عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
در سینه بازم آتش نمرود میرود
زآن آتشم چو شمع بسر دود میرود
نمرود کو که از نم چشمم حذر کند
کز این نمم بدجله و شط رود میرود
پاکست همچو آینه قلبش زآب و می
رندی اگر که خرقه می آلود میرود
زاهده عمل بشرک برد پیش صیرفی
بنگر دغل که قلب زراندود میرود
نه طالب نعیم نه در بیم از جحیم
عاشق پی رضای تو خشنود میرود
او را بدل زنور محبت اثر نبود
با تو اگر زکوی تو مردود میرود
هر کاو نوای بربط عشقش بود بگوش
از ره کجا زچنگ و نی و عود میرود
شیخی که روی تافت زمیخانه بر حجاز
کورانه رو بکعبه مقصود میرود
آشفته را گناه فزونست از حساب
اما روان ببارگه جود میرود
حیدر که با ولایت او از طرب خلیل
خندان چو گل در آتش نمرود میرود
دست تهی است تحفه بر صاحب کرم
زان بنده بی عمل بر معبود میرود
زآن آتشم چو شمع بسر دود میرود
نمرود کو که از نم چشمم حذر کند
کز این نمم بدجله و شط رود میرود
پاکست همچو آینه قلبش زآب و می
رندی اگر که خرقه می آلود میرود
زاهده عمل بشرک برد پیش صیرفی
بنگر دغل که قلب زراندود میرود
نه طالب نعیم نه در بیم از جحیم
عاشق پی رضای تو خشنود میرود
او را بدل زنور محبت اثر نبود
با تو اگر زکوی تو مردود میرود
هر کاو نوای بربط عشقش بود بگوش
از ره کجا زچنگ و نی و عود میرود
شیخی که روی تافت زمیخانه بر حجاز
کورانه رو بکعبه مقصود میرود
آشفته را گناه فزونست از حساب
اما روان ببارگه جود میرود
حیدر که با ولایت او از طرب خلیل
خندان چو گل در آتش نمرود میرود
دست تهی است تحفه بر صاحب کرم
زان بنده بی عمل بر معبود میرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
پرشکوه دلی دارم از خون جگر لبریز
لبریز چو گردد خم شاید که کند سر ریز
از آه جگرسوزم کانون درون تفته
ایساقی آتش دست آبم تو بر آتش ریز
خواهی که برقص آری حوران بهشتی را
ای لعبت چین بر رقص دستی بزن و برخیز
عشق آمده در میدان با او سپهی انبوه
ای عقل تنک مایه زین خیل وحشم بگریز
در سلسله زهاد جز سردی و خشکی نیست
زین سلسله بیرون رو در سلسله آویز
ایدل بسر زلفش این عربده ات از چیست
با بازتو ای گنجشک پنجه مکن و مستیز
آشفته چه خواهد کرد زین صاف که مینوشد
صوفی که بود در رقص زین باد درد آمیز
شد صفحه پر از عنبر مشکین بودم دفتر
تا مدح علی بنوشت این خامه عنبر بیز
مجروح شدی ایدل بگذر زخم مویش
ناسور شده زخمت از غالیه کن پرهیز
لبریز چو گردد خم شاید که کند سر ریز
از آه جگرسوزم کانون درون تفته
ایساقی آتش دست آبم تو بر آتش ریز
خواهی که برقص آری حوران بهشتی را
ای لعبت چین بر رقص دستی بزن و برخیز
عشق آمده در میدان با او سپهی انبوه
ای عقل تنک مایه زین خیل وحشم بگریز
در سلسله زهاد جز سردی و خشکی نیست
زین سلسله بیرون رو در سلسله آویز
ایدل بسر زلفش این عربده ات از چیست
با بازتو ای گنجشک پنجه مکن و مستیز
آشفته چه خواهد کرد زین صاف که مینوشد
صوفی که بود در رقص زین باد درد آمیز
شد صفحه پر از عنبر مشکین بودم دفتر
تا مدح علی بنوشت این خامه عنبر بیز
مجروح شدی ایدل بگذر زخم مویش
ناسور شده زخمت از غالیه کن پرهیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
افتاده سرشکم زپی نرگس جادو
چون طفل سراسیمه که رفت از کف آهو
یکجا نظرم وقف کمانخانه ابروست
یکسو دل شیدا بکمند خم گیسو
من ترک می و صحبت معشوق نگویم
هر چند کند محتسب شهر هیاهو
خوش گفت مرا دوش حکیمی بنصیحت
زنهار مگو ترک می و طلعت نیکو
خوش رایحه شد زلف تو از پرتو رخسار
تا عود بر آتش نگذاری ندهد بو
مینای می و ما وسر زلف نکویان
ایشیخ تو و کوثر و حور و در مینو
ساقی چو حریف است چه اندیشه غلمان
میخانه چو مینوست بهل قصه بیکسو
ای موت و حیاتم بلب لعل تو پنهان
آباد و خرابم به اشارت دو ابرو
ای کودک سر خوش چو توئی ساقی مستان
شیخ از چه کند طوف حرم را به تکاپو
این سان که تو را جای بچشم من شیداست
کی سرو چنین معتدل آید بلب جو
گر بختی عقلم بکند سرکشی امروز
از عشق عقالش بنهم بر سر زانو
زنجیر کجا رافع سودا شود او را
آشفته که عمریست پریشان شده زآن مو
یک قبه زایوان تو این سبعه سیار
یک پرده زکریاس تو این پرده نه تو
ای مایه توحید علی شاه ولایت
من در تو گریزانم از گفته بدگو
چون طفل سراسیمه که رفت از کف آهو
یکجا نظرم وقف کمانخانه ابروست
یکسو دل شیدا بکمند خم گیسو
من ترک می و صحبت معشوق نگویم
هر چند کند محتسب شهر هیاهو
خوش گفت مرا دوش حکیمی بنصیحت
زنهار مگو ترک می و طلعت نیکو
خوش رایحه شد زلف تو از پرتو رخسار
تا عود بر آتش نگذاری ندهد بو
مینای می و ما وسر زلف نکویان
ایشیخ تو و کوثر و حور و در مینو
ساقی چو حریف است چه اندیشه غلمان
میخانه چو مینوست بهل قصه بیکسو
ای موت و حیاتم بلب لعل تو پنهان
آباد و خرابم به اشارت دو ابرو
ای کودک سر خوش چو توئی ساقی مستان
شیخ از چه کند طوف حرم را به تکاپو
این سان که تو را جای بچشم من شیداست
کی سرو چنین معتدل آید بلب جو
گر بختی عقلم بکند سرکشی امروز
از عشق عقالش بنهم بر سر زانو
زنجیر کجا رافع سودا شود او را
آشفته که عمریست پریشان شده زآن مو
یک قبه زایوان تو این سبعه سیار
یک پرده زکریاس تو این پرده نه تو
ای مایه توحید علی شاه ولایت
من در تو گریزانم از گفته بدگو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
ایکه جان داری فدا کن در ره جانانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را
دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را
ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن
به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را
صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی می خورد در آستین نان را
ندارد شیر در پستان ز پیری دایه ی دولت
که خاتم می مکد چون طفل انگشت سلیمان را
ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز
به زهر چشم گندم تلخ، نان آسیابان را
چه خون ها در دل ارباب همت می توان کردن
در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را
نمی داند حساب غم سلامت پیشه، پندارد
که مجنون می شمارد بی سبب ریگ بیابان را
خدایا حکم کن در گوشه ی افلاک بنشینند
چه داری بر سر ما این چنین این کدخدایان را
قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم
نمی خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را
سلیم از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر
که همچون مدخلان بر شیشه می مالد چه سان نان را
به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را
نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را
به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده ست
ز خال شاهدان خلد، تخم این سیاهان را
به گرد کعبه ی کوی تو گردد خضر همچون شمع
به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را
نمی بیند به قدر سرمه ای فیض از سواد هند
درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را
بود هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر
تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را
ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم
به سرمه می کند خاموش، چشمش دادخواهان را
سلیم از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری
که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را
دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را
ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن
به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را
صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی می خورد در آستین نان را
ندارد شیر در پستان ز پیری دایه ی دولت
که خاتم می مکد چون طفل انگشت سلیمان را
ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز
به زهر چشم گندم تلخ، نان آسیابان را
چه خون ها در دل ارباب همت می توان کردن
در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را
نمی داند حساب غم سلامت پیشه، پندارد
که مجنون می شمارد بی سبب ریگ بیابان را
خدایا حکم کن در گوشه ی افلاک بنشینند
چه داری بر سر ما این چنین این کدخدایان را
قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم
نمی خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را
سلیم از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر
که همچون مدخلان بر شیشه می مالد چه سان نان را
به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را
نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را
به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده ست
ز خال شاهدان خلد، تخم این سیاهان را
به گرد کعبه ی کوی تو گردد خضر همچون شمع
به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را
نمی بیند به قدر سرمه ای فیض از سواد هند
درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را
بود هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر
تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را
ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم
به سرمه می کند خاموش، چشمش دادخواهان را
سلیم از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری
که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گر به گوش خود ز مردم بشنوی گفتار را
از خوی خجلت بشویی نسخه ی اشعار را
شعر خود را گر به از هر شعر دانی دور نیست
بهتر از آب بقا باشد عرق بیمار را
در بلندی همچو آن، دیگر نداری مصرعی
زینت دیوان خود کن طره ی دستار را
در سواد نامه ات هر لفظ معنی می خورد
چاره ای کن آخر این موران معنی خوار را
تا بداند رتبه ی طبع بلندت را، سلیم
بر سر راه حسود انداز این طومار را
از خوی خجلت بشویی نسخه ی اشعار را
شعر خود را گر به از هر شعر دانی دور نیست
بهتر از آب بقا باشد عرق بیمار را
در بلندی همچو آن، دیگر نداری مصرعی
زینت دیوان خود کن طره ی دستار را
در سواد نامه ات هر لفظ معنی می خورد
چاره ای کن آخر این موران معنی خوار را
تا بداند رتبه ی طبع بلندت را، سلیم
بر سر راه حسود انداز این طومار را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جهان ز بی خبران چون مکان گله شده ست
غنیمت است که غم پاسبان گله شده ست
فغان ز پرورش آسمان که این قصاب
برای مصلحتی مهربان گله شده ست
فغان من ز رکاب هلال پای کشید
که از ستاره رهش در میان گله شده ست
بتان فتاده همه مست و پاسبان ساقی ست
کجاست گرگ، که یوسف شبان گله شده ست
سلیم این قدر از گرگ غم خبر دارم
که روی دشت پر از استخوان گله شده ست
غنیمت است که غم پاسبان گله شده ست
فغان ز پرورش آسمان که این قصاب
برای مصلحتی مهربان گله شده ست
فغان من ز رکاب هلال پای کشید
که از ستاره رهش در میان گله شده ست
بتان فتاده همه مست و پاسبان ساقی ست
کجاست گرگ، که یوسف شبان گله شده ست
سلیم این قدر از گرگ غم خبر دارم
که روی دشت پر از استخوان گله شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چند چون مرغ کسی بادیه پیما باشد؟
زر ماهی ز سفر کردن دریا باشد
سایه ی بال هما بستر آسایش نیست
ای خوش آن خواب که در سایه ی عنقا باشد
محتسب چون به در میکده آید، گوید
پیر میخانه که: خوش باشد، اگر جا باشد!
شیخ حیف است که در حلقه ی مستان آید
بگذارید که در صومعه تنها باشد
شست و شویی بده ای باطن می زاهد را
که دگر طعنه به مستان نزند، تا باشد
دوستی نیست خصومت که ترقی نکند
در دلش کینه ی من روغن و دیبا باشد
عقل و دین و دل و جان را همه از ما بردی
ای بت عهدشکن، پیش تو اینها باشد
آفتابی تو و عالم به وجود تو خوش است
حیف باشد که نباشی تو و دنیا باشد
جام می گیر سلیم این همه آشفته مباش
غم عالم نخورد مرد چو دانا باشد
زر ماهی ز سفر کردن دریا باشد
سایه ی بال هما بستر آسایش نیست
ای خوش آن خواب که در سایه ی عنقا باشد
محتسب چون به در میکده آید، گوید
پیر میخانه که: خوش باشد، اگر جا باشد!
شیخ حیف است که در حلقه ی مستان آید
بگذارید که در صومعه تنها باشد
شست و شویی بده ای باطن می زاهد را
که دگر طعنه به مستان نزند، تا باشد
دوستی نیست خصومت که ترقی نکند
در دلش کینه ی من روغن و دیبا باشد
عقل و دین و دل و جان را همه از ما بردی
ای بت عهدشکن، پیش تو اینها باشد
آفتابی تو و عالم به وجود تو خوش است
حیف باشد که نباشی تو و دنیا باشد
جام می گیر سلیم این همه آشفته مباش
غم عالم نخورد مرد چو دانا باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
بی سبب مردم به قید نام و ننگ افتاده اند
همچو خیل مور در این راه تنگ افتاده اند
در تلاش سوختن، چون کاغذ آتش زده
داغ های سینه ام با هم به جنگ افتاده اند
از زبان ها خود چه گویم، گوش های دوستان
با سخن همچون گل رعنا دورنگ افتاده اند
ما به بند خود گرفتاریم، حال ما مپرس
نیک بخت آنان که در قید فرنگ افتاده اند
ره کسی بر عذر او نگرفته، مشتاقان سلیم
بی سبب دنبال آن آهوی لنگ افتاده اند
همچو خیل مور در این راه تنگ افتاده اند
در تلاش سوختن، چون کاغذ آتش زده
داغ های سینه ام با هم به جنگ افتاده اند
از زبان ها خود چه گویم، گوش های دوستان
با سخن همچون گل رعنا دورنگ افتاده اند
ما به بند خود گرفتاریم، حال ما مپرس
نیک بخت آنان که در قید فرنگ افتاده اند
ره کسی بر عذر او نگرفته، مشتاقان سلیم
بی سبب دنبال آن آهوی لنگ افتاده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
آهم اثر نیافت ز فریاد بی وقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بی وقوف
ناخن به پنجه دارد و در بند تیشه است
آه از نکرده کاری فرهاد بی وقوف
مشکل که این شکار درآید به دام تو
دل مرغ زیرک است و تو صیاد بی وقوف
آن کس که بد نگفته، بترس از زبان او
پرهیز کن ز نشتر فصاد بی وقوف
شعرم به موشکافی ادراک مدعی
خندد چو نوعروس به داماد بی وقوف
بنگر سلیم چون فلکم زار می کشد؟
کافر مباد کشته ی جلاد بی وقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بی وقوف
ناخن به پنجه دارد و در بند تیشه است
آه از نکرده کاری فرهاد بی وقوف
مشکل که این شکار درآید به دام تو
دل مرغ زیرک است و تو صیاد بی وقوف
آن کس که بد نگفته، بترس از زبان او
پرهیز کن ز نشتر فصاد بی وقوف
شعرم به موشکافی ادراک مدعی
خندد چو نوعروس به داماد بی وقوف
بنگر سلیم چون فلکم زار می کشد؟
کافر مباد کشته ی جلاد بی وقوف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
از پی اسرار خود، کم با کسی پرخاش کن
راز پنهانی که داری همچو گل خود فاش کن
در گره تا چند داری همچو گوهر آب را
پنجه ی مژگانی از دریادلی در پاش کن
زشت اگر گفتم ترا، از من چرا رنجیده ای
صورت خود را ببین و جنگ با نقاش کن
زاهد آمد، ساقی از آن می که ما دانیم و تو
جرعه ای در ساغرش ریز و چو ما رسواش کن
هیچ کس چون دشمن از حال کسی آگاه نیست
جستجوی آفتاب ای ذره از خفاش کن
در دیار هند ازو دیدی چها دیدی سلیم
نفس خود را سوی کابل بر، به سگ سوداش کن
راز پنهانی که داری همچو گل خود فاش کن
در گره تا چند داری همچو گوهر آب را
پنجه ی مژگانی از دریادلی در پاش کن
زشت اگر گفتم ترا، از من چرا رنجیده ای
صورت خود را ببین و جنگ با نقاش کن
زاهد آمد، ساقی از آن می که ما دانیم و تو
جرعه ای در ساغرش ریز و چو ما رسواش کن
هیچ کس چون دشمن از حال کسی آگاه نیست
جستجوی آفتاب ای ذره از خفاش کن
در دیار هند ازو دیدی چها دیدی سلیم
نفس خود را سوی کابل بر، به سگ سوداش کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
روز و شبم اگر به حضوری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
در کوی عشق نیست ز اهل وفا کسی
هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی
دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد
تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی
ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار
هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی
بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی
همت بود بساط بزرگی، ندیده است
در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی
رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم
چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟
هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی
دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد
تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی
ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار
هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی
بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی
همت بود بساط بزرگی، ندیده است
در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی
رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم
چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - مذمت امساک شاهان
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - هجو شخصی که به ضیافت رفته بود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - در نرسیدن صله
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
به رویم دیدهٔ حیران در فیضی گشود اینجا
چو شبنم باختم از یک نگه بود و نبود اینجا
نماز و سبحه و کبر و ریا ارزانی زاهد
بود بر خاک خجلت روی مالیدن سجود اینجا
کدامین عیب باشد هم ترازو خودستایی را
بود بر ساده لوحی رحم کو خود را ستود اینجا
چه پرسی حال دل کان غمزه هر کس را بزد تیغی
نخستین ضرب دست خویشتن را آزمود اینجا
چو گل تا کی سراپا خنده بودن ای ز خود غافل
فغانی هم چو بلبل می توان گاهی سرود اینجا
گشاد کار دل در بند خاموشی بود جویا
چه درها بر رخم از لب فروبستن گشود اینجا
چو شبنم باختم از یک نگه بود و نبود اینجا
نماز و سبحه و کبر و ریا ارزانی زاهد
بود بر خاک خجلت روی مالیدن سجود اینجا
کدامین عیب باشد هم ترازو خودستایی را
بود بر ساده لوحی رحم کو خود را ستود اینجا
چه پرسی حال دل کان غمزه هر کس را بزد تیغی
نخستین ضرب دست خویشتن را آزمود اینجا
چو گل تا کی سراپا خنده بودن ای ز خود غافل
فغانی هم چو بلبل می توان گاهی سرود اینجا
گشاد کار دل در بند خاموشی بود جویا
چه درها بر رخم از لب فروبستن گشود اینجا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
غافل از حق گر باو شد جام می هشیار نیست
باز باشد دیدهٔ نرگس ولی بیدار نیست
از ریاضت در گداز دل چو پا قایم کنی
همچو شمعت هیچ باک از کسوت زرتار نیست
شکوهٔ دنیا، دلیل حب دنیای تو بس
با بد و نیک جهان جز طالبش را کار نیست
تندخو سرکش شود ز آمیزش اهل نفاق
هیچ مهمیزی سمند شعله را چون خار نیست
غافلان در زندگی بینند دنیا را به خواب
هر که پوشیده است چشم از کار حق بیدار نیست
صاف باطن را نباشد بی اثر آه سحر
کج رود تیر تفنگ گر از درون هموار نیست
دست و پا در کار دنیا هر که در باطن زند
هیچ کم جویا در ارباب ریا از مار نیست
باز باشد دیدهٔ نرگس ولی بیدار نیست
از ریاضت در گداز دل چو پا قایم کنی
همچو شمعت هیچ باک از کسوت زرتار نیست
شکوهٔ دنیا، دلیل حب دنیای تو بس
با بد و نیک جهان جز طالبش را کار نیست
تندخو سرکش شود ز آمیزش اهل نفاق
هیچ مهمیزی سمند شعله را چون خار نیست
غافلان در زندگی بینند دنیا را به خواب
هر که پوشیده است چشم از کار حق بیدار نیست
صاف باطن را نباشد بی اثر آه سحر
کج رود تیر تفنگ گر از درون هموار نیست
دست و پا در کار دنیا هر که در باطن زند
هیچ کم جویا در ارباب ریا از مار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
در این زمانه کسی نیست رو به من خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد