عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
از رخت میخانه امشب آنقدر مسرور بود
جام می موسی و خم باده کوه طور بود
هر سر مو بر تنم می کرد کار نیشتر
گوشه آسایش من خانه زنبور بود
باده نوش من کجا بودی که امشب تا سحر
کام من تلخ و دماغم خشک و بختم شور بود
ای خوش آن شبها که در بزم تو تا هنگام صبح
بر سر من آفتاب و در کنارم حور بود
قطره یی ناخورده می خوردم ز گردون گوشمال
کاسه می بر کف من کاسه طنبور بود
بی رخت پروانه امشب تا سحر خون می گریست
شمع در فانوس همچون مرده یی در گور بود
دوش با شیرین لبان در پرده می گفتم سخن
پرده زنبوریی من پرده انگور بود
عاشق صاحب نظر از جا برد معشوق را
بود فارغ بال یوسف تا زلیخا کور بود
چار ابروی کمانش را به طاق آویخته
بازوی اقبال حسنش پیش از این پر زور بود
سیدا امروز گردیدست چون کنعان خراب
خانه چشمم که چون مصر از رخش معمور بود
جام می موسی و خم باده کوه طور بود
هر سر مو بر تنم می کرد کار نیشتر
گوشه آسایش من خانه زنبور بود
باده نوش من کجا بودی که امشب تا سحر
کام من تلخ و دماغم خشک و بختم شور بود
ای خوش آن شبها که در بزم تو تا هنگام صبح
بر سر من آفتاب و در کنارم حور بود
قطره یی ناخورده می خوردم ز گردون گوشمال
کاسه می بر کف من کاسه طنبور بود
بی رخت پروانه امشب تا سحر خون می گریست
شمع در فانوس همچون مرده یی در گور بود
دوش با شیرین لبان در پرده می گفتم سخن
پرده زنبوریی من پرده انگور بود
عاشق صاحب نظر از جا برد معشوق را
بود فارغ بال یوسف تا زلیخا کور بود
چار ابروی کمانش را به طاق آویخته
بازوی اقبال حسنش پیش از این پر زور بود
سیدا امروز گردیدست چون کنعان خراب
خانه چشمم که چون مصر از رخش معمور بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز سودای رخت همیان زر گل بر سرم ریزد
ز شب تا صبح مشک سوده سنبل بر سرم ریزد
مهیا کرده ام ای گل برای سوختن خود را
شرار از شعله آواز بلبل بر سرم ریزد
ز جوی آرزوی خویش تر ناکرده انگشتی
غبار حادثات از سایه پل بر سرم ریزد
به یاد زلف او شبها کنم از سایه بالین را
پریشانی شود سبز و چو کاکل بر سرم ریزد
به دوشم سیدا تا میرعادل سایه افگن شد
به گلشن پا گذارم باغبان گل بر سرم ریزد
ز شب تا صبح مشک سوده سنبل بر سرم ریزد
مهیا کرده ام ای گل برای سوختن خود را
شرار از شعله آواز بلبل بر سرم ریزد
ز جوی آرزوی خویش تر ناکرده انگشتی
غبار حادثات از سایه پل بر سرم ریزد
به یاد زلف او شبها کنم از سایه بالین را
پریشانی شود سبز و چو کاکل بر سرم ریزد
به دوشم سیدا تا میرعادل سایه افگن شد
به گلشن پا گذارم باغبان گل بر سرم ریزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
به سیر باغ اگر آن شعله بالا بلند آید
مبارک باد گویان بر سر گلها سپند آید
به دشت آرزو بینم اگر از دور آهویی
نگه از دیده ام پیچیده بیرون چون کمند آید
کدامین غنچه لب واکرده دکان تبسم را
به گوشم هر زمان آواز حلوای به قند آید
دل ما را مده از دست ای کاکل به آسانی
چه خونها می خورد صیاد تا صیدی به بند آید
مرا ای سیدا کشتست شمشیر عتاب او
کشیدن تیغ ابرو بر سر من تا به چند آید
مبارک باد گویان بر سر گلها سپند آید
به دشت آرزو بینم اگر از دور آهویی
نگه از دیده ام پیچیده بیرون چون کمند آید
کدامین غنچه لب واکرده دکان تبسم را
به گوشم هر زمان آواز حلوای به قند آید
دل ما را مده از دست ای کاکل به آسانی
چه خونها می خورد صیاد تا صیدی به بند آید
مرا ای سیدا کشتست شمشیر عتاب او
کشیدن تیغ ابرو بر سر من تا به چند آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به استقبال چشمت فتنه از هر سوی صف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مرغ دلم چو ناله کشیدن هوس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
چو بیرون از چمن آن سرو یکتا گرد می آید
به دامن گیریی او بوی گل چون گرد می آید
چو دزدان کرده خود را شمع در فانوس زندانی
مگر در بزم رندان آن مه شبگرد می آید
به احسان داد حاتم دشمن خود را سرافرازی
به خصم خود مروت ساختن از مرد می آید
کدامین غنچه در گلزار می سازد مسیحای
که از گلهای باغ امروز بوی درد می آید
نگه از گوشه چشمان او مستانه می خیزد
برای پرسش دلهای غم پرورد می آید
خزان آورده در صحن چمن پیغام نومیدی
نسیم از بوستان بیرون به آه سرد می آید
بکش پای از طمع ای سیدا با کهربا بنگر
که در پیش پر کاهی به رنگ زرد می آید
به دامن گیریی او بوی گل چون گرد می آید
چو دزدان کرده خود را شمع در فانوس زندانی
مگر در بزم رندان آن مه شبگرد می آید
به احسان داد حاتم دشمن خود را سرافرازی
به خصم خود مروت ساختن از مرد می آید
کدامین غنچه در گلزار می سازد مسیحای
که از گلهای باغ امروز بوی درد می آید
نگه از گوشه چشمان او مستانه می خیزد
برای پرسش دلهای غم پرورد می آید
خزان آورده در صحن چمن پیغام نومیدی
نسیم از بوستان بیرون به آه سرد می آید
بکش پای از طمع ای سیدا با کهربا بنگر
که در پیش پر کاهی به رنگ زرد می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی گفتگوی رزق مهیا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
با من ز عرضحال زبان در دهان نماند
اکنون ز حال خویش چگویم سخن نماند
گوهر ز بحر و لعل ز کان شکوه می کنند
آسوده خاطری به کسی در وطن نماند
با کهربا رجوع کنند اهل روزگار
امرو آبرو به عقیق یمن نماند
آورده رو به ابر ز بی شبنمی چمن
رنگ حیا به روی گل یاسمن نماند
پروانه یی که رقص رود گرد شمع کو
روشندلی که گرم کند انجمن نماند
از چشم نوخطان نگه دلبری رمید
از بوی مشک اثر به غزال ختن نماند
گشتیم پیر و رفت ز سر عقل و هوش ما
فصل خزان رسید و کسی در چمن نماند
از دست روزگار زدیم چاک جیب خویش
بر دوش من چو یوسف گل پیرهن نماند
مانند کلک مو شدم ای سیدا خموش
چون خامه شکسته مجال سخن نماند
اکنون ز حال خویش چگویم سخن نماند
گوهر ز بحر و لعل ز کان شکوه می کنند
آسوده خاطری به کسی در وطن نماند
با کهربا رجوع کنند اهل روزگار
امرو آبرو به عقیق یمن نماند
آورده رو به ابر ز بی شبنمی چمن
رنگ حیا به روی گل یاسمن نماند
پروانه یی که رقص رود گرد شمع کو
روشندلی که گرم کند انجمن نماند
از چشم نوخطان نگه دلبری رمید
از بوی مشک اثر به غزال ختن نماند
گشتیم پیر و رفت ز سر عقل و هوش ما
فصل خزان رسید و کسی در چمن نماند
از دست روزگار زدیم چاک جیب خویش
بر دوش من چو یوسف گل پیرهن نماند
مانند کلک مو شدم ای سیدا خموش
چون خامه شکسته مجال سخن نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آمد خزان نسیم گل و یاسمن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
فصل خزان رسید به گلشن صدا نماند
در شاخسار برگ و به بلبل نوا نماند
گلها چو غنچه مشت زر خود گره زدند
در باغ روزگار گر دست وا نماند
موران ز دانه خاطر خود جمع کرده اند
سرگشته یی به غیر من و آسیا نماند
نومید گشتم از در ارباب اهل جاه
بر آستان چگونه نشینم که جا نماند
مرغان تمام صاحب برگ و نوا شدند
جز عندلیب من به چمن بی نوا نماند
گشتند منعمان همه ز اهل طمع خلاص
خاصیتی که بود به آهنربا نماند
در ملک خود به بی سر و پایی مثل شدم
وا شد کلاهم از سر و کفشم به پا نماند
پیمانه ها کنند سخن در شکست هم
در چشم شیشه ها نگه آشنا نماند
آوردم این زمان به خدا روی سیدا
اکنون مرا به هیچ کسی التجا نماند
در شاخسار برگ و به بلبل نوا نماند
گلها چو غنچه مشت زر خود گره زدند
در باغ روزگار گر دست وا نماند
موران ز دانه خاطر خود جمع کرده اند
سرگشته یی به غیر من و آسیا نماند
نومید گشتم از در ارباب اهل جاه
بر آستان چگونه نشینم که جا نماند
مرغان تمام صاحب برگ و نوا شدند
جز عندلیب من به چمن بی نوا نماند
گشتند منعمان همه ز اهل طمع خلاص
خاصیتی که بود به آهنربا نماند
در ملک خود به بی سر و پایی مثل شدم
وا شد کلاهم از سر و کفشم به پا نماند
پیمانه ها کنند سخن در شکست هم
در چشم شیشه ها نگه آشنا نماند
آوردم این زمان به خدا روی سیدا
اکنون مرا به هیچ کسی التجا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ساقیا برخیز از طاق طرب مینا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
نوبهار آمد تماشای گل و سنبل کنید
نور چشم خود چو شبنم طرف روی گل کنید
بر در گلزار گلچینان هجوم آورده اند
خار دیوار چمن گل کرده فکر مل کنید
روی باغ از سبزه و سنبل مزلف کشته است
وقت آن آمد فراموش از خط و کاکل کنید
بید مجنون مو پریشان کرده چون دیوانگان
زلف لیلی را به دل چون طره سنبل کنید
ارغوان زاریست مژگانهای من ای عاشقان
سوی من بیند و سیر کشور کابل کنید
ناله عاشق نسیم صبح باغ دلگشاست
در چمن ای غنچه ها دل پرستی بلبل کنید
قامت پیران بود سد ره موج خطر
خواب آسایش به زیر سایه این پل کنید
تا نگردد باغبانان را خبر ای سیدا
سیر باغ آرزو پنهان چو بوی گل کنید
نور چشم خود چو شبنم طرف روی گل کنید
بر در گلزار گلچینان هجوم آورده اند
خار دیوار چمن گل کرده فکر مل کنید
روی باغ از سبزه و سنبل مزلف کشته است
وقت آن آمد فراموش از خط و کاکل کنید
بید مجنون مو پریشان کرده چون دیوانگان
زلف لیلی را به دل چون طره سنبل کنید
ارغوان زاریست مژگانهای من ای عاشقان
سوی من بیند و سیر کشور کابل کنید
ناله عاشق نسیم صبح باغ دلگشاست
در چمن ای غنچه ها دل پرستی بلبل کنید
قامت پیران بود سد ره موج خطر
خواب آسایش به زیر سایه این پل کنید
تا نگردد باغبانان را خبر ای سیدا
سیر باغ آرزو پنهان چو بوی گل کنید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مرا هر شب تب هجران آن بدخو بسوزاند
به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند
به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم
دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند
نمی دانم کدامین سبز خط در باغ می آید
که هر شب باغبان گلهای عنبربو بسوزاند
به گردن بعد از این طومار آغوشم حمایل شد
دلم را تا به کی تعویذ آن بازو بسوزاند
به دست و پای مجنون من آهن موم می گردد
دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند
فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد
ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند
زمین شور آب و تخم دهقان را کند ضایع
نبیند روی نیکی زخم اگر دارو بسوزاند
طلوع صبحدم دود از دماغ شب برون آرد
چو رومی دست یابد کشور هندو بسوزاند
ز نقش مقدم وحشی غزالم برق می خیزد
بیابان را رمیدنهای این آهو بسوزاند
ندارم سیدا از ساده رویان آتشی در دل
مرا غمهای آن معشوق چار ابرو بسوزاند
به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند
به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم
دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند
نمی دانم کدامین سبز خط در باغ می آید
که هر شب باغبان گلهای عنبربو بسوزاند
به گردن بعد از این طومار آغوشم حمایل شد
دلم را تا به کی تعویذ آن بازو بسوزاند
به دست و پای مجنون من آهن موم می گردد
دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند
فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد
ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند
زمین شور آب و تخم دهقان را کند ضایع
نبیند روی نیکی زخم اگر دارو بسوزاند
طلوع صبحدم دود از دماغ شب برون آرد
چو رومی دست یابد کشور هندو بسوزاند
ز نقش مقدم وحشی غزالم برق می خیزد
بیابان را رمیدنهای این آهو بسوزاند
ندارم سیدا از ساده رویان آتشی در دل
مرا غمهای آن معشوق چار ابرو بسوزاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عقل و هوشم رفت تا آن تندخو خنجر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مرا نگاه تو عالی جناب خواهد کرد
ستاره را نظرت آفتاب خواهد کرد
گهی که پای سعادت نهی به خانه زین
هلال ابروی خود را رکاب خواهد کرد
مهابت تو نشاند ز شور دریا را
صلابت تو دل سنگ آب خواهد کرد
عدوی تو ز هوا و هوس رود بر باد
جناب خانه خود را خراب خواهد کرد
چو رشته خصمت اگر آرزو کند گوهر
زمانه در گرو پیچ و تاب خواهد کرد
اگر به باغ روی گل برای مهمانی
گرفته بلبل خود را کباب خواهد کرد
نسیم مرحمتت غنچه های داغ مرا
گل سر رسید آفتاب خواهد کرد
کسی که سرکشد از پای آستانه تو
اجل برای هلاکش شتاب خواهد کرد
به فتنه گر نظری افگنی ز روی غضب
به چشم مست بتان رفته خواب خواهد کرد
شبی که چادر بزم تو مه کند بر پا
فلک ز کاهکشان اش طناب خواهد کرد
حباب وار شود بر گلویش آب گره
گهی که دشمن تو میل آب خواهد کرد
به دور عدل تو ای خسرو ضعیف نواز
ملایمت بکنان ماهتاب خواهد کرد
فلک اگر شنود شاه بیت خاقان را
چو مطلع مه و مهر انتخاب خواهد کرد
خوش است قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
به شاه اگر سخنت سیدا قبول افتد
خدا دعای تو را مستجاب خواهد کرد
ستاره را نظرت آفتاب خواهد کرد
گهی که پای سعادت نهی به خانه زین
هلال ابروی خود را رکاب خواهد کرد
مهابت تو نشاند ز شور دریا را
صلابت تو دل سنگ آب خواهد کرد
عدوی تو ز هوا و هوس رود بر باد
جناب خانه خود را خراب خواهد کرد
چو رشته خصمت اگر آرزو کند گوهر
زمانه در گرو پیچ و تاب خواهد کرد
اگر به باغ روی گل برای مهمانی
گرفته بلبل خود را کباب خواهد کرد
نسیم مرحمتت غنچه های داغ مرا
گل سر رسید آفتاب خواهد کرد
کسی که سرکشد از پای آستانه تو
اجل برای هلاکش شتاب خواهد کرد
به فتنه گر نظری افگنی ز روی غضب
به چشم مست بتان رفته خواب خواهد کرد
شبی که چادر بزم تو مه کند بر پا
فلک ز کاهکشان اش طناب خواهد کرد
حباب وار شود بر گلویش آب گره
گهی که دشمن تو میل آب خواهد کرد
به دور عدل تو ای خسرو ضعیف نواز
ملایمت بکنان ماهتاب خواهد کرد
فلک اگر شنود شاه بیت خاقان را
چو مطلع مه و مهر انتخاب خواهد کرد
خوش است قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
به شاه اگر سخنت سیدا قبول افتد
خدا دعای تو را مستجاب خواهد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رخ تو رونق گل در نقاب خواهد کرد
تبسم تو دل غنچه آب خواهد کرد
اگر چه زینت روی چمن بود سنبل
نسیم زلف تو بی آب و تاب خواهد کرد
نهال قد تو را سرو باغ اگر بیند
به زیر پای تو چون سبزه خواب خواهد کرد
گلی که شبنم او از رخت نظر یابد
تلاش مرتبه آفتاب خواهد کرد
درون سینه چو سیماب می طپد دل من
برای کشتن خود اضطراب خواهد کرد
کنند از گل بادام ناز بالینش
شبی که نرگس او میل خواب خواهد کرد
همیشه کشتن عشاق در نظر داری
کجا به چشم تو این فتنه خواب خواهد کرد
تعدیی که به ما می کنی نمی ترسی
که ظلم خانه ظالم خراب خواهد کرد
ز انتظاریم آن شوخ اگر خبر یابد
بغل گشاده به سویم شتاب خواهد کرد
کند نسیم خبردار غنچه خسپان را
شبی که سیر گل ماهتاب خواهد کرد
مراد خود ز فلک هر که سیدا جوید
علاج تشنه گیش را سراب خواهد کرد
تبسم تو دل غنچه آب خواهد کرد
اگر چه زینت روی چمن بود سنبل
نسیم زلف تو بی آب و تاب خواهد کرد
نهال قد تو را سرو باغ اگر بیند
به زیر پای تو چون سبزه خواب خواهد کرد
گلی که شبنم او از رخت نظر یابد
تلاش مرتبه آفتاب خواهد کرد
درون سینه چو سیماب می طپد دل من
برای کشتن خود اضطراب خواهد کرد
کنند از گل بادام ناز بالینش
شبی که نرگس او میل خواب خواهد کرد
همیشه کشتن عشاق در نظر داری
کجا به چشم تو این فتنه خواب خواهد کرد
تعدیی که به ما می کنی نمی ترسی
که ظلم خانه ظالم خراب خواهد کرد
ز انتظاریم آن شوخ اگر خبر یابد
بغل گشاده به سویم شتاب خواهد کرد
کند نسیم خبردار غنچه خسپان را
شبی که سیر گل ماهتاب خواهد کرد
مراد خود ز فلک هر که سیدا جوید
علاج تشنه گیش را سراب خواهد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
صدای مقدم گلچین چو در گلزار می آید
گریبان چاک بلبل بر سر بازار می آید
چو گل وا کرده اند آغوش های خود خیابانها
مگر در بوستان آن سرو خوشرفتار می آید
نمی باشد خلاف وعده در خاطر بزرگان را
زآب گوهر است آبی که از کهسار می آید
مبادا ناقصی را بر سر افتد شور منصوری
صدای دورباش از حاجبان دار می آید
به دریا می برم آئینه لب تشنه خود را
غبار آلوده است آبی که از جوبار می آید
کلاه خانه بر دوشان حصار عافیت باشد
بلاها آدمی را بر سر از دستار می آید
مرا هرگز نباشد شکوه از بند قبای او
به خاطر صد گره از حرف پهلو دار می آید
چو بلبل هر دم انگیز پریدن می کند چشمم
مگر امشب به خوابم آن گل رخسار می آید
قدم ای سیدا در باغ اگر بی یار بگذارم
به پابوسی مرا خار از سر دیوار می آید
گریبان چاک بلبل بر سر بازار می آید
چو گل وا کرده اند آغوش های خود خیابانها
مگر در بوستان آن سرو خوشرفتار می آید
نمی باشد خلاف وعده در خاطر بزرگان را
زآب گوهر است آبی که از کهسار می آید
مبادا ناقصی را بر سر افتد شور منصوری
صدای دورباش از حاجبان دار می آید
به دریا می برم آئینه لب تشنه خود را
غبار آلوده است آبی که از جوبار می آید
کلاه خانه بر دوشان حصار عافیت باشد
بلاها آدمی را بر سر از دستار می آید
مرا هرگز نباشد شکوه از بند قبای او
به خاطر صد گره از حرف پهلو دار می آید
چو بلبل هر دم انگیز پریدن می کند چشمم
مگر امشب به خوابم آن گل رخسار می آید
قدم ای سیدا در باغ اگر بی یار بگذارم
به پابوسی مرا خار از سر دیوار می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
سبزه خط بخشد از لعل لب او جان به ابر
می دهد این خضر آب از چشمه حیوان به ابر
کشت ما بی حاصلان از تشنگی لب خشک ماند
گوشه چشمی نما ای دیده گریان به ابر
جود ذاتی بس که از اهل مروت برده اند
می ستاند گردم آبی دهد عمان به ابر
کشت زار عالم از چشم تر ما خرم است
در زمان ما ندارد حاجتی دهقان به ابر
آستین از گریه من حلقه گرداب شد
می شود دریا چو بگذارد کسی دامان به ابر
سد راهم آن سر کو گر نگردد سیدا
موج اشکم می رساند تیغ چون توفان به ابر
می دهد این خضر آب از چشمه حیوان به ابر
کشت ما بی حاصلان از تشنگی لب خشک ماند
گوشه چشمی نما ای دیده گریان به ابر
جود ذاتی بس که از اهل مروت برده اند
می ستاند گردم آبی دهد عمان به ابر
کشت زار عالم از چشم تر ما خرم است
در زمان ما ندارد حاجتی دهقان به ابر
آستین از گریه من حلقه گرداب شد
می شود دریا چو بگذارد کسی دامان به ابر
سد راهم آن سر کو گر نگردد سیدا
موج اشکم می رساند تیغ چون توفان به ابر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
پیر گشتیم ز غم یاد جوان ما را بس
دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس
قرص خورشید به عیسی نفسان ارزانی
زیر گردون چو مه نو لب نان ما را بس
کار ما نیست در این باغ چو گل خندیدن
آنکه چون غنچه کرم کرد دهان ما را بس
صحبت خم به صراحی و قدح باد عزیز
دیدن روی بزرگان جهان ما را بس
کمر و تاج بود را تبه موج و حباب
کلهی بر سرو مویی به میان ما را بس
چمن از سردیی دی خانه غارت زده شد
گل اگر نیست تماشای خزان ما را بس
آنکه چون تیر ز دلها گذرد مژگانش
خویش را گر دهد از دور نشان ما را بس
از خدا جز سخن نرم نداریم طلب
شمعان شعله آتش به زبان ما را بس
ما چه باشیم که ره در حرم دل یابیم
گر بود جا به صف بی خبران ما را بس
سیدا از سفر عمر کسی آگه نیست
به شتاب آمدن آب روان ما را بس
دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس
قرص خورشید به عیسی نفسان ارزانی
زیر گردون چو مه نو لب نان ما را بس
کار ما نیست در این باغ چو گل خندیدن
آنکه چون غنچه کرم کرد دهان ما را بس
صحبت خم به صراحی و قدح باد عزیز
دیدن روی بزرگان جهان ما را بس
کمر و تاج بود را تبه موج و حباب
کلهی بر سرو مویی به میان ما را بس
چمن از سردیی دی خانه غارت زده شد
گل اگر نیست تماشای خزان ما را بس
آنکه چون تیر ز دلها گذرد مژگانش
خویش را گر دهد از دور نشان ما را بس
از خدا جز سخن نرم نداریم طلب
شمعان شعله آتش به زبان ما را بس
ما چه باشیم که ره در حرم دل یابیم
گر بود جا به صف بی خبران ما را بس
سیدا از سفر عمر کسی آگه نیست
به شتاب آمدن آب روان ما را بس