عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
مهر از تو ندیدم و وفا هم
جور از تو کشیدم و جفا هم
چیزی به دلت اثر ندارد
آسوده ز وردم از دعا هم
یک دل ز تو شادمان ندیدم
غیر از تو ملول و آشنا هم
چشمت ز نگاه مردمافکن
قلاش فکند و پارسا هم
زلفت ز کمند پیچ در پیچ
درویش گرفت و پادشا هم
از دیر و حرم مسافران را
مقصود تویی و مدعا هم
من اول و آخری ندارم
مبدا تویی و منتها هم
هر منظرت از مه دو هفته
شهری متحیرند ما هم
بالای تو هر کجا نشیند
بس فتنه که خیزد و بلا هم
چندان نگه تو بیخودم کرد
کز خویش گذشتم از خدا هم
تا زان سر کوی پا کشیدم
دستم از کار رفت و پا هم
در دور دهان و چشم ساقی
از زهد برستم از ریا هم
بس خرقه به کوی می فروشان
رهن می ناب شد روا هم
از جلوهٔ مهوشی فروغی
مغلوب هوس شدی هوا هم
جور از تو کشیدم و جفا هم
چیزی به دلت اثر ندارد
آسوده ز وردم از دعا هم
یک دل ز تو شادمان ندیدم
غیر از تو ملول و آشنا هم
چشمت ز نگاه مردمافکن
قلاش فکند و پارسا هم
زلفت ز کمند پیچ در پیچ
درویش گرفت و پادشا هم
از دیر و حرم مسافران را
مقصود تویی و مدعا هم
من اول و آخری ندارم
مبدا تویی و منتها هم
هر منظرت از مه دو هفته
شهری متحیرند ما هم
بالای تو هر کجا نشیند
بس فتنه که خیزد و بلا هم
چندان نگه تو بیخودم کرد
کز خویش گذشتم از خدا هم
تا زان سر کوی پا کشیدم
دستم از کار رفت و پا هم
در دور دهان و چشم ساقی
از زهد برستم از ریا هم
بس خرقه به کوی می فروشان
رهن می ناب شد روا هم
از جلوهٔ مهوشی فروغی
مغلوب هوس شدی هوا هم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من
قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فردای به من
نقد جان دادم و یک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخای به من
در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چلیپای به من
نیست روزی که بلایی نرسد
زان قد و قامت و بالای به من
نفسی نیست که آتش نزند
شعلهٔ عشق سراپای به من
در گذرگاه وی از کثرت خلق
بسته شد راه تماشای به من
در غم عشق فروغی نرسید
شادی از گلشن صحرای به من
یک دل و این همه غم وای به من
قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فردای به من
نقد جان دادم و یک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخای به من
در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چلیپای به من
نیست روزی که بلایی نرسد
زان قد و قامت و بالای به من
نفسی نیست که آتش نزند
شعلهٔ عشق سراپای به من
در گذرگاه وی از کثرت خلق
بسته شد راه تماشای به من
در غم عشق فروغی نرسید
شادی از گلشن صحرای به من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ثواب من همه شد عین رو سیاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من
فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی
که در گدایی او بود پادشاهی من
به جرم بیگنهی کشتیام خوشا روزی
که غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی من
توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من
ز کشتگان غمت چون گواه میطلبند
گواه من نبود غیر بیگواهی من
به غیر تیغ پناهم نماند و میپرسم
که رحم در دلت آید ز بیپناهی من
سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من
نریخت تا به زمین خون پاک بازان را
به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من
سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید
که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من
فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی
که در گدایی او بود پادشاهی من
به جرم بیگنهی کشتیام خوشا روزی
که غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی من
توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من
ز کشتگان غمت چون گواه میطلبند
گواه من نبود غیر بیگواهی من
به غیر تیغ پناهم نماند و میپرسم
که رحم در دلت آید ز بیپناهی من
سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من
نریخت تا به زمین خون پاک بازان را
به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من
سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید
که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
چه عقدههاست به کار دلم ز بخت سیاه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهٔ خونخوارهاش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمیدهند پناه
دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونهای است ز شمشیر ناصرالدین شاه
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله
شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه
همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه
فروغی از کرم شاه دستگیر شود
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهٔ خونخوارهاش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمیدهند پناه
دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونهای است ز شمشیر ناصرالدین شاه
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله
شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه
همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه
فروغی از کرم شاه دستگیر شود
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمدهای
پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمدهای
خانه پرداختهام تا تو ز جا خاستهای
سپر انداختهام تا تو به جنگ آمدهای
پنجهٔ عشق قوی پنجه نبرد است گهی
مگر آن حوصلهای کش تو به چنگ آمدهای
گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن
در دم افعی و در کام نهنگ آمدهای
اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار
تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمدهای
کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند
تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمدهای
آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل
همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمدهای
پی به منزل مقصود نخواهی بردن
تو که در بادیه با مرکب لنگ آمدهای
کی توان نام تو را برد فروغی در عشق
کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمدهای
پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمدهای
خانه پرداختهام تا تو ز جا خاستهای
سپر انداختهام تا تو به جنگ آمدهای
پنجهٔ عشق قوی پنجه نبرد است گهی
مگر آن حوصلهای کش تو به چنگ آمدهای
گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن
در دم افعی و در کام نهنگ آمدهای
اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار
تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمدهای
کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند
تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمدهای
آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل
همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمدهای
پی به منزل مقصود نخواهی بردن
تو که در بادیه با مرکب لنگ آمدهای
کی توان نام تو را برد فروغی در عشق
کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمدهای
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
رفتی بر غیر و ترک ما کردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی
پیمانه زدی ز دست بیگانه
اندیشهٔ خون آشنا کردی
سرخوش به کنار بلهوس خفتی
بنگر که به اهل دل چهها کردی
جز با من دل شکسته در عالم
هر عهد که بستهای وفا کردی
در عهد تو هر چه من وفا کردم
پاداش وفای من جفا کردی
آبی نزدی بر آتشم هرگز
تا بر لب آب خضر جا کردی
آنگه که قبای ناز پوشیدی
پیراهن صبر من قبا کردی
بیچاره منم وگر نه از رحمت
درد همه خستگان دوا کردی
بی بهره منم وگر نه از یاری
کام همه طالبان روا کردی
الا من که محکمش بستی
هر بسته که داشتی رها کردی
تا قد تو زد ره فروغی را
هر فتنه که خواستی بپاکردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی
پیمانه زدی ز دست بیگانه
اندیشهٔ خون آشنا کردی
سرخوش به کنار بلهوس خفتی
بنگر که به اهل دل چهها کردی
جز با من دل شکسته در عالم
هر عهد که بستهای وفا کردی
در عهد تو هر چه من وفا کردم
پاداش وفای من جفا کردی
آبی نزدی بر آتشم هرگز
تا بر لب آب خضر جا کردی
آنگه که قبای ناز پوشیدی
پیراهن صبر من قبا کردی
بیچاره منم وگر نه از رحمت
درد همه خستگان دوا کردی
بی بهره منم وگر نه از یاری
کام همه طالبان روا کردی
الا من که محکمش بستی
هر بسته که داشتی رها کردی
تا قد تو زد ره فروغی را
هر فتنه که خواستی بپاکردی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی
خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی
من به سودای غمت اشک به دامن کردم
تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی
سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر
که چهها با من از آن چاک گریبان کردی
حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست
که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی
عندلیب دل من نغمه سرا شد روزی
کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی
خون بهای دلم از لعل گهربار بیار
چون به خون غرقهاش از خنجر مژگان کردی
نام شمشیر تو آسایش جان باید کرد
که ز کشتن همه دشوار من آسان کردی
سالها در طلبت گوشهنشینی کردم
تا گذاری به سر گوشهنشینان کردی
هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند
وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی
تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد
فارغش از مه و خورشید درخشان کردی
خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی
من به سودای غمت اشک به دامن کردم
تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی
سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر
که چهها با من از آن چاک گریبان کردی
حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست
که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی
عندلیب دل من نغمه سرا شد روزی
کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی
خون بهای دلم از لعل گهربار بیار
چون به خون غرقهاش از خنجر مژگان کردی
نام شمشیر تو آسایش جان باید کرد
که ز کشتن همه دشوار من آسان کردی
سالها در طلبت گوشهنشینی کردم
تا گذاری به سر گوشهنشینان کردی
هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند
وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی
تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد
فارغش از مه و خورشید درخشان کردی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند
واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
در پیش چشم او لب او میکشد مرا
وان شوخ چشم بین که حمایت نمیکند
چندانکه عجز حال بر او عرضه میکنم
در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند
پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم
کاندیشهای ز شکر و شکایت نمیکند
در حق بندگان نظر لطف گاهگاه
هم میکند ولیک به غایت نمیکند
تا گفتهام دهان تو هیچست از آن زمان
با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند
بلبل صفت عبید به هرجا که میرسد
غیر از حدیث عشق روایت نمیکند
واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
در پیش چشم او لب او میکشد مرا
وان شوخ چشم بین که حمایت نمیکند
چندانکه عجز حال بر او عرضه میکنم
در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند
پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم
کاندیشهای ز شکر و شکایت نمیکند
در حق بندگان نظر لطف گاهگاه
هم میکند ولیک به غایت نمیکند
تا گفتهام دهان تو هیچست از آن زمان
با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند
بلبل صفت عبید به هرجا که میرسد
غیر از حدیث عشق روایت نمیکند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است
این خیالست که ما از سر او درگذریم
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم
جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است
این خیالست که ما از سر او درگذریم
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم
جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن
من کوی او را بندهام کورا میسر میشود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن
چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن
هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن
هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن
من کوی او را بندهام کورا میسر میشود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن
چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن
هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن
هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده
گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده
به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده
عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده
گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده
به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده
عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خارهست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو
که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خارهست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو
که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۸۷
ای که عمر از پیسودای تو دادیم بباد
یاد میدارد که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و میداشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
هر چه دارند ز آئین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشتهٔ بی نام ونشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
کام خسرو بده ای خسرو خوبان که شده است
لعلی جانبخش تو شیرین و دل او فرهاد
یاد میدارد که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و میداشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
هر چه دارند ز آئین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشتهٔ بی نام ونشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
کام خسرو بده ای خسرو خوبان که شده است
لعلی جانبخش تو شیرین و دل او فرهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۷۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۴۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۹۰