عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
روشن ز داغ های نهان ساز سینه را
از پشت، رو شناس کن این آبگینه را
یک دم بود گرفتگی ماه و آفتاب
روشن گهر به دل ندهد جای کینه را
دارد ترا همیشه معذب فشار قبر
از گرد کینه تا نکنی پاک سینه را
بی آه سرد دل به مقامی نمی رسد
موج خطر بود پر و بال این سفینه را
با جسم، روحی من چو مسیحا کند عروج
شهباز من به جا نگذارد نشینه را
دل می کنم به خط خوش ازان زلف مشکبار
ته جرعه ای بس است خمار شبینه را
از حرف وصوت خرده جان می رود به باد
از باد دست حفظ نما این خزینه را
در سینه بود مهر رخش تا خطش دمید
آخر به خط یار رساندم سفینه را
صائب به آرزوی دل خود نمی رسی
تا پاک از آرزو نکنی لوح سینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
بشنو ز من ترانه غیرت فزای را
گر مردی ای سپند، نگه دار جای را!
سختی پذیر باش گر اهل سعادتی
کز استخوان گزیر نباشد همای را
هر چند سر به دامن محمل گذاشته است
دل می تپد همان ز جدایی درای را
چند ای سیه درون خود آرا درین بساط
پنهان کنی به بال و پر خویش پای را؟
روشن ضمیر باش که این بال آتشین
بر چرخ برد شبنم بی دست و پای را
جمعی که از ملایمت آزار دیده اند
بر برگ گل شمرده گذارند پای را
بدطینتان برای شکم خون هم خورند
سگ دشمن است بر سر روزی گدای را
صائب به غور ناله عشاق می رسد
در راه فکر هر که فشرده است پای را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
چون پای خم به دست فتادت کمر گشا
چون گرم شد سرت ز می ناب، سر گشا
از هر که دل گشوده نگردد کناره گیر
چون غنچه در به روی نسیم سحر گشا
از مردمان سرد نفس تیره می شوی
آیینه پیش مردم صاحب نظر گشا
قانع به رنگ و بوی گل بی وفا مشو
بر روی آفتاب چو شبنم نظر گشا
از سر هوای پوچ برون چون حباب کن
چون موج در میانه دریا کمر گشا
زان پیشتر که بر دل مردم گران شوی
استادگی مکن، پر و بال سفر گشا
چون موج، پشت دست به کف زن درین محیط
آغوش چون صدف به هوای گهر گشا
زخم گشاده رو به بغل تیغ را کشید
آغوش رغبتی تو هم ای بی جگر گشا
تا بر تو خوشگوار شود بستن نظر
یک ره نظر به عالم پر شور و شر گشا
باطل مکن به سیر و تماشا نگاه خویش
زنهار صائب از سر عبرت نظر گشا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ای جبهه تو آینه سرنوشت ما
روشن چو آفتاب به تو خوب و زشت ما
در پله نشیب به قارون برابرست
میزان ز بس گرانی اعمال زشت ما
ما را به شکوه تنگی عالم نیاورد
خلق گشاده است فضای بهشت ما
از آب خضر دانه ما سبز گشته است
دست آزمای برق فنا نیست کشت ما
با آب شور کعبه نگردیم هم نمک
تا یک دم آب تلخ بود در کنشت ما
چون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخ
افتادگی برون نرود از سرشت ما
ای ابر رحمت این همه استادگی چرا؟
وقت است برق ریشه دواند به کشت ما
نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
بر روی آفتاب کشد تیغ، خشت ما
صائب کشید شعله ز دل داغ تازه ای
گل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
خون در دل هوا و هوس کرده ایم ما
منع سگان هرزه مرس کرده ایم ما
مردانه از حلاوت هستی گذشته ایم
این شهد را به کار مگس کرده ایم ما
چون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایم
جان در تن جهان به نفس کرده ایم ما
چون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم ما
مهر خموشی از لب طاقت گرفته ایم
تبخال را به ناله جرس کرده ایم ما
جا داده ایم در دل خود مور حرص را
سیمرغ را شکار مگس کرده ایم ما
دزدیده ایم در دل صد چاک آه را
مرغ بهشت را به قفس کرده ایم ما
در زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی است
پر امتحان ناکس و کس کرده ایم ما
صائب حریف عجز هم آواز نیستیم
از راه عجز نیست که بس کرده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
رنگین تر از حناست بهار و خزان ما
بر دست خویش بوسه دهد باغبان ما
چون صبح در محبت خورشید صادقیم
این تب برون نمی رود از استخوان ما
دست از کمند جاذبه کوته نمی کنیم
تا شیر مست ماه نگردد کتان ما
چون بید اگر چه تیغ زبانیم سر به سر
بندی شده است بی ثمری بر زبان ما
ما خصم را به زور تواضع کنیم دوست
بیرون برد ز تیر کجی را کمان ما
ما چشم خویش حلقه هر در نمی کنیم
خاک مراد ماست همان آستان ما
الماس را به نیم نظر می کند عقیق
داغی که شد سهیل دل خونچکان ما
پرواز می کند چو خدنگ از کمان سخت
از سنگ خاره، خرده راز نهان ما
چون بوی پیرهن به نظر می خرند خلق
گردی که خیزد از طرف کاروان ما
مانده است همچو دامن قارون به زیر خاک
دامان دل ز لنگر خواب گران ما
از بال و پر غبار تمنا فشانده ایم
بر شاخ گل گران نبود آشیان ما
قانع به یک سراسر خشک است ازین جهان
چون موجه سراب دل خوش عنان ما
صائب بلند مرتبه چون آسمان شود
بر هر زمین که سایه کند باغبان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
صبح جهان بود نفس غم زدای ما
جان تازه می شود زدم جانفزای ما
بیدار شد ز خواب گرانجان بی غمی
هر کس شنید ناله دردآشنای ما
ته جرعه ای بود که به خاکش فشانده اند
دریا، نظر به ساغر مردآزمای ما
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از جوش فکر گوشه خلوت سرای ما
وحشی تر از نگاه غزال رمیده ایم
از مردمان کناره کند آشنای ما
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش بود بوریای ما
بالین ز سر گرانی ما نیست در عذاب
از دست خود بود چو سبو متکای ما
چون پست فطرتان غم روزی نمی خوریم
کز خوردن دل است مهیا غذای ما
فارغ ز کسب آب و هواییم چون حباب
کز اشک و آه خود بود آب و هوای ما
چاه حسود در ره ما چشم حسرت است
تا گشته است راستی ما عصای ما
صیقل به چشم آینه ماست ناخنک
از موجه خودست چو دریا جلای ما
هر بی جگر به ما طرف جنگ چون شود؟
برخاستن بود ز سر جان لوای ما
دست حمایت از ره آهستگی شده است
موری فتاده است اگر زیر پای ما
افلاک را به سلسله جنبان چه حاجت است؟
بی آب، سیر و دور کند آسیای ما
چندین هزار گمشده را رهنما شده است
دلهای شب به کعبه مقصد درای ما
آسوده تر ز دیده قربانیان بود
از ترک آرزو دل بی مدعای ما
قرصی نبود اگر چه فزون رزق ما چو مهر
یک ذره بی نصیب نشد از عطای ما
از رنگ زرد ماست دل لاله زار خون
گر سرخ نیست چون گل حمرا قبای ما
در عین خاکساری اگر تندیی کنیم
با چشم سازگار بود توتیای ما
می گردد از سعادت جاوید کامیاب
بر هر سری که سایه فکن شد همای ما
ما را اگر چه چون دیگران نیست خرده ای
کان زرست از رخ زرین، سرای ما
هر عقده ای که زلف سخن داشت، باز کرد
صائب زبان خامه مشکل گشای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
رزق ملایک است نوای رسای ما
چون می شود بلند نگردد نوای ما؟
با آن که عمرهاست ازان بزم رفته ایم
بتوان سپند سوخت ز گرمی به جای ما
بر دل هزار نشتر الماس می خوریم
خاری اگر شکسته شود زیر پای ما
لرزد چنان که بر گهر خویش جوهری
بر آبروی فقر و قناعت گدای ما
صد پیرهن ز گرد کسادی گرانترست
در چشم این سیاه دلان توتیای ما
شبنم برد به دامن ما همچو گل نماز
بلبل کند ز غنچه گل متکای ما
جنگ گریز می کند از کاه، کهربا
در عهد بی نیازی طبع رسای ما
ویرانتریم ازان که کسی قصد ما کند
آهسته سیل پای کشد از قفای ما
هر چند عاجزیم، در آزار ما مکوش
آتش شکسته دل شود از بوریای ما
خورشید را به هاله آغوش می کشیم
کوتاه نیست همت دست دعای ما
صائب کسی است اهل بصیرت که نگذرد
بیگانه وار از سخن آشنای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
در زلف مده راه دگر باد صبا را
زین بیش ملرزان دل آسوده ما را
از آینه و آب شود حسن دو چندان
در چهره خوبان بنگر صنع خدا را
در زلف تو گردید دل خون شده ام مشک
سازد سفر هند، سیه رنگ حنا را
با نار چه حاجت بود آنجا که بود نور؟
از شمع مکن تیره مزار شهدا را
گفتار ز کردار به معراج برآید
از دست گشاده است پر و بال، دعا را
در دیده ما خاک نشینان قناعت
قدر پر کاهی نبود بال هما را
بی مغز، سبکتر شود از سنگ ملامت
از کوه، بلنگر نتوان کرد صدا را
هر سو مرو ای دیده که چون از حرکت ماند
رو در حرم کعبه بود قبله نما را
صائب به جز از جبهه واکرده تسلیم
مانع نشود هیچ سپر تیر قضا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
از خلق خبر نیست ز خود بی خبران را
با قافله کاری نبود فرد روان را
آسودگی و درد طلب آتش و آب است
منزل نبود قافله ریگ روان را
دل سرد چو گردید ز دنیا، نشود بند
حاجت به محرک نبود برگ خزان را
ای جذبه توفیق، به همت مددی کن
شاید که به منزل برم این بار گران را
از عشق شود چاشنی عمر دو بالا
بی جوش، قوامی نبود شیره جان را
از گرد کدورت شود آیینه دل صاف
بارست به دل، صافی می دردکشان را
ما را سر پرخاش فلک نیست، وگرنه
سهل است رساندن به زمین پشت کمان را
در سینه ما قطره نشد گوهر شهوار
تا همچو صدف مهر نکردیم دهان را
از دخل کج اندیشه ندارند سخن راست
از ناوک کجرو خطری نیست نشان را
از ساده دلی هر که دهد پند به مغرور
بیدار به افسانه کند خواب گران را
با آن دل آهن چه کند جوشن داود
کز سنگ برآرد چو شرر خرده جان را
از دانه اثر نیست درین خرمن بی مغز
از آه چه بر باد دهم کاهکشان را؟
چون نافه شود از نفست خون جگر مشک
از غیبت اگر پاک کنی کام و دهان را
با سوخته جانان چه کند حرف جگرسوز؟
از داغ محابا نبود لاله ستان را
از رخنه شود سینه الماس مشبک
مژگان کج او چه کند راست سنان را
این بادیه غربال بود از چه خس پوش
صائب به دو صد دست نگه دار عنان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
نه کفر شناسد دل حیران و نه دین را
از نقش چپ و راست خبر نیست نگین را
هر چند حجاب تو زبان بند هوسهاست
زنهار ز سر باز مکن چین جبین را
چشم تو به دل فرصت نظاره نبخشد
این صید ز صیاد گرفته است کمین را
هر جا لب لعل تو به گفتار درآید
در آب گهر غوطه دهد مغز زمین را
آخر که ترا گفت که از خانه خرابان
تنها کنی آباد همین خانه زین را؟
آسوده بود عشق ز بی تابی عاشق
از زلزله خاک چه غم چرخ برین را؟
مگذار به لعل تو فتد چشم هوسناک
کاین ابر بود ریگ روان آب نگین را
می ترسم ازان چشم سیه مست که آخر
از راه برد صائب سجاده نشین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
گلگونه چه حاجت بود آن روی نکو را؟
با پیرهن گل نبود کار، رفو را
در کوتهی دست نهفته است درازی
زنهار به یک دست مگیرید سبو را
در مردم بی مغز سرایت نکند حرف
رنگین نکند باده گلرنگ کدو را
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
از دست مده فصل بهاران لب جو را
در دامن گل همچو سپندست بر آتش
دیده است مگر شبنم گل آن بر رو را؟
بر خاطر دریاست گران، باد مخالف
در مجلس می راه مده عربده جو را
از حرف، لب هرزه درایان نتوان بست
خاموش کند گوش گران بیهده گو را
صائب چه خیال است شود خرده زر جمع؟
تا غنچه صفت تنگ نگیرند گلو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
فانوس حجاب است چراغ سحری را
دامن به میان بر زده باید سفری را
در دامن منزل نبود بیم ز رهزن
همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
چون غنچه نشکفته نسیم سحری را
سختی رسد از چرخ به نازک سخنان بیش
با سنگ سر و کار بود شیشه گری را
از بی ثمران باش که چون سرو درین باغ
سرسبزی جاوید بود بی ثمری را
بیهوده فلک کار به دل تنگ گرفته است
از شیشه شکستی نرسد بال پری را
شد ترس من از نامه اعمال فزون تر
تاریکی شب بیش کند بی جگری را
نتوان به سپر برد کجی از گهر تیغ
عینک ندهد فایده ای کج نظری را
بس جای که آهستگی آنجاست درشتی
بی پرده کند نرمی گفتار، کری را
تا صاحب فرزند نگردی، نتوان یافت
در عالم ایجاد، حقوق پدری را
صائب به جز آشفتگی دل ثمری نیست
در دایره چرخ، پریشان نظری را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
از آه روز گردان شبهای تار خود را
آیینه دو رو کن لیل و نهار خود را
در ملک دل مگردان مطلق عنان هوس را
از دست باد بستان مشت غبار خود را
زان گوهر گرامی هرگز خبر نیابی
از گریه تا نسازی دریا کنار خود را
دلسوزی عزیزان چون برق در گذارست
از سوز دل برافروز شمع مزار خود را
بیکاری و توکل دورست از مروت
بر دوش خلق مفکن زنهار بار خود را
آب و هوا و آتش مرکز شناس گشتند
تو بی خبر ندانی راه دیار خود را
دایم بود فروزان چون آتش دل لعل
هر کس نداد بیرون از دل شرار خود را
خواهی که آسمان ها در بر رخت نبندند
با خاک کن برابر اول حصار خود را
زان چشم های میگون شرمی بدار صائب
از هر شراب تلخی مشکن خمار خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
وحشت بود ز مردم از خویش بی خبر را
پیوند نیست حاجت این نخل خوش ثمر را
خونین دلی که با عشق یک کوچه راه رفته است
کشتی نوح داند دریای پرخطر را
از سیلی معلم گردد روان سبق ها
افزون شود روایی از سکه سیم و زر را
دل چون رسد به جانان بیزار جسم گردد
تا پیش شمع خواهد پروانه بال و پر را
هجران به دل گوارا ز امید وصل گردید
شهدست آب دریا لب تشنه گهر را
از گفتگوی شیرین دل از جهان نمی برد
طوطی اگر نمی داشت در چاشنی شکر را
جان تو لامکانی روح تو آسمانی است
تا کی کنی عمارت این جسم مختصر را؟
مطلب ز عشقبازی تحصیل خاکساری است
افتادگی است حاصل از پختگی ثمر را
چند آبرو توان ریخت بر آستان خورشید؟
زان از کلف سیاه است پیوسته دل قمر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
زهی به ساعد سیمین شکوفه ید بیضا
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا
مکن نصیحت اهل لباس، بخیه به لب زن
عبث گلاب میفشان به روی صورت دیبا
عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سایه طوبی
بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگی افزاست آب شور تمنا
در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا
در آن ریاض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسی که غنچه شد اینجا
ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سیل به پیشانی گشاده صحرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟
دلم ز بیم خزان می تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را
علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره ای برد از جای خویش خواب گران را
ز طعن کجروی آسوده است کشتی عزمش
چو موج هر که به دریا سپرده است عنان را
ستمگران به ریاضت نمی شوند ملایم
که دل ز چله نشینی نگشت نرم کمان را
کدام ساقی شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوفان فاخته آغوش گشت سرو روان را
دمید حیرت حسن تو بر زمانه فسونی
که همچو شیر و شکر کرد ماهتاب و کتان را
ز زلف او که رسیده است تا کمر ز درازی
به پیچ و تاب توان فرق کرد موی میان را
اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمی توان به ده انگشت کرد کار زبان را
یکی ده است هر آن نعمت بجا که تو داری
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را
کسی که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلی گذرانید عالم گذران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
ز راستی نبود خجلتی گشاده جبین را
که نقش راست نسازد سیاه روی نگین را
به پیچ و تاب کمر نیست رحم کوه سرین را
چه غم ز لاغری رشته است در ثمین را؟
چه حاجت است به گلگشت باغ، گوشه نشین را؟
که تنگنای رحم باغ دلگشاست جنین را
ز خانه پدری کی شوند مانع فرزند؟
ز ما دریغ ندارد خدا بهشت برین را
ازان کنم دم مردن نگاه خیره به رویش
که نیست خجلتی از پی نگاه بازپسین را
بغل به شاهسواری گشوده است امیدم
که کرده است تهی صد هزار خانه زین را
رسید هر که درین خاکدان به گنج قناعت
چو مور، زیر زمین برد عیش روی زمین را
خراش درد ز دل می توان به چاره زدودن
اگر به دست توان محو کرد نقش نگین را
تلاش صدر برون کرد ز دل که گرد خجالت
چو آستانه دهد خاکمال، صدر نشین را
غبار خط نگرفته است روی سیمبران را
چنان که فکر تو صائب گرفته روی زمین را