عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بخت‌آزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچی‌کدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجی‌که‌گوهر آشناگردد
درشتی را نه آسان‌ست با نرمی بدل‌کردن
دل ‌کوه آب می‌گردد که سنگی مومیا گردد
به‌ هرجا عقدهٔ ‌دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ ‌گل تمکین شبنم می‌کند حاصل
نگاه شوخ ما هم‌کاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردن‌فرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم‌ سجد‌ه هم‌ کم‌ نیست ای‌ باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأت‌گیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمی‌دارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک ‌از بسکه صاف‌افتاده مطلب بسمل‌ما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب‌ وحشی ‌است ‌ای ‌غافل ‌مده ‌بیهوده آوازش
نگردیده‌است زین‌رنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت می‌کشد طبع روانت بیدل از عزلت
به ‌یکجا آب چون‌ گردید ساکن‌ بی‌صفا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
هرچه آنجاست چو آنجا روی‌اینجاگردد
چه خیال است‌ که امروز تو فردا گردد
در مقامی‌ که بود ترک و طلب امکانی
رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد
جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ
قطره چون فال‌ گهر زد دل دریا گردد
رستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال‌ کراست
بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد
نور دل درگرو کسب قبول سخن است
به نفس‌ گو چه دهد سنگ‌ که مینا گردد
سن بی‌ سر و پا تفرقهٔ ساز حیاست
آب چون بر در فواره زد اجزا گردد
طور مستان نکشد تهمت تغییر وفا
خط ساغر چه خیال است چلیپا گردد
عجز تقریر من آخر به اشارات کشید
ناله چون راه نفس‌ گم کند ایما گردد
نامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند
سر این رشته نه جایی‌ست‌که پیداگردد
کعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است
آسیا نیست سر شوق‌ که هر جا گردد
گوهر آزادگی موج نخواهد بیدل
سر چو گردید گران آبلهٔ پا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۲
همین دنیاست کانجامش قیامت پرده‌در گردد
دمد پشت ورق از صفحه هنگامی‌که برگردد
مژه بربند و فارغ شو ز مکروهات این محفل
تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گردد
ز اقبال ادب‌کن بی‌خلل بنیاد عزت را
به دریا قطره چون خشکی به خود بندد،‌گهرگردد
مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری
قلم هرگاه گردد مایل تحریر، ترگردد
مپندار از درشتیهای طبع آسان برون آیی
به صد توفان رسدکهسار تا سنگی شررگردد
به آسانی حبابت پا برآورده‌ست از دامن ..
به خود بال اندکی دیگرکه مغز از سر به‌درگردد
کمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا
اگر این است عزت آدمی آن به‌که خرگردد
در این محفل که چون آیینه عام افتاد بی‌دردی
تو هم واکرده‌ای چشمی ‌که ممکن نیست ترگردد
غم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبتها
شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گردد
چه امکان است‌گردون از شکست ما شود غافل
مگر دوری رسدکاین آسیا جای دگرگردد
چو شمعم آن قدر ممنون پابرجایی همّت
که رنگ از چهرهٔ من‌گر پرد برگرد سر گردد
ز بس پروانهٔ فرصت کمینی‌های پروازم
نفس‌گر دامن افشاند چو صبحم بال و پرگردد
هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این
چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربه‌در گردد
ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن
پیامت با که‌ گوید آن‌که از پیش تو برگردد
سواد آن تبسم نیست‌کشف هیچکس بیدل
مگر این خط مبهم را لبش پر و زبرگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
بر دستگاه اقبال کس خیره‌سر نگردد
این‌خط نمی‌توان خواند تا صفحه برنگردد
ای خواجه بی‌نیازی موقوف خودگدازی‌ست
تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد
حیف است موج آزاد نازد به قید گوهر
بی‌قدردانیی نیست پایی که سر نگردد
وحشت بهار شوقیم بی‌برگ و ساز اسباب
پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگردد
ننگ وفاست دعوی در مشرب محبت
چشمی بهم رسانید کز گریه تر نگردد
تسکین طلب جهانی مست جنون نوایی‌ ست
لب از فغان نبندد نی تا شکر نگردد
در فکر چرخ ‌و انجم جهد تغافل اولی‌ست
تا دانه‌ ات به غربال پر در به در نگردد
تختحقیق نقطهٔ دل از علم و فن مبراست
پرگار همت اینجا گرد هنر نگردد
در بیخودی نهفته‌ست بوی بهار وصلش
دور است قاصد ما تا رنگ برنگردد
آشوب غفلت ما ظلم است بر قیامت
یارب شبی ‌که داریم ننگ سحر نگردد
در کارگاه تسلیم ‌کو عزت و چه خواری
خورشید‌ بی‌نیاز است‌ گر خاک زر نگردد
همت درین بیابان سرمنزل قرین است
بیدل تو در طلب باش‌ گو راه سر نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد
ظلم است گر این آبله هموار نگردد
عمری‌ست به تسلیم دوتایم چه توان‌کرد
بر دوش ‌کسی نام نفس بار نگردد
بند لب عاشق نشود مهرخموشی
در نی‌ گرهی نیست ‌که منقار نگردد
حیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت
سربازی شمعش گل دستار نگردد
مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازی‌ست
پروانه به گرد گل و گلزار نگردد
برگشتن از آن انجمن انس محال است
هشدار که قاصد ز بر یار نگردد
بر نقطهٔ دل یک خط تحقیق تمام است
پرگار بر این دایره هر بار نگردد
بیرون‌ نتوان رفت به هرکلفت آنتن بزم
گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد
بی‌باکی سعی تو به عجز است دلیلت
گر پا نزنی آبله بیدار نگردد
بگذار دو روزی ز هوس‌ گرد برآریم
هستی سر وهمی‌ست‌که بسیار نگردد
هرچند حیا باب ادبگاه وصالست
یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد
بیدل به سر ازپرتو خورشید تو دارد
آن سایه‌که پیش و پس دیوار نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون‌گردد
زند خاکسترش دامن‌که آتش سرنگون‌گردد
ز خودداری عبث افسردگیها می‌کشد فطرت
اگر تغییر رنگی‌ گل‌ کند باغ جنون ‌گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون‌ گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرت‌که می‌داند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستون‌گردد
جگرها می‌گدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانه‌ای چند آسیای ما به خون‌گردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح‌ گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکم‌همتی‌هایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون ‌گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی‌ که حیزی را زبون‌ گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کم‌رنگی از باغی‌ که آب آنجا فزون‌ گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لاله‌گون‌ گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارم‌که هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون‌ گردد
به افسون بقا عمریست آفت می‌کشم بیدل
ازین جوی ندامت خورده‌ام آبی‌ که خون ‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
کجاست آینه‌ای کز نفس سیاه نگردد
ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی
تأملی ‌که نفس رفته رفته آه نگردد
گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت
بسر درآمده را پا کفیل راه نگردد
بقا کجاست ‌که نازد کسی به هستی باطل
به دعوی‌ای که تو داری نفس گواه نگردد
هزار لغزش مستی‌ست پیش پای تعین
سر بریده مگر از خم کلاه نگردد
به فکر هستی موهوم احتمال ندارد
که سر به جیب فرو بردن تو چاه نگردد
تلاش دیگر و آزادگی‌ست جوهر دیگر
مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردد
دگر به سایهٔ دست حمایت‌ که ‌گریزم
چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگردد
ز فوت فرصت دامن‌فشان به پیش که نالم
که عمر رفته به فریادکس ز راه نگردد
دل از غبار حوادث میفشرید به تنگی
که هاله یکدو نفس بیش ‌گرد ماه نگردد
به کر و فر مفریبید طبع بیدل ما را
دماغ فقر حریف صداع جاه نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
نگه ز روی تو تا کامیاب می‌گردد
تحیر آینهٔ آفتاب می‌گردد
زگرمجوشی لعلت به‌کسوت تبخال
حباب بر لب ساغرکباب می‌گردد
چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت
که هوشیاری و مستی خراب می‌گردد
نگاه من به‌گل عارض عرقناکت
شناوری‌ست‌ که بر روی آب می‌گردد
فروغ بزم بهار انچه دیده‌ای امروز
همین گل است‌ که فردا گلاب می‌گردد
بگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش
که این بنا به نگاهی خراب می‌گردد
به فهم نسخهٔ هستی چرا نه نازکنیم
که نقطهٔ شک ما انتخاب می‌گردد
چو عمر اگر بشوی همعنان خودداری
قدم به هرچه‌ گذاری رکاب می‌گردد
کمند گردن آرام نارسایی‌هاست
شکسته بالی نظّاره خواب می‌گردد
غرور طاقت ما با شکست نزدیک است
دمی‌که قطره ببالد حباب می‌گردد
ز عافیت ‌گره اعتبار خویشتنیم
چو نقطه بگذرد از خود کتاب می‌گردد
به عالمی‌که‌گلت مست جلوه‌پیمایی‌ست
گشودن مژه جام شراب می‌گردد
ز سیل کاری اشک ندامتم درباب
که آرزو چقدر بی‌ تو آب می‌گردد
نفس به سینهٔ بیدل ز شعلهٔ شوقت
چو دود در قفس پیچ و تاب می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می‌گردد
به هرجا پا زنم آیینه‌ای بیدار می‌گردد
ندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودنها
دو انگشتی که از هم واکنم منقار می‌گردد
چو موج‌گوهر از جمعیت حالم چه می‌یرسی
جنونها می کنم تا لغزشی هموار می‌گردد
به رنگ شعلهٔ جواله ربطی با وفا دارم
که گر رنگی به گردش آورم زنار می‌گردد
کف پای حنابند که شورانید خاکم را
که دست قدرت از تخمیر آن بیکار می‌گردد
گل رنگی که من می‌پرورم در جیب امیدش
چمن می‌بالد و برگرد آن دستار می‌گردد
دماغ باده از سیر چمن مستغنی‌اش دارد
ز یک ساغرکه بر سر می‌کشدگلزار می‌گردد
ز اقبال جهان بگذر مباد از شوق وامانی
درین عبرت‌سرا پیش آمدن دیوار می‌گردد
مجین‌بر خویش‌چندانی‌که‌فطرت‌باجون‌جوشد
بنا چون پر بلند افتد سر معمار می‌گردد
فلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش
به یک پاگرد پای خفته چون پرگار می‌گردد
تلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن
در این ویرانه زین دست آسیا بسیار می‌گردد
به عرض احتیاج آزار طبع‌کس مده بیدل
نفس چون با غرض جوشید گفتن بار می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
ساغرم بی‌ تو داغ می ‌گردد
نقش پای چراغ می‌گردد
لاله‌سان هرگلی که می کارم
آشیان کلاغ می‌گردد
دور این بزم رنگ‌گردانی‌ست
ششجهت یک ایاغ می‌گردد
خلق آسودل در عدم عمریست
به وداع فراغ می‌گردد
در بساطی که من طرب دارم
مطربش بانگ زاغ می‌گردد
من اگر سر ز خاک بردارم
نقش پا بیدماغ می‌گردد
شرر کاغذ است فرصت عیش
می‌پرد رنگ و باغ می‌گردد
منع پرواز از تپش مکنید
سوختن بی‌چراغ می‌گردد
همچو عنقا کجا روم بیدل
گم شدن هم سراغ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد
فسردن‌ کسوت ناموس ‌چندین وحشت‌ است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می‌گردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می‌گردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی می‌تپد بر خویش تا آهنگ می‌گردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می‌گردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می‌گردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می‌گردد
جنونم جامه‌واری دارد از تشریف عریانی
که‌ گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می‌گردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد
حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد
تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم
که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد
تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را
به‌چندین تخته یک ‌تحریک‌ مژگان ‌رنده می‌گردد
به‌عزلت ساز و ایمن زی‌که در خلق وفا دشمن
سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده می‌گردد
به برق تیغ استغنا حذر ازگردن‌افرازی
درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می‌گردد
خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل
به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می‌گردد
گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی
درین بازار جنس کم‌بها ارزنده می‌گردد
قناعت می‌کند در خوشه‌چینی خرمن‌آرایی
قبا چون پنبه‌ها بر خویش دوزد ژنده می‌گردد
نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم
جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می‌گردد
عرقها می‌کنم چون شمع و سردر جیب می‌د‌‌زدم
علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می‌گردد
اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل
به احسان جهدکن ‌کاینجا خدایی بنده می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن
مباد این‌ هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد
به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را
که‌ چون صیقل‌ زدی‌ صد زنگ ‌تهمت بر صفا بندد
سلوک ناملایم نفرت احباب می‌خواهد
نچینی پیش خود سنگی‌ که راه آشنا بندد
غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا
چو دل بی‌مطلب‌افتد بر نفس‌ راه صدا بندد
فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش
عرقها خشک ‌گردد تا پر این آسیا بندد
گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها
کسی تاکی دربن‌دریا پل از دست دعا بندد
تغافل‌کاروان بی‌نیازی همتی دارد
که دل هم‌گر شود بارش به‌پشت چشم‌ما بندد
لب اظهار یکسر سر به‌ مُهر عبرت است اینجا
عرق هر عقده ‌کز مطلب ‌گشایم بر حیا بندد
جنون حیرتم مستوری نارش نمی‌خواهد
مگر مژگان بهم آرم‌که او بند قبا بندد
به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم
که ‌گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد
بهشتی‌ نیست‌ چون ‌آیینه ‌بیدل حسن‌ خودبین را
خیال او اگر بر من نبندد دل‌کجا بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد
این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد
مضمون نفس وحشی‌ست کس تا به‌کجا بندد
ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن
خونی ‌که به این رنگست دست ‌که حنا بندد
سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار
کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد
بی‌سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم
آتش ته خاکستر احرام حیا بندد
نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن
آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد
در عذر اجابت کوش گر حرص‌ گداطینت
ابرام تمنایی بر دست دعا بندد
زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات
دیوار و دری گر نیست باید مژه‌ها بندد
تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست
کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد
واپس نپسندد عشق افسردگی ما را
گر سکته تامل ‌کرد بحرش چه جدا بندد
عالم همه موهومی‌ست بگذار که بیدل هم
چون تهمت موهومی خود را همه‌ جا بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم
گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد
به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل
گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد
به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد
خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد
ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را
به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان
که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد
جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا
که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد
جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل
حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد
به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم
مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد
وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم
حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد
ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل
پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد
ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت
گمان مبر در نیرنگ این دکان ‌که نبندد
زکشت تفرقهٔ دهر حاصلی‌که تو داری
چو تخم اشک از آن خوشه‌ کن‌ گمان ‌که نبندد
دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی
هزار بار نمودند امتحان که نبندد
خیال گردن آزادگان‌، مصور فطرت
اگر به خامه دهد تاب ریسمان ‌که نبندد
به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم
تو غافل از عدمی دل بر آن میان ‌که نبندد
دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش
حنا اگر همه خونم دهد نشان ‌که نبندد
بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا
در این چمن چه ‌کند بلبل آشیان‌ که نبندد
لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی
چه بیرها به همان یک دو برگ پان‌ که نبندد
خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم
ز معنی‌ام چه ‌گشاید کسی جز آن ‌که نبندد
همین‌کمند علایق‌ که بسته چین فسردن
توگر ز وهم برآیی چه نردبان ‌که نبندد
جهان به سرمه ‌گرفت اتفاق معنی بیدل
حدیث عشق چه صنعت ‌کند زبان‌ که نبندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد
گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد
جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب
این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد
تا فکرکفر و دین‌ است چندین‌ شک و یقین است
گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد
ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا
ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد
جز سعی بی‌نشانی ننگ فسرده جانی‌ست
بایدگذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد
گر پیرم درین باغ از شرم لب ‌گشاید
گل با وجود شبنم دندان‌نما نخندد
زانوپرستی‌ام را با صد بهار ناز است
شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد
عریانی اعتباری‌ست‌،‌افلاسن هم شعاری‌ست
دلق کهن بهاری‌ست گر میرزا نخندد
دور غنا و افلاس یک باده و دو جامند
گر با کریم شرمیست پیش‌گدا نخندد
ای‌کارگاه عبرت انجام عمر پیریست
قد دوتا دولب شد مرگ ازکجا نخندد
چون نام بر زبانها ننشسته راه خودگیر
نقش نگین نگردی تا برتو جا نخندد
زان چهرهٔ عرقناک بی‌پردگی چه حرفست
آن‌گل‌که آبیارش باشد حیا نخندد
پاس حضور الفت از عالمیست‌کانجا
گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد
هرچند گرد امکان دامان صبح گیرد
بیدل‌شکستن رنگ برروی ما نخندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
ستمکشی‌ که به جز گریه‌اش نشا‌ید و خندد
قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد
هوس‌پرستی این اعتبار پوچ چه لازم
که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد
چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس
که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد
درین زیانکده چندان ‌کف فسوس نسایی
که جوش آبله آیینه‌ات نماید و خندد
شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت
که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد
حذر ز صحبت آنکس ‌که بی‌تأمل معنی
به هر حدیث‌ که‌ گو‌یی ز جا درآید و خندد
خطاست چشم‌ گشودن به روی باخته شرمی
که هر برهنه‌ که بیند به پیشش آید و خندد
جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران
دهن دریده قفایی‌که باد زاید و خندد
مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر
کمین‌گر است‌ که‌ کس آینه زداید و خندد
درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع
که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد
دل‌گرفتهٔ بید‌ل نیافت جای شکفتن
مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
جهان‌کجاست‌،‌گلی زان نقاب می‌خندد
سحر تبسمی از آفتاب می‌خندد
فنای ما چمن‌آرای بی‌نقابی اوست
به قدر چاک کتان‌، ماهتاب می‌خندد
تلاش آگهی‌ات ننگ غفلت است اینجا
مژه ز هم نگشایی‌که خواب می‌خندد
تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد
ز صفر بر خط ما انتخاب می‌خندد
کجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم
محیط نیز در اینجا حباب می‌خندد
زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمع‌کنید
گشاد هر ورقش برکتاب می‌خندد
درنگ راهبرکاروان فرصت نیست
کجا روبم‌که هر سو شتاب می‌خندد
به‌درسگاه‌ ادب حرف‌ و صوف مسخرگی‌ست
ز صد سؤال همین یک جواب می‌خندد
ز برق حسن‌ کسی را مجال جرات نیست
بپوش چشم که حکم حجاب می‌خندد
زبان به لاف مده‌، پاس شرم مغتنم است
چو بازگشت لب موج آب می‌خندد
غبار صبح تماشاست هرچه باداباد
تو هم بخند جهان خراب می‌خندد
دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل
کز اشک گرم تو بوی کباب می‌خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رنگم نقاب غیرت آن جلوه می‌درد
فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد
شادم ‌که بی‌ نشانی آثار رنگ و بو
بیرونم از قلمروتحقیق پرورد
این چار سو ادبگه سودای نازکیست
عمری‌ست ضبط آه من آیینه می‌خرد
خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت
آتش به‌کارگاه فسون خانهٔ خرد
داغم ز جلوه‌ای که غرور تغافلش
آیینه‌خانه‌ها کند ایجاد و ننگرد
هنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود
پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد
نقاش شرم دار ز پرداز انفعال
تصویرم آن ‌کشد که ز رنگم برآورد
آیینهٔ خرام بهار است‌ گرد رنگ
من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد
طاووس من بهار کمین چه مژده است
عمری‌ست بال می‌زنم و چشم می‌پرد
بیدل جواب مطلب عشاق حیرت‌ست
آنکس ‌که نامه‌ام برد آیینه آورد