عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
تا زخواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
عمریستکه یک مستی سرشار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد
جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش نماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان بته بار ندیدم
چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آئینه زانو بسلامت
روئی مگر از آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی دربار ندارد
در قافله یک مرد سبکبار ندیدم
در کوی توکل که بحق پشت امید است
کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد
جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش نماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان بته بار ندیدم
چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آئینه زانو بسلامت
روئی مگر از آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی دربار ندارد
در قافله یک مرد سبکبار ندیدم
در کوی توکل که بحق پشت امید است
کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
باغبان بیمهر و ما در اصل نخل بی بریم
عاقبت در گلخن گیتی کف خاکستریم
هیچکس نبود که نبود در پی آزار ما
اهل عالم جمله طفل و ما چو مرغ بی بریم
عاشقانت تیغ کین در یکدگر خوش می نهند
خون هم چون آب می ریزیم و از یک لشکریم
مهرورزی چون رسن تابیست کین بر رشته را
پیشتر چندانکه داریم از همه واپس تریم
مرغ یک اصلیم عیب ما بود عیب همه
از چه همچون موج دائم در پی یکدیگریم
خاک ما را ز پی سرگشتگی گل کرده اند
دهر گوئی بزم مستانست و ما چون ساغریم
اندرین گلخن بچشم کم مبین ما را کلیم
با همه افسردگی دل زنده تر از اخگریم
عاقبت در گلخن گیتی کف خاکستریم
هیچکس نبود که نبود در پی آزار ما
اهل عالم جمله طفل و ما چو مرغ بی بریم
عاشقانت تیغ کین در یکدگر خوش می نهند
خون هم چون آب می ریزیم و از یک لشکریم
مهرورزی چون رسن تابیست کین بر رشته را
پیشتر چندانکه داریم از همه واپس تریم
مرغ یک اصلیم عیب ما بود عیب همه
از چه همچون موج دائم در پی یکدیگریم
خاک ما را ز پی سرگشتگی گل کرده اند
دهر گوئی بزم مستانست و ما چون ساغریم
اندرین گلخن بچشم کم مبین ما را کلیم
با همه افسردگی دل زنده تر از اخگریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ازین شکسته دلم گر نحیف و رنجورم
که در غمش بگریبان نمی رسد زورم
هزار بار ازین همرهان گسستم و باز
فلک نهشت جدا همچو تار طنبورم
سرم بغیر گریبان فرو نمی آید
بدستگاه قناعت ز بسکه مغرورم
چنینکه صورت خامم کدورت انگیزست
ببزم دهر تو گوئی چراغ بینورم
ز خلق راحت تنهائیم رهانیده
بکنج خلوت خود در بهشت بیحورم
بباغ دهر خس آشیانه را مانم
که در میان طراوت ز خرمی دورم
ز ضعف بار مداوا نمی توانم برد
طبیب را چه گنه گر همیشه رنجورم
نیافتم هنری بهتر از سبکباری
اگر ندارم چیزی ببار معذورم
در انتظار خرابی بسر رود عمر
کلیم همچو حباب آنزمان که معمورم
که در غمش بگریبان نمی رسد زورم
هزار بار ازین همرهان گسستم و باز
فلک نهشت جدا همچو تار طنبورم
سرم بغیر گریبان فرو نمی آید
بدستگاه قناعت ز بسکه مغرورم
چنینکه صورت خامم کدورت انگیزست
ببزم دهر تو گوئی چراغ بینورم
ز خلق راحت تنهائیم رهانیده
بکنج خلوت خود در بهشت بیحورم
بباغ دهر خس آشیانه را مانم
که در میان طراوت ز خرمی دورم
ز ضعف بار مداوا نمی توانم برد
طبیب را چه گنه گر همیشه رنجورم
نیافتم هنری بهتر از سبکباری
اگر ندارم چیزی ببار معذورم
در انتظار خرابی بسر رود عمر
کلیم همچو حباب آنزمان که معمورم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
باز عید آمد بغل گیری مینا می کنم
از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می کنم
پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان
منعشان تا چند باید، روبصحرا می کنم
همچو خار پا بجای خود کسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می کنم
خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت
شام چون شد روزه امید را وا می کنم
بسکه بر هم خورده ام سررشته را گم کرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنا می کنم
بر سر خوان بلا تنهانخوردم رزق خود
یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می کنم
شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده اند
این نه میخواریست قبض روح مینا می کنم
از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می کنم
پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان
منعشان تا چند باید، روبصحرا می کنم
همچو خار پا بجای خود کسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می کنم
خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت
شام چون شد روزه امید را وا می کنم
بسکه بر هم خورده ام سررشته را گم کرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنا می کنم
بر سر خوان بلا تنهانخوردم رزق خود
یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می کنم
شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده اند
این نه میخواریست قبض روح مینا می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
موشکافیها در آن اندام زیبا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ما تکیه بیاری هوادار نداریم
کاهیم ولی پشت بدیوار نداریم
زین پایه پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زین دیده خونبار جدائیم
ابریم ولی راه بگلزار نداریم
وقتست اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ما غم عالم نبود بیش
آنغم که بود حصه غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ابرام نباشد
خاریم و بدامان کسی کار نداریم
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنونست
آراسته مائیم که دستار نداریم
این صیقل بیداد فلک بی سببی نیست
زانست که بر آینه زنگار نداریم
چون شمع کلیم اشک فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم
کاهیم ولی پشت بدیوار نداریم
زین پایه پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زین دیده خونبار جدائیم
ابریم ولی راه بگلزار نداریم
وقتست اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ما غم عالم نبود بیش
آنغم که بود حصه غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ابرام نباشد
خاریم و بدامان کسی کار نداریم
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنونست
آراسته مائیم که دستار نداریم
این صیقل بیداد فلک بی سببی نیست
زانست که بر آینه زنگار نداریم
چون شمع کلیم اشک فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
ز بزمی برنمی خیزد سرود نغمه پردازی
همین از خانه تنگ جرس می آید آوازی
دلم پر مایه است از درد چاکی خواهد از تیغت
که باید خانه ارباب دولت را در بازی
بگیتی گر چه مشهورم ولی از کام دل دورم
چه سود از امتیاز من دریغا بخت ممتازی
صدای آشنا زین شش جهت نشنیده ام هرگز
مگر گاهی که از کوه غمم می آید آوازی
زرشک چشم خود خون می خورم در جستجوی او
که هر مژگانش هم پائی بود هم بال پروازی
بزنجیرم نشاید داشت در بزم ورع کیشان
بکوی مطربان در بندم از ابریشم سازی
منم آن بلبل کز شوق گل بیخود روم آنجا
نشان یابم گل خونین اگر در چنگل بازی
کلیم از دست دادم اختیار خانه دل را
چنان کانجا ندارم جای پنهان کردن رازی
همین از خانه تنگ جرس می آید آوازی
دلم پر مایه است از درد چاکی خواهد از تیغت
که باید خانه ارباب دولت را در بازی
بگیتی گر چه مشهورم ولی از کام دل دورم
چه سود از امتیاز من دریغا بخت ممتازی
صدای آشنا زین شش جهت نشنیده ام هرگز
مگر گاهی که از کوه غمم می آید آوازی
زرشک چشم خود خون می خورم در جستجوی او
که هر مژگانش هم پائی بود هم بال پروازی
بزنجیرم نشاید داشت در بزم ورع کیشان
بکوی مطربان در بندم از ابریشم سازی
منم آن بلبل کز شوق گل بیخود روم آنجا
نشان یابم گل خونین اگر در چنگل بازی
کلیم از دست دادم اختیار خانه دل را
چنان کانجا ندارم جای پنهان کردن رازی
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی
هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو
بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان
پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود
شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس
چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی
هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو
بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان
پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود
شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس
چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵۵
دی یکی گفت کابن یمین
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وز خلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وز خلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه