عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
نماز شام چنان نشئة میش گل کرد
که آفتاب ز بدمستیش تنزل کرد
نسیم زلف تو زد بر دماغ او هر گاه
صبا به عهد تو میل شمیم سنبل کرد
مگر به باغ تو بودی که امشب از بلبل
گل دریده دهن صد سخن تحمل کرد؟
سری ز سرّ دهانش برون نبرد آخر
دلم چو غنچه درین نکته بس تأمّل کرد
فریب زلف نخوردی ولی ببین فیّاض
که چون شکار تو آخر کمند کاکل کرد!
که آفتاب ز بدمستیش تنزل کرد
نسیم زلف تو زد بر دماغ او هر گاه
صبا به عهد تو میل شمیم سنبل کرد
مگر به باغ تو بودی که امشب از بلبل
گل دریده دهن صد سخن تحمل کرد؟
سری ز سرّ دهانش برون نبرد آخر
دلم چو غنچه درین نکته بس تأمّل کرد
فریب زلف نخوردی ولی ببین فیّاض
که چون شکار تو آخر کمند کاکل کرد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
مشّاطه چو آرایش آن زلف علم کرد
آن خم که در آن بود دلم باز به خم کرد
هر تار سر زلف تو ماوای دلی بود
مشّاطه برین سلسله بسیار ستم کرد
قربانی مژگان تو گردم که به یک تاز
تسخیر جهان بیمدد تیغ و علم کرد
تا لذّت تیغ تو چشیدست، دلم را
رحمست بر آن صید که از دام تو رم کرد
نازی که نگاه تو به فیّاض حزین داشت
یارب چه گنه دید که بیواسطه کم کرد!
آن خم که در آن بود دلم باز به خم کرد
هر تار سر زلف تو ماوای دلی بود
مشّاطه برین سلسله بسیار ستم کرد
قربانی مژگان تو گردم که به یک تاز
تسخیر جهان بیمدد تیغ و علم کرد
تا لذّت تیغ تو چشیدست، دلم را
رحمست بر آن صید که از دام تو رم کرد
نازی که نگاه تو به فیّاض حزین داشت
یارب چه گنه دید که بیواسطه کم کرد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
گفتگوی چشم جادویی مرا دیوانه کرد
همزبانیهای ابرویی مرا دیوانه کرد
گیسوی زنجیر، عاقل میکند دیوانه را
حلقة زنجیر گیسویی مرا دیوانه کرد
رام با دیوانه میشد پیش ازین آهو ولی
رم نمودنهای آهویی مرا دیوانه کرد
کاش از یک تار مو تدبیر زنجیرم کند
آنکه از هر یک سر مویی مرا دیوانه کرد
من کجا و طاقت این های های گریهها
وه که از بیطاقتی هویی مرا دیوانه کرد
با گل وصل بتان چشم آشنایان دیگرند
زین می هوش آزما بویی مرا دیوانه کرد
بیکشش کوشش طریق رهروان کعبه نیست
اندرین وادی تکاپویی مرا دیوانه کرد
بیستون عشق کندن پیشة هر تیشه نیست
امتحان دست و بازویی مرا دیوانه کرد
کو به کو فیّاض گشتم گر چه پر همراه عقل
عشق آخر در سر کویی مرا دیوانه کرد
همزبانیهای ابرویی مرا دیوانه کرد
گیسوی زنجیر، عاقل میکند دیوانه را
حلقة زنجیر گیسویی مرا دیوانه کرد
رام با دیوانه میشد پیش ازین آهو ولی
رم نمودنهای آهویی مرا دیوانه کرد
کاش از یک تار مو تدبیر زنجیرم کند
آنکه از هر یک سر مویی مرا دیوانه کرد
من کجا و طاقت این های های گریهها
وه که از بیطاقتی هویی مرا دیوانه کرد
با گل وصل بتان چشم آشنایان دیگرند
زین می هوش آزما بویی مرا دیوانه کرد
بیکشش کوشش طریق رهروان کعبه نیست
اندرین وادی تکاپویی مرا دیوانه کرد
بیستون عشق کندن پیشة هر تیشه نیست
امتحان دست و بازویی مرا دیوانه کرد
کو به کو فیّاض گشتم گر چه پر همراه عقل
عشق آخر در سر کویی مرا دیوانه کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دماغم باج ذوق از نشئة سرشار میگیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار میگیرد
ز خود آزردهام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم میگیرد و بسیار میگیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود میرود آنگه رگ بیمار میگیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بیطاقتی آیینه در زنگار میگیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار میگیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار میگیرد
عجب در خاک و خون غلتیدهام ظالم تماشایی
تو گل میچینی و نخل شهادت باز میگیرد!
به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار میگیرد
حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقة زنّار میگیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار میگیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار میگیرد
ز خود آزردهام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم میگیرد و بسیار میگیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود میرود آنگه رگ بیمار میگیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بیطاقتی آیینه در زنگار میگیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار میگیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار میگیرد
عجب در خاک و خون غلتیدهام ظالم تماشایی
تو گل میچینی و نخل شهادت باز میگیرد!
به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار میگیرد
حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقة زنّار میگیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار میگیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
بخت کو کز تو بمن مژدة یادی برسد
مگر این کشت مرا آب زیادی برسد
عاشقان زار بگریید چو کامی یابید
این شگون نیست که عاشق به مرادی برسد
بلبل، این ناله و فریاد ندارد سودی
کیست در کشور خوبی که به دادی برسد!
دلم از حسرت تیغ تو به تنگ آمده است
مگر از شست تو امّید گشادی برسد
بیجمال تو سواد نظرم رفته ز یاد
مگر از خطر تو چشمم به سوادی برسد
سفر دور ره زلف تو دارم در پیش
یارب از مایدة زلف تو زادی برسد
صفحة شعر تو فیّاض چنان روحفزاست
که کس از راه بیابان به سوادی برسد
مگر این کشت مرا آب زیادی برسد
عاشقان زار بگریید چو کامی یابید
این شگون نیست که عاشق به مرادی برسد
بلبل، این ناله و فریاد ندارد سودی
کیست در کشور خوبی که به دادی برسد!
دلم از حسرت تیغ تو به تنگ آمده است
مگر از شست تو امّید گشادی برسد
بیجمال تو سواد نظرم رفته ز یاد
مگر از خطر تو چشمم به سوادی برسد
سفر دور ره زلف تو دارم در پیش
یارب از مایدة زلف تو زادی برسد
صفحة شعر تو فیّاض چنان روحفزاست
که کس از راه بیابان به سوادی برسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
یک شب که نه در وصال باشد
هر لحظه هزار سال باشد
آنرا که تو در خیال باشی
تا حشر شب وصال باشد
قتل همه کن حرام بر خویش
تا خون منت حلال باشد
گر خون منست این دیت چیست
بگذار که پایمال باشد
ممکن نبود گذشتن از وصل
هر چند امرِ محال باشد
داد دل شکوه میتوان داد
گر یک نفسم مجال باشد
کلکش منقار بلبلانست
فیّاض چه غم که لال باشد
هر لحظه هزار سال باشد
آنرا که تو در خیال باشی
تا حشر شب وصال باشد
قتل همه کن حرام بر خویش
تا خون منت حلال باشد
گر خون منست این دیت چیست
بگذار که پایمال باشد
ممکن نبود گذشتن از وصل
هر چند امرِ محال باشد
داد دل شکوه میتوان داد
گر یک نفسم مجال باشد
کلکش منقار بلبلانست
فیّاض چه غم که لال باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
خوشا آن دل که تا جان باشدش اندوهگین باشد
دل آسوده میباید که در زیر زمین باشد
کجا داد دل پرحسرت من میدهد وصلی
که تا مژگان زنی بر هم نگاه واپسین باشد
دل از جور و جفایش نشئة مهر و وفا یابد
که کار نازنینان هر چه باشد نازنین باشد
به هر جانب سمند جلوه بیباکانه میتازی
نمیترسی که تا دیدن نگاهی در کمین باشد؟
همان جاریست بر من حکم آب تیغ بیدادت
اگر چون آفتابم عالمی زیر نگین باشد
دل از محراب ابروی تو هرگز رو نگرداند
به شرع دوستی گر قبلهای باشد همین باشد
فکندت از نظر فیّآض اگر آن بیوفا آسان
تو هم مشکل مگیر اینکار را خوب این چنین باشد
دل آسوده میباید که در زیر زمین باشد
کجا داد دل پرحسرت من میدهد وصلی
که تا مژگان زنی بر هم نگاه واپسین باشد
دل از جور و جفایش نشئة مهر و وفا یابد
که کار نازنینان هر چه باشد نازنین باشد
به هر جانب سمند جلوه بیباکانه میتازی
نمیترسی که تا دیدن نگاهی در کمین باشد؟
همان جاریست بر من حکم آب تیغ بیدادت
اگر چون آفتابم عالمی زیر نگین باشد
دل از محراب ابروی تو هرگز رو نگرداند
به شرع دوستی گر قبلهای باشد همین باشد
فکندت از نظر فیّآض اگر آن بیوفا آسان
تو هم مشکل مگیر اینکار را خوب این چنین باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
آن شوخ ز حالم خبری داشته باشد
وین ناله بدان دل گذری داشته باشد
پیداست پریشانی زلفش ز حد افزون
گویا به دل خسته سری داشته باشد
مستانه رود سر زده تا بر سر آن کوی
گر سیل سرشکم اثری داشته باشد
عمری است که در راه وفا خاک نشینم
شاید که بدین ره گذری داشته باشد
مردیم ز آمد شد هر بیهده فیّاض
ویرانة دل کاش دری داشته باشد
وین ناله بدان دل گذری داشته باشد
پیداست پریشانی زلفش ز حد افزون
گویا به دل خسته سری داشته باشد
مستانه رود سر زده تا بر سر آن کوی
گر سیل سرشکم اثری داشته باشد
عمری است که در راه وفا خاک نشینم
شاید که بدین ره گذری داشته باشد
مردیم ز آمد شد هر بیهده فیّاض
ویرانة دل کاش دری داشته باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
گر آتش تو چو شمع استخوانم آب کند
عجب که رشتة عمر مرا به تاب کند
همیشه جوهر تیغ تو همچو مرغابی
برای صید دلم دانهای در آب کند
به حیله چشم تو خود را به خواب میدارد
بدین فسانه مگر صید را به خواب کند
فلک به نسخة تقدیر سالها گردید
که بهر من همه روز بد انتخاب کند
به دور خود رخِ آن مه ز مشک تر فیّاض
خطی کشیده که تسخیر آفتاب کند
عجب که رشتة عمر مرا به تاب کند
همیشه جوهر تیغ تو همچو مرغابی
برای صید دلم دانهای در آب کند
به حیله چشم تو خود را به خواب میدارد
بدین فسانه مگر صید را به خواب کند
فلک به نسخة تقدیر سالها گردید
که بهر من همه روز بد انتخاب کند
به دور خود رخِ آن مه ز مشک تر فیّاض
خطی کشیده که تسخیر آفتاب کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
موج اشکم ابر را آلوده دامن میکند
شعلة آهم چراغ برق روشن میکند
صحبت رنگین من مشکل که درگیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن میکند
نالهام در سینه میپیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن میکند
فرق بسیارست ای یاران ز من تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من میکند
با تو در غیرت نمیگنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن میکند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچة امید من یاد شکفتن میکند
ذوق عزلت گر چنین بر میدهد فیّاض زود
همّتم بر شهپر عنقا نشیمن میکند
شعلة آهم چراغ برق روشن میکند
صحبت رنگین من مشکل که درگیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن میکند
نالهام در سینه میپیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن میکند
فرق بسیارست ای یاران ز من تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من میکند
با تو در غیرت نمیگنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن میکند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچة امید من یاد شکفتن میکند
ذوق عزلت گر چنین بر میدهد فیّاض زود
همّتم بر شهپر عنقا نشیمن میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
شش جهت را در زدم جز حلقه کس بر در نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانهها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گردِ غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشتگرمیهای آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بیبال و پریها کار ما را خام کرد
ورنه در بزمش دل از پروانهای کمتر نبود
جلوة پرواز، زنجیرست بیدیدار گل
بلبلان را بی تو دامن همچو بال و پر نبود
قسمت ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر ترا تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما را سرخ داشت
پیش ازین فیّاض تابی اندرین گوهر نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانهها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گردِ غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشتگرمیهای آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بیبال و پریها کار ما را خام کرد
ورنه در بزمش دل از پروانهای کمتر نبود
جلوة پرواز، زنجیرست بیدیدار گل
بلبلان را بی تو دامن همچو بال و پر نبود
قسمت ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر ترا تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما را سرخ داشت
پیش ازین فیّاض تابی اندرین گوهر نبود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
کو آنکه شیونم به اثر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بینصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بینصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
هلاک همچو منی خشم و کین نمیخواهد
چنین شکار ضعیفی کمین نمیخواهد
ز یک اشارة ابرو به مدّعای توام
هلاکم این همه چین حبین نمیخواهد
تراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو این نمیخواهد!
اسیر دام هوس باد آن گرانجانی
که تیر ناز ترا دلنشین نمیخواهد
هوای زلف و رخ تست بر سر فیّاض
که رام کفر نگردید و دین نمیخواهد
چنین شکار ضعیفی کمین نمیخواهد
ز یک اشارة ابرو به مدّعای توام
هلاکم این همه چین حبین نمیخواهد
تراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو این نمیخواهد!
اسیر دام هوس باد آن گرانجانی
که تیر ناز ترا دلنشین نمیخواهد
هوای زلف و رخ تست بر سر فیّاض
که رام کفر نگردید و دین نمیخواهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
بر شعله آن چنان که کسی تار مو نهد
پیچد چو زلف دست به رخسار او نهد
ترسم درازدستی آن زلف خیره را
آخر مباد سلسله در پای او نهد!
آخر به کام خال شدی، صد هزار حیف
با هندویی برای چه کس رو به رو نهد!
تبخاله میزند لب ساغر هزار جای
لب بر لب شراب گر آن تندخو نهد
کس تا ابد دگر سخن تازه نشنود
فیّاض مهر اگر به لب گفتگو نهد
پیچد چو زلف دست به رخسار او نهد
ترسم درازدستی آن زلف خیره را
آخر مباد سلسله در پای او نهد!
آخر به کام خال شدی، صد هزار حیف
با هندویی برای چه کس رو به رو نهد!
تبخاله میزند لب ساغر هزار جای
لب بر لب شراب گر آن تندخو نهد
کس تا ابد دگر سخن تازه نشنود
فیّاض مهر اگر به لب گفتگو نهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
شبی که عکس سر زلف یار در نظر آید
غبار صبح به چشمم چو گرد سرمه درآید
ز کبریای جمال تو چشم اشکفشان را
بر آفتاب گشاییم و ذرّه در نظر آید
به زخم تیر نگاه تو تا به حشر اسیران
نهند مرهم کافور و زهر سوده برآید
خوشا سرایت بیداد عشق کز اثر آن
شکاف چاک گریبان به دامن جگر آید
به زیر منّت تکلیف سرمه چند نشینم
خوش آنکه سر زده گرد رهش به دیده درآید
ز فیض نشو و نما در بهارِ گریة مستان
سزد که سبزة مینای باده تا کمر آید
مکن به چرخ پی نیک و بد مجادله فیّاض
زمان عیش سرآمد زمان غصّه سرآید
غبار صبح به چشمم چو گرد سرمه درآید
ز کبریای جمال تو چشم اشکفشان را
بر آفتاب گشاییم و ذرّه در نظر آید
به زخم تیر نگاه تو تا به حشر اسیران
نهند مرهم کافور و زهر سوده برآید
خوشا سرایت بیداد عشق کز اثر آن
شکاف چاک گریبان به دامن جگر آید
به زیر منّت تکلیف سرمه چند نشینم
خوش آنکه سر زده گرد رهش به دیده درآید
ز فیض نشو و نما در بهارِ گریة مستان
سزد که سبزة مینای باده تا کمر آید
مکن به چرخ پی نیک و بد مجادله فیّاض
زمان عیش سرآمد زمان غصّه سرآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خوش آنکه از سفر آن غمگسار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید