عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد
مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم
پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد
اقبال آبادان شده دستار و دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد
پرنور شو چون آسمان سرسبز شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‌رسد
بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی
زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد
گه خونی و خون خواره‌یی گه خستگان را چاره‌یی
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی‌کار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسی ایم و تو مها گاهی عصا گه اژدها
ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان خانهٔ دل روفته هین نوبت دیدار شد
هر بار عذری می‌نهی وز دست مستی می‌جهی
ای جان چه دفعم می‌دهی این دفع تو بسیار شد
ای کرده دل چون خاره‌یی امشب نداری چاره‌یی
تو ماه و ما استاره‌یی استاره با مه یار شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو برده‌ام پنداشتی من مرده‌ام؟
تو صافی و من درده‌ام بی‌صاف دردی خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد
نی تب بدم نی درد سر سر می‌زدم دیوار بر
کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
در عشق گشتم فاش‌تر وز همگنان قلاش‌تر
وز دلبران خوش‌باش‌تر مستان سلامت می‌کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی؟
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب‌نظر مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه‌رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش‌خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن‌جا که یک باخویش نیست یک مست آن‌جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن توبه‌سوزم را بگو وان خرقه‌دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام‌الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند
ای تو چنین و صد چنان مستان سلامت می‌کنند
این جا یکی با خویش نیست مستان سلامت می‌کنند
یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می‌رود
از جان هر سبحانی‌یی هر دم یکی روحانی‌یی
مست و خراب و فانی‌یی تا عرش سبحان می‌رود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بی‌خودان هر دم پریشان می‌رود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان می‌رود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان می‌رود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون کوثر شود
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان؟
زیرا که آن مه بیش تر در ابرها پنهان شود
ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد
یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود
زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین
ورزان که آید بر زمین جمله جهان ویران شود
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌یی
با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود
طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان
زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود
از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند
شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود
وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود
آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود
چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست؟
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز ازو حیران شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌یی
در پیشهٔ بی‌پیشگی کرده‌ست ما را نام زد
هر روز همچون ذره‌ها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کین می‌رود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
باده‌ی خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده‌ی این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل ازین سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
می‌گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
می‌خوان تو لٰااقسم نهان تا حبذا هٰذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقهٔ طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آن آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بی‌خود شود
جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‌یی خنجر زند
هر جان که اللٰهی شود در خلوت شاهی شود
ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند
از جا سوی بی‌جا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد ازین بر مشک و بر عنبر زند
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقه‌ی درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دمی خوش تر شود از زخم کان زرگر زند
دل بی‌خود از باده‌ی ازل می‌گفت خوش خوش این غزل
گر می فرو گیرد دمش این دم ازین خوش تر زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند
آن کو دلش را برده‌یی جان هم غلامت می‌کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت می‌کند
ای چاشنی هر لبی وی قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند
ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی
با این دماغ و سرکشی چون عشق رامت می‌کند؟
آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند
بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان
گر نیم مست ناقصی مست تمامت می‌کند
از لب سلامت ای احد چون برق بیرون می‌جهد
اندازهٔ لب نیست این این لطف عامت می‌کند
ماه از غمت دو نیم شد رخساره‌ها چون سیم شد
قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می‌کند
در عشق زاری‌ها نگر وین اشک باری‌ها نگر
وان پخته کاری‌ها نگر کان رطل خامت می‌کند
ای بادهٔ خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او
بر جان حلالت می‌کند بر تن حرامت می‌کند
پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم
ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت می‌کند
بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو
کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود
در پاک بازان ای پسر فیض و خداخویی بود
خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا
اندر سخا هم بی‌شکی پنهان عوض جویی بود
هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت
در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره پویی بود
صد توی بر تو جسم‌ها وین رنگ‌ها و اسم‌ها
در بحر نور منبسط بی‌هیچ کیف اویی بود
حاصل عصای موسوی عشق است در کون ای روی
عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود
یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن
زیرا بقا و خرمی زان سوی شش سویی بود
خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر
بی‌رنگ نیک و رنگ بد توحید و یک تویی بود
ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود
کی شیر را همدم شوی تا در تو آهویی بود؟
خاموش کین گفت زبان دارد نشان فرقتی
ورنی چونان خاید فتی کی وقت نان گویی بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزی‌ست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
هین ترک تازی‌یی بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندر زنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ‌ها چو گل افروخته کان بیذق ما شاه شد
بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین
کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
تا چند ازین استور تن کو کاه و جو خواهد ز من؟
بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد
استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه
اقبال آن جانی که او بی‌مثل و بی‌اشباه شد
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
این نادره ایمان نگر کایمان درو گمراه شد
معنی همی‌گوید مکن ما را درین دلق کهن
دلق کهن باشد سخن کو سخرهٔ افواه شد
من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ
تا خرقه‌ها و کهنه‌ها از فر جان دیباه شد
بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری
کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگینم بمزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود
گاه براند به نی‌ام همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود
من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود
هر که درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چون که رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود؟
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود
چند صفت می‌کنی‌اش چون که نگنجد به صفت؟
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود
چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
چون که به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
چون که به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
نوحه کنی نوحه کنی مردهٔ دل زنده شود
کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود
عزم سفر دارد جان می‌نهی‌اش بند گران
برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود
چون که سلیمان برود دیو شهنشاه شود
چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود
عشق گرفته‌ست جهان رنگ نبینی تو ازو
لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود
شه بچه‌یی باید کو مشتری لعل بود
نادره‌یی باید کو بهر تو غم خواره شود
بشنو از قول خدا هست زمین مهد شما
گر نبود طفل چرا بستهٔ گهواره شود؟
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی
آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود
گردش این سایهٔ من سخرهٔ خورشید حق است
نی چو منجم که دلش سخرهٔ استاره شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
بی‌تو به سر می‌نشود با دگری می‌نشود
هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان؟
تا نزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود
میل تو سوی حشر است پیشهٔ تو شور و شر است
بی‌ره و رای تو شها ره گذری می‌نشود
چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر
مرغ چو در بیضهٔ خود بال و پری می‌نشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود
دانهٔ دل کاشته‌یی زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود
در غزلم جبر و قدر هست ازین دو بگذر
زان که ازین بحث به جز شور و شری می‌نشود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقهٔ زر
خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود؟
خاک چه دانست که او غمزهٔ غمازه شود؟
روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت
بی‌تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقهٔ صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژدهٔ تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچه جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
سجده کنم پیش کش آن قد و بالا چه شود؟
دیده کنم پیش کش آن دل بینا چه شود؟
بادهٔ او را نخورم ور نخورم پس که خورد؟
گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود؟
بادهٔ او هم دل من بام فلک منزل من
گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود؟
دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود
غم نخورم غم نخورم غم بخورم تا چه شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد؟
چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد
کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد
سلطنت است و سروری خوبی و بنده پروری
وانچه به گفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌کرانه‌ام
گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد؟
چرخ سجود می‌کند خرقه کبود می‌کند
چرخ زنان چو صوفیان چون که ز تو صلا رسد
جز تو خلیفهٔ خدا کیست بگو به دور ما؟
سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد
دولت خاکیان نگر کز ملکند پاک‌تر
پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد
سر مکش از چنین سری کاید تاج از آن سرش
کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد
نقد الست می‌رسد دست به دست می‌‌رسد
زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد
من که خریدهٔ وی‌ام پرده دریدهٔ وی‌ام
رگ به رگ مرا ازو لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می‌رسد
آب سیاه درمرو کاب حیات می‌رسد
نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می‌زند
بهر روان عاشقان صد صلوات می‌رسد
جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو
زان که ز شه فقیر را عشر و زکات می‌رسد
رحمت اوست کاب و گل طالب دل همی‌شود
جذبهٔ اوست کز بشر صوم و صلات می‌رسد
در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا
کاب حیات خضر را در ظلمات می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود؟
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور توست کیست دورو به عهد تو؟
چون همه رو گرفته‌یی روی دگر کجا بود؟
آن که بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوش‌ترم جامهٔ تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بنده‌یی بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کین وفا بود؟
چون در ماجرا زنم خانهٔ شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چون که مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می‌رود
دیر به خانه وارسد منزل دور می‌رود
در عوض بت گزین کزدم و مار هم نشین
وز تتق بریشمین سوی قبور می‌رود
شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش
سخت شکست گردنش سخت صبور می‌رود
زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس
پخته شود ازین سپس چون به تنور می‌رود
صاف صفا نمی‌رود راه وفا نمی‌رود
مست خدا نمی‌رود مست غرور می‌رود
ای خنک آن که پیش شد بندهٔ دین و کیش شد
موسی وقت خویش شد جانب طور می‌رود
چند برید جامه‌ها بست بسی عمامه‌ها
چون که نداشت ستر حق ناکس و عور می‌رود
آن که ز روم زاده بد جانب روم وارود
وان که ز غور زاده بد هم سوی غور می‌رود
آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد
وان‌که ز نور زاده بد هم سوی نور می‌رود
آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد
هیچ گمان مبر که او در بر حور می‌رود
بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده
وان دل خام بی‌نمک در شر و شور می‌رود
طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او
شیر چو گربه می‌شود میر چو مور می‌رود
بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری
همچو خیال نیکوان سوی صدور می‌رود