عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فصل فی ذکرالعشق و فضیلته و صفةالعشق والعاشق والمعشوق ذکرُالعشق یُریح القلوب و یُزیل الکروب
دلبر جانربای عشق آمد
سر یرو سرنمای عشق آمد
عشق با سر بریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
خیز و بنمای عشق را قامت
که مؤذّن بگفت قدقامت
عشق گویندهٔ نهان سخنست
عشق پوشیدهٔ برهنه تنست
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
آب آتش فروز عشق آمد
آتش آب سوز عشق آمد
عشق بیچار میخ تن باشد
مرغ دانا قفسشکن باشد
جان که دور از یگانگی باشد
دان که چون مرغ خانگی باشد
کش سوی علو خود سفر نبود
پر بود لیک اوج پر نبود
همتش آن بود که دانه خورد
قوّتش آنکه گرد خانه پرد
بندهٔ عشق باش تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
بندهٔ عشق جان حُر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد
سرکشی ز آرزو دان پر
قعر دریاست جای طالب دُر
طالب دُرّ و انگهی کشتی
دُر نیابی نیت بدین زشتی
طمع از درِّ آبدار ببر
خرزی را چه ره بود زی دُر
عزم خشکی بر اسب و بر خر کن
چون به دریا رسی قدم سر کن
مرد دُر جوی را به دریا بار
جان و سر دان همیشه پای افزار
سفر آب را به سر شو پیش
اندر آموز هم ز سایهٔ خویش
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خرمهرهای و تایی نان
تا از این سایه در هراسی تو
دُر ز خرمهره کی شناسی تو
نیست در عشق حظّ خود موجود
عاشقان را چکار با مقصود
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
عاشق آنست کو ز جان و ز تن
زود برخیزد او نگفته سخن
جان و تن را بسی محل ننهد
گنج را سکهٔ دغل ننهد
تا بود جعفری به لون چو ماه
ننهد بدرههای سیم سیاه
کردگار لطیف و خالق بار
هست خود پاک و پاک خواهد کار
بر صدف دُر چو یافت جانت بنه
ورنه خرمهره را ز دست مده
قالت از سایهٔ هواست برو
لاف گه برگ طاعتت به دو جو
خطّهٔ خاک لهو و بازی راست
عالم پاک پاکبازی راست
بیخودان را ز عشق فائده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
عاشقان سر نهند در شب تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق آتشنشان بیآبست
عشق بسیار جوی کم یابست
عشق چون دست داد پشت شکست
پای عاشق دو دست چرخ ببست
ای دریغا که با تو این معنی
نتوان گفت زانکه هست عری
سر یرو سرنمای عشق آمد
عشق با سر بریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
خیز و بنمای عشق را قامت
که مؤذّن بگفت قدقامت
عشق گویندهٔ نهان سخنست
عشق پوشیدهٔ برهنه تنست
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
آب آتش فروز عشق آمد
آتش آب سوز عشق آمد
عشق بیچار میخ تن باشد
مرغ دانا قفسشکن باشد
جان که دور از یگانگی باشد
دان که چون مرغ خانگی باشد
کش سوی علو خود سفر نبود
پر بود لیک اوج پر نبود
همتش آن بود که دانه خورد
قوّتش آنکه گرد خانه پرد
بندهٔ عشق باش تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
بندهٔ عشق جان حُر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد
سرکشی ز آرزو دان پر
قعر دریاست جای طالب دُر
طالب دُرّ و انگهی کشتی
دُر نیابی نیت بدین زشتی
طمع از درِّ آبدار ببر
خرزی را چه ره بود زی دُر
عزم خشکی بر اسب و بر خر کن
چون به دریا رسی قدم سر کن
مرد دُر جوی را به دریا بار
جان و سر دان همیشه پای افزار
سفر آب را به سر شو پیش
اندر آموز هم ز سایهٔ خویش
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خرمهرهای و تایی نان
تا از این سایه در هراسی تو
دُر ز خرمهره کی شناسی تو
نیست در عشق حظّ خود موجود
عاشقان را چکار با مقصود
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
عاشق آنست کو ز جان و ز تن
زود برخیزد او نگفته سخن
جان و تن را بسی محل ننهد
گنج را سکهٔ دغل ننهد
تا بود جعفری به لون چو ماه
ننهد بدرههای سیم سیاه
کردگار لطیف و خالق بار
هست خود پاک و پاک خواهد کار
بر صدف دُر چو یافت جانت بنه
ورنه خرمهره را ز دست مده
قالت از سایهٔ هواست برو
لاف گه برگ طاعتت به دو جو
خطّهٔ خاک لهو و بازی راست
عالم پاک پاکبازی راست
بیخودان را ز عشق فائده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
عاشقان سر نهند در شب تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق آتشنشان بیآبست
عشق بسیار جوی کم یابست
عشق چون دست داد پشت شکست
پای عاشق دو دست چرخ ببست
ای دریغا که با تو این معنی
نتوان گفت زانکه هست عری
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
برزخ
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷ - عشق و فخر
تا به چند اندر پی عشق مجازی؟
چند با یار مجازی عشقبازی؟!
چند گردی گرد اسرار حقیقت
ای ندانسته حقیقی از مجازی؟
برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن
خفتهمار استاینچه گیریدش به بازی؟
پاکبازی کن چو راه عشق پوئی
عشقبازی را بباید پاکبازی
اینکه بینی در همه گیتی سمر شد
عشق محمودی است نی حسن ایازی
در خم ابروی دل رخ نه که نبود
هر خم ابروی محرابی نمازی
برکش ازگردنفرازی سر، که ناگه
سرنگونی بینی ازگردنفرازی
از ره تجرید زی لاهوتیان شو
کاید از ناسوتیانت بینیازی
در ره عشق و طلب بیخویشتن شو
تا نشیبی را ندانی از فرازی
چون بهار از شاهد معنی سخن گو
نز بت نوشادی و ترک طرازی
شاهباز ساعد سلطان عشقم
چون کنم با هر تذرو وکبک بازی
در دبستان ازل بنهادم ازکف
دفتر نیرنگ و درس حیله سازی
زبن کلام پارسی گویند بر من
آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی
عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن
عیب خود بیند گه دیبا طرازی
آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان
چون کند با حملهٔ مردان غازی
خصم من خرد است وآری خرد دارد
صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی
چند با یار مجازی عشقبازی؟!
چند گردی گرد اسرار حقیقت
ای ندانسته حقیقی از مجازی؟
برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن
خفتهمار استاینچه گیریدش به بازی؟
پاکبازی کن چو راه عشق پوئی
عشقبازی را بباید پاکبازی
اینکه بینی در همه گیتی سمر شد
عشق محمودی است نی حسن ایازی
در خم ابروی دل رخ نه که نبود
هر خم ابروی محرابی نمازی
برکش ازگردنفرازی سر، که ناگه
سرنگونی بینی ازگردنفرازی
از ره تجرید زی لاهوتیان شو
کاید از ناسوتیانت بینیازی
در ره عشق و طلب بیخویشتن شو
تا نشیبی را ندانی از فرازی
چون بهار از شاهد معنی سخن گو
نز بت نوشادی و ترک طرازی
شاهباز ساعد سلطان عشقم
چون کنم با هر تذرو وکبک بازی
در دبستان ازل بنهادم ازکف
دفتر نیرنگ و درس حیله سازی
زبن کلام پارسی گویند بر من
آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی
عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن
عیب خود بیند گه دیبا طرازی
آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان
چون کند با حملهٔ مردان غازی
خصم من خرد است وآری خرد دارد
صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
ساقی محجوب می باید شراب عشق را
آتش هموار می باید کباب عشق را
در حریم ما ندارد شمع بی فانوس راه
شاهد بی پرده می سوزد حجاب عشق را
تیشه ای در کار هستی می کنم چون کوهکن
چند دارم در پس کوه آفتاب عشق را
عالمی را آه دردآلود من دیوانه کرد
هیچ کافر نشنود بوی کباب عشق را!
از کمند رشته عمر ابد سر می کشید
خضر اگر می یافت ذوق پیچ و تاب عشق را
هر که را در مغز پیچیده است بوی عقل خام
می شناسد اندکی قدر گلاب عشق را
هر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهان
برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را
آتش هموار می باید کباب عشق را
در حریم ما ندارد شمع بی فانوس راه
شاهد بی پرده می سوزد حجاب عشق را
تیشه ای در کار هستی می کنم چون کوهکن
چند دارم در پس کوه آفتاب عشق را
عالمی را آه دردآلود من دیوانه کرد
هیچ کافر نشنود بوی کباب عشق را!
از کمند رشته عمر ابد سر می کشید
خضر اگر می یافت ذوق پیچ و تاب عشق را
هر که را در مغز پیچیده است بوی عقل خام
می شناسد اندکی قدر گلاب عشق را
هر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهان
برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
بر نمی آید مراد از کعبه گل عشق را
هست محراب دعا از رخنه دل عشق را
می چو خون گرم جوشد از ته دل عشق را
مطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق را
موج سازد خوش عنان دریای لنگردار را
از دویدن کی شود مانع سلاسل عشق را
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
دامن صحرا غبار از عالم گل عشق را
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
نیست در خاطر غبار از عالم گل عشق را
حسن و عشق صافدل آیینه یکدیگرند
می کند یکرنگی معشوق، یکدل عشق را
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
کی شکار خود کند دنیای باطل عشق را
پشت کردن بر دو عالم، رو به حق آوردن است
می برد این نعل وارون تا به منزل عشق را
گردش پرگار را در نقطه بیند خرده بین
در دل هر دانه خرمنهاست حاصل عشق را
می برد در سنگ، لعل از پرتو خورشید فیض
چشم بستن، از تماشا نیست حایل عشق را
از دل عاشق به منزل برنیاید خارخار
می شود سنگ فسان، چون موج، ساحل عشق را
وصل آب زندگانی در سیاهی بسته است
دامن شبهاست دامان وسایل عشق را
نیست پروای تماشا عاشقان را، ورنه هست
باغ های دلگشا در غنچه دل عشق را
عشق چون دریا به تلخی بود در عالم مثل
شکرستان ساخت آن شیرین شمایل عشق را
گر چه غیر از دل ندارد منزلی این راه دور
گر به ظاهر پای رفتارست در گل عشق را
ساده رویان چون زمین شور خصم دانه اند
جز غبار خط زمینی نیست قابل عشق را
دیدن عاشق دلی از سنگ خواهد سخت تر
هست از هر زخم، شمشیری حمایل عشق را
عشق رسوا آب سازد حسن شرم آلود را
چند چون پروانه سازی شمع محفل عشق را
موج را دست از عنان برداشت دریا و همان
حسن دوراندیش دارد در سلاسل عشق را
خودفروشان دیگر و آزادمردان دیگرند
نیست چشم خونبها از تیغ قاتل عشق را
جذبه دریا ندارد سیل را دست از عنان
اختیاری نیست در قطع مراحل عشق را
نعمت روی زمین ارزانی تن پروران
می کند سیر از دو عالم، خوردن دل عشق را
می کند زنجیر، فیل مست را دیوانه تر
می شود شور جنون بیش از سلاسل عشق را
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
دامن افشاندن ز دنیا نیست مشکل عشق را
پیش ازین عشق و جنون بازیچه اطفال بود
عشق بازی های صائب کرد کامل عشق را
هست محراب دعا از رخنه دل عشق را
می چو خون گرم جوشد از ته دل عشق را
مطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق را
موج سازد خوش عنان دریای لنگردار را
از دویدن کی شود مانع سلاسل عشق را
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
دامن صحرا غبار از عالم گل عشق را
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
نیست در خاطر غبار از عالم گل عشق را
حسن و عشق صافدل آیینه یکدیگرند
می کند یکرنگی معشوق، یکدل عشق را
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
کی شکار خود کند دنیای باطل عشق را
پشت کردن بر دو عالم، رو به حق آوردن است
می برد این نعل وارون تا به منزل عشق را
گردش پرگار را در نقطه بیند خرده بین
در دل هر دانه خرمنهاست حاصل عشق را
می برد در سنگ، لعل از پرتو خورشید فیض
چشم بستن، از تماشا نیست حایل عشق را
از دل عاشق به منزل برنیاید خارخار
می شود سنگ فسان، چون موج، ساحل عشق را
وصل آب زندگانی در سیاهی بسته است
دامن شبهاست دامان وسایل عشق را
نیست پروای تماشا عاشقان را، ورنه هست
باغ های دلگشا در غنچه دل عشق را
عشق چون دریا به تلخی بود در عالم مثل
شکرستان ساخت آن شیرین شمایل عشق را
گر چه غیر از دل ندارد منزلی این راه دور
گر به ظاهر پای رفتارست در گل عشق را
ساده رویان چون زمین شور خصم دانه اند
جز غبار خط زمینی نیست قابل عشق را
دیدن عاشق دلی از سنگ خواهد سخت تر
هست از هر زخم، شمشیری حمایل عشق را
عشق رسوا آب سازد حسن شرم آلود را
چند چون پروانه سازی شمع محفل عشق را
موج را دست از عنان برداشت دریا و همان
حسن دوراندیش دارد در سلاسل عشق را
خودفروشان دیگر و آزادمردان دیگرند
نیست چشم خونبها از تیغ قاتل عشق را
جذبه دریا ندارد سیل را دست از عنان
اختیاری نیست در قطع مراحل عشق را
نعمت روی زمین ارزانی تن پروران
می کند سیر از دو عالم، خوردن دل عشق را
می کند زنجیر، فیل مست را دیوانه تر
می شود شور جنون بیش از سلاسل عشق را
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
دامن افشاندن ز دنیا نیست مشکل عشق را
پیش ازین عشق و جنون بازیچه اطفال بود
عشق بازی های صائب کرد کامل عشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
ز بت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ما را؟
که می روید بت از دیوار و در کاشانه ما را
چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش
به آب زندگانی می رساند خانه ما را
فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا
صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ما را
نگردد چون قفس بر بلبل مغرور ما زندان؟
کند صیاد تا کی فکر آب و دانه ما را؟
گرانخوابی ز تار و پود مخمل می برد بیرون
الهی هیچ گوشی نشنود افسانه ما را!
به از فانوس باشد سایه دست هواداران
مسوز ای شمع بی پروا، پر پروانه ما را
ز شوق جلوه مستانه ات شد ملک دل ویران
به گرد دامنی تعمیر کن ویرانه ما را
گر از خلوت ز ناز و سرکشی بیرون نمی آیی
به سنگی یاد کن ای سنگدل دیوانه ما را
که می افتد به فکر ما درین خاک فراموشان؟
مگر زنگار نسیان سبز سازد دانه ما را
غزالی را که ما داریم در مد نظر صائب
صفیر نی شمارد نعره شیرانه ما را
که می روید بت از دیوار و در کاشانه ما را
چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش
به آب زندگانی می رساند خانه ما را
فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا
صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ما را
نگردد چون قفس بر بلبل مغرور ما زندان؟
کند صیاد تا کی فکر آب و دانه ما را؟
گرانخوابی ز تار و پود مخمل می برد بیرون
الهی هیچ گوشی نشنود افسانه ما را!
به از فانوس باشد سایه دست هواداران
مسوز ای شمع بی پروا، پر پروانه ما را
ز شوق جلوه مستانه ات شد ملک دل ویران
به گرد دامنی تعمیر کن ویرانه ما را
گر از خلوت ز ناز و سرکشی بیرون نمی آیی
به سنگی یاد کن ای سنگدل دیوانه ما را
که می افتد به فکر ما درین خاک فراموشان؟
مگر زنگار نسیان سبز سازد دانه ما را
غزالی را که ما داریم در مد نظر صائب
صفیر نی شمارد نعره شیرانه ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
مستی و بی خبری رتبه عام است اینجا
ابجد تازه سوادان خط جام است اینجا
از سفر کردن ظاهر، نشود کار تمام
هر که در خویش سفر کرد تمام است اینجا
نشود جمع، زبان آوری و سوختگی
سخن از شمع مگویید که خام است اینجا
سخن عشق چو آید به میان خامش باش
لب گشودن به تکلم لب بام است اینجا
عارفان تلخ لب خود به شکایت نکنند
کجروی های فلک گردش جام است اینجا
تلخکامی نبود در شکرستان وصال
نامه آور نگه و بوسه پیام است اینجا
صید خود گوشه نشینان به توجه گیرند
دیده منتظران حلقه دام است اینجا
به غم این یک دو نفس را گذراندن ستم است
خنده صبح به دلگیری شام است اینجا
ذره تا مهر ندارند درین بزم قرار
بنما خاطر آسوده کدام است اینجا
در غم آباد فلک رخنه آزادی نیست
چشم تا کار کند حلقه دام است اینجا
پای در خلوت ما از در عادت مگذار
در دل باز چو شد وقت سلام است اینجا
زلف را شانه زد، ای بال فشانان چمن
زود خود را برسانید که دام است اینجا!
نیست مقبول دل عشق، پسندیده عقل
هر که آدم بود آنجا، دد و دام است اینجا
تا در آتشکده دل نگدازی صائب
دعوی پختگی اندیشه خام است اینجا
ابجد تازه سوادان خط جام است اینجا
از سفر کردن ظاهر، نشود کار تمام
هر که در خویش سفر کرد تمام است اینجا
نشود جمع، زبان آوری و سوختگی
سخن از شمع مگویید که خام است اینجا
سخن عشق چو آید به میان خامش باش
لب گشودن به تکلم لب بام است اینجا
عارفان تلخ لب خود به شکایت نکنند
کجروی های فلک گردش جام است اینجا
تلخکامی نبود در شکرستان وصال
نامه آور نگه و بوسه پیام است اینجا
صید خود گوشه نشینان به توجه گیرند
دیده منتظران حلقه دام است اینجا
به غم این یک دو نفس را گذراندن ستم است
خنده صبح به دلگیری شام است اینجا
ذره تا مهر ندارند درین بزم قرار
بنما خاطر آسوده کدام است اینجا
در غم آباد فلک رخنه آزادی نیست
چشم تا کار کند حلقه دام است اینجا
پای در خلوت ما از در عادت مگذار
در دل باز چو شد وقت سلام است اینجا
زلف را شانه زد، ای بال فشانان چمن
زود خود را برسانید که دام است اینجا!
نیست مقبول دل عشق، پسندیده عقل
هر که آدم بود آنجا، دد و دام است اینجا
تا در آتشکده دل نگدازی صائب
دعوی پختگی اندیشه خام است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
در کوی عشق ره نبود جبرئیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است
دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس
عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است
رفته و آینده اهل حال را منظور نیست
از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است
هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب
هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است
گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید
نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است
حسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگی
می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است
از درشتی های خط خوبان ملایم می شوند
ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است
نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم
پیش چشم خرده بین ما سود اعظمی است
بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی
زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است
دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس
عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است
رفته و آینده اهل حال را منظور نیست
از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است
هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب
هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است
گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید
نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است
حسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگی
می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است
از درشتی های خط خوبان ملایم می شوند
ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است
نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم
پیش چشم خرده بین ما سود اعظمی است
بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی
زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
سرچشمه حیات لب می چکان اوست
عمر دوباره سایه سرو روان اوست
خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است
گلمیخ آستان ثریا مکان اوست
ماهی که روشن است شبستان خاک ازو
برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست
هر چند بی کنار و میان است آن محیط
دست تصرف همه کس در میان اوست
در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
آن شاهباز قدس که عشق است نام او
دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست
عشق است میر قافله عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست
خونین اگر بود سخن عشق دور نیست
دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست
بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است
آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست
عمر دوباره سایه سرو روان اوست
خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است
گلمیخ آستان ثریا مکان اوست
ماهی که روشن است شبستان خاک ازو
برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست
هر چند بی کنار و میان است آن محیط
دست تصرف همه کس در میان اوست
در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
آن شاهباز قدس که عشق است نام او
دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست
عشق است میر قافله عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست
خونین اگر بود سخن عشق دور نیست
دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست
بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است
آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
چندین جمال هست نهان در جلال دوست
خوشتر ز گوشوار بود گوشمال دوست
پیوند نابریده میسر نمی شود
موقوف انقطاع بود اتصال دوست
در پرده آب کرد دل کاینات را
ای وای اگر ز پرده برآید جمال دوست
اوج وصال در خور پرواز ما نبود
بی بال و پر شدیم به امید بال دوست
پیوسته با محیط بود جویبار موج
دل را که منع می کند از اتصال دوست؟
بر سنگ زن که آهن زنگار خورده ای است
آیینه ای که آب نشد از مثال دوست
چون طفل روزه دار، سراپای دیده ایم
تا از کدام ابر برآید هلال دوست
معنی ربوده است مرا بیشتر ز لفظ
پروای دوست نیست مرا از خیال دوست
موج و حباب تیره کند بحر صاف را
حاجت به خط و خال ندارد جمال دوست
گردد ز خشکی و تری شاخ مختلف
عام است ورنه فیض نسیم وصال دوست
از ناله و فغان نشود طبع من ملول
جمع است خاطرم ز دل بی ملال دوست
در نوبهار حشر نیاید برون ز خاک
هر دانه دلی که نشد پایمال دوست
بگذر ز سر، که هر که درین راه سر نباخت
در جیب خاک ماند سرش ز انفعال دوست
هر ذره ای نو ای اناالشمس می زند
در خانه ام ز روشنی بی زوال دوست
ظرف حباب در خور بحر محیط زیست
صائب مرا بس است امید وصال دوست
خوشتر ز گوشوار بود گوشمال دوست
پیوند نابریده میسر نمی شود
موقوف انقطاع بود اتصال دوست
در پرده آب کرد دل کاینات را
ای وای اگر ز پرده برآید جمال دوست
اوج وصال در خور پرواز ما نبود
بی بال و پر شدیم به امید بال دوست
پیوسته با محیط بود جویبار موج
دل را که منع می کند از اتصال دوست؟
بر سنگ زن که آهن زنگار خورده ای است
آیینه ای که آب نشد از مثال دوست
چون طفل روزه دار، سراپای دیده ایم
تا از کدام ابر برآید هلال دوست
معنی ربوده است مرا بیشتر ز لفظ
پروای دوست نیست مرا از خیال دوست
موج و حباب تیره کند بحر صاف را
حاجت به خط و خال ندارد جمال دوست
گردد ز خشکی و تری شاخ مختلف
عام است ورنه فیض نسیم وصال دوست
از ناله و فغان نشود طبع من ملول
جمع است خاطرم ز دل بی ملال دوست
در نوبهار حشر نیاید برون ز خاک
هر دانه دلی که نشد پایمال دوست
بگذر ز سر، که هر که درین راه سر نباخت
در جیب خاک ماند سرش ز انفعال دوست
هر ذره ای نو ای اناالشمس می زند
در خانه ام ز روشنی بی زوال دوست
ظرف حباب در خور بحر محیط زیست
صائب مرا بس است امید وصال دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
گردون صدف گوهر یکدانه عشق است
خورشید جهانتاب، نگین خانه عشق است
هم کعبه اسلام و هم آتشکده کفر
ویران شده جلوه مستانه عشق است
هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست
رزق سر شوریده دیوانه عشق است
از مرتبه خاک به افلاک رسیدن
موقوف به یک نعره مستانه عشق است
گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجی است که در سینه ویرانه عشق است
در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
این زمزمه در گوشه میخانه عشق است
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
یک روزن مسدود ز کاشانه عشق است
افسردگی عالم و خوشحالی دنیا
از بست و گشاد در میخانه عشق است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه عشق است
خورشید قیامت که کند داغ جهان را
از سوختگان سر دیوانه عشق است
از پرده دل کی به زبان قلم آید؟
لفظی که در او معنی بیگانه عشق است
صائب که مقیم حرم کعبه دین بود
امروز کمربسته بتخانه عشق است
خورشید جهانتاب، نگین خانه عشق است
هم کعبه اسلام و هم آتشکده کفر
ویران شده جلوه مستانه عشق است
هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست
رزق سر شوریده دیوانه عشق است
از مرتبه خاک به افلاک رسیدن
موقوف به یک نعره مستانه عشق است
گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجی است که در سینه ویرانه عشق است
در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
این زمزمه در گوشه میخانه عشق است
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
یک روزن مسدود ز کاشانه عشق است
افسردگی عالم و خوشحالی دنیا
از بست و گشاد در میخانه عشق است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه عشق است
خورشید قیامت که کند داغ جهان را
از سوختگان سر دیوانه عشق است
از پرده دل کی به زبان قلم آید؟
لفظی که در او معنی بیگانه عشق است
صائب که مقیم حرم کعبه دین بود
امروز کمربسته بتخانه عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
ساده لوحانی که درد خود به درمان داده اند
دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند
محرمان کعبه مقصود، از تار نفس
جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند
یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان
تا مرا چون شبنم گل چشم حیران داده اند
نیست غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی
عندلیب مست را سر در گلستان داده اند
ناله زنجیر دارد حلقه چشم غزال
تا من دیوانه را سر در بیابان داده اند
اهل دنیا حلقه بیرون در گردیده اند
همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند
عارفان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
اختیار کشتی خود را به طوفان داده اند
زیر بار منت گردون دو تا گردیده ام
همچو ماه نو مرا تا یک لب نان داده اند
گفتگوی ماست بی حاصل، وگرنه مور را
مزد گفتار از شکرخند سلیمان داده اند
از دل پرخون و آه آتشین و اشک گرم
آنچه می باید مرا صائب به سامان داده اند
دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند
محرمان کعبه مقصود، از تار نفس
جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند
یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان
تا مرا چون شبنم گل چشم حیران داده اند
نیست غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی
عندلیب مست را سر در گلستان داده اند
ناله زنجیر دارد حلقه چشم غزال
تا من دیوانه را سر در بیابان داده اند
اهل دنیا حلقه بیرون در گردیده اند
همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند
عارفان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
اختیار کشتی خود را به طوفان داده اند
زیر بار منت گردون دو تا گردیده ام
همچو ماه نو مرا تا یک لب نان داده اند
گفتگوی ماست بی حاصل، وگرنه مور را
مزد گفتار از شکرخند سلیمان داده اند
از دل پرخون و آه آتشین و اشک گرم
آنچه می باید مرا صائب به سامان داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
می کند یادش دل بیتاب و از خود می رود
می برد نام شراب ناب و از خود می رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می شود از آتش گل آب و از خود می رود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود
شوخی میخانه مشرب نمی باشد مدام
می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود
بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی
می نماید چشم او در خواب و از خود می رود
هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند
غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود
زاهد خشک از هوای جلوه مستانه اش
می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج می غلطد به روی آب و از خود می رود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
می کند نظاره مهتاب و از خود می رود
گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز
می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود
ماهیی کز ورطه قلاب یک ره جسته است
می شمارد موج را قلاب و از خود می رود
لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران
اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود
دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود می رود
هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی
همرهان را می کند در خواب و از خود می رود
هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار
می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود
بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود
می برد نام شراب ناب و از خود می رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می شود از آتش گل آب و از خود می رود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود
شوخی میخانه مشرب نمی باشد مدام
می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود
بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی
می نماید چشم او در خواب و از خود می رود
هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند
غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود
زاهد خشک از هوای جلوه مستانه اش
می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج می غلطد به روی آب و از خود می رود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
می کند نظاره مهتاب و از خود می رود
گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز
می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود
ماهیی کز ورطه قلاب یک ره جسته است
می شمارد موج را قلاب و از خود می رود
لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران
اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود
دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود می رود
هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی
همرهان را می کند در خواب و از خود می رود
هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار
می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود
بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۵
بتان که خون شهیدان چو آب می نوشند
کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند
چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی
که باده شراب در اثنای خواب می نوشند
ز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شد
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشودروشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه رضاجمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب
جماعتی که می بی حساب می نوشند
کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند
چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی
که باده شراب در اثنای خواب می نوشند
ز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شد
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشودروشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه رضاجمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب
جماعتی که می بی حساب می نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۹
از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۴
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس
می شوی دیوانه، ازدامان آن صحرا مپرس
تیغ سیراب است موج قلزم خونخوارعشق
غوطه در خون می دهی مارا، ازان دریا مپرس
می کنی زیر و زبر مارا، ازان کشور مگوی
سربه صحرا می دهی مارا، ازان صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
قسمت ساحل ز دریا جز کف افسون نیست
حال گوهرهای بحر از مشت خاک ما مپرس
عاشقان دور گرد آیینه دار حیرتند
شبنم افتاده را ازعالم بالا مپرس
در تنور سینه خم جوش این می را ببین
نشأه این باده رااز ساغر و مینا مپرس
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
عشق بالا دست را از عقل نابینا مپرس
زاهد خشک از شراب عشق رنگی دیده است
زینهار از شیشه حال نشأه صهبا مپرس
می زند آتش به عالم، حرف روی او مگو
می کنی قایم قیامت را، ازان بالا مپرس
اشک خونین می شود ،زان چهره رنگین مگو
آه بالا می کشد، زان قامت رعنا مپرس
کاسه در خون جگر داران عالم می زند
از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس
حلقه بیرون در از خانه باشد بی خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
پشت و روی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
گل چه می داند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطه آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
نشأه می می دهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی خبر از ما مپرس
می شوی دیوانه، ازدامان آن صحرا مپرس
تیغ سیراب است موج قلزم خونخوارعشق
غوطه در خون می دهی مارا، ازان دریا مپرس
می کنی زیر و زبر مارا، ازان کشور مگوی
سربه صحرا می دهی مارا، ازان صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
قسمت ساحل ز دریا جز کف افسون نیست
حال گوهرهای بحر از مشت خاک ما مپرس
عاشقان دور گرد آیینه دار حیرتند
شبنم افتاده را ازعالم بالا مپرس
در تنور سینه خم جوش این می را ببین
نشأه این باده رااز ساغر و مینا مپرس
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
عشق بالا دست را از عقل نابینا مپرس
زاهد خشک از شراب عشق رنگی دیده است
زینهار از شیشه حال نشأه صهبا مپرس
می زند آتش به عالم، حرف روی او مگو
می کنی قایم قیامت را، ازان بالا مپرس
اشک خونین می شود ،زان چهره رنگین مگو
آه بالا می کشد، زان قامت رعنا مپرس
کاسه در خون جگر داران عالم می زند
از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس
حلقه بیرون در از خانه باشد بی خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
پشت و روی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
گل چه می داند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطه آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
نشأه می می دهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی خبر از ما مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۸
هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۳
صبح قیامت بود چاک گریبان عشق
شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق
کورسوادان عقل محو کتابند و لوح
سینه روشن بود لوح دبستان عشق
هر سو مو بر تنش شمع تجلی شود
دررگ هرکس دوید باده سوزان عشق
خاک وجودش شود همسفر گردباد
درقدم هرکه رفت خار بیابان عشق
چون نتواند گرفت گردش خود راعنان ؟
نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشق
آینه اهل دل نقش نگیرد به خود
فلس ندارد به تن ماهی عمان عشق
آب شود هرکه دید چهره شرمین حسن
محو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشق
از پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوند
ازجگر خود بود روزی مهمان عشق
تیغ ستم دل شکافت ناوک غم دیده دوز
کیست که آید دلیر برسر میدان عشق؟
ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر را
عقده سر درگم زلف پریشان عشق
خامه صائب عبث عرض سخن می دهد
پای ملخ راچه قدر پیش سلیمان عشق
شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق
کورسوادان عقل محو کتابند و لوح
سینه روشن بود لوح دبستان عشق
هر سو مو بر تنش شمع تجلی شود
دررگ هرکس دوید باده سوزان عشق
خاک وجودش شود همسفر گردباد
درقدم هرکه رفت خار بیابان عشق
چون نتواند گرفت گردش خود راعنان ؟
نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشق
آینه اهل دل نقش نگیرد به خود
فلس ندارد به تن ماهی عمان عشق
آب شود هرکه دید چهره شرمین حسن
محو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشق
از پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوند
ازجگر خود بود روزی مهمان عشق
تیغ ستم دل شکافت ناوک غم دیده دوز
کیست که آید دلیر برسر میدان عشق؟
ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر را
عقده سر درگم زلف پریشان عشق
خامه صائب عبث عرض سخن می دهد
پای ملخ راچه قدر پیش سلیمان عشق