عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
یک نفس گر دور سازی از کنار آیینه را
می کند بی تابی دل سنگسار آیینه را
تا خط سبز تو آمد در کنار آیینه را
می رود آب خضر در جویبار آیینه را
بر شکستی تا ز روی ناز دامان نقاب
آب شد دل از گداز انتظار آیینه را
تا به حسن هرزه گرد او شود جایی دچار
نیست چون آب روان یک جا قرار آیینه را
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
بس که دارد شوق رویت بی قرار آیینه را
جوی خونی از رگ هر جوهرش وا کرده است
با همه رویین تنی، مژگان یار آیینه را
در تماشاگاه حسن دین و دل پرداز او
آه می خیزد ز دل بی اختیار آیینه را
عشق بی تاب است، ورنه طوطی گستاخ ما
همچو موم سبز دارد در کنار آیینه را
سینه صافان را ز چشم بد حصاری لازم است
چشم زخم روست، پشت زرنگار آیینه را
رفته رفته حسن پرکار ترا تسخیر کرد
ساده لوحی عاقبت آمد به کار آیینه را
دیده روشن ضمیران جلوه گاه عبرت است
هیچ نقشی نیست در دل پایدار آیینه را
در تماشای جمال خویش بی تاب است حسن
می گذارد گل ز شبنم در کنار آیینه را
بی تکلف بر سر بالینش آید آفتاب
هر که سازد همچو شبنم بی غبار آیینه را
اهل صورت از نزاکت های معنی غافلند
ره مده در خلوت خود زینهار آیینه را
با دل نازک ملایم ساز خلق خویش را
بیشتر از موم می باشد حصار آیینه را
در نزاکت خانه دل ها نفس را پاس دار
تیره می سازد دم سردی هزار آیینه را
چشم حیران مرا مژگان نمی پوشد به هم
بخیه جوهر نمی آید به کار آیینه را
خاطر روشندلان بسیار صائب نازک است
می توان کردن به آهی زنگبار آیینه را
می کند بی تابی دل سنگسار آیینه را
تا خط سبز تو آمد در کنار آیینه را
می رود آب خضر در جویبار آیینه را
بر شکستی تا ز روی ناز دامان نقاب
آب شد دل از گداز انتظار آیینه را
تا به حسن هرزه گرد او شود جایی دچار
نیست چون آب روان یک جا قرار آیینه را
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
بس که دارد شوق رویت بی قرار آیینه را
جوی خونی از رگ هر جوهرش وا کرده است
با همه رویین تنی، مژگان یار آیینه را
در تماشاگاه حسن دین و دل پرداز او
آه می خیزد ز دل بی اختیار آیینه را
عشق بی تاب است، ورنه طوطی گستاخ ما
همچو موم سبز دارد در کنار آیینه را
سینه صافان را ز چشم بد حصاری لازم است
چشم زخم روست، پشت زرنگار آیینه را
رفته رفته حسن پرکار ترا تسخیر کرد
ساده لوحی عاقبت آمد به کار آیینه را
دیده روشن ضمیران جلوه گاه عبرت است
هیچ نقشی نیست در دل پایدار آیینه را
در تماشای جمال خویش بی تاب است حسن
می گذارد گل ز شبنم در کنار آیینه را
بی تکلف بر سر بالینش آید آفتاب
هر که سازد همچو شبنم بی غبار آیینه را
اهل صورت از نزاکت های معنی غافلند
ره مده در خلوت خود زینهار آیینه را
با دل نازک ملایم ساز خلق خویش را
بیشتر از موم می باشد حصار آیینه را
در نزاکت خانه دل ها نفس را پاس دار
تیره می سازد دم سردی هزار آیینه را
چشم حیران مرا مژگان نمی پوشد به هم
بخیه جوهر نمی آید به کار آیینه را
خاطر روشندلان بسیار صائب نازک است
می توان کردن به آهی زنگبار آیینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
شوق دیدار تو می بخشد نظر آیینه را
می دهد در بیضه فولاد پر آیینه را
جوهر آسوده را شوق تماشای رخت
خارخار عشق سازد در جگر آیینه را
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
شوخی حسن تو دارد دربدر آیینه را
کی به فکر دیده حیران من خواهد فتاد؟
حسن محجوبی که افکند از نظر آیینه را
کشور حسن ترا در یک نفس تسخیر کرد
هست اقبال سکندر در نظر آیینه را
چرب نرمی را اگر طوطی شعار خود کند
همچو موم سبز می گیرد به بر آیینه را
یک نظر رخسار او را دید و مدتها گذشت
آب می گردد همان در چشم تر آیینه را
از قبول نقش خواهد ساده شد لوح دلش
گر چنین سازد جمالت بی خبر آیینه را
جلوه گاه دوست را دارند اهل دل عزیز
عاشق از رخسار می گیرد به زر آیینه را
زود می گردد مکدر خاطر روشندلان
بیم زنگارست از آب گهر آیینه را
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
علم رسمی می گزد روشندلان را همچو مار
می خلد در دل ز جوهر نیشتر آیینه را
هیچ نعمت با دل روشن نمی گردد طرف
می دهد ترجیح، طوطی بر شکر آیینه را
کوته اندیشند صائب مردم خودبین دهر
ورنه صد تیغ است در زیر سپر آیینه را
می دهد در بیضه فولاد پر آیینه را
جوهر آسوده را شوق تماشای رخت
خارخار عشق سازد در جگر آیینه را
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
شوخی حسن تو دارد دربدر آیینه را
کی به فکر دیده حیران من خواهد فتاد؟
حسن محجوبی که افکند از نظر آیینه را
کشور حسن ترا در یک نفس تسخیر کرد
هست اقبال سکندر در نظر آیینه را
چرب نرمی را اگر طوطی شعار خود کند
همچو موم سبز می گیرد به بر آیینه را
یک نظر رخسار او را دید و مدتها گذشت
آب می گردد همان در چشم تر آیینه را
از قبول نقش خواهد ساده شد لوح دلش
گر چنین سازد جمالت بی خبر آیینه را
جلوه گاه دوست را دارند اهل دل عزیز
عاشق از رخسار می گیرد به زر آیینه را
زود می گردد مکدر خاطر روشندلان
بیم زنگارست از آب گهر آیینه را
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
علم رسمی می گزد روشندلان را همچو مار
می خلد در دل ز جوهر نیشتر آیینه را
هیچ نعمت با دل روشن نمی گردد طرف
می دهد ترجیح، طوطی بر شکر آیینه را
کوته اندیشند صائب مردم خودبین دهر
ورنه صد تیغ است در زیر سپر آیینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
از ملامتگر نیندیشد دل افگار ما
شور محشر خنده کبکی است در کهسار ما
از نسیم نوبهاران مغزها آشفته شد
گل نکرد آشفتگی از گوشه دستار ما
شیوه ما سخت جانان نیست اظهار ملال
لاله ها بی داغ می رویند از کهسار ما
ما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیم
تلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ما
غنچه های سر به مهر گلستان راز را
نامه واکرده داند دیده بیدار ما
جبهه می خارد به ناخن شیر خواب آلود را
آن که کاوش می کند با سینه افگار ما
مغز دینداری است آن کفری که ما خوش کرده ایم
سبحه را در دل سراسر می رود زنار ما
گر چه از خاکیم، در جنبش گرانجان نیستیم
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار ما
در شکست ناخن خود دست بر می آورد
آن که می خواهد که بگشاید گره از کار ما
کو می تلخی که تا بویش نهد پا در رکاب
چون کف دریا پریشان رو شود دستار ما
هیچ ره صائب به حق نزدیک تر از درد نیست
از طبیبان می کند پرهیز ازان بیمار ما
شور محشر خنده کبکی است در کهسار ما
از نسیم نوبهاران مغزها آشفته شد
گل نکرد آشفتگی از گوشه دستار ما
شیوه ما سخت جانان نیست اظهار ملال
لاله ها بی داغ می رویند از کهسار ما
ما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیم
تلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ما
غنچه های سر به مهر گلستان راز را
نامه واکرده داند دیده بیدار ما
جبهه می خارد به ناخن شیر خواب آلود را
آن که کاوش می کند با سینه افگار ما
مغز دینداری است آن کفری که ما خوش کرده ایم
سبحه را در دل سراسر می رود زنار ما
گر چه از خاکیم، در جنبش گرانجان نیستیم
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار ما
در شکست ناخن خود دست بر می آورد
آن که می خواهد که بگشاید گره از کار ما
کو می تلخی که تا بویش نهد پا در رکاب
چون کف دریا پریشان رو شود دستار ما
هیچ ره صائب به حق نزدیک تر از درد نیست
از طبیبان می کند پرهیز ازان بیمار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر ما
گردش چشمی بود بس حلقه ی زنجیر ما
ما خراب از آب شمشیر تغافل گشته ایم
می توان کردن به گرد دامنی تعمیر ما
از عیار نامه ما دردمندان آگهند
می شود در زخم ظاهر جوهر شمشیر ما
چون کمان هر چند مشت استخوانی گشته ایم
می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما
دل ز بیم غمزه از زلفش نمی آید برون
بیشتر در پرده ی شب می چرد نخجیر ما
در فضای خاطر ما تیر پیکان می شود
آه می گردد گره در سینه ی دلگیر ما
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
وادی امکان ندارد عرصه ی شبگیر ما
از خجالت چون نگردد تیشه ی فرهاد آب؟
کوه را برداشت از جا ناله ی زنجیر ما
خواب ما با خواب چشم یار از یک پرده است
هیچ کس بیرون نمی آرد سر از تعبیر ما
گنج ها در گوشه ی ویران ما در خاک هست
آبروی سعی را گوهر کند تعمیر ما
دیدن ما تلخ کامان تلخ سازد کام را
دایه گویا داد از پستان حنظل شیر ما
مادر از فرزند ناهموار خجلت می کشد
خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
خود هم از زلف دراز خویش دربند بلاست
یک سرش بر گردن یوسف بود زنجیر ما
این که صائب دست ما از دامن او کوته است
نارسایی های اقبال است دامنگیر ما
گردش چشمی بود بس حلقه ی زنجیر ما
ما خراب از آب شمشیر تغافل گشته ایم
می توان کردن به گرد دامنی تعمیر ما
از عیار نامه ما دردمندان آگهند
می شود در زخم ظاهر جوهر شمشیر ما
چون کمان هر چند مشت استخوانی گشته ایم
می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما
دل ز بیم غمزه از زلفش نمی آید برون
بیشتر در پرده ی شب می چرد نخجیر ما
در فضای خاطر ما تیر پیکان می شود
آه می گردد گره در سینه ی دلگیر ما
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
وادی امکان ندارد عرصه ی شبگیر ما
از خجالت چون نگردد تیشه ی فرهاد آب؟
کوه را برداشت از جا ناله ی زنجیر ما
خواب ما با خواب چشم یار از یک پرده است
هیچ کس بیرون نمی آرد سر از تعبیر ما
گنج ها در گوشه ی ویران ما در خاک هست
آبروی سعی را گوهر کند تعمیر ما
دیدن ما تلخ کامان تلخ سازد کام را
دایه گویا داد از پستان حنظل شیر ما
مادر از فرزند ناهموار خجلت می کشد
خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
خود هم از زلف دراز خویش دربند بلاست
یک سرش بر گردن یوسف بود زنجیر ما
این که صائب دست ما از دامن او کوته است
نارسایی های اقبال است دامنگیر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
تن به بیماری دهد چشمش پی تسخیر ما
لنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ما
خانه ی ما در ره سیلاب اشک افتاده است
حیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ما
راه زلف او به طی کردن نمی آید به سر
ورنه کوتاهی ندارد طره شبگیر ما
آب می گردیم اگر بر روی ما آری گناه
بگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ما
خاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریز
گرد خجلت را بشو از چهره تقصیر ما
همچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیر
بیستون را بر کمر آید اگر شمشیر ما
بس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشست
خنده دندان نما زد اره بر شمشیر ما
لنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ما
خانه ی ما در ره سیلاب اشک افتاده است
حیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ما
راه زلف او به طی کردن نمی آید به سر
ورنه کوتاهی ندارد طره شبگیر ما
آب می گردیم اگر بر روی ما آری گناه
بگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ما
خاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریز
گرد خجلت را بشو از چهره تقصیر ما
همچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیر
بیستون را بر کمر آید اگر شمشیر ما
بس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشست
خنده دندان نما زد اره بر شمشیر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
گر نظربازی به بال خود کند طاوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
تا خرام قامت او برد از سر هوش ما
پشت بر دیوار چون محراب ماند آغوش ما
آمدی ای عشق و آتش در صلاح ما زدی
خوب کردی، پینه ای بود این ردا بر دوش ما
جوهر ما را می لعلی نمایان می کند
می شود از باده افزون آب و رنگ هوش ما
جام ما در پرده دارد نغمه های جانگداز
دست خود کوتاه دارید از لب خاموش ما
نعره ما می کند مهر خموشی را سپند
خشت خم را در فلاخن می گذارد جوش ما
پشتبانی چون سبو داریم در دیر مغان
گو مزن دست نوازش آسمان بر دوش ما
نیستی صائب حریف داغ های سینه سوز
دست خود کوتاه دار از سینه پرجوش ما
پشت بر دیوار چون محراب ماند آغوش ما
آمدی ای عشق و آتش در صلاح ما زدی
خوب کردی، پینه ای بود این ردا بر دوش ما
جوهر ما را می لعلی نمایان می کند
می شود از باده افزون آب و رنگ هوش ما
جام ما در پرده دارد نغمه های جانگداز
دست خود کوتاه دارید از لب خاموش ما
نعره ما می کند مهر خموشی را سپند
خشت خم را در فلاخن می گذارد جوش ما
پشتبانی چون سبو داریم در دیر مغان
گو مزن دست نوازش آسمان بر دوش ما
نیستی صائب حریف داغ های سینه سوز
دست خود کوتاه دار از سینه پرجوش ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
آهوان را در کمند آورد چشم پاک ما
شد چو مجنون دیده ما حلقه فتراک ما
همت آه رسای ما بلند افتاده است
از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک ما
چون صدف از سینه صافی قطره را گوهر کنیم
وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک ما
بر زمین هر چند نقش از خاکساری بسته ایم
باکمال سرکشی گردون بود در خاک ما
ناتوانان را زبان شکوه می باشد خموش
برنمی خیزد به آتش دود از خاشاک ما
چشم بی یوسف گشودن، از نظربازان خطاست
ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک ما
در ضمیر نقطه ما صد سواد اعظم است
چشم کوته بین مردم چون کند ادراک ما؟
شمع می لرزد چو برگ بید با آن سرکشی
چون به محفل رو نهد پروانه بی باک ما
خاک دامنگیر، بند دست و پای رهروست
نیست ممکن غم برآید از دل غمناک ما
شبنم ما گر چه صائب در نمی آید به چشم
تازه دارد گلستان را دیده نمناک ما
شد چو مجنون دیده ما حلقه فتراک ما
همت آه رسای ما بلند افتاده است
از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک ما
چون صدف از سینه صافی قطره را گوهر کنیم
وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک ما
بر زمین هر چند نقش از خاکساری بسته ایم
باکمال سرکشی گردون بود در خاک ما
ناتوانان را زبان شکوه می باشد خموش
برنمی خیزد به آتش دود از خاشاک ما
چشم بی یوسف گشودن، از نظربازان خطاست
ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک ما
در ضمیر نقطه ما صد سواد اعظم است
چشم کوته بین مردم چون کند ادراک ما؟
شمع می لرزد چو برگ بید با آن سرکشی
چون به محفل رو نهد پروانه بی باک ما
خاک دامنگیر، بند دست و پای رهروست
نیست ممکن غم برآید از دل غمناک ما
شبنم ما گر چه صائب در نمی آید به چشم
تازه دارد گلستان را دیده نمناک ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
تا غبار خط او را در نظر داریم ما
منت روی زمین بر چشم تر داریم ما
فکر ما هر روز گردد یک سر و گردن بلند
تا نهال قد او را در نظر داریم ما
خار دامن می شود رنگ سبک پرواز را
چون ازان مژگان گیرا چشم برداریم ما؟
لاله زاری می شود عالم، اگر بیرون دهیم
داغهایی کز تو پنهان در جگر داریم ما
می کند ما را ز روی تلخ دریا بی نیاز
قطره آبی که در دل چون گهر داریم ما
نیست جود ساقی تردست، موقوف سؤال
چون سبو دست طلب در زیر سر داریم ما
همت ما می زند پر در فضای لامکان
بیضه افلاک را در زیر پر داریم ما
عالم آسوده را دریای پرشورش کند
از دل بی تاب خود گر دست برداریم ما
بر لب خاموش ما انگشت گستاخی مزن
تیغ ها پوشیده در زیر سپر داریم ما
موج دریا گر چه تردست است در حل حباب
در گشاد عقده ها دست دگر داریم ما
نیست آسان ترک می صائب خمارآلود را
از لب میگون او چون چشم برداریم ما؟
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
تا غبار خط او را در نظر داریم ما
منت روی زمین بر چشم تر داریم ما
فکر ما هر روز گردد یک سر و گردن بلند
تا نهال قد او را در نظر داریم ما
خار دامن می شود رنگ سبک پرواز را
چون ازان مژگان گیرا چشم برداریم ما؟
لاله زاری می شود عالم، اگر بیرون دهیم
داغهایی کز تو پنهان در جگر داریم ما
می کند ما را ز روی تلخ دریا بی نیاز
قطره آبی که در دل چون گهر داریم ما
نیست جود ساقی تردست، موقوف سؤال
چون سبو دست طلب در زیر سر داریم ما
همت ما می زند پر در فضای لامکان
بیضه افلاک را در زیر پر داریم ما
عالم آسوده را دریای پرشورش کند
از دل بی تاب خود گر دست برداریم ما
بر لب خاموش ما انگشت گستاخی مزن
تیغ ها پوشیده در زیر سپر داریم ما
موج دریا گر چه تردست است در حل حباب
در گشاد عقده ها دست دگر داریم ما
نیست آسان ترک می صائب خمارآلود را
از لب میگون او چون چشم برداریم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
شیوه های چشم او را در نظر داریم ما
مو به مو زان جنبش مژگان خبر داریم ما
بلبلان در راه ما بیهوده می ریزند خار
دیده ای از دامن گل پاکتر داریم ما
زورق ما گر چه شد یکرنگ دریا چون حباب
همچنان اندیشه از موج خطر داریم ما
از پی روپوش، صندل بر جبین مالیده ایم
ورنه سر را از برای دردسر داریم ما
دیدن پا خوشترست از بال و پر طاوس را
عیب خود را در نظر بیش از هنر داریم ما
دیده حیران ما را پرده دیگر شود
نسخه از رخسار او چندان که برداریم ما
نیست آسان ترک می صائب خمارآلود را
چون ازان لبهای میگون چشم برداریم ما؟
مو به مو زان جنبش مژگان خبر داریم ما
بلبلان در راه ما بیهوده می ریزند خار
دیده ای از دامن گل پاکتر داریم ما
زورق ما گر چه شد یکرنگ دریا چون حباب
همچنان اندیشه از موج خطر داریم ما
از پی روپوش، صندل بر جبین مالیده ایم
ورنه سر را از برای دردسر داریم ما
دیدن پا خوشترست از بال و پر طاوس را
عیب خود را در نظر بیش از هنر داریم ما
دیده حیران ما را پرده دیگر شود
نسخه از رخسار او چندان که برداریم ما
نیست آسان ترک می صائب خمارآلود را
چون ازان لبهای میگون چشم برداریم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
همچنان در قطع راه عشق کندی می کنیم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ماچون کمان از صید خود خمیازه ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
در بهار ما خزان ها چون حنا پوشیده است
گر چه در ظاهر بهار بی خزان داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می رویم
قوت پرواز چون تیر از کمان داریم ما
گر چه می دانیم آخر سر به سر افسانه ایم
پنبه ها در گوش از خواب گران داریم ما
نیست جان سخت ما از سختی دوران ملول
زندگانی چون هما از استخوان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه ای در کاروان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
همچنان در قطع راه عشق کندی می کنیم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ماچون کمان از صید خود خمیازه ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
در بهار ما خزان ها چون حنا پوشیده است
گر چه در ظاهر بهار بی خزان داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می رویم
قوت پرواز چون تیر از کمان داریم ما
گر چه می دانیم آخر سر به سر افسانه ایم
پنبه ها در گوش از خواب گران داریم ما
نیست جان سخت ما از سختی دوران ملول
زندگانی چون هما از استخوان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه ای در کاروان داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
پیش آن آیینه رو راه سخن داریم ما
بخت سبز طوطی شکرشکن داریم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
دستگیری چشم ازان سیب ذقن داریم ما
نیست از کنج دهان یار قسمت خال را
خلوتی کز یاد او در انجمن داریم ما
وحشت زندان تنگ از مصر غربت می کشیم
جذبه ای چشم از عزیزان وطن داریم ما
گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
جا ز شرم عشق در بیت الحزن داریم ما
نعل ما چون لاله در آتش بود جای دگر
بر جگر داغ غریبی در وطن داریم ما
طاقت ما می کند دندانه تیغ کوه را
در محبت جان سخت کوهکن داریم ما
غیرت ما چشم بر راه نسیم مصر نیست
بوی یوسف را نهان در پیرهن داریم ما
می کند خون در دل آب روان بخش حیات
این عقیقی کز صبوری در دهن داریم ما
خون به اکسیر قناعت مشک خالص می شود
این نصیحت را ز آهوی ختن داریم ما
نیست قابل هر زمینی تخم ما را چون سهیل
چشم رغبت بر جگرگاه یمن داریم ما
نیستیم آسوده زیر خاک از اعمال زشت
خجلت صبح قیامت از کفن داریم ما
از لباس بندگی سخت است بیرون آمدن
نیست از غفلت تعلق گر به تن داریم ما
پیچ و تاب عشق را از چشم شور حاسدان
چون زره پوشیده زیر پیرهن داریم ما
سنگ هیهات است با آیینه گردد سینه صاف
سازگاری چشم ازان پیمان شکن داریم ما
ناله شبخیز ما با خواب صائب دشمن است
حق بیداری به مرغان چمن داریم ما
بخت سبز طوطی شکرشکن داریم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
دستگیری چشم ازان سیب ذقن داریم ما
نیست از کنج دهان یار قسمت خال را
خلوتی کز یاد او در انجمن داریم ما
وحشت زندان تنگ از مصر غربت می کشیم
جذبه ای چشم از عزیزان وطن داریم ما
گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
جا ز شرم عشق در بیت الحزن داریم ما
نعل ما چون لاله در آتش بود جای دگر
بر جگر داغ غریبی در وطن داریم ما
طاقت ما می کند دندانه تیغ کوه را
در محبت جان سخت کوهکن داریم ما
غیرت ما چشم بر راه نسیم مصر نیست
بوی یوسف را نهان در پیرهن داریم ما
می کند خون در دل آب روان بخش حیات
این عقیقی کز صبوری در دهن داریم ما
خون به اکسیر قناعت مشک خالص می شود
این نصیحت را ز آهوی ختن داریم ما
نیست قابل هر زمینی تخم ما را چون سهیل
چشم رغبت بر جگرگاه یمن داریم ما
نیستیم آسوده زیر خاک از اعمال زشت
خجلت صبح قیامت از کفن داریم ما
از لباس بندگی سخت است بیرون آمدن
نیست از غفلت تعلق گر به تن داریم ما
پیچ و تاب عشق را از چشم شور حاسدان
چون زره پوشیده زیر پیرهن داریم ما
سنگ هیهات است با آیینه گردد سینه صاف
سازگاری چشم ازان پیمان شکن داریم ما
ناله شبخیز ما با خواب صائب دشمن است
حق بیداری به مرغان چمن داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
ناله ما حلقه در گوش اجابت می کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
قطره اشکیم با آوارگی هم کاروان
در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما
فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می دویم
چون کمند زلف، گستاخ برو دوشیم ما
پیکر ما می کند شمشیر را دندانه دار
در لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ما
کار روغن می کند بر آتش ما آب تیغ
خون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ما
خرقه درویشی ما چون زره زیر قباست
پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما
نامه پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
ناله ما حلقه در گوش اجابت می کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
قطره اشکیم با آوارگی هم کاروان
در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما
فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می دویم
چون کمند زلف، گستاخ برو دوشیم ما
پیکر ما می کند شمشیر را دندانه دار
در لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ما
کار روغن می کند بر آتش ما آب تیغ
خون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ما
خرقه درویشی ما چون زره زیر قباست
پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما
نامه پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
دلبر محجوب می خواهد دل پر خون ما
غنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون ما
از حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده است
دیده آهو نگردد رهزن مجنون ما
از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف لیلی می کند فراشی هامون ما
از برومندی چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما
گر چه ما در باددستی چون حباب افسانه ایم
دیده دریا بود بر کاسه وارون ما
راز پنهانی که جم در جام نتوانست دید
بی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون ما
نکته دلچسب ما با خامشی هم چاشنی است
خامه را بی شق کند شیرینی مضمون ما
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ما
هر که با ما همسفر شد روی آسایش ندید
عقده منزل ندارد جبهه هامون ما
در ریاض آفرینش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون یار و عشق روزافزون ما
عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما
غنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون ما
از حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده است
دیده آهو نگردد رهزن مجنون ما
از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف لیلی می کند فراشی هامون ما
از برومندی چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما
گر چه ما در باددستی چون حباب افسانه ایم
دیده دریا بود بر کاسه وارون ما
راز پنهانی که جم در جام نتوانست دید
بی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون ما
نکته دلچسب ما با خامشی هم چاشنی است
خامه را بی شق کند شیرینی مضمون ما
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ما
هر که با ما همسفر شد روی آسایش ندید
عقده منزل ندارد جبهه هامون ما
در ریاض آفرینش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون یار و عشق روزافزون ما
عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
نیست بر سبزان گلشن، دیده پر خون ما
تیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون ما
دور گردی می کند نزدیک، راه دور را
ناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ما
قطره شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟
شرم دار ای شاخ گل از دیده پر خون ما
ما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایم
خاک را رنگین نسازد کاسه وارون ما
سینه بی کینه ما را گشاد دیگرست
برق را سوزد نفس چون لاله در هامون ما
تا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما
با هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشت
پوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ما
حسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماه
گر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ما
پای جوهر از دم شمشیر می پیچد به هم
تند مگذر زینهار از مصرع موزون ما
گر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ را
برگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
تیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون ما
دور گردی می کند نزدیک، راه دور را
ناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ما
قطره شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟
شرم دار ای شاخ گل از دیده پر خون ما
ما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایم
خاک را رنگین نسازد کاسه وارون ما
سینه بی کینه ما را گشاد دیگرست
برق را سوزد نفس چون لاله در هامون ما
تا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما
با هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشت
پوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ما
حسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماه
گر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ما
پای جوهر از دم شمشیر می پیچد به هم
تند مگذر زینهار از مصرع موزون ما
گر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ را
برگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
درنمی آید به چشم از لاغری مجنون ما
محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما
می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمی را کاسه پر خون ما
می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب
در بیابانی که جولان می کند مجنون ما
ابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟
صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
می کند گل از بیاض گردن او خون ما
از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شود
حسن می بالد به خود از عشق روزافزون ما
خون ما گیراترست از غمزه خونخوار تو
رحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون ما
می کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما
خون خود را می خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ما
صائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما
محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما
می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمی را کاسه پر خون ما
می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب
در بیابانی که جولان می کند مجنون ما
ابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟
صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
می کند گل از بیاض گردن او خون ما
از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شود
حسن می بالد به خود از عشق روزافزون ما
خون ما گیراترست از غمزه خونخوار تو
رحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون ما
می کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما
خون خود را می خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ما
صائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
ای دل بیدار را از چشم مستت خوابها
دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود
رفته رفته طاق نسیان می شود محرابها
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
در شکست خویش می کوشند این مضرابها
گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور
مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک
چند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهی کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک
چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟
رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبها
می به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایم
خون ما را می کند در کوزه این دولابها
چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها
دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود
رفته رفته طاق نسیان می شود محرابها
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
در شکست خویش می کوشند این مضرابها
گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور
مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک
چند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهی کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک
چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟
رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبها
می به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایم
خون ما را می کند در کوزه این دولابها
چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
ای ز مژگان تو در چشم گلستان خارها
گل ز سودای رخت افتاده در بازارها
هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند
آفتاب رحمت عام تو بر دیوارها
اهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشند
همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها
کمترین بازی درین میدان بود سر باختن
در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها
چشم پر کار تو از اهل سلامت می کشد
نغمه اقرارها از پرده انکارها
تا نیارد بخیه راز ترا بر روی کار
چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها
چار بازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها
خاکساران غافل از احوال عالم نیستند
در بغل آیینه ها دارند این دیوارها
ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل
جست برقی، آب شد مهر لب گفتارها
گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند
خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها
گل ز سودای رخت افتاده در بازارها
هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند
آفتاب رحمت عام تو بر دیوارها
اهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشند
همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها
کمترین بازی درین میدان بود سر باختن
در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها
چشم پر کار تو از اهل سلامت می کشد
نغمه اقرارها از پرده انکارها
تا نیارد بخیه راز ترا بر روی کار
چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها
چار بازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها
خاکساران غافل از احوال عالم نیستند
در بغل آیینه ها دارند این دیوارها
ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل
جست برقی، آب شد مهر لب گفتارها
گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند
خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها