عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد
گفتم به جبینم چهنوشتندقلمزد
غافل مشوید از نفس نعل درآتش
سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد
چون مو به نظر سخت نگونسار دمیدیم
فواره این باغ به غربال علم زد
ساز طرب محفل اقبال شکست است
جامیکه شنیدی تو قلک بر سر جم زد
زین خیره نگاهی که شهان راست به درویش
پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زد
واعظ به تکلف ندهی زحمت مستان
از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد
صد شکر که چون صبح نکردیم فضولی
با ما نفسی بود که بر آینه کم زد
خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل
دل کرد جنونی که نفس تا به عدم زد
فریاد که یک سجده به دل راه نبردیم
کوری همه را سر به در دیر و حرم زد
اقبال عرق کرد ز سامان حبابم
تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زد
یارب دم پیری به چه راحت مژه بندم
بی سایه شد آن گوشهٔ دیوار که خم زد
بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت
دستی که ز دامان تو می خواست بهم زد
گفتم به جبینم چهنوشتندقلمزد
غافل مشوید از نفس نعل درآتش
سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد
چون مو به نظر سخت نگونسار دمیدیم
فواره این باغ به غربال علم زد
ساز طرب محفل اقبال شکست است
جامیکه شنیدی تو قلک بر سر جم زد
زین خیره نگاهی که شهان راست به درویش
پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زد
واعظ به تکلف ندهی زحمت مستان
از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد
صد شکر که چون صبح نکردیم فضولی
با ما نفسی بود که بر آینه کم زد
خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل
دل کرد جنونی که نفس تا به عدم زد
فریاد که یک سجده به دل راه نبردیم
کوری همه را سر به در دیر و حرم زد
اقبال عرق کرد ز سامان حبابم
تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زد
یارب دم پیری به چه راحت مژه بندم
بی سایه شد آن گوشهٔ دیوار که خم زد
بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت
دستی که ز دامان تو می خواست بهم زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
جام غرور کدام رنگ توان زد
شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد
.از هوسم واخرید عذر ضعیفی
آبلهبوسی به پای لنگ توان زد
قطره محال است بی گهر دل جمعت
سست مگیر آن گره که تنگ توان زد
نقش نگینخانهٔ هوس اگر این است
گل به سر نامها ز ننگ توان زد
کوس و دهل مایهٔ شعور ندارد
دنگ نهای چند دنگ دنگ توان زد
بس که شکستند عهدهای مروت
بر سر یاران پرکلنگ توان زد
چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن
آینه باش آنقدر که زنگ توان زد
دور چه ساغر زند کسی به تخیل
خنده مگر بر جهان بنگ توان زد
دامن مقصد که میکشد ز کف ما
گربهگریبان خویش چنگ توان زد
سخت چو فواره غافلی زته پا
سر به هوا تا کجا شلنگ توان زد
بیدل از اندوه اعتبار برون آ
تا پری این شیشهها به سنگتوان زد
شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد
.از هوسم واخرید عذر ضعیفی
آبلهبوسی به پای لنگ توان زد
قطره محال است بی گهر دل جمعت
سست مگیر آن گره که تنگ توان زد
نقش نگینخانهٔ هوس اگر این است
گل به سر نامها ز ننگ توان زد
کوس و دهل مایهٔ شعور ندارد
دنگ نهای چند دنگ دنگ توان زد
بس که شکستند عهدهای مروت
بر سر یاران پرکلنگ توان زد
چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن
آینه باش آنقدر که زنگ توان زد
دور چه ساغر زند کسی به تخیل
خنده مگر بر جهان بنگ توان زد
دامن مقصد که میکشد ز کف ما
گربهگریبان خویش چنگ توان زد
سخت چو فواره غافلی زته پا
سر به هوا تا کجا شلنگ توان زد
بیدل از اندوه اعتبار برون آ
تا پری این شیشهها به سنگتوان زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
آنکه ما را به جفا سوخته یا میسوزد
نتوان گفت چرا سوخته یا میسوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن
که به یک برق ادا سوخته یا میسوزد
تاکی ای آینه زحمتکش صیقل باشی
خانهات برق صفا سوخته یا میسوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست
ذوق پرواز رسا سوخته یا میسوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم
عالمی سر به هوا سوخته یا میسوزد
نور انصاف گر این است که شاهان دارند
سایه در بال هما سوخته یا میسوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون
در سویدا همه را سوخته یا میسوزد
من و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب
از سمک تا به سما سوخته یا میسوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست
هرچه دیدیم چو ما سوخته یا میسوزد
تاکی از لاف کند گرم دماغ املت
نفسی چند که واسوخته یا میسوزد
شش جهت شور سپندی است ندانم بیدل
دل آواره کجا سوخته یا میسوزد
نتوان گفت چرا سوخته یا میسوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن
که به یک برق ادا سوخته یا میسوزد
تاکی ای آینه زحمتکش صیقل باشی
خانهات برق صفا سوخته یا میسوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست
ذوق پرواز رسا سوخته یا میسوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم
عالمی سر به هوا سوخته یا میسوزد
نور انصاف گر این است که شاهان دارند
سایه در بال هما سوخته یا میسوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون
در سویدا همه را سوخته یا میسوزد
من و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب
از سمک تا به سما سوخته یا میسوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست
هرچه دیدیم چو ما سوخته یا میسوزد
تاکی از لاف کند گرم دماغ املت
نفسی چند که واسوخته یا میسوزد
شش جهت شور سپندی است ندانم بیدل
دل آواره کجا سوخته یا میسوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من میبینم
خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا میسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان
هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا میسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزد
ساز هستی که حریفان نفسش میخوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزد
ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای
نفس هرزه درا سوخته یا میسوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من میبینم
خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا میسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان
هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا میسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزد
ساز هستی که حریفان نفسش میخوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزد
ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای
نفس هرزه درا سوخته یا میسوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
مژه واکردن آسان نیست زبن خوابی که من دارم
ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد
جهان ما و من ناموسگاه وهم میباشد
چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی
که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد
گر آزادی درین زندانسرا تا کی به خون خفتن
دل بیمدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد
جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد
کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد
فلک در گردش است از وهم ممکن نیست وارستن
مگر از پیش چشم این کاسههای بنگ برخیزد
به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن
قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد
گرانجانی مکن تا ننگ خفّت کمکشد همت
که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد
فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل
رگ گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد
جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
مژه واکردن آسان نیست زبن خوابی که من دارم
ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد
جهان ما و من ناموسگاه وهم میباشد
چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی
که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد
گر آزادی درین زندانسرا تا کی به خون خفتن
دل بیمدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد
جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد
کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد
فلک در گردش است از وهم ممکن نیست وارستن
مگر از پیش چشم این کاسههای بنگ برخیزد
به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن
قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد
گرانجانی مکن تا ننگ خفّت کمکشد همت
که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد
فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل
رگ گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چوگوهر قطرهام تاکی به آب افتدکه برخیزد
زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزد
جهانیگشت از نامحرمی پامال افسردن
به فکر خود کسی زین شیخ و شاب افتد که برخیزد
به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان
مبادا سایهای در آفتاب افتد که برخیزد
ز تقوا دامن عزلتگرفت وخاک شد زاهد
مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزد
بهحشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمینگری
مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزد
فسون شیشه، ما را ازپری نومیدکرد آخر
بهرویکس محالاست ایننقابافتدکه برخیزد
تحمل خجلت خفت نمیچیند درین محفل
سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزد
درپن صحرا عروج ناز هرگردیست دامانی
سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد
حیا مشکل که گیرد دامن رنگ چمن خیزش
چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزد
ز لنگرداری رسم توقع آب میگردم
خدایا بختمن چندان به خواب افتدکه برخیزد
نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی
غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد
نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل
مگر آتش درین دیر خراب افتدکه برخیزد
زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزد
جهانیگشت از نامحرمی پامال افسردن
به فکر خود کسی زین شیخ و شاب افتد که برخیزد
به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان
مبادا سایهای در آفتاب افتد که برخیزد
ز تقوا دامن عزلتگرفت وخاک شد زاهد
مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزد
بهحشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمینگری
مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزد
فسون شیشه، ما را ازپری نومیدکرد آخر
بهرویکس محالاست ایننقابافتدکه برخیزد
تحمل خجلت خفت نمیچیند درین محفل
سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزد
درپن صحرا عروج ناز هرگردیست دامانی
سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد
حیا مشکل که گیرد دامن رنگ چمن خیزش
چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزد
ز لنگرداری رسم توقع آب میگردم
خدایا بختمن چندان به خواب افتدکه برخیزد
نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی
غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد
نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل
مگر آتش درین دیر خراب افتدکه برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بهار حیرتست اینجا نهگل نی جام میخیزد
ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام میخیزد
خروش فتنه زان چشم جنون آشام میخیزد
که جوش الامان از جان خاص و عام میخیزد
دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب
که آب از آینه چون اشک بیآرام میخیزد
چه امکانست صید خاکساران فنا کردن
به راه انتظار ما غبار از دام میخیزد
بهطوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را
فسردنها ز طوف جامهٔ احرام میخیزد
هوای پختگی داری کلاه فقر سامانکن
که از تاج سرافرازان خیال خام میخیزد
ز نادانی حباب باده مینامند بیدردان
به دیدار تو چشم حیرتی کز جام میخیزد
نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من
هوا در خانه میدزدم غبار از بام میخیزد
رمیدن برنمیتابد هوای عالم الفت
چو جوش سبزه گرد این بیابان رام میخیزد
درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری
اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام میخیزد
دماغ جادهپیمایی ندارد رهرو شوقت
شرر اول قدم از خود به جایگام میخیزد
ر بس در آرزوی می سرا پا حسرتم بیدل
نفس تا بر لبم آید صدای جام میخیزد
ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام میخیزد
خروش فتنه زان چشم جنون آشام میخیزد
که جوش الامان از جان خاص و عام میخیزد
دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب
که آب از آینه چون اشک بیآرام میخیزد
چه امکانست صید خاکساران فنا کردن
به راه انتظار ما غبار از دام میخیزد
بهطوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را
فسردنها ز طوف جامهٔ احرام میخیزد
هوای پختگی داری کلاه فقر سامانکن
که از تاج سرافرازان خیال خام میخیزد
ز نادانی حباب باده مینامند بیدردان
به دیدار تو چشم حیرتی کز جام میخیزد
نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من
هوا در خانه میدزدم غبار از بام میخیزد
رمیدن برنمیتابد هوای عالم الفت
چو جوش سبزه گرد این بیابان رام میخیزد
درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری
اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام میخیزد
دماغ جادهپیمایی ندارد رهرو شوقت
شرر اول قدم از خود به جایگام میخیزد
ر بس در آرزوی می سرا پا حسرتم بیدل
نفس تا بر لبم آید صدای جام میخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
نشئه دودی است که از آتش می میخیزد
نغمه گردیست که ازکوچهٔ نی میخیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می میخیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرتگیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی میخیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی میخیزد
چه خیالست به خون تا بهگلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی میخیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی میخیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی میخیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله کی میخیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی میخیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی میخیزد
نغمه گردیست که ازکوچهٔ نی میخیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می میخیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرتگیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی میخیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی میخیزد
چه خیالست به خون تا بهگلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی میخیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی میخیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی میخیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله کی میخیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی میخیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی میخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
خرد به عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به وحشتیست که گردون
کشند زرهرزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانهجوست به رنگی
که شیشهگر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتادهست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهادهست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنیست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به وحشتیست که گردون
کشند زرهرزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانهجوست به رنگی
که شیشهگر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتادهست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهادهست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنیست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد
گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه، آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم
هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط، آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب میریزد
گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه، آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم
هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط، آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب میریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
باز اشکم به خیالت چه فسون میریزد
مژه می افشرم آیینه برون میریزد
هرکجا میگذریگرد پر طاووس است
نقش پایت چقدر بوقلمون میریزد
چه اثر داشت دم تیغ جفایتکه هسنوز
کلک تصویر شهیدان تو خون میریزد
عبرت از وضع جهانگیر که شخص اقبال
آبرو بر در هر سفلهٔ دون میریزد
عافیتساز ترددکده دانش نیست
مفتگردیکه به صحرای جنون میریزد
جام تا شیشهٔ این بزم جنون جوش میاند
خون دل اینهمه بیرون و درون میریزد
در دبستان ادب مشق کمالم این است
که الف میکشم و حلقهٔ نون میریزد
سر بیسجده عرق بست به پیشانی من
میام از شیشهٔ ناگشته نگون میریزد
بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو
وسعت ازتنگی این خانه برون میریزد
مژه می افشرم آیینه برون میریزد
هرکجا میگذریگرد پر طاووس است
نقش پایت چقدر بوقلمون میریزد
چه اثر داشت دم تیغ جفایتکه هسنوز
کلک تصویر شهیدان تو خون میریزد
عبرت از وضع جهانگیر که شخص اقبال
آبرو بر در هر سفلهٔ دون میریزد
عافیتساز ترددکده دانش نیست
مفتگردیکه به صحرای جنون میریزد
جام تا شیشهٔ این بزم جنون جوش میاند
خون دل اینهمه بیرون و درون میریزد
در دبستان ادب مشق کمالم این است
که الف میکشم و حلقهٔ نون میریزد
سر بیسجده عرق بست به پیشانی من
میام از شیشهٔ ناگشته نگون میریزد
بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو
وسعت ازتنگی این خانه برون میریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
چاک کسوت فقرم رنگ خنده میریزد
بخیه بیبهاری نیست گل ز ژنده میریزد
در دماغ پروانه بال میزند اشکم
قطرههای این باران پر تپنده میریزد
در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست
این غبار بر هر خاک خط کشنده می ریزد
ریشه در هوا داربم تاکجا هوس کاریم
دانهٔ شرر در خاک نارسنده میریزد
باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی
غنچه باش و گل میچین گل بهخنده میریزد
بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس
کاین درشتی طبعت از چه رنده میریزد
گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد
گر همه فلکتازست بالکنده میریزد
نامهگر به راه افکند عذرخواه قاصد باش
بالها چو شمع اینجا از پرنده میریزد
جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامیست
هر عرقکه ما داریم این دونده میریزد
پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد
این به تیغ میریزد آن به خنده میریزد
جز حیا نمیباشد جوهر کرم بیدل
هرچه ریزشی دارد سرفکنده میریزد
بخیه بیبهاری نیست گل ز ژنده میریزد
در دماغ پروانه بال میزند اشکم
قطرههای این باران پر تپنده میریزد
در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست
این غبار بر هر خاک خط کشنده می ریزد
ریشه در هوا داربم تاکجا هوس کاریم
دانهٔ شرر در خاک نارسنده میریزد
باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی
غنچه باش و گل میچین گل بهخنده میریزد
بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس
کاین درشتی طبعت از چه رنده میریزد
گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد
گر همه فلکتازست بالکنده میریزد
نامهگر به راه افکند عذرخواه قاصد باش
بالها چو شمع اینجا از پرنده میریزد
جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامیست
هر عرقکه ما داریم این دونده میریزد
پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد
این به تیغ میریزد آن به خنده میریزد
جز حیا نمیباشد جوهر کرم بیدل
هرچه ریزشی دارد سرفکنده میریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام
پر صبح میکشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آنکه دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه به ما رسد
بهگشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان بهگدا رسد
دل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنهای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتادهای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشودهای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد
به قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من
در صبر میزنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار میکشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام
پر صبح میکشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آنکه دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه به ما رسد
بهگشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان بهگدا رسد
دل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنهای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتادهای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشودهای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد
به قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من
در صبر میزنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار میکشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد
ما خود نمیرسیم مگرعجزما رسد
هر شیوهای کمینگر ایجاد رتبهایست
شکل غبار ناشدهکی بر هوا رسد
فهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست
پیریست فطرتیکه به قد دوتا رسد
ما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است
کم نیست ا-بنکه سعی نگه تا به پا رسد
در وادیی که منزل و ره جمله رفتنیست
اندیشه رفته است ز خود تا کجا رسد
آیینه را به قسمت حیرت قناعتیست
زین جوش خون بس است که رنگی به ما رسد
تا گرد ما و من به هوا نیست پر فشان
بیدل به کنه ذره رسیدن کرا رسد
ما خود نمیرسیم مگرعجزما رسد
هر شیوهای کمینگر ایجاد رتبهایست
شکل غبار ناشدهکی بر هوا رسد
فهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست
پیریست فطرتیکه به قد دوتا رسد
ما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است
کم نیست ا-بنکه سعی نگه تا به پا رسد
در وادیی که منزل و ره جمله رفتنیست
اندیشه رفته است ز خود تا کجا رسد
آیینه را به قسمت حیرت قناعتیست
زین جوش خون بس است که رنگی به ما رسد
تا گرد ما و من به هوا نیست پر فشان
بیدل به کنه ذره رسیدن کرا رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد
برخم تسلیم زن تا سر به پشتپا رسد
تا ز مستی تردماغی، انفعال آماده باش
آخر از صهبا خمی برگردن مینا رسد
فطرت آفتهاکشد تا نقش بربندد درست
اولین جام شکست از شیشه بر خارا رسد
غافل ازکیفیت پیغام یکتایی مباش
قاصد او میرسد هرجا دماغ ما رسد
عالمی را بیبضاعت کرد سودای شعور
نقدی از خود کم کند هرکس به جنسی وارسد
راحت آبادی که وحشت بانی آثار اوست
گرکسی تا پای دیوارش رسد صحرا رسد
نور شمع عزتم اما در این ظلمتسرا
عالمی پهلو تهی سازدکه بر من جا رسد
همچو بوی غنچه از ضعفیکه دارم در کمین
امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد
پیکرم چون شمع از ننگ زمینگیری گداخت
سر به ره میافکنم تا پا به خواب پا رسد
همنشینان زین چمن رفتند من هم بعد از این
بشکنم رنگیکه فریادم به آن گلها رسد
غنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است
بیتأمل نیست ممکن کس به این انشا رسد
خودسری بیدل چه مقدار آبیار وهمهاست
سرو زین اندام میخواهد به آن بالا رسد
برخم تسلیم زن تا سر به پشتپا رسد
تا ز مستی تردماغی، انفعال آماده باش
آخر از صهبا خمی برگردن مینا رسد
فطرت آفتهاکشد تا نقش بربندد درست
اولین جام شکست از شیشه بر خارا رسد
غافل ازکیفیت پیغام یکتایی مباش
قاصد او میرسد هرجا دماغ ما رسد
عالمی را بیبضاعت کرد سودای شعور
نقدی از خود کم کند هرکس به جنسی وارسد
راحت آبادی که وحشت بانی آثار اوست
گرکسی تا پای دیوارش رسد صحرا رسد
نور شمع عزتم اما در این ظلمتسرا
عالمی پهلو تهی سازدکه بر من جا رسد
همچو بوی غنچه از ضعفیکه دارم در کمین
امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد
پیکرم چون شمع از ننگ زمینگیری گداخت
سر به ره میافکنم تا پا به خواب پا رسد
همنشینان زین چمن رفتند من هم بعد از این
بشکنم رنگیکه فریادم به آن گلها رسد
غنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است
بیتأمل نیست ممکن کس به این انشا رسد
خودسری بیدل چه مقدار آبیار وهمهاست
سرو زین اندام میخواهد به آن بالا رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد
بس است نالهٔ ماگر بهگوش ما برسد
به خاک منتظرانت بهارکاشتهاند
بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد
کسی به می نکند چارهٔ خمار وفا
پیامی از تو رسد قا دماغ ما برسد
سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند
صدا ز خویشگذشتهست هر کجا برسد
تمامی خط پرگار بیکمالی نیست
دعا کنید سر ما به نقش پا برسد
ز آه، بیجگر چاک بهره نتوان برد
گشودنیست در خانه تا هوا برسد
ز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم
که رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسد
ستمکش هوس نارسای اقبالم
به استخوان رسدم کار تا هما برسد
دماغ شکوه ندارم وگرنه میگفتم
به دوستان ز فراموشیام دعا برسد
به عالمیکه امل میکشد محاسن شیخ
کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد
زکوشش استکه دستت به دامنی نرسد
اگر دراز کنی پا به مدعا برسد
چنین که صرف طمع کردی آبرو بیدل
عرق کجاست اگر نوبت حیا برسد
بس است نالهٔ ماگر بهگوش ما برسد
به خاک منتظرانت بهارکاشتهاند
بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد
کسی به می نکند چارهٔ خمار وفا
پیامی از تو رسد قا دماغ ما برسد
سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند
صدا ز خویشگذشتهست هر کجا برسد
تمامی خط پرگار بیکمالی نیست
دعا کنید سر ما به نقش پا برسد
ز آه، بیجگر چاک بهره نتوان برد
گشودنیست در خانه تا هوا برسد
ز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم
که رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسد
ستمکش هوس نارسای اقبالم
به استخوان رسدم کار تا هما برسد
دماغ شکوه ندارم وگرنه میگفتم
به دوستان ز فراموشیام دعا برسد
به عالمیکه امل میکشد محاسن شیخ
کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد
زکوشش استکه دستت به دامنی نرسد
اگر دراز کنی پا به مدعا برسد
چنین که صرف طمع کردی آبرو بیدل
عرق کجاست اگر نوبت حیا برسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
سراغت از چمن کبریا که میپرسد
به وهم گرد کن آنجا ترا که میپرسد
معاملات نفس هر نفس زدن پاکست
حساب مدت چون و چرا که میپرسد
جهان محاسب خویش است زاهدان معذور
خطای ما ز صواب شما که میپرسد
کرم قلمرو عفو است رنج یأس مکش
بهکارخانهٔ شرم از خطا که میپرسد
گرفتهایم همه دامن زمینگیری
ره تلاش به این دست وپاکه میپرسد
دلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست
فتادگی بلدیم از عصا که میپرسد
درین حدیقه چو شبم نشستهایم همه
سراغ خانهٔ خورشید تا که میپرسد
به حال پیکر بیجانگربستن دارد
مرا دمیه توگشتی جداکه میپرسد
غبار دشت عدم سخت بیپر و بال است
اگر تو پا نزنی حال ما که میپرسد
جواب خون شهیدان تغافلت کافیست
جبین مده به عرق از حیا که میپرسد
دمیده ششجهت اقبال آفتاب ازل
ز تیرهروزی بال هما که میپرسد
چه عالی و چه دنی از خیال غیر بریست
غم معاملهٔ سر ز پا که میپرسد
ز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم
به خنده گفت: برو یا بیا که میپرسد
چه نسبت است به خورشید ذره را بیدل
به عالمیکه تو باشی مراکه میپرسد
به وهم گرد کن آنجا ترا که میپرسد
معاملات نفس هر نفس زدن پاکست
حساب مدت چون و چرا که میپرسد
جهان محاسب خویش است زاهدان معذور
خطای ما ز صواب شما که میپرسد
کرم قلمرو عفو است رنج یأس مکش
بهکارخانهٔ شرم از خطا که میپرسد
گرفتهایم همه دامن زمینگیری
ره تلاش به این دست وپاکه میپرسد
دلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست
فتادگی بلدیم از عصا که میپرسد
درین حدیقه چو شبم نشستهایم همه
سراغ خانهٔ خورشید تا که میپرسد
به حال پیکر بیجانگربستن دارد
مرا دمیه توگشتی جداکه میپرسد
غبار دشت عدم سخت بیپر و بال است
اگر تو پا نزنی حال ما که میپرسد
جواب خون شهیدان تغافلت کافیست
جبین مده به عرق از حیا که میپرسد
دمیده ششجهت اقبال آفتاب ازل
ز تیرهروزی بال هما که میپرسد
چه عالی و چه دنی از خیال غیر بریست
غم معاملهٔ سر ز پا که میپرسد
ز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم
به خنده گفت: برو یا بیا که میپرسد
چه نسبت است به خورشید ذره را بیدل
به عالمیکه تو باشی مراکه میپرسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد
سرمهگردیم مگر تا به تو آواز رسد
درخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست
همه محویمگر آیینه به پرداز رسد
حذر ای شمع ز تشویش زبانآرایی
که مبادا سر حرفت به لبگاز رسد
ما و من آینهدار دو جهان رسواییست
هستی آن عیب نداردکه به غمّاز رسد
سر به جیب از نفس شمع عرق میریزد
یعنی آب است نوایی که به این ساز رسد
حشر آتش همهجا آینهٔ سوختن است
آه از انجام غروری که به آغاز رسد
هستیام نیستی انگاشتنی میخواهد
ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد
خاکساری اثر چون و چرا نپسندد
عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد
مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل
سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسد
سرمهگردیم مگر تا به تو آواز رسد
درخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست
همه محویمگر آیینه به پرداز رسد
حذر ای شمع ز تشویش زبانآرایی
که مبادا سر حرفت به لبگاز رسد
ما و من آینهدار دو جهان رسواییست
هستی آن عیب نداردکه به غمّاز رسد
سر به جیب از نفس شمع عرق میریزد
یعنی آب است نوایی که به این ساز رسد
حشر آتش همهجا آینهٔ سوختن است
آه از انجام غروری که به آغاز رسد
هستیام نیستی انگاشتنی میخواهد
ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد
خاکساری اثر چون و چرا نپسندد
عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد
مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل
سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد
حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبکروان
هرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسد
قسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن که نان شبت صبحدم رسد
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نمکشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبکروان
هرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسد
قسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن که نان شبت صبحدم رسد
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نمکشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد