عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا
رشته حرص به پا همچو مگس نیست مرا
خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش
چون نگین چشم به دست همه کس نیست مرا
بر دلم باری اگر هست ز فارغبالی است
گله از دام و شکایت ز قفس نیست مرا
عشق پاک است درین قافله جنسی که مراست
بیمی از هرزه درایان جرس نیست مرا
از می عشق بود مستی پروانه من
هیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرا
نشود دام خسیسان، نفس گیرایم
گوشه گیری ز پی صید مگس نیست مرا
همه شب قافله ناله من در راه است
گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
هست افشردن دندان به جگر، میوه من
چشم بر سیب زنخدان ز هوس نیست مرا
می کنم صرف شکرخنده بی پروایی
گر چه چون صبح فزون از دو نفس نیست مرا
بحر از جوش گهر یک دل پر آبله است
در چنین وقت که در سینه نفس نیست مرا
صائب آن موج سرابم که درین دامن دشت
دل به جا از نفس هرزه مرس نیست مرا
رشته حرص به پا همچو مگس نیست مرا
خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش
چون نگین چشم به دست همه کس نیست مرا
بر دلم باری اگر هست ز فارغبالی است
گله از دام و شکایت ز قفس نیست مرا
عشق پاک است درین قافله جنسی که مراست
بیمی از هرزه درایان جرس نیست مرا
از می عشق بود مستی پروانه من
هیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرا
نشود دام خسیسان، نفس گیرایم
گوشه گیری ز پی صید مگس نیست مرا
همه شب قافله ناله من در راه است
گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
هست افشردن دندان به جگر، میوه من
چشم بر سیب زنخدان ز هوس نیست مرا
می کنم صرف شکرخنده بی پروایی
گر چه چون صبح فزون از دو نفس نیست مرا
بحر از جوش گهر یک دل پر آبله است
در چنین وقت که در سینه نفس نیست مرا
صائب آن موج سرابم که درین دامن دشت
دل به جا از نفس هرزه مرس نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
وصل و هجرست یکی چشم و دل حیران را
که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان
که جدا می کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خویش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بیدار مساعد روزی
صائب آن نیست فراموش کند یاران را
که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان
که جدا می کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خویش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بیدار مساعد روزی
صائب آن نیست فراموش کند یاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
تازه دارد دل من خار و خس مژگان را
این سفالی است که سیراب کند ریحان را
پاس دل دار که تا دانه نگردد سرسبز
نرود قطره آبی به گلو دهقان را
نقد احسان فلک همسفر سیماب است
پهن چون صبح به دریوزه مکن دامان را
جز سر دار فنا کیست به گردن گیرد
در همه روی زمین این سر بی سامان را
حسن آن نیست که در پله پستی ماند
نیست حاجت رسن و دلو مه کنعان را
سیر چشمی به نظر میل کشد همت را
بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را
دل عاشق چه غم از شورش محشر دارد؟
نیست اندیشه سیلاب ده ویران را
ابر رحمت به غبار دل ما درمانده است
هم مگر تیغ تو آبی زند این میدان را
می پرستان سخن نگیرند به خویش
شیشه دربار بود قافله مستان را
کیست جز خامه صائب که زوالش مرساد
آن که دارد به سخن زنده دل اصفاهان را
این سفالی است که سیراب کند ریحان را
پاس دل دار که تا دانه نگردد سرسبز
نرود قطره آبی به گلو دهقان را
نقد احسان فلک همسفر سیماب است
پهن چون صبح به دریوزه مکن دامان را
جز سر دار فنا کیست به گردن گیرد
در همه روی زمین این سر بی سامان را
حسن آن نیست که در پله پستی ماند
نیست حاجت رسن و دلو مه کنعان را
سیر چشمی به نظر میل کشد همت را
بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را
دل عاشق چه غم از شورش محشر دارد؟
نیست اندیشه سیلاب ده ویران را
ابر رحمت به غبار دل ما درمانده است
هم مگر تیغ تو آبی زند این میدان را
می پرستان سخن نگیرند به خویش
شیشه دربار بود قافله مستان را
کیست جز خامه صائب که زوالش مرساد
آن که دارد به سخن زنده دل اصفاهان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
گر به گلزار بری آن رخ افروخته را
گل به بلبل نگذارد جگرسوخته را
هر که پوشد ز جهان چشم، نماند بی رزق
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
نکند چرخ تعدی به جگرسوختگان
سرمه در کار نباشد نفس سوخته را
منت زلف مکش دل چو گرفتار تو شد
رشته حاجت نبود طایر آموخته را
نیست حاجت شب پروانه ما را به چراغ
شمع از خود بود این بال و پر افروخته را
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
ایمن از زخم زبان شد ز خموشی صائب
نیست اندیشه ز سوزن دهن دوخته را
گل به بلبل نگذارد جگرسوخته را
هر که پوشد ز جهان چشم، نماند بی رزق
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
نکند چرخ تعدی به جگرسوختگان
سرمه در کار نباشد نفس سوخته را
منت زلف مکش دل چو گرفتار تو شد
رشته حاجت نبود طایر آموخته را
نیست حاجت شب پروانه ما را به چراغ
شمع از خود بود این بال و پر افروخته را
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
ایمن از زخم زبان شد ز خموشی صائب
نیست اندیشه ز سوزن دهن دوخته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
خوش کن از لاله رخان زلف پریشانی را
از دل گرم برافروز شبستانی را
گریه با سینه سوزان چه تواند کردن؟
نکند آبله سیراب، بیابانی را
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
چه کند بلبل بی ظرف، گلستانی را؟
تا نرفته است سر رشته فرصت از دست
به که شیرازه شوی جمع پریشانی را
گر همه خانه کعبه است، که تعمیر مکن
تا توان کرد عمارت دل ویرانی را
عالم از تشنه لبان یک جگر سوخته است
به که بخشد لب او قطره بارانی را؟
اختیار لب خود را به خط سبز مده
نتوان داد به طوطی شکرستانی را
هر که از دست زلیخای هوس سالم جست
به دو عالم ندهد گوشه زندانی را
از شکرخنده بی پرده گلها پیداست
که ندیده است گلستان لب خندانی را
حلقه گوش کند حرف پریشان سخنان
هر که دیده است سر زلف پریشانی را
پیش آن کان ملاحت، دهن خوبان چیست؟
در نمکزار چه قدرست نمکدانی را؟
عالم خاک، برومند ز بالای تو شد
بهر یک سرو دهند آب، خیابانی را
خبرش نیست که آیینه ز طوطی چه کشید
به سخن هر که نیاورد سخندانی را
در عنانداری چشم تر من حیران است
در تنور آن که گره ساخته طوفانی را
به صف آرایی خود محشر ازان می نازد
که ندیده است صف آرایی مژگانی را
وقت بسیار عزیزست، گرامی دارش
به زر قلب مده یوسف کنعانی را
دل به آن چشم به افسانه و افسون مدهید
که به کافر نتوان داد مسلمانی را
در هزاران نظر شوخ نباشد صائب
آنچه در پرده بود دیده حیرانی را
از دل گرم برافروز شبستانی را
گریه با سینه سوزان چه تواند کردن؟
نکند آبله سیراب، بیابانی را
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
چه کند بلبل بی ظرف، گلستانی را؟
تا نرفته است سر رشته فرصت از دست
به که شیرازه شوی جمع پریشانی را
گر همه خانه کعبه است، که تعمیر مکن
تا توان کرد عمارت دل ویرانی را
عالم از تشنه لبان یک جگر سوخته است
به که بخشد لب او قطره بارانی را؟
اختیار لب خود را به خط سبز مده
نتوان داد به طوطی شکرستانی را
هر که از دست زلیخای هوس سالم جست
به دو عالم ندهد گوشه زندانی را
از شکرخنده بی پرده گلها پیداست
که ندیده است گلستان لب خندانی را
حلقه گوش کند حرف پریشان سخنان
هر که دیده است سر زلف پریشانی را
پیش آن کان ملاحت، دهن خوبان چیست؟
در نمکزار چه قدرست نمکدانی را؟
عالم خاک، برومند ز بالای تو شد
بهر یک سرو دهند آب، خیابانی را
خبرش نیست که آیینه ز طوطی چه کشید
به سخن هر که نیاورد سخندانی را
در عنانداری چشم تر من حیران است
در تنور آن که گره ساخته طوفانی را
به صف آرایی خود محشر ازان می نازد
که ندیده است صف آرایی مژگانی را
وقت بسیار عزیزست، گرامی دارش
به زر قلب مده یوسف کنعانی را
دل به آن چشم به افسانه و افسون مدهید
که به کافر نتوان داد مسلمانی را
در هزاران نظر شوخ نباشد صائب
آنچه در پرده بود دیده حیرانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
روشن است از دل بی کینه ما سینه ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ما
گر چه در نافه ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ما
(صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ما)
گر شود موجه دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ما ز صفای دل بی کینه ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ما
گر چه در نافه ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ما
(صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ما)
گر شود موجه دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ما ز صفای دل بی کینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
نگاه دار سر رشته حساب اینجا
که دم شمرده زند بحر از حباب اینجا
سر از دریچه گوهر برآوری فردا
اگر چو رشته بسازی به پیچ و تاب اینجا
ز سیل حادثه صحرا و کوه در سفرست
چه واکشیده ای، ای خانمان، خراب اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی سیراب
ز تشنگی نشود تا دل تو آب اینجا
بکوش و گردن خود را ز بند کن آزاد
چه سود ازین که شوی مالک الرقاب اینجا
اگر حجاب کنی از خدا، فرشته شوی
چنین که می کنی از مردمان حجاب اینجا
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتی، آماده کن جواب اینجا
در آفتاب قیامت چه کار خواهی کرد؟
اگر به سایه گریزی ز آفتاب اینجا
نثار جیب صدف کن، به شوره زار مریز
ترا که آب گهر هست چون سحاب اینجا
برای روزی آن نشأه نیز فکری کن
بس است، چند کنی فکر نان و آب اینجا؟
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اینجا
ترا ز معنی اگر هست بهره ای صائب
ز پوست جامه خود ساز چون کتاب اینجا
که دم شمرده زند بحر از حباب اینجا
سر از دریچه گوهر برآوری فردا
اگر چو رشته بسازی به پیچ و تاب اینجا
ز سیل حادثه صحرا و کوه در سفرست
چه واکشیده ای، ای خانمان، خراب اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی سیراب
ز تشنگی نشود تا دل تو آب اینجا
بکوش و گردن خود را ز بند کن آزاد
چه سود ازین که شوی مالک الرقاب اینجا
اگر حجاب کنی از خدا، فرشته شوی
چنین که می کنی از مردمان حجاب اینجا
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتی، آماده کن جواب اینجا
در آفتاب قیامت چه کار خواهی کرد؟
اگر به سایه گریزی ز آفتاب اینجا
نثار جیب صدف کن، به شوره زار مریز
ترا که آب گهر هست چون سحاب اینجا
برای روزی آن نشأه نیز فکری کن
بس است، چند کنی فکر نان و آب اینجا؟
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اینجا
ترا ز معنی اگر هست بهره ای صائب
ز پوست جامه خود ساز چون کتاب اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
به تیغ کج نشود راست هیچ کار اینجا
دل دو نیم کند کار ذوالفقار اینجا
ز صدق، صبح نفس زد به آفتاب رسید
به صدق دل، نفسی از جگر برآر اینجا
خوشا گشاده جبینی که چون گل رعنا
خزان خویشتن آمیخت با بهار اینجا
جمال شاهد مقصود چشم بر راه است
بکوش و پاک کن آیینه از غبار اینجا
شوی ز نعمت الوان خلد کامروا
به خون دل گذرانی اگر مدار اینجا
در آن چمن گل بی خار، سینه چاک کسی است
که ریخت گل به گریبان ز خار خار اینجا
چگونه مار نپیچد به گردنت فردا؟
ترا که طول امل کرده در مهار اینجا
رهی دراز ترا پیش پا گذاشته اند
مزن چو شعله نفس های بی شمار اینجا
ز برگریز قیامت اگر خبر داری
نهال خویش سبک کن ز برگ و بار اینجا
ز تنگنای لحد می جهد برون چون تیر
سبکروی که سبکبار شد ز بار اینجا
ز آفتاب قیامت کباب تا نشوی
ز دست جود به بی حاصلان ببار اینجا
چه پای در گل اندیشه مانده ای صائب؟
ز تخم اشک، تو هم دانه ای بکار اینجا
دل دو نیم کند کار ذوالفقار اینجا
ز صدق، صبح نفس زد به آفتاب رسید
به صدق دل، نفسی از جگر برآر اینجا
خوشا گشاده جبینی که چون گل رعنا
خزان خویشتن آمیخت با بهار اینجا
جمال شاهد مقصود چشم بر راه است
بکوش و پاک کن آیینه از غبار اینجا
شوی ز نعمت الوان خلد کامروا
به خون دل گذرانی اگر مدار اینجا
در آن چمن گل بی خار، سینه چاک کسی است
که ریخت گل به گریبان ز خار خار اینجا
چگونه مار نپیچد به گردنت فردا؟
ترا که طول امل کرده در مهار اینجا
رهی دراز ترا پیش پا گذاشته اند
مزن چو شعله نفس های بی شمار اینجا
ز برگریز قیامت اگر خبر داری
نهال خویش سبک کن ز برگ و بار اینجا
ز تنگنای لحد می جهد برون چون تیر
سبکروی که سبکبار شد ز بار اینجا
ز آفتاب قیامت کباب تا نشوی
ز دست جود به بی حاصلان ببار اینجا
چه پای در گل اندیشه مانده ای صائب؟
ز تخم اشک، تو هم دانه ای بکار اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
خوش آن که از دو جهان گشت بی نیاز اینجا
گرفت دامن آن یار دلنواز اینجا
مبین دلیر در آن چشم های خواب آلود
که چشم بسته کند صید، شاهباز اینجا
کسی میانه اهل جنون علم گردد
که بادبان کند از پرده های راز اینجا
به آستان خرابات سرکشی مفروش
که بیست حج پیاده است یک نماز اینجا
ترا که راه به سنگ محک بود فردا
مکن ملاحظه از بوته گداز اینجا
اگر به سایه بید احتیاج خواهی داشت
در آن جهان، علم آه بر فراز اینجا
نسیم رحمت حق گر چه عقده پردازست
بکوش و غنچه دل ساز نیم باز اینجا
در انتظار تو، از جوی شیر، چشم بهشت
سفید گشت، مشو آشیان طراز اینجا
در بهشت برین گر گشاده می خواهی
مکن به مردم محتاج، در فراز اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی بیدار
چنین که چشم تو بسته است خواب ناز اینجا
به گفتگو نتوان اهل حال شد صائب
خموش باش و سخن را مکن دراز اینجا
گرفت دامن آن یار دلنواز اینجا
مبین دلیر در آن چشم های خواب آلود
که چشم بسته کند صید، شاهباز اینجا
کسی میانه اهل جنون علم گردد
که بادبان کند از پرده های راز اینجا
به آستان خرابات سرکشی مفروش
که بیست حج پیاده است یک نماز اینجا
ترا که راه به سنگ محک بود فردا
مکن ملاحظه از بوته گداز اینجا
اگر به سایه بید احتیاج خواهی داشت
در آن جهان، علم آه بر فراز اینجا
نسیم رحمت حق گر چه عقده پردازست
بکوش و غنچه دل ساز نیم باز اینجا
در انتظار تو، از جوی شیر، چشم بهشت
سفید گشت، مشو آشیان طراز اینجا
در بهشت برین گر گشاده می خواهی
مکن به مردم محتاج، در فراز اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی بیدار
چنین که چشم تو بسته است خواب ناز اینجا
به گفتگو نتوان اهل حال شد صائب
خموش باش و سخن را مکن دراز اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
عیار حسن ز صاحب نظر شود پیدا
که قیمت گهر از دیده ور شود پیدا
دهد ثمر ز رگ و ریشه درخت خبر
نهفته های پدر از پسر شود پیدا
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
هزار نامه عنقا ز کوه قاف رسید
نشد ز گمشده ما خبر شود پیدا
مشو به مهر خموشی ز بی زبانان امن
که برق تیغ ز ابر سپر شود پیدا
مشو به موی سفید از فریب غفلت امن
که خواب های گران در سحر شود پیدا
اگر به صدق قدم در طریق عشق نهی
ترا ز نقش قدم راهبر شود پیدا
تو شیشه دل، ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا
درین زمانه که جوهرشناس نایاب است
چه قدر مردم روشن گهر شود پیدا؟
ز حرص دانه درین کشتزار نزدیک است
که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا
مجو ز هر دل افسرده معنی روشن
که دل چو آب شود این گهر شود پیدا
ز همرهان ره دورست عمر جاویدان
سفر خوش است اگر همسفر شود پیدا
عیار فکر ز همفکر می شود ظاهر
که روز معرکه صاحب جگر شود پیدا
توان ز ساده دلی یافت رازهای مرا
چو رشته ای که ز مغز گهر شود پیدا
اگر تو چون کف دریا سبک کنی خود را
ترا سفینه ز موج خطر شود پیدا
زمین قابل اگر بهر فکر می طلبی
ز پیش مصرع ما بیشتر شود پیدا
به سیم قلب نگیرند صائب از اخوان
درین زمانه عزیزی اگر شود پیدا
که قیمت گهر از دیده ور شود پیدا
دهد ثمر ز رگ و ریشه درخت خبر
نهفته های پدر از پسر شود پیدا
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
هزار نامه عنقا ز کوه قاف رسید
نشد ز گمشده ما خبر شود پیدا
مشو به مهر خموشی ز بی زبانان امن
که برق تیغ ز ابر سپر شود پیدا
مشو به موی سفید از فریب غفلت امن
که خواب های گران در سحر شود پیدا
اگر به صدق قدم در طریق عشق نهی
ترا ز نقش قدم راهبر شود پیدا
تو شیشه دل، ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا
درین زمانه که جوهرشناس نایاب است
چه قدر مردم روشن گهر شود پیدا؟
ز حرص دانه درین کشتزار نزدیک است
که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا
مجو ز هر دل افسرده معنی روشن
که دل چو آب شود این گهر شود پیدا
ز همرهان ره دورست عمر جاویدان
سفر خوش است اگر همسفر شود پیدا
عیار فکر ز همفکر می شود ظاهر
که روز معرکه صاحب جگر شود پیدا
توان ز ساده دلی یافت رازهای مرا
چو رشته ای که ز مغز گهر شود پیدا
اگر تو چون کف دریا سبک کنی خود را
ترا سفینه ز موج خطر شود پیدا
زمین قابل اگر بهر فکر می طلبی
ز پیش مصرع ما بیشتر شود پیدا
به سیم قلب نگیرند صائب از اخوان
درین زمانه عزیزی اگر شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
عجب که یک دل خوش در جهان شود پیدا
ز شوره زار کجا گلستان شود پیدا؟
مده چو تیر هوایی به باد عمر عزیز
کشیده دار کمان تا نشان شود پیدا
مزن چو تیغ به هر سنگ گوهر خود را
خموش باش که سنگ فسان شود پیدا
عزیز دار چو اکسیر خاکساران را
که ماه مصر درین کاروان شود پیدا
کجی و راستی خلق را محک سفرست
که حال تیر جدا از کمان شود پیدا
ز چهره سازی گل مطلب بهار این است
که عندلیب درین گلستان شود پیدا
چه خامه ها که در انشای شوق شد کوتاه
نشد که شیری ازین نیستان شود پیدا
حضور، پرده بینایی است و پنبه گوش
که قدر بلبل ما در خزان شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
که وقت چیدن گل باغبان شود پیدا
چنین که همت ما را بلند ساخته اند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
اگر تو آینه سینه را دهی پرواز
هزار طوطی شیرین زبان شود پیدا
کدام نوش که در وی نهفته نیشی نیست؟
نفاق بیشتر از دوستان شود پیدا
توان برید چو مقراض صائب از عالم
درین زمانه اگر همزبان شود پیدا
ز شوره زار کجا گلستان شود پیدا؟
مده چو تیر هوایی به باد عمر عزیز
کشیده دار کمان تا نشان شود پیدا
مزن چو تیغ به هر سنگ گوهر خود را
خموش باش که سنگ فسان شود پیدا
عزیز دار چو اکسیر خاکساران را
که ماه مصر درین کاروان شود پیدا
کجی و راستی خلق را محک سفرست
که حال تیر جدا از کمان شود پیدا
ز چهره سازی گل مطلب بهار این است
که عندلیب درین گلستان شود پیدا
چه خامه ها که در انشای شوق شد کوتاه
نشد که شیری ازین نیستان شود پیدا
حضور، پرده بینایی است و پنبه گوش
که قدر بلبل ما در خزان شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
که وقت چیدن گل باغبان شود پیدا
چنین که همت ما را بلند ساخته اند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
اگر تو آینه سینه را دهی پرواز
هزار طوطی شیرین زبان شود پیدا
کدام نوش که در وی نهفته نیشی نیست؟
نفاق بیشتر از دوستان شود پیدا
توان برید چو مقراض صائب از عالم
درین زمانه اگر همزبان شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
فکنده ایم به امروز کار فردا را
ازین حیات چه آسودگی بود ما را؟
نگاه دار سر رشته تا نگه دارند
که می زنند به سوزن لب مسیحا را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
نبسته است کسی شاهراه دلها را
اگر ز ابروی همت اشارتی باشد
تهی کنیم به جام حباب دریا را
خدا سزا دهد این اشک گرم را صائب
که شست از نظرم سرمه تماشا را
ازین حیات چه آسودگی بود ما را؟
نگاه دار سر رشته تا نگه دارند
که می زنند به سوزن لب مسیحا را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
نبسته است کسی شاهراه دلها را
اگر ز ابروی همت اشارتی باشد
تهی کنیم به جام حباب دریا را
خدا سزا دهد این اشک گرم را صائب
که شست از نظرم سرمه تماشا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
قبول خلق حجاب است از قبول خدا
نهفته دار به مجمع ز خلق، طاعت را
اگر خدای جهان را سمیع می دانی
مکن بلند برای خدا تلاوت را!
به میهمانی مردم مرو، وگر بروی
کم از فضیلت طاعت مدان اطاعت را
بشوی دست ز ورد و نماز، وقت طعام
ز انتظار مکن خون به دل جماعت را
چه لازم است کنی ختم، میهمانی را؟
به مجمعی که روی، ختم کن تلاوت را
مگیر از دهن خلق، حرف را زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را
ز خلق خوش، شکر و شیر باش با احباب
ز روی ترش مکن تلخ، کام الفت را
مشو چو بی خبران از مناسبت غافل
مکن به خلوتیان جمع، اهل صحبت را
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
شکنجه ای است فقیران بی بضاعت را
درین زمان که عقیم است جمله صحبت ها
کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را
اگر قدم نتوانی ز بزم خلق کشید
به گوش جان بشنو صائب این نصیحت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
قبول خلق حجاب است از قبول خدا
نهفته دار به مجمع ز خلق، طاعت را
اگر خدای جهان را سمیع می دانی
مکن بلند برای خدا تلاوت را!
به میهمانی مردم مرو، وگر بروی
کم از فضیلت طاعت مدان اطاعت را
بشوی دست ز ورد و نماز، وقت طعام
ز انتظار مکن خون به دل جماعت را
چه لازم است کنی ختم، میهمانی را؟
به مجمعی که روی، ختم کن تلاوت را
مگیر از دهن خلق، حرف را زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را
ز خلق خوش، شکر و شیر باش با احباب
ز روی ترش مکن تلخ، کام الفت را
مشو چو بی خبران از مناسبت غافل
مکن به خلوتیان جمع، اهل صحبت را
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
شکنجه ای است فقیران بی بضاعت را
درین زمان که عقیم است جمله صحبت ها
کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را
اگر قدم نتوانی ز بزم خلق کشید
به گوش جان بشنو صائب این نصیحت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
چه حاجت است به افسانه خواب غفلت را؟
که خانه زاد بود خواب، بی بصیرت را
بس است خواب گران چشم بی بصیرت را
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
مده به خلوت خود راه، اهل صحبت را
مساز حلقه کثرت کمند وحدت را
ز خشت، بالش و از خاک تیره بستر کن
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
به آشنایی مردم مرو ز راه که نیست
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت را
ز همرهان موافق جدا مشو در راه
مکن دو آتشه زنهار داغ غربت را
کسی ز چهره مقصود چشم آب دهد
که توتیای نظر ساخت گرد کلفت را
ز کاهلی ره نزدیک دور می گردد
به خلوت لحد انداز خواب راحت را
که خانه زاد بود خواب، بی بصیرت را
بس است خواب گران چشم بی بصیرت را
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
مده به خلوت خود راه، اهل صحبت را
مساز حلقه کثرت کمند وحدت را
ز خشت، بالش و از خاک تیره بستر کن
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
به آشنایی مردم مرو ز راه که نیست
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت را
ز همرهان موافق جدا مشو در راه
مکن دو آتشه زنهار داغ غربت را
کسی ز چهره مقصود چشم آب دهد
که توتیای نظر ساخت گرد کلفت را
ز کاهلی ره نزدیک دور می گردد
به خلوت لحد انداز خواب راحت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
مده به چشم و دل خویش راه، غفلت را
به خلوت لحدانداز خواب راحت را
نگاه دار به دست دعای مظلومان
عنان توسن چابک خرام دولت را
چو طوق فاخته جویای سرو قدی باش
به هر شکار میفکن کمند وحدت را
کمند وحشی رم کرده، بستن چشم است
تغافل است علاج آن رمیده الفت را
به گنج های گهر سرفرو نمی آرد
کی که یافت سر رشته قناعت را
جنون کامل ما از بهار مستغنی است
چه حاجت است نمک، شورش قیامت را؟
ز دست بسته گره وا نمی شود صائب
مکن دراز به هر سفله، دست حاجت را
به خلوت لحدانداز خواب راحت را
نگاه دار به دست دعای مظلومان
عنان توسن چابک خرام دولت را
چو طوق فاخته جویای سرو قدی باش
به هر شکار میفکن کمند وحدت را
کمند وحشی رم کرده، بستن چشم است
تغافل است علاج آن رمیده الفت را
به گنج های گهر سرفرو نمی آرد
کی که یافت سر رشته قناعت را
جنون کامل ما از بهار مستغنی است
چه حاجت است نمک، شورش قیامت را؟
ز دست بسته گره وا نمی شود صائب
مکن دراز به هر سفله، دست حاجت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
چنین که عقل کشیده است زیر بند ترا
عجب که عشق رهاند ازین کمند ترا
مباش بی دل نالان که آتشین رویان
ز دست هم بربایند چون سپند ترا
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند ترا
جز این که طعمه شهباز شد دلت چون کبک
چه گل شکفت ازین خنده بلند ترا؟
مخور فریب شکرخند صبح چون طفلان
که چرخ زهر دهد در لباس قند ترا
ز اهل درد ترا عقل چون کند صائب؟
نکرد تربیت عشق دردمند ترا
عجب که عشق رهاند ازین کمند ترا
مباش بی دل نالان که آتشین رویان
ز دست هم بربایند چون سپند ترا
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند ترا
جز این که طعمه شهباز شد دلت چون کبک
چه گل شکفت ازین خنده بلند ترا؟
مخور فریب شکرخند صبح چون طفلان
که چرخ زهر دهد در لباس قند ترا
ز اهل درد ترا عقل چون کند صائب؟
نکرد تربیت عشق دردمند ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
به صید شیر نر ای بی جگر چه کار ترا؟
شکار او نشدن بس بود شکار ترا
تو تا کناره نگیری ز خویش هیهات است
که در کنار کشد بحر بی کنار ترا
به هر دو دست به دامان بی خودی آویز
اگر امید رهایی است زین حصار ترا
عجب که شور قیامت ترا کند بیدار
که خون به جوش نیاورد نوبهار ترا
ز صبح حشر گریبان آسمان شد چاک
نشد که باز شود چشم اعتبار ترا
چه می دوی پی این سایه های پا به رکاب؟
بس است سایه آن سرو پایدار ترا
مشو به سنگدلی های خویشتن مغرور
که ترکتاز حوادث کند غبار ترا
قدم برون منه از حد لاغری زنهار
که می کشد فلک سفله زیر بار ترا
به هوش باش که تمهید بی سرانجامی است
اگر مساعدتی کرد روزگار ترا
چو داغ لاله به غیر از ستاره سوختگی
چه گل شکفت درین موسم بهار ترا؟
عجب که گرد تو برخیزد از زمین صائب
چنین که خواب گران کرده سنگسار ترا
شکار او نشدن بس بود شکار ترا
تو تا کناره نگیری ز خویش هیهات است
که در کنار کشد بحر بی کنار ترا
به هر دو دست به دامان بی خودی آویز
اگر امید رهایی است زین حصار ترا
عجب که شور قیامت ترا کند بیدار
که خون به جوش نیاورد نوبهار ترا
ز صبح حشر گریبان آسمان شد چاک
نشد که باز شود چشم اعتبار ترا
چه می دوی پی این سایه های پا به رکاب؟
بس است سایه آن سرو پایدار ترا
مشو به سنگدلی های خویشتن مغرور
که ترکتاز حوادث کند غبار ترا
قدم برون منه از حد لاغری زنهار
که می کشد فلک سفله زیر بار ترا
به هوش باش که تمهید بی سرانجامی است
اگر مساعدتی کرد روزگار ترا
چو داغ لاله به غیر از ستاره سوختگی
چه گل شکفت درین موسم بهار ترا؟
عجب که گرد تو برخیزد از زمین صائب
چنین که خواب گران کرده سنگسار ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
اگر به بندگی ارشاد می کنیم ترا
اشاره ای است که آزاد می کنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می کنیم ترا
به دامنی که درین راه بر کمر بندی
غنی ز راحله و زاد می کنیم ترا
بشو به خون ز دل اندیشه رهایی را
که گر عدم شوی، ایجاد می کنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می شوی، آباد می کنیم ترا
به تیغ غمزه دلت را کنیم اگر صد چاک
به زلف، شانه شمشاد می کنیم ترا
ترا به جنت دربسته می شویم دلیل
اگر به خامشی ارشاد می کنیم ترا
ز شکر و شکوه مزن دم تو چون تنک ظرفان
اگر غمین و اگر شاد می کنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می کنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو می خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می کنیم ترا
اگر تو چشم بپوشی ز شاهدان مجاز
غنی ز حسن خداداد می کنیم ترا
اگر ز کوه غم ما گران نسازی روی
ز خرمی فرح آباد می کنیم ترا
چو ماهیان مشو از یاد کرد ما غافل
وگرنه روزی صیاد می کنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می کنیم ترا
نوازشی است زبان را، نه از فراموشی است
اگر گهی به زبان یاد می کنیم ترا
ندیده ایم به این لطف آدمی، چه عجب
اگر غلط به پریزاد می کنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد می کنیم ترا
اشاره ای است که آزاد می کنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می کنیم ترا
به دامنی که درین راه بر کمر بندی
غنی ز راحله و زاد می کنیم ترا
بشو به خون ز دل اندیشه رهایی را
که گر عدم شوی، ایجاد می کنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می شوی، آباد می کنیم ترا
به تیغ غمزه دلت را کنیم اگر صد چاک
به زلف، شانه شمشاد می کنیم ترا
ترا به جنت دربسته می شویم دلیل
اگر به خامشی ارشاد می کنیم ترا
ز شکر و شکوه مزن دم تو چون تنک ظرفان
اگر غمین و اگر شاد می کنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می کنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو می خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می کنیم ترا
اگر تو چشم بپوشی ز شاهدان مجاز
غنی ز حسن خداداد می کنیم ترا
اگر ز کوه غم ما گران نسازی روی
ز خرمی فرح آباد می کنیم ترا
چو ماهیان مشو از یاد کرد ما غافل
وگرنه روزی صیاد می کنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می کنیم ترا
نوازشی است زبان را، نه از فراموشی است
اگر گهی به زبان یاد می کنیم ترا
ندیده ایم به این لطف آدمی، چه عجب
اگر غلط به پریزاد می کنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد می کنیم ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
مکن ز ساده دلی خرج چشم بد خود را
نگاه دار چو آیینه در نمد خود را
نمی توان نفس از دار و گیر عقل کشید
به زور می برهانید از خرد خود را
کسی که بر سخن اهل حق نهد انگشت
برهنه بر دم شمشیر می زند خود را
مقام زنده دلان نیست خاکدان جهان
به زندگی مگذارید در لحد خود را
ز حمل بار امانت به تنگ می آیید
به مردمان منمایید معتمد خود را
ز قید نفس، ترا عقل می کند آزاد
که ماه مصر به تدبیر می خرد خود را
کجا ز بوته دوزخ خلاص خواهد یافت؟
کسی که پاک نکرده است از حسد خود را
مشو ز گرد کسادی غمین که از ساحل
رساند موج به دریا ز دست رد خود را
مکن شتاب که جان می برد به صبر برون
شناوری که به سیلاب می دهد خود را
اگر چه عشق مجازی بود نمکچش عشق
نمکچشی است که بر دیگ می زند خود را
ز حرف نیک و بد خلق هر که شد خاموش
خلاص می کند از طعن نیک و بد خود را
حسد به اهل حسد کار می کند صائب
چنان که آتش سوزنده می خورد خود را
نگاه دار چو آیینه در نمد خود را
نمی توان نفس از دار و گیر عقل کشید
به زور می برهانید از خرد خود را
کسی که بر سخن اهل حق نهد انگشت
برهنه بر دم شمشیر می زند خود را
مقام زنده دلان نیست خاکدان جهان
به زندگی مگذارید در لحد خود را
ز حمل بار امانت به تنگ می آیید
به مردمان منمایید معتمد خود را
ز قید نفس، ترا عقل می کند آزاد
که ماه مصر به تدبیر می خرد خود را
کجا ز بوته دوزخ خلاص خواهد یافت؟
کسی که پاک نکرده است از حسد خود را
مشو ز گرد کسادی غمین که از ساحل
رساند موج به دریا ز دست رد خود را
مکن شتاب که جان می برد به صبر برون
شناوری که به سیلاب می دهد خود را
اگر چه عشق مجازی بود نمکچش عشق
نمکچشی است که بر دیگ می زند خود را
ز حرف نیک و بد خلق هر که شد خاموش
خلاص می کند از طعن نیک و بد خود را
حسد به اهل حسد کار می کند صائب
چنان که آتش سوزنده می خورد خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ز درد و داغ چه پرواست دردپرور را؟
که آب زندگی آتش بود سمندر را
می شبانه به کیفیت صبوحی نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
به خاکمال حوادث صبور باش که نیست
به از غبار یتیمی لباس، گوهر را
بر آن گشاده جبین است آب تلخ حلال
که نقل باده کند چشم شور اختر را
به حسن خلق توان رستن از گرانجانی
ز بوی عود سبکروح ساز مجمر را
به گلشنی که نهال تو جلوه گر گردد
به سینه مشت شود بار دل صنوبر را
مجو ز عمر مقدر فزون که این خواهش
سیاه کرد جهان در نظر سکندر را
هما ز مردم آزاده راست می گذرد
سر بریده نیاید به کار، افسر را
برون خرام که از انتظار جلوه تو
نفس گره شده در سینه صبح محشر را
چو مو سفید شود، دست از خضاب بشوی
نهان مکن به شب تیره، صبح انور را؟
صفای موی سفید از سیاه کمتر نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
مگر حلاوت ازان لعل شکرین دزدید؟
که نی شکست به ناخن، زمانه شکر را
ز بخت تیره دل خویش می خورم صائب
حیات اگر چه ز خاکسترست اخگر را
که آب زندگی آتش بود سمندر را
می شبانه به کیفیت صبوحی نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
به خاکمال حوادث صبور باش که نیست
به از غبار یتیمی لباس، گوهر را
بر آن گشاده جبین است آب تلخ حلال
که نقل باده کند چشم شور اختر را
به حسن خلق توان رستن از گرانجانی
ز بوی عود سبکروح ساز مجمر را
به گلشنی که نهال تو جلوه گر گردد
به سینه مشت شود بار دل صنوبر را
مجو ز عمر مقدر فزون که این خواهش
سیاه کرد جهان در نظر سکندر را
هما ز مردم آزاده راست می گذرد
سر بریده نیاید به کار، افسر را
برون خرام که از انتظار جلوه تو
نفس گره شده در سینه صبح محشر را
چو مو سفید شود، دست از خضاب بشوی
نهان مکن به شب تیره، صبح انور را؟
صفای موی سفید از سیاه کمتر نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
مگر حلاوت ازان لعل شکرین دزدید؟
که نی شکست به ناخن، زمانه شکر را
ز بخت تیره دل خویش می خورم صائب
حیات اگر چه ز خاکسترست اخگر را