عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
بی آب ساخت خط، لب جان پرور ترا
کرد این غبار مهره گل گوهر ترا
تمکین و شوخی تو به میزان برابرست
فرقی ز بادبان نبود لنگر ترا
گوهر ز آب تلخ محیط است بی نیاز
حاجت به باده نیست دماغ تر ترا
منت پذیر سفله نگشتن غنیمتی است
غمگین مشو که سوخت فلک اختر ترا
این نور عاریت که هلال تو بدر ساخت
در یک دو هفته می خورد آخر سر ترا
نازش مکن به دولت دنیا که چون حباب
از باد نخوت است خطر افسر ترا
(دل) در بقا مبند که معمار صنع کرد
از پا به لای نفی بنا، پیکر ترا
چشم ترا ز خواب پریشان خلاص کرد
صائب نهفت صیقل اگر جوهر ترا
کرد این غبار مهره گل گوهر ترا
تمکین و شوخی تو به میزان برابرست
فرقی ز بادبان نبود لنگر ترا
گوهر ز آب تلخ محیط است بی نیاز
حاجت به باده نیست دماغ تر ترا
منت پذیر سفله نگشتن غنیمتی است
غمگین مشو که سوخت فلک اختر ترا
این نور عاریت که هلال تو بدر ساخت
در یک دو هفته می خورد آخر سر ترا
نازش مکن به دولت دنیا که چون حباب
از باد نخوت است خطر افسر ترا
(دل) در بقا مبند که معمار صنع کرد
از پا به لای نفی بنا، پیکر ترا
چشم ترا ز خواب پریشان خلاص کرد
صائب نهفت صیقل اگر جوهر ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
ترجیح می دهد به پدر اوستاد را
هر کس شناخته است بیاض و سواد را
با نیک و بد چو شیر و شکر جوش می زند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را
در زیر آسمان نبود صبح بی شفق
خون در پیاله است جبین گشاد را
زخم زبان چه کار به سرگشتگان کند؟
پروای خار و خس نبود گردباد را
تلخی کشان عشق نگیرند جام زهر
در محفلی که راه بود نوش باد را
از ابر بی نیاز بود تیغ آبدار
حاجت به باده نیست روان های شاد را
زهرست شکری که مکرر نمی شود
بدخو مکن به وصل، دل نامراد را
شایسته خدا و رسول است اعتقاد
ضایع مکن به اهل جهان اعتقاد را
زنهار در درستی خط سعی کن که هست
خط شکسته، خواب پریشان سواد را
صائب امید هست که آن خط عنبرین
روشن کند سواد من بی سواد را
هر کس شناخته است بیاض و سواد را
با نیک و بد چو شیر و شکر جوش می زند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را
در زیر آسمان نبود صبح بی شفق
خون در پیاله است جبین گشاد را
زخم زبان چه کار به سرگشتگان کند؟
پروای خار و خس نبود گردباد را
تلخی کشان عشق نگیرند جام زهر
در محفلی که راه بود نوش باد را
از ابر بی نیاز بود تیغ آبدار
حاجت به باده نیست روان های شاد را
زهرست شکری که مکرر نمی شود
بدخو مکن به وصل، دل نامراد را
شایسته خدا و رسول است اعتقاد
ضایع مکن به اهل جهان اعتقاد را
زنهار در درستی خط سعی کن که هست
خط شکسته، خواب پریشان سواد را
صائب امید هست که آن خط عنبرین
روشن کند سواد من بی سواد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
قید عیال، پست کند رای مرد را
گهواره تخته بند کند پای مرد را
پهلو ز زن بدزد که این رخنه فساد
در خون گرم غوطه دهد جای مرد را
بار شریعت است که چنبر کند چو چرخ
در یک دو هفته قامت رعنای مرد را
مهر زنان که رشته پای تجردست
سوزن به زیر پا شکند رای مرد را
در عشق زن مپیچ که معجر کند به فرق
این کار زشت، همت والای مرد را
چون بال مرغ خانه زمین گیر می کند
تعمیر خانه، بال فلک سای مرد را
فکر لباس و جامه به خون سرخ می کند
چون برگ لاله، صفحه سیمای مرد را
اندیشه معاش، گل زرد می کند
رخساره چو لاله حمرای مرد را
صائب جریده باش که اندیشه عیال
سازد عقیم، طبع گهرزای مرد را
گهواره تخته بند کند پای مرد را
پهلو ز زن بدزد که این رخنه فساد
در خون گرم غوطه دهد جای مرد را
بار شریعت است که چنبر کند چو چرخ
در یک دو هفته قامت رعنای مرد را
مهر زنان که رشته پای تجردست
سوزن به زیر پا شکند رای مرد را
در عشق زن مپیچ که معجر کند به فرق
این کار زشت، همت والای مرد را
چون بال مرغ خانه زمین گیر می کند
تعمیر خانه، بال فلک سای مرد را
فکر لباس و جامه به خون سرخ می کند
چون برگ لاله، صفحه سیمای مرد را
اندیشه معاش، گل زرد می کند
رخساره چو لاله حمرای مرد را
صائب جریده باش که اندیشه عیال
سازد عقیم، طبع گهرزای مرد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
بادام تلخ نیست سزاوار قند را
در کار غیر چند کنی نوشخند را؟
می زیردست خود نکند هوشمند را
پروای سیل نیست زمین بلند را
دوری دهد نتیجه شکایت ز سوز عشق
یک ناله دور کرد ز آتش سپند را
گر پسته را به قند نهفتند دیگران
در پسته کرد خط تو پوشیده قند را
زان زلف پر شکن مشو ایمن که می شود
از چین دراز، دست تعدی کمند را
شایسته نیست آیه رحمت به کافران
ضایع مکن به غیر، نگاه کشند را
ایمن ز شکوه لب خاموش ما مشو
کاین سیل تند، می گسلد زود بند را
چون نفس شد سلیم نگهبان دل شود
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مهر از دهان بسته گشاید به روی گرم
آتش تهی کند ز فغان دل سپند را
خوش باش با شکستگی دل که عاقبت
پیدا شود ز چین، ید طولی کمند را
پیکان دهان خنده سوفار را نبست
فکر دل غمین نبود هرزه خند را
بیدار خون مرده به نشتر نمی شود
تأثیر نیست در دل بی درد پند را
دل می کشد ز زلف به خط بیشتر که هست
مار سیه، درازی شب دردمند را
در کار غیر چند کنی نوشخند را؟
می زیردست خود نکند هوشمند را
پروای سیل نیست زمین بلند را
دوری دهد نتیجه شکایت ز سوز عشق
یک ناله دور کرد ز آتش سپند را
گر پسته را به قند نهفتند دیگران
در پسته کرد خط تو پوشیده قند را
زان زلف پر شکن مشو ایمن که می شود
از چین دراز، دست تعدی کمند را
شایسته نیست آیه رحمت به کافران
ضایع مکن به غیر، نگاه کشند را
ایمن ز شکوه لب خاموش ما مشو
کاین سیل تند، می گسلد زود بند را
چون نفس شد سلیم نگهبان دل شود
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مهر از دهان بسته گشاید به روی گرم
آتش تهی کند ز فغان دل سپند را
خوش باش با شکستگی دل که عاقبت
پیدا شود ز چین، ید طولی کمند را
پیکان دهان خنده سوفار را نبست
فکر دل غمین نبود هرزه خند را
بیدار خون مرده به نشتر نمی شود
تأثیر نیست در دل بی درد پند را
دل می کشد ز زلف به خط بیشتر که هست
مار سیه، درازی شب دردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
خط تلخ ساخت آن دهن همچو قند را
این مور برد چاشنی نوشخند را
زنگار می برد برش از تیغ آبدار
خط می کند رحیم نگاه کشند را
ریزد ز دیده اش گهر سفته بر زمین
هر کس که دید آن مژه های بلند را
خونهای خفته، دیده بیدار فتنه است
جولان مده به خاک شهیدان سمند را
خواهد به ناله ای دل ما را نواختن
آن کس که ساخت مطرب آتش سپند را
کام محیط را نکند تلخ، آب شور
تأثیر نیست در دل عشاق پند را
دارد زمین سوخته خط مسلمی
پروای داغ نیست دل دردمند را
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
این مور برد چاشنی نوشخند را
زنگار می برد برش از تیغ آبدار
خط می کند رحیم نگاه کشند را
ریزد ز دیده اش گهر سفته بر زمین
هر کس که دید آن مژه های بلند را
خونهای خفته، دیده بیدار فتنه است
جولان مده به خاک شهیدان سمند را
خواهد به ناله ای دل ما را نواختن
آن کس که ساخت مطرب آتش سپند را
کام محیط را نکند تلخ، آب شور
تأثیر نیست در دل عشاق پند را
دارد زمین سوخته خط مسلمی
پروای داغ نیست دل دردمند را
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
روی تو سوخته است دل لاله زار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
از شرم، حرص دلبری افزود ناز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
دانسته ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی رویم
دانسته ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده بیدار خویش را
نادیدنی است صورت بی معنی جهان
روشن مساز آینه تار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم
چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
چون صبح داده ایم به یک جرعه شفق
خندان به پیر میکده دستار خویش را
اظهار فقر پیش فرومایگان مکن
پوشیده دار گوهر شهوار خویش را
(هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد
از رشته های زلف، دل زار خویش را)
در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم
از چشم خلق گوهر شهوار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی رویم
دانسته ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده بیدار خویش را
نادیدنی است صورت بی معنی جهان
روشن مساز آینه تار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم
چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
چون صبح داده ایم به یک جرعه شفق
خندان به پیر میکده دستار خویش را
اظهار فقر پیش فرومایگان مکن
پوشیده دار گوهر شهوار خویش را
(هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد
از رشته های زلف، دل زار خویش را)
در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم
از چشم خلق گوهر شهوار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
از کینه پاک کن دل افگار خویش را
صبح امید ساز شب تار خویش را
گردد درین ریاض به آزادگی علم
چون سرو هر که بست به دل بار خویش را
از سخت دل زبان نصیحت کشیده دار
مشکن به سنگ گوهر شهوار خویش را
بی حاصل است تخم فشاندن به شوره زار
مگشا به بیغمان لب گفتار خویش را
گردید از زیاده سری خرج گاز، شمع
واکن ز سر علاقه دستار خویش را
مردانه سر به تیغ شهادت نثار کن
مفکن ز بیدلی به گره کار خویش را
دارد ز زنگیان خطر آیینه های صاف
پوشیده دار دیده بیدار خویش را
تا چشم شور خلق نسازد ترا کباب
تنها مخور پیاله سرشار خویش را
منصور سر به باد ز افشای راز داد
از باطلان نهفته کن اسرار خویش را
از شوق کاه جاذبه کهرباست بیش
مطلوب طالب است طلبکار خویش را
دیدی ز نور عاریتی ماه چون گداخت
روشن ز آه ساز شب تار خویش را
آورد هر که صد دل سرگشته را به دست
تسبیح ساخت رشته زنار خویش را
خم شد قدت چو صیقل و از بی بصیرتی
روشن نکردی آینه تار خویش را
زان پایدار ماند درین باغ حسن سرو
کز خود جدا نکرد هوادار خویش را
شد آب و تاب لعل لب او یکی هزار
دل آب کرد بس که خریدار خویش را
با سایه هما نکند دوربین بدل
صائب حضور سایه دیوار خویش را
صبح امید ساز شب تار خویش را
گردد درین ریاض به آزادگی علم
چون سرو هر که بست به دل بار خویش را
از سخت دل زبان نصیحت کشیده دار
مشکن به سنگ گوهر شهوار خویش را
بی حاصل است تخم فشاندن به شوره زار
مگشا به بیغمان لب گفتار خویش را
گردید از زیاده سری خرج گاز، شمع
واکن ز سر علاقه دستار خویش را
مردانه سر به تیغ شهادت نثار کن
مفکن ز بیدلی به گره کار خویش را
دارد ز زنگیان خطر آیینه های صاف
پوشیده دار دیده بیدار خویش را
تا چشم شور خلق نسازد ترا کباب
تنها مخور پیاله سرشار خویش را
منصور سر به باد ز افشای راز داد
از باطلان نهفته کن اسرار خویش را
از شوق کاه جاذبه کهرباست بیش
مطلوب طالب است طلبکار خویش را
دیدی ز نور عاریتی ماه چون گداخت
روشن ز آه ساز شب تار خویش را
آورد هر که صد دل سرگشته را به دست
تسبیح ساخت رشته زنار خویش را
خم شد قدت چو صیقل و از بی بصیرتی
روشن نکردی آینه تار خویش را
زان پایدار ماند درین باغ حسن سرو
کز خود جدا نکرد هوادار خویش را
شد آب و تاب لعل لب او یکی هزار
دل آب کرد بس که خریدار خویش را
با سایه هما نکند دوربین بدل
صائب حضور سایه دیوار خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
کوتاه ساز رشته آمال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را
بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار
دایم به آهن است سر و کار سنگ را
از تیغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نیست محابا نهنگ را
از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را
حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را
شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
در راستان اثر نبود ریو و رنگ را
دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!
تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
صائب مده ز دست می لاله رنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را
بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار
دایم به آهن است سر و کار سنگ را
از تیغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نیست محابا نهنگ را
از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را
حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را
شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
در راستان اثر نبود ریو و رنگ را
دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!
تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
صائب مده ز دست می لاله رنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
تیغ زبان لاف نباشد کمال را
ماه تمام زشت نماید هلال را
دود از نهاد آتش دوزخ برآورد
بیرون اگر دهم عرق انفعال را
گل دیده ور ز شبنم روشن گهر شود
ز اهل نظر مساز نهان آن جمال را
دم را شمرده خرج در آیینه خانه کن
از قیل و قال تیره مکن اهل حال را
طفلی که در جبلت او هست زیرکی
از گوشوار به شمرد گوشمال را
هر گاه سایه تو نهد رو به کوتهی
چون آفتاب باش مهیا زوال را
مشرب نچیده است تعین به خویشتن
باشد به رنگ ظرف، نمایش زلال را
تا زلف مشکبار تو آمد به روی کار
در ناف، مشک خون جگر شد غزال را
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
جوید در آب و آینه آن بی مثال را
روشن گهر ز مرگ نترسد که آفتاب
بسیار دیده است پس سر زوال را
در خامشی گریز که اهل کمال کرد
این شیوه ستوده بسی بی کمال را
بی پرده شد چو گنج به تاراج می رود
شهرت بلاست مردم پوشیده حال را
امید التیام، لب سایلان نداشت
جود تو مهر کرد دهان سؤال را
بند از زبان بسته به همدست واشود
شد دست بسته سرمه گفتار لال را
ز آهستگی بلند شود پایه سخن
صائب کشیده دار عنان خیال را
ماه تمام زشت نماید هلال را
دود از نهاد آتش دوزخ برآورد
بیرون اگر دهم عرق انفعال را
گل دیده ور ز شبنم روشن گهر شود
ز اهل نظر مساز نهان آن جمال را
دم را شمرده خرج در آیینه خانه کن
از قیل و قال تیره مکن اهل حال را
طفلی که در جبلت او هست زیرکی
از گوشوار به شمرد گوشمال را
هر گاه سایه تو نهد رو به کوتهی
چون آفتاب باش مهیا زوال را
مشرب نچیده است تعین به خویشتن
باشد به رنگ ظرف، نمایش زلال را
تا زلف مشکبار تو آمد به روی کار
در ناف، مشک خون جگر شد غزال را
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
جوید در آب و آینه آن بی مثال را
روشن گهر ز مرگ نترسد که آفتاب
بسیار دیده است پس سر زوال را
در خامشی گریز که اهل کمال کرد
این شیوه ستوده بسی بی کمال را
بی پرده شد چو گنج به تاراج می رود
شهرت بلاست مردم پوشیده حال را
امید التیام، لب سایلان نداشت
جود تو مهر کرد دهان سؤال را
بند از زبان بسته به همدست واشود
شد دست بسته سرمه گفتار لال را
ز آهستگی بلند شود پایه سخن
صائب کشیده دار عنان خیال را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
در کوی عشق ره نبود جبرئیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
عارف متابعت نکند قال و قیل را
بانگ درا به کار نیاید دلیل را
با دوستان حق چه کند خصم شعله خوی؟
باغ و بهارهاست در آتش خلیل را
پاس نفس بدار که آن خوی آتشین
در زیر لب گداخت نفس جبرئیل را
چشمی که راه برد به آن لعل آبدار
موج سراب می شمرد سلسبیل را
از همت بزرگ به دولت توان رسید
آری به فیل صید نمایند فیل را
در مرگ، غفلت تو سرایت نمی کند
پروای سرمه نیست صدای رحیل را
باشد بهشت نقد، شهیدان اگر کنند
گلگونه عذار تو خون سبیل را
آخر سیاه بختی مجنون عزیز کرد
بر چهره زنان عرب، خال نیل را
ای آن که شد ترا به نکویی بلند نام
مشمار سهل، نعمت ذکر جمیل را
کی نیل چشم زخم شود یوسف مرا؟
مشاطه گر به کار برد رود نیل را
آزاده ای که تلخی احسان کشیده است
صائب به از کریم شمارد بخیل را
بانگ درا به کار نیاید دلیل را
با دوستان حق چه کند خصم شعله خوی؟
باغ و بهارهاست در آتش خلیل را
پاس نفس بدار که آن خوی آتشین
در زیر لب گداخت نفس جبرئیل را
چشمی که راه برد به آن لعل آبدار
موج سراب می شمرد سلسبیل را
از همت بزرگ به دولت توان رسید
آری به فیل صید نمایند فیل را
در مرگ، غفلت تو سرایت نمی کند
پروای سرمه نیست صدای رحیل را
باشد بهشت نقد، شهیدان اگر کنند
گلگونه عذار تو خون سبیل را
آخر سیاه بختی مجنون عزیز کرد
بر چهره زنان عرب، خال نیل را
ای آن که شد ترا به نکویی بلند نام
مشمار سهل، نعمت ذکر جمیل را
کی نیل چشم زخم شود یوسف مرا؟
مشاطه گر به کار برد رود نیل را
آزاده ای که تلخی احسان کشیده است
صائب به از کریم شمارد بخیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
پیچیده است دست تو دست کلیم را
در حقه کرده لعل تو در یتیم را
موج از حقیقت گهر بحر غافل است
حادث چگونه درک نماید قدیم را؟
در قتل ما به نرگس خود مصلحت مبین
کاندیشه صحیح نباشد سقیم را!
دریاست داغ حوصله من، که چون صدف
می پرورم به دست تهی صد یتیم را
مخصوص اهل حال بود گوشمال عشق
آتش دهد فشار، گل خوش شمیم را
گرد خجالت از رخ سایل که می برد؟
شرم کرم اگر نگدازد کریم را
فقر سیاهرو محک بخل و همت است
محتاج از کریم شناسد لئیم را
صائب ز بنده های باخلاص می شود
هر کس به یک طرف نهد امید و بیم را
در حقه کرده لعل تو در یتیم را
موج از حقیقت گهر بحر غافل است
حادث چگونه درک نماید قدیم را؟
در قتل ما به نرگس خود مصلحت مبین
کاندیشه صحیح نباشد سقیم را!
دریاست داغ حوصله من، که چون صدف
می پرورم به دست تهی صد یتیم را
مخصوص اهل حال بود گوشمال عشق
آتش دهد فشار، گل خوش شمیم را
گرد خجالت از رخ سایل که می برد؟
شرم کرم اگر نگدازد کریم را
فقر سیاهرو محک بخل و همت است
محتاج از کریم شناسد لئیم را
صائب ز بنده های باخلاص می شود
هر کس به یک طرف نهد امید و بیم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
نقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسد
حسن از شکستگی شود افزون کلاه را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟
از عشق پاک، دایره حسن شد تمام
آغوش هاله ساخت کمربسته چاه را
تا گشت روشنم که به جایی نمی رسد
کردم گره چو لاله به دل دود آه را
مشکل که خط سبز به انصاف آورد
آن چشم نیم مست فراموش نگاه را
خواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیاز
صائب دوام دولت عباس شاه را
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
نقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسد
حسن از شکستگی شود افزون کلاه را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟
از عشق پاک، دایره حسن شد تمام
آغوش هاله ساخت کمربسته چاه را
تا گشت روشنم که به جایی نمی رسد
کردم گره چو لاله به دل دود آه را
مشکل که خط سبز به انصاف آورد
آن چشم نیم مست فراموش نگاه را
خواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیاز
صائب دوام دولت عباس شاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
با زلف کار نیست رخ یار دیده را
ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دریده را
دایم ز خوی خود کشد آزار بدگهر
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
از درد بی خبر بود آن کس که می کند
با سگ گزیده نسبت مردم گزیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
در بحر تنگ ظرف جهان، چند چون حباب
در دل گره کنم نفس آرمیده را؟
از صحبت خسیس حذر کن که می شود
یک برگ کاه، مانع پرواز دیده را
در علم آشنایی آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رمیده را
ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دریده را
دایم ز خوی خود کشد آزار بدگهر
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
از درد بی خبر بود آن کس که می کند
با سگ گزیده نسبت مردم گزیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
در بحر تنگ ظرف جهان، چند چون حباب
در دل گره کنم نفس آرمیده را؟
از صحبت خسیس حذر کن که می شود
یک برگ کاه، مانع پرواز دیده را
در علم آشنایی آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رمیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
از خصم کجروست چه غم راست خانه را؟
تیر کج است آیه رحمت نشانه را
اشک از دل دو نیم شود با اثر که خاک
کرد از خراش سینه برومند دانه را
از غافلان زبان نصیحت کشیده دار
ضایع مکن به اسب حرون تازیانه را
دل را مده عنان تصرف به دست نفس
از دزد پاس دار کلید خزانه را
مرغی که زیرک است درین طرفه صیدگاه
بیند به یک نظر گره دام و دانه را
ز اصلاح بی نیاز بود خط اوستاد
زنهار ره مده به خط سبز شانه را
چون غافلان فریب خوشامد مخور که هست
در پرده خوابهای گران این فسانه را
تا همچو باد، عمر سبکرو نرفته است
سستی مکن، ز کاه جدا ساز دانه را
آه هواپرست به مقصد نمی رسد
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
تیر کج است آیه رحمت نشانه را
این زهر، سازگار به عادت نمی شود
برخورد کنم چگونه گوارا زمانه را؟
دارد همان سر از پی ما سیل حادثات
صائب به آب اگر چه رساندیم خانه را
تیر کج است آیه رحمت نشانه را
اشک از دل دو نیم شود با اثر که خاک
کرد از خراش سینه برومند دانه را
از غافلان زبان نصیحت کشیده دار
ضایع مکن به اسب حرون تازیانه را
دل را مده عنان تصرف به دست نفس
از دزد پاس دار کلید خزانه را
مرغی که زیرک است درین طرفه صیدگاه
بیند به یک نظر گره دام و دانه را
ز اصلاح بی نیاز بود خط اوستاد
زنهار ره مده به خط سبز شانه را
چون غافلان فریب خوشامد مخور که هست
در پرده خوابهای گران این فسانه را
تا همچو باد، عمر سبکرو نرفته است
سستی مکن، ز کاه جدا ساز دانه را
آه هواپرست به مقصد نمی رسد
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
تیر کج است آیه رحمت نشانه را
این زهر، سازگار به عادت نمی شود
برخورد کنم چگونه گوارا زمانه را؟
دارد همان سر از پی ما سیل حادثات
صائب به آب اگر چه رساندیم خانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
افتادگی برآورد از خاک دانه را
گردنکشی به خاک نشاند نشانه را
آن بلبلم که دیدن بال شکسته ام
از آب چشم دام کند سبز دانه را
کو جذبه ای که تا نفس از دل برآورم
خاشاک گردباد کنم آشیانه را
در پیری از سرشک ندامت مدار دست
بشکن به آب صبح، خمار شبانه را
ما را بهم مزن به زبردستی ای سپهر
کز موی درهم است خطر، دست شانه را
ترسم به عجز حمل نمایند، اگر نه من
شرمنده می کنم به تحمل زمانه را
از زاهدان خشک حدیث گهر مپرس
کز بحر نیست بهره به جز خس کرانه را
در خود گمان منزلتی هر که را که هست
بر صدر اختیار کند آستانه را
وحشت کند ز خود دل روشن، چه جای خلق
یک تن، هزار تن بود آیینه خانه را
با نیک و بد چو آینه یکسان سلوک کن
کاین زخم ها ز موی شکافی است شانه را
صائب صبور باش که در روزگار ما
از دست داده اند عنان زمانه را
گردنکشی به خاک نشاند نشانه را
آن بلبلم که دیدن بال شکسته ام
از آب چشم دام کند سبز دانه را
کو جذبه ای که تا نفس از دل برآورم
خاشاک گردباد کنم آشیانه را
در پیری از سرشک ندامت مدار دست
بشکن به آب صبح، خمار شبانه را
ما را بهم مزن به زبردستی ای سپهر
کز موی درهم است خطر، دست شانه را
ترسم به عجز حمل نمایند، اگر نه من
شرمنده می کنم به تحمل زمانه را
از زاهدان خشک حدیث گهر مپرس
کز بحر نیست بهره به جز خس کرانه را
در خود گمان منزلتی هر که را که هست
بر صدر اختیار کند آستانه را
وحشت کند ز خود دل روشن، چه جای خلق
یک تن، هزار تن بود آیینه خانه را
با نیک و بد چو آینه یکسان سلوک کن
کاین زخم ها ز موی شکافی است شانه را
صائب صبور باش که در روزگار ما
از دست داده اند عنان زمانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
پروای مرگ نیست گدای برهنه را
سیل آب زندگی است سرای برهنه را
ایمن مشو به فقر ز اهل حسد که هست
صد چشم بد ز آبله، پای برهنه را
پوشیده دار فقر که سگ سیرتان دهر
در پوست می فتند گدای برهنه را
حسن از لباس شرم برآید گشاده روی
در پرده نیست صبر، نوای برهنه را
عریان شو از لباس که از بوی پیرهن
تشریف می دهند صبای برهنه را
بی پاره جگر نبود آه را اثر
از لشکرست فتح، لوای برهنه را
بگشا گره ز جبهه که هرگز نمی شود
جوشن حجاب، تیغ قضای برهنه را
خورشید و مه به روز و شب از حله های نور
آماده می کنند قبای برهنه را
دست از طمع بشوی که در آستین بود
پیرایه قبول، دعای برهنه را
پیداست با لباس پرستان چها کنند
جمعی که می کنند قبای برهنه را
در آفتاب حشر نبیند برهنگی
پوشیده است هر که گدای برهنه را
از عیب خلق چشم بپوشان که اهل شرم
از چشم خود کنند قبای برهنه را
صائب برون ز سینه مده داغ عشق را
ستار باش سوخته های برهنه را
سیل آب زندگی است سرای برهنه را
ایمن مشو به فقر ز اهل حسد که هست
صد چشم بد ز آبله، پای برهنه را
پوشیده دار فقر که سگ سیرتان دهر
در پوست می فتند گدای برهنه را
حسن از لباس شرم برآید گشاده روی
در پرده نیست صبر، نوای برهنه را
عریان شو از لباس که از بوی پیرهن
تشریف می دهند صبای برهنه را
بی پاره جگر نبود آه را اثر
از لشکرست فتح، لوای برهنه را
بگشا گره ز جبهه که هرگز نمی شود
جوشن حجاب، تیغ قضای برهنه را
خورشید و مه به روز و شب از حله های نور
آماده می کنند قبای برهنه را
دست از طمع بشوی که در آستین بود
پیرایه قبول، دعای برهنه را
پیداست با لباس پرستان چها کنند
جمعی که می کنند قبای برهنه را
در آفتاب حشر نبیند برهنگی
پوشیده است هر که گدای برهنه را
از عیب خلق چشم بپوشان که اهل شرم
از چشم خود کنند قبای برهنه را
صائب برون ز سینه مده داغ عشق را
ستار باش سوخته های برهنه را