عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
یار من بار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر میطلبد دانستم
عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم
خون مژگان من از نازه نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم
رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم
من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست
او به خریدار دگر می طلبد دانستم
دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم
غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من
مشت خاک درت باز نهه بر سر من
نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام
خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من
تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین
که بود دیده تره خانه روشنتر من
شربت وصل بده از لب جانبخش مرا
ک ز نب هجر تو بگداخت تن لاغر من
باد بیزن که کسی بر من بیماره زند
از ضعیفی چر مگس باد برد پیکر من
هیچکس گرد من خسته نگردد جز اشک
آہ و فریاد ز بر گشتگی اختر من
هر چه جز شرح غمت در قلم آورد کمال
آب چشم آمد و شست از ورق دفتر من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
ای غمت فوت جان سوختگان
داغ عشقت نشان سوختگان
کرده عشقت هزار سینه کباب
بنا شده میزبان سوختگان
در دل و جان ما زدی آتش
سوختی خان و مان سوختگان
پیش آتش کباب گریه کند
بر دل خونچکان سوختگان
آتش جان ماه دلا نکشی
نکنی خام نان سوختگان
آگه از راز شمع پروانه است
تو چه دانی زبان سوختگان
چشم بد را سپند سوز کمال
گر بیفتی میان سوختگان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
دل است جایش و با دیده فتاده به خون
بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
عجب مدار که پروانه شب نیارامید
که شمع لیلى حسن است و عاشقش مجنون
فزون ز ماه نوست ابرویت به صد خوبی
که صد بود چو بگیرند در حساب دو نون
چو همنشین قدت شد دل اضطراب نمود
ز دل سکون رود ار با لف شود مقرون
به عنکبوت بگوئید تا به یک در مگس
تن نزار من آرد به خانه بهر ستون ز دیده خون
درون دل چو نشستی نه ایستاد دمی
و بدین وجه رفت تا اکنون
از جور نند لبی گرم رفت اشک کمال
به تازیانه شیرین دونده شد گلگون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
چاره کس نکند غمزه خونخواره تو
خون نگرید چه کند عاشق بیچاره تو
کرد با خاک سر و جان عزیزان هموار
داغ پیوسته و درد غم همواره تو
هر کسی راز دل ریشه بود ناله و آه
ناله ماه ز دل سختتر از خاره تو
انه منم از وطن افتاده غریب نو و بس
ای مقیمان و غریبان همه آواره تو
روز حشر از دل عاشق به جز این نیست سؤال
که چه آمد به نو از بار ستمکاره تو
گر کنی پرده ز رخ دور مرانه چشم مرا
بود لایق و شایسته نظاره تو
چند پوشیده بر آئی چو شنودندة کمال
فی جینی از خرقه صد پارۂ تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
گفته‌ای از ما دلت بردار زنهار این مگو
جان من با آن لب و گفتار زنهار این مگو
گفته راه وفا ما نیکه نتوانیم رفت
با چنان قد خوش و رفتار زنهار این مگو
گفته خواهم بریدن از تو دیگر باره مهر
هم به مهر خود که دیگر بار زنهار این مگو
گفته صبح امیدت من نیاوردم به شام
از رخ و از زلف شرمی دار زنها این مگو
گفته در آفتاب و به توان هرگز رسید
وصل رویم هم همان انگار زنهار این مگو
گفته آب خوشی هرگز کسی خورد از سراب
وعده ما هم همان پندار زنهار این مگو
گفته از دوستی جان خودم خواندی کمال
هرچه گونی این مگو زنهار زنهار این مگو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
زیر پا از زلف مشکین گه گهی میکن نگاه
تا ببینی از تو مسکینان بسی بر خاک راه
شوق آن روی چو آتش گر گنه گیرند و جرم
من سزای آتشم چون بیشتر دارم گناه
بر دو عارضی چون کشید آن طرفه خطها در دو روز
کآن چنان نازک خطی نتوان کشیده در دو ماه
نا گرفت زلف او بوسیدنش خواهم ذقن
تشنه ام من تشنه خواهم یی رسن رفتن به چاه
اشک می آید روان زان نیزتر آه و فغان
می رسد گونی فلان ای دیده و دل راه راه
چون رویم از حسرت آن چشم بر تابوت ما
دوستداران گو بیفشانید بادام سیاه
دوستان گویند میکن بردرش افغان کمال
چون توان کز بیم حاسد أو نتوان کرد آه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
هر نیر کز تو بر دل غم پرور آمده
دل ز انتظار خون شده تا دیگر آمده
از دست و ساعد تو مرا نیغ آبدار
از آب زندگی به گلو خوشتر آمده
خضر خطت ندیده مثال لبت در آب
چندانکه گرد چشمه حیوان بر آمده
برخاستست از لب و خالت قیامتی
اینک بلال هم به لب کوثر آمده
در جوی چشم لحظه به لحظه فزوده آب
تا نقش عارض تو به چشم تر آمده
شاخ گلی به گریه مگر آرمت پیر
بی آب شاخ تازه کجا در بر آمده
تا کرده تازه دفتر غمهای دل کمال
خونهای تازه بر ورق دفتر آمده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
باز دست از جانفشانان بر فشاندی
داد بیدادی ز مظلومان ستاندی
رفتی و آن عارض چون آب و آتش
یاد گارم در دل و در دیده ماندی
بر تو گفتی سوره ای خوانم چو میری
مردم و الحمدالله هم نخواندی
داشتی در سر که خونم ریزی از چشم
کامت این بود از دلم این نیز راندی
جای ده اشک مرا بر خاک آن در
کز پی این وعده بسیارش دواندی
می رسد بر آسمان دود دل من
قصه سوزم بدین غایت رساندی
پیش خود بنشان کمال او را ازین پس
غم مخور از سوختن آتش نشاندی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
تا کی ای مونس دلم بیموجی غمگین کنی
گریه های تلخ منه بینی و لب شیرین کنی
چون هلاک جان خود خواهم بزاری و دعا
ناشنیده آریو در زیر لب آمین کنی
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب
آن نخواهی کرد هرگز دانم اما این کنی
از گل روی توأم رنگی جز این حاصل نشد
کز سرشگ ارغوانی چهره ام رنگین کنی
سر به تاج سلطنت دیگر فرو نابد مرا
گر همه عمر التفاتی با من مسکین کئی
ای دل اول آستین از عقل و دست از جان فشان
گر ز خامی پنجه با آن ساعد سیمین کنی
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماهرو بالین کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
کاش که سرو ناز ما از در ما در آمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده وقت آن دمم کان بث شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زودترش فرو رود پای به گل درین هوس
بر سر کوی زیر کی هر که بود سر آمدی
جور و جفای بیحدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
گر بردرت این اشک چو سیلاب گذشتی
در کوی تو این خس هم از این باب گذشتی
خار مژه گر دور شدی از گذر اشک
بر دیدة غمدیده شی خواب گذشتی
گر پیرو این اشک شدی صوفی و این آه
بر روی هوا رفتی و از آب گذشتی
ابروی تو گر دیده شدی گوشه نشین راج
از غصه و غم پشت ز محراب گذشتی
ان نیز گذشتی چو مگس ز آن لب شیرین
گر زآنکه مگس از شکر ناب گذشتی
جز لاله که نمی رست کمال از ولیانکوه
گر سیل سرشک تو ز سرخاب گذشتی
یک نامه رسیدی بنو از جانب تبریز
گر یاد تو بر خاطر احباب گذشتی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از سوز دل مات همانا خبری نیست
کاین ناله شب های مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار و لیکن
دل سوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
شیرین تر از آن لب به جهان گلشکری نیست
تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد
از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست
ای بی سیبی رفته به خشم از من مسکین
باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست
گویند رفیقان که برو بار دگر گیر
مشکل همه این است که چون اودگری نیست
خون شد جگر خسته همام از غم عشقت
و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همی داشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
باشد که بعد ازین نکند آن نگار کوچ
در آب دیده غرقد کنم کوه و دشت را
تا بر جمال او نشا ند غبار کوچ
پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار
سرو روان اگر کند از جویبار کوچ
امسال بوی جان به مشامم همی رسد
از منزلی که کردهای از وی تو پار کوچ
جایی رسید حسن تو کانجا نمی رسد
خورشید اگر کند به مثل صد هزار کوچ
شاید که گر کنار پر از خون کند همی
آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ
کاریست سخت مشکل وفنی ست بس عجب
رسمی ست این که گل کند از نزدخارکوچ
چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من
یعنی روا بود که کنم در خمار کوچ
شیرین لبش به لطف همی گفت ای همام
معذور دار نیست مرا اختیار کوچ
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸
عشق تو که در دل آتش تیز افروخت
دانم که به شمع سوختن او آموخت
بروی تو شمع همچو من عاشق شد
ناگه نفسی سرد زد و دستت سوخت
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای باد مراغه حال خویشان خون است
وان یار مرا زلف پریشان چون است
خون گشت دلم ز درد نادیدنشان
گویی دل نازنین ایشان چون است
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
چون خسته شد از منج لب شیرینت
خونین شد ازین غم دل صد مسکینت
بازا عسل به لب چو بشکستی منج
زد نیش ز رشک بر لب نوشینت
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
گفتی که سرشکت ز چه معنی خون شد
خون نیست ولی با تو بگویم چون شد
در دیده من خیال رخسار تو بود
اشکم چو گذر کرد برو گلگون شد
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
تلخ است مذاق زندگانی بی تو
باد است حدیث شادمانی بی تو
نتوان به زبان شرح فراق دادن
حالی است مرا چنان که دانی بی تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دایم وصیّت این است، از ما معاشران را
کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد
نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم
کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟
از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
بی روی گل چمن را دیگر نمی توان دید
ای مرغ شاخساری، بردار آشیان را
جان می دهند و دردی، دریوزه می نمایند
هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را
زور کمان گردون بر کجروش نیاید
بر خاک می نشاند، چون تیر، راستان را
در بارگاه جانان، آهش قبول نبود
عاشق به سینه هر دم، تا نشکند سنان را
دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون
افسانهٔ تو نو کرد، این کهنه داستان را