم باز شود، گل زسرش دور کنم
چون که خلیلی، بدهام، عاشق آتشکدهام
عاشق جان و خردم، دشمن نقش وثنم
وقت بهار است و عمل، جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم، آب شود برف تنم
ای مه تابان شدهیی، از چه گدازان شدهیی؟
گفت گرفتار دلم، عاشق روی حسنم
عشق کسی میکشدم، گوش کشان میبردم
تیربلا میرسدم، زان همه تن چون مجنم
گرچه درین شور و شرم، غرقهٔ بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم، تازه به بوی وطنم
یار وصالی بدهام، جفت جمالی بدهام
فلسفه برخواند قضا، داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد، من سوی وطن
باشم پران و دوان، ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش، وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا، ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم، فتنهٔ آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان، پیرهنم
الحق جانا چه خوشی، قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود، هیچ کسی چون تو صنم؟
بر بر او بر بزنم، گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم، بندهٔ شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا، قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم، یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام، رستم هر میمنه ام
قوت هر گرسنهام، انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم، سایهٔ لطف احدم
کعبهٔ هر نیک و بدم، دایهٔ باغ و چمنم
آتش بدخوی بود، سوزش هر کوی بود
چون که نکوروی بود، باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژنگری، کاسه زنی، کوزه خوری
سایهٔ عدل صمدم، جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان، سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی، آن که نگوید دهنم
ریش طرب شانه کنم، سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود، چون که طرب ساز شود
تا سر خم باز شود، گل زسرش دور کنم
چون که خلیلی، بدهام، عاشق آتشکدهام
عاشق جان و خردم، دشمن نقش وثنم
وقت بهار است و عمل، جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم، آب شود برف تنم
ای مه تابان شدهیی، از چه گدازان شدهیی؟
گفت گرفتار دلم، عاشق روی حسنم
عشق کسی میکشدم، گوش کشان میبردم
تیربلا میرسدم، زان همه تن چون مجنم
گرچه درین شور و شرم، غرقهٔ بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم، تازه به بوی وطنم
یار وصالی بدهام، جفت جمالی بدهام
فلسفه برخواند قضا، داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد، من سوی وطن
باشم پران و دوان، ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش، وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا، ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم، فتنهٔ آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان، پیرهنم
الحق جانا چه خوشی، قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود، هیچ کسی چون تو صنم؟
بر بر او بر بزنم، گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم، بندهٔ شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا، قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم، یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام، رستم هر میمنه ام
قوت هر گرسنهام، انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم، سایهٔ لطف احدم
کعبهٔ هر نیک و بدم، دایهٔ باغ و چمنم
آتش بدخوی بود، سوزش هر کوی بود
چون که نکوروی بود، باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژنگری، کاسه زنی، کوزه خوری
سایهٔ عدل صمدم، جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان، سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی، آن که نگوید دهنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
تیز دوم، تیز دوم، تا به سواران برسم
نیست شوم، نیست شوم، تا بر جانان برسم
خوش شده ام، خوش شده ام، پارهٔ آتش شدهام
خانه بسوزم، بروم، تا به بیابان برسم
خاک شوم، خاک شوم، تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم، سجده کنان، تا به گلستان برسم
چون که فتادم ز فلک، ذره صفت لرزانم
ایمن و بیلرز شوم، چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا، گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام، تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان، عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکهٔ زر، تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود، جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم، تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد، بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم، تا که به درمان برسم
نیست شوم، نیست شوم، تا بر جانان برسم
خوش شده ام، خوش شده ام، پارهٔ آتش شدهام
خانه بسوزم، بروم، تا به بیابان برسم
خاک شوم، خاک شوم، تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم، سجده کنان، تا به گلستان برسم
چون که فتادم ز فلک، ذره صفت لرزانم
ایمن و بیلرز شوم، چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا، گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام، تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان، عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکهٔ زر، تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود، جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم، تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد، بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم، تا که به درمان برسم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
بیا هر کس که میخواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد، به پیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاووزی
مرا گل گفت میدانی تو باری کز چه میخندم
خیال شاه خوش خویم، تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست، من عمرم
بدین وعده من مسکین، امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟
چه منت مینهی بر من؟ تو خود چندی و من چندم؟
شهی کز لطف میآید، اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت، مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم
همه شاهان غلامان را، به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی، پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی، چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار میگویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
که سنگ خاره جان گیرد، به پیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاووزی
مرا گل گفت میدانی تو باری کز چه میخندم
خیال شاه خوش خویم، تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست، من عمرم
بدین وعده من مسکین، امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟
چه منت مینهی بر من؟ تو خود چندی و من چندم؟
شهی کز لطف میآید، اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت، مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم
همه شاهان غلامان را، به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی، پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی، چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار میگویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
بگفتم حال دل گویم ازان نوعی که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتیها درین طوفان
چه باشد زورق من خود؟ که من بیپا و بیدستم
شکست از موج این کشتی، نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهیی بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم، گهی زان اوج در پستم
چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم
چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم
چه شک ماند مرا در حشر؟ چون صد ره درین محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی، مرا باری درین وادی
ز صیدم چون نبد شادی، شدم من صید و وارستم
بود اندیشه چون بیشه، درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه؟ که من زاندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم، ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم، من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد، خیال خام ریش آمد
سبال از کبر میمالد، که رو، من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن؟ نشاندی گل درین گلخن
نرست از گلشنت برگی، ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین درین شستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتیها درین طوفان
چه باشد زورق من خود؟ که من بیپا و بیدستم
شکست از موج این کشتی، نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهیی بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم، گهی زان اوج در پستم
چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم
چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم
چه شک ماند مرا در حشر؟ چون صد ره درین محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی، مرا باری درین وادی
ز صیدم چون نبد شادی، شدم من صید و وارستم
بود اندیشه چون بیشه، درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه؟ که من زاندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم، ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم، من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد، خیال خام ریش آمد
سبال از کبر میمالد، که رو، من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن؟ نشاندی گل درین گلخن
نرست از گلشنت برگی، ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین درین شستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
چه دانی تو که در باطن، چه شاهی همنشین دارم؟
رخ زرین من منگر، که پای آهنین دارم
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وزان کو آفریدستم، هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم، برون ذل زمین دارم
درون خمرهٔ عالم، چو زنبوری همیگردم
مبین تو نالهام تنها، که خانهی انگبین دارم
دلا گر طالب مایی، برآ بر چرخ خضرایی
چنان قصریست حصن من، که امن الامنین دارم
چه باهول است آن آبی، که این چرخ است از او گردان
چو من دولاب آن آبم، چنین شیرین حنین دارم
چو دیو و آدمی و جن، همیبینی به فرمانم
نمیدانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم؟
چرا پژمرده باشم من؟ که بشکفتهست هرجزوم
چرا خربنده باشم من؟ براقی زیر زین دارم
چرا از ماه وامانم؟ نه عقرب کوفت بر پایم
چرا زین چاه برنایم؟ چون من حبل متین دارم
کبوترخانهیی کردم کبوترهای جانها را
بپر ای مرغ جان این سو، که صد برج حصین دارم
شعاع آفتابم من، اگر در خانهها گردم
عقیق و زر و یاقوتم، ولادت زآب و طین دارم
تو هر گوهر که میبینی، بجو دری دگر در وی
که هر ذره همیگوید که در باطن دفین دارم
تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم
خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو
مجنبان گوش و مفریبان، که چشمی هوش بین دارم
رخ زرین من منگر، که پای آهنین دارم
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وزان کو آفریدستم، هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم، برون ذل زمین دارم
درون خمرهٔ عالم، چو زنبوری همیگردم
مبین تو نالهام تنها، که خانهی انگبین دارم
دلا گر طالب مایی، برآ بر چرخ خضرایی
چنان قصریست حصن من، که امن الامنین دارم
چه باهول است آن آبی، که این چرخ است از او گردان
چو من دولاب آن آبم، چنین شیرین حنین دارم
چو دیو و آدمی و جن، همیبینی به فرمانم
نمیدانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم؟
چرا پژمرده باشم من؟ که بشکفتهست هرجزوم
چرا خربنده باشم من؟ براقی زیر زین دارم
چرا از ماه وامانم؟ نه عقرب کوفت بر پایم
چرا زین چاه برنایم؟ چون من حبل متین دارم
کبوترخانهیی کردم کبوترهای جانها را
بپر ای مرغ جان این سو، که صد برج حصین دارم
شعاع آفتابم من، اگر در خانهها گردم
عقیق و زر و یاقوتم، ولادت زآب و طین دارم
تو هر گوهر که میبینی، بجو دری دگر در وی
که هر ذره همیگوید که در باطن دفین دارم
تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم
خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو
مجنبان گوش و مفریبان، که چشمی هوش بین دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
تو خود دانی که من بیتو عدم باشم، عدم باشم
عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
چو شحنهی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجهی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر میکشم هر جا
به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازهی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقهی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم
ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟
بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامهی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعیام که بیگفتن، نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی
سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او
خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم
عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
چو شحنهی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجهی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر میکشم هر جا
به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازهی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقهی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم
ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟
بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامهی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعیام که بیگفتن، نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی
سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او
خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
چو آمد روی مه رویم، که باشم من که من باشم؟
چو هر خاری ازو گل شد، چرا من یاسمن باشم؟
چو هر سنگی عسل گردد، چرا مومی کند مومی؟
همه اجسام چون جان شد، چرا استیزه تن باشم؟
یقین هر چشم جو گردد، چو آن آب روان آمد
چو در جلوهست حسن او، چه بند بوالحسن باشم؟
اگر چه در لگن بودم، مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش، چرا اندر لگن باشم؟
چو از نحس زحل رستم، چه زیر آسمان باشم؟
چو محنت جمله دولت گشت، از چه ممتحن باشم؟
حسد بر من حسد دارد، مرا بر که حسد باشد؟
ز جوی خمر چون مستم، چرا تشنهی لبن باشم؟
چو هر خاری ازو گل شد، چرا من یاسمن باشم؟
چو هر سنگی عسل گردد، چرا مومی کند مومی؟
همه اجسام چون جان شد، چرا استیزه تن باشم؟
یقین هر چشم جو گردد، چو آن آب روان آمد
چو در جلوهست حسن او، چه بند بوالحسن باشم؟
اگر چه در لگن بودم، مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش، چرا اندر لگن باشم؟
چو از نحس زحل رستم، چه زیر آسمان باشم؟
چو محنت جمله دولت گشت، از چه ممتحن باشم؟
حسد بر من حسد دارد، مرا بر که حسد باشد؟
ز جوی خمر چون مستم، چرا تشنهی لبن باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
من این ایوان نه تو را نمیدانم، نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو، تو استادی، بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم، نمیدانم
همی گیرد گریبانم، همیدارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمیدانم، نمیدانم
مرا جان طرب پیشهست، که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمیدانم، نمیدانم
یکی شیری همیبینم، جهان پیشش گلهی آهو
که من این شیر و آهو را نمیدانم، نمیدانم
مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمیدانم، نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند، بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم، نمیدانم
زمین چون زن فلک چون شو، خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمیدانم، نمیدانم
مرا آن صورت غیبی، به ابرو نکته میگوید
که غمزهی چشم و ابرو را نمیدانم، نمیدانم
منم یعقوب و او یوسف، که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمیدانم، نمیدانم
جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمیدانم، نمیدانم
ز دست و بازوی قدرت، به هر دم تیر میپرد
که من آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
دران مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را نمیدانم، نمیدانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمیدانم، نمیدانم
چو مردان صف شکستم من، به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمیدانم، نمیدانم
تو گویی شش جهت منگر، به سوی بیسویی برپر
بیا این سو، من آن سو را نمیدانم، نمیدانم
خمش کن، چند میگویی؟ چه قیل و قال میجویی؟
که قیل و قال و قالو را نمیدانم، نمیدانم
به دستم یرلغی آمد، ازان قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمیدانم، نمیدانم
دوایی دارم آخر من زجالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمیدانم، نمیدانم
مرا دردیست و دارویی، که جالینوس میگوید
که من این درد و دارو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای شب، ز پیش من، مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای روز گل چهره، که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای باغ با نقلت، برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمیدانم، نمیدانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
به جز آن برج و بارو را نمیدانم، نمیدانم
چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاو را نمیدانم، نمیدانم؟
هلاورا بپرس آخر ازان ترکان حیران کن
کزان حیرت هلا او را نمیدانم، نمیدانم
دلم چون تیر میپرد، کمان تن همیغرد
اگر آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
رها کن حرف هندو را، ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمیدانم، نمیدانم
بیا ای شمس تبریزی، مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمیدانم، نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو، تو استادی، بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم، نمیدانم
همی گیرد گریبانم، همیدارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمیدانم، نمیدانم
مرا جان طرب پیشهست، که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمیدانم، نمیدانم
یکی شیری همیبینم، جهان پیشش گلهی آهو
که من این شیر و آهو را نمیدانم، نمیدانم
مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمیدانم، نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند، بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم، نمیدانم
زمین چون زن فلک چون شو، خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمیدانم، نمیدانم
مرا آن صورت غیبی، به ابرو نکته میگوید
که غمزهی چشم و ابرو را نمیدانم، نمیدانم
منم یعقوب و او یوسف، که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمیدانم، نمیدانم
جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمیدانم، نمیدانم
ز دست و بازوی قدرت، به هر دم تیر میپرد
که من آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
دران مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را نمیدانم، نمیدانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمیدانم، نمیدانم
چو مردان صف شکستم من، به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمیدانم، نمیدانم
تو گویی شش جهت منگر، به سوی بیسویی برپر
بیا این سو، من آن سو را نمیدانم، نمیدانم
خمش کن، چند میگویی؟ چه قیل و قال میجویی؟
که قیل و قال و قالو را نمیدانم، نمیدانم
به دستم یرلغی آمد، ازان قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمیدانم، نمیدانم
دوایی دارم آخر من زجالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمیدانم، نمیدانم
مرا دردیست و دارویی، که جالینوس میگوید
که من این درد و دارو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای شب، ز پیش من، مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای روز گل چهره، که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای باغ با نقلت، برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمیدانم، نمیدانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
به جز آن برج و بارو را نمیدانم، نمیدانم
چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاو را نمیدانم، نمیدانم؟
هلاورا بپرس آخر ازان ترکان حیران کن
کزان حیرت هلا او را نمیدانم، نمیدانم
دلم چون تیر میپرد، کمان تن همیغرد
اگر آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
رها کن حرف هندو را، ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمیدانم، نمیدانم
بیا ای شمس تبریزی، مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمیدانم، نمیدانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
بشستم تختهٔ هستی، سر عالم، نمیدارم
دریدم پردهٔ بیچون، سر آن هم نمیدارم
مرا چون دایهٔ قدسی به شیر لطف پروردهست
ملامت کی رسد در من، که برگ غم نمیدارم؟
چنان در نیستی غرقم، که معشوقم همیگوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمیدارم
دمی کندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم، سر آن هم نمیدارم
چه گویی بوالفضولی را، که یک دم آن خود نبود؟
هزاران بار میگوید سر آن هم نمیدارم
دریدم پردهٔ بیچون، سر آن هم نمیدارم
مرا چون دایهٔ قدسی به شیر لطف پروردهست
ملامت کی رسد در من، که برگ غم نمیدارم؟
چنان در نیستی غرقم، که معشوقم همیگوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمیدارم
دمی کندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم، سر آن هم نمیدارم
چه گویی بوالفضولی را، که یک دم آن خود نبود؟
هزاران بار میگوید سر آن هم نمیدارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
ای خواجه سلام علیک، من عزم سفر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زانسو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک میکشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی میآیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زانسو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک میکشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی میآیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
سر برمزن از هستی، تا راه نگردد گم
در بادیهٔ مردان، محو است تو را جمجم
در عالم پرآتش، در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین، نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری، در حلقهٔ بیداری
هر چند که سر داری، نه سر هلدت، نی دم
هر رنج که دیدهست او، در رنج شدید است او
محو است که عید است او، باقی دهل و لم لم
سرگشتگی حالم، تو فهم کن از قالم
کی هیزم از آن آتش برخوان که وان منکم
کی روید از این صحرا، جز لقمهٔ پرصفرا؟
کی تازد بر بالا، این مرکب پشمین سم؟
ور پرد چون کرکس، خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید، میدانم
رو آر گر انسانی، در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی ما بیضهٔ مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم
در بادیهٔ مردان، محو است تو را جمجم
در عالم پرآتش، در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین، نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری، در حلقهٔ بیداری
هر چند که سر داری، نه سر هلدت، نی دم
هر رنج که دیدهست او، در رنج شدید است او
محو است که عید است او، باقی دهل و لم لم
سرگشتگی حالم، تو فهم کن از قالم
کی هیزم از آن آتش برخوان که وان منکم
کی روید از این صحرا، جز لقمهٔ پرصفرا؟
کی تازد بر بالا، این مرکب پشمین سم؟
ور پرد چون کرکس، خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید، میدانم
رو آر گر انسانی، در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی ما بیضهٔ مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم؟
یک لحظه پری شکلم، یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی، هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل، از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
چون شکر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد، زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من، نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم
نی خواجهٔ بازارم، نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه، تا خویش بدان خوانم
نی بندهٔ نه آزادم، نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم، از خود نهام از غیرم
آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم
یک لحظه پری شکلم، یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی، هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل، از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
چون شکر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد، زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من، نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم
نی خواجهٔ بازارم، نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه، تا خویش بدان خوانم
نی بندهٔ نه آزادم، نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم، از خود نهام از غیرم
آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲
دگربار، دگربار، ز زنجیر بجستم
از این بند و از این دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دوتایی، پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
شب و روز دویدم، ز شب و روز بریدم
وزین چرخ بپرسید، که چون تیر بجستم
من از غصه چه ترسم؟ چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم؟ چو از میر بجستم
به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
ز تقدیر همه خلق، کر و کور شدستند
زکر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم
برون پوست درون دانه، بود میوه گرفتار
ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم
ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان
ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر
چو دندان خرد رست، از آن شیر بجستم
پی نان بدویدم یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
خمش باش، خمش باش، به تفصیل مگو بیش
ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم
از این بند و از این دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دوتایی، پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
شب و روز دویدم، ز شب و روز بریدم
وزین چرخ بپرسید، که چون تیر بجستم
من از غصه چه ترسم؟ چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم؟ چو از میر بجستم
به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
ز تقدیر همه خلق، کر و کور شدستند
زکر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم
برون پوست درون دانه، بود میوه گرفتار
ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم
ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان
ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر
چو دندان خرد رست، از آن شیر بجستم
پی نان بدویدم یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
خمش باش، خمش باش، به تفصیل مگو بیش
ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبلهای کهن را، غم بیسر و بن را
ز رگها ش و ز پیها ش، به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، درو روح دمیدیم
بپرسید از آنها، که دیدند نشانها
که تا شکر بگویند، که ما از چه رهیدیم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم، نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز، هلیلهست و بلیلهست
که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
حکیمان خبیریم، که قاروره نگیریم
که ما در تن رنجور، چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ، که اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران که ما بازپریدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبلهای کهن را، غم بیسر و بن را
ز رگها ش و ز پیها ش، به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، درو روح دمیدیم
بپرسید از آنها، که دیدند نشانها
که تا شکر بگویند، که ما از چه رهیدیم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم، نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز، هلیلهست و بلیلهست
که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
حکیمان خبیریم، که قاروره نگیریم
که ما در تن رنجور، چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ، که اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران که ما بازپریدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
طبیبیم، حکیمیم، طبیبان قدیمیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید، چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید، نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند، چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید، شتابید، که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختیست و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ، هم از فعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید، چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید، نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند، چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید، شتابید، که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختیست و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ، هم از فعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
المنه لله که ز پیکار رهیدیم
زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم
زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم
دکان حریصان به دغل رخت همه برد
دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم
در سایهٔ آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقهٔ آن قلزم زخار رهیدیم
بی اسب همه فارس و بیمی همه مستیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم
ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار
دیدیم مه توبه، به یک بار رهیدیم
زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
چون شاهد مشهور بیاراست جهان را
از شاهد و از بردهٔ بلغار رهیدیم
ای سال چه سالی تو، که از طالع خوبت
زافسانهٔ پار و غم پیرار رهیدیم
در عشق ز سه روزه و از چله گذشتیم
مذکور چو پیش آمد، از اذکار رهیدیم
خاموش کزین عشق و ازین علم لدنیش
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم
خاموش کزین کان و از این گنج الهی
از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم
هین، ختم برین کن، که چو خورشید برآمد
ازحارس و از دزد و شب تار رهیدیم
زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم
زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم
دکان حریصان به دغل رخت همه برد
دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم
در سایهٔ آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقهٔ آن قلزم زخار رهیدیم
بی اسب همه فارس و بیمی همه مستیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم
ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار
دیدیم مه توبه، به یک بار رهیدیم
زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
چون شاهد مشهور بیاراست جهان را
از شاهد و از بردهٔ بلغار رهیدیم
ای سال چه سالی تو، که از طالع خوبت
زافسانهٔ پار و غم پیرار رهیدیم
در عشق ز سه روزه و از چله گذشتیم
مذکور چو پیش آمد، از اذکار رهیدیم
خاموش کزین عشق و ازین علم لدنیش
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم
خاموش کزین کان و از این گنج الهی
از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم
هین، ختم برین کن، که چو خورشید برآمد
ازحارس و از دزد و شب تار رهیدیم