عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همسایه ی آفتاب ماه است
همسایه ی آدمی اله است
در جان و تن تو آب حیوان
چون مردم دیده در سیاه است
در ملک وجود غیر حق نیست
در دعوی ما خدا گواه است
دیدم به درون دیده او را
از دیده ی دیده در نگاه است
جسم تو ز خاک و جان ز خورشید
خورشید میان خاک راه است
زان سوخت ز آفتاب رویش
در سایه ی زلف او پناه است
کوهی همه شب چو شمع بر ما
در گریه ی زار و سوز و آه است
همسایه ی آدمی اله است
در جان و تن تو آب حیوان
چون مردم دیده در سیاه است
در ملک وجود غیر حق نیست
در دعوی ما خدا گواه است
دیدم به درون دیده او را
از دیده ی دیده در نگاه است
جسم تو ز خاک و جان ز خورشید
خورشید میان خاک راه است
زان سوخت ز آفتاب رویش
در سایه ی زلف او پناه است
کوهی همه شب چو شمع بر ما
در گریه ی زار و سوز و آه است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چشمم از جور یار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
صبا که شام و سحر مشکبار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن جام جهان جهان نماید
خورشید صفت عیان نماید
از غایت شدت ظهور او
از دیده ما نهان نماید
دیدم بهزار صورتش من
در کسوت این و آن نماید
هر لحظه برآید او به شکلی
گه پیر و گهی جوان نماید
در باغ پریر دیدم او را
سرو گل و ارغوان نماید
جان را ببرد به قاب قوسین
ابروی کجش کمان نماید
هر لحظه بچشم پاک انسان
از روی مه بتان نماید
خورشید صفت عیان نماید
از غایت شدت ظهور او
از دیده ما نهان نماید
دیدم بهزار صورتش من
در کسوت این و آن نماید
هر لحظه برآید او به شکلی
گه پیر و گهی جوان نماید
در باغ پریر دیدم او را
سرو گل و ارغوان نماید
جان را ببرد به قاب قوسین
ابروی کجش کمان نماید
هر لحظه بچشم پاک انسان
از روی مه بتان نماید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
باشد ز سرو قد تو خرم های باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست
فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را دیده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا
منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم
گر که می آمد ومی دید که داری دهنا
همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم
داستانی است که گویند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست
شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بری دین و دل از دست اویس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت
از میان تو بیامد به میان چون سخنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست
فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را دیده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا
منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم
گر که می آمد ومی دید که داری دهنا
همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم
داستانی است که گویند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست
شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بری دین و دل از دست اویس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت
از میان تو بیامد به میان چون سخنا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ماهی صفت فرو شده ماهی به زیر آب
ماهی نگشته طالع گاهی به زیر آب
اخترشناس گفت به چرخ است ماه کاش
می بود و می نمود نگاهی به زیر آب
گیسوی یار در نظرم جلوه میکند
یا درشنا است مار سیاهی به زیر آب
گردند اندر آب همه ماهیان کباب
گر بر کشم ز سوز دل آهی به زیر آب
آب است زیر چاه وعجب اینکه لعل دوست
هست آب خضر و دارد چاهی به زیر آب
جز جسم من که ساکن وآب از سرم گذشت
گاهی ندیده کس پر کاهی به زیر آب
باشد بلنداقبال از آه واشک خویش
گاهی به روی آتش وگاهی به زیر آب
ماهی نگشته طالع گاهی به زیر آب
اخترشناس گفت به چرخ است ماه کاش
می بود و می نمود نگاهی به زیر آب
گیسوی یار در نظرم جلوه میکند
یا درشنا است مار سیاهی به زیر آب
گردند اندر آب همه ماهیان کباب
گر بر کشم ز سوز دل آهی به زیر آب
آب است زیر چاه وعجب اینکه لعل دوست
هست آب خضر و دارد چاهی به زیر آب
جز جسم من که ساکن وآب از سرم گذشت
گاهی ندیده کس پر کاهی به زیر آب
باشد بلنداقبال از آه واشک خویش
گاهی به روی آتش وگاهی به زیر آب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود
اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود
من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین
امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود
من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا
زآن لاله رو خواهددلم آسوده از الا شود
جنی که من دارم به تن گورو بر جانان من
کآب روان از هر کجا لابد سوی دریا شود
بگذار جان و دل به کف شو پیش تیر اوهدف
باران رود چون در صدف ز آن لوء لوء لا لا شود
تا کی زدنیا غم خوری به باشد ار غم کم خوری
زیرا که دنیا را غنی ناید اگر بی ما شود
گفتم بلند اقبال را آشفته گوئی تا به کی
گفتاکه در زنجیر آن گیسو مرا تا جا شود
اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود
من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین
امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود
من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا
زآن لاله رو خواهددلم آسوده از الا شود
جنی که من دارم به تن گورو بر جانان من
کآب روان از هر کجا لابد سوی دریا شود
بگذار جان و دل به کف شو پیش تیر اوهدف
باران رود چون در صدف ز آن لوء لوء لا لا شود
تا کی زدنیا غم خوری به باشد ار غم کم خوری
زیرا که دنیا را غنی ناید اگر بی ما شود
گفتم بلند اقبال را آشفته گوئی تا به کی
گفتاکه در زنجیر آن گیسو مرا تا جا شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دشمنی دارنددرکار آب وآتش باد وخاک
با دلم شد پس غم یار آب و آتش باد وخاک
یار ما هم شاید ار با ما دم از یاری زند
یار اگر گردند ناچار آب و آتش بادو خاک
دلبر ما را هم افتد با دل ما الفتی
الفت ار گیرند این چار آب وآتش باد وخاک
یار ما از ما بود بیزار وماازجان خود
تا زهم هستندبیزار آب وآتش باد وخاک
جز دل آزاری نبیند هیچکس کاری ز یار
تا ز هم بینند آزار آب و آتش باد وخاک
پرورد تا همچو او شوخی وچون من عاشقی
روز وشب هستند درکار آب وآتش باد وخاک
شد بلنداقبال درگیتی خداوندسخن
بارهاکردند اقرار آب وآتش باد وخاک
با دلم شد پس غم یار آب و آتش باد وخاک
یار ما هم شاید ار با ما دم از یاری زند
یار اگر گردند ناچار آب و آتش بادو خاک
دلبر ما را هم افتد با دل ما الفتی
الفت ار گیرند این چار آب وآتش باد وخاک
یار ما از ما بود بیزار وماازجان خود
تا زهم هستندبیزار آب وآتش باد وخاک
جز دل آزاری نبیند هیچکس کاری ز یار
تا ز هم بینند آزار آب و آتش باد وخاک
پرورد تا همچو او شوخی وچون من عاشقی
روز وشب هستند درکار آب وآتش باد وخاک
شد بلنداقبال درگیتی خداوندسخن
بارهاکردند اقرار آب وآتش باد وخاک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
تونوبهار منی نوبهار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم
غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است
ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم
نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل
در پیش دلبر وما از صحن باغ جوئیم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخویشتن را درمان ز داغ جوئیم
درروزگار نبودجز نامی از فراغت
ما رانگر که دایم از وی فراغ جوئیم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم
غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است
ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم
نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل
در پیش دلبر وما از صحن باغ جوئیم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخویشتن را درمان ز داغ جوئیم
درروزگار نبودجز نامی از فراغت
ما رانگر که دایم از وی فراغ جوئیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خیز ای بت من باده گلگون کهن ده
گر باده به من می دهی امروز به من ده
امروز بسی تنگدلم از غم ایام
ده باده و بوسی مزه از تنگ دهن ده
از بهر تفرج گذری کن به گلستان
خجلت ز رخ و قد به گل وسروو چمن ده
از بهر تماشا قدمی نه به کلیسا
حسنی به جمال بت و عشقی به شمن ده
در نافه زلفت ز دل خون شده تعلیم
در پرورش مشک به آهوی ختن ده
رنجور فراقیم یک امروز ز وصلت
آسودگیم از غم و اندوه ومحن ده
از هجر دلم را مشکن داری اگر میل
بر دل شکنی بر به سر زلف شکن ده
خواهی اگر اقبال بلندی چون من ای دل
بر هر چه مقدر شده راضی شو و تن ده
گر باده به من می دهی امروز به من ده
امروز بسی تنگدلم از غم ایام
ده باده و بوسی مزه از تنگ دهن ده
از بهر تفرج گذری کن به گلستان
خجلت ز رخ و قد به گل وسروو چمن ده
از بهر تماشا قدمی نه به کلیسا
حسنی به جمال بت و عشقی به شمن ده
در نافه زلفت ز دل خون شده تعلیم
در پرورش مشک به آهوی ختن ده
رنجور فراقیم یک امروز ز وصلت
آسودگیم از غم و اندوه ومحن ده
از هجر دلم را مشکن داری اگر میل
بر دل شکنی بر به سر زلف شکن ده
خواهی اگر اقبال بلندی چون من ای دل
بر هر چه مقدر شده راضی شو و تن ده