عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
یاران چه شد که پرسش یاری نمیکند
بر دردمند خویش گذاری نمیکنند
از غصه بر کنار و چو گل در کنار هم
برما نظر ز گوشه کناری نمیکنند
مارا بسوخت یاد حریفان و این گروه
یادی ز حال سوخته باری نمیکنند
مردیم از انتظار و رفیقان بیوفا
آخر گذار هم بمزاری نمیکنند
اهلی ترا بناله که فریاد رس شود؟
کاین ناله های سرد تو کاری نمیکنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
افغان که درد ما بدوا کم نمی شود
تا بیش میشود غم ما کم نمی شود
پاکیزه دل چو آینه یی ای فرشته خوی
زان است کز رخ تو صفا کم نمی شود
آبش مگر ز چشمه خورشید داده اند
سرو ترا که نشو و نما کم نمی شود
از حد مبر جفا که وفایی که با من است
از صد هزار جور و جفا کم نمی شود
تا خود میانه گل و بلبل چه واقع است
کامد شد نسیم صبا کم نمی شود
اهلی نماند (هیچ) ز شاهان جم نشان
اما نشان اهل وفا کم نمی شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
گشتیم پیر و یار همان نوجوان که بود
مردیم و آرزوی دل ما همان که بود
ای سرو، نرگس تو مرا کشت یا قدت؟
بهر خدا که راست بگو آنچنان که بود
کس در زمان حسن وفا از بتان ندید
تنها درین زمانه نه که در هر زمان که بود
تن خاک گشت و باد بهر گوشه میبرد
سر همچنان فتاده آن آستان که بود
پنداشتم که زنده بجانم چو یار رفت
معلوم شد که یار که بودست و جان که بود
مارا نمانده است بجز مشتی استخوان
پیش سگت بتحفه کشیدیم آن که بود
کردند دیگران به زبان کار خود درست
اهلی همان شکسته دل بی زبان که بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
با من رقیب دون کسی از همدمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
از جان گسستم و نگسستم ز عهد تو
هرگز بنای عهد بدین محکمی نشد
شادی دهر اگر چه نیر زد بغم ولی
کسی در زمانه شاد هم از بیغمی نشد
ای پیر میفروش گدای توام که کس
محروم از در تو به بیدرهمی نشد
بوی نشاط بر دل اهلی نمیوزد
گویی نصیب اهل دلان خرمی نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
صید دست آموزم و قدرم نمیدانی چه سود
میزنی سنگم چه بگریزم پشیمانی چه سود
اینزمان آیینه بی گر دست بنما روی دل
ورنه آنروزی که گردش گرد بنشانی چه سود
بر فقیران چون گشایی گوشه چشم از کرم
گر گره بر روزنی از چین پیشانی چه سود
منکه عمری سوده باشم چهره بر خاک رهت
گر بدامن گردی از رویم بیفشانی چه سود
اهلی لب تشنه آنساعت که جان دور از تو داد
جان من سر تا قدم گر آب حیوانی چه سود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
از آن در دیده یعقوبش غم یوسف غبار آرد
که عشق آموختن پیرانه سر کوری بیار آرد
مکش ای مست ناز امروز مارا فکر فردا کن
که درد سر نیرزد مستی کاخر خمار آرد
تو خود بگشادی دری ای گل و گرنه باغبان هرگز
نمیخواهد که بویی سوی ما باد بهار آرد
بتلخی کوهکن در بیستون گر جان دهد آخر
بیابد جان شیرین باز اگر شیرین گذار آرد
تو خورشیدی و ما ذره حساب از ما چه بر گیری
که در جمع هواداران که ما را در شمار آرد
ز عشقت من وفا جستم نه خار از مدعی خوردن
چه دانستم که تخم مهر کشتن خار بار آرد
چو اهلی بلبل باغ توام خوارم مکن ای گل
که نادر این چمن مرغی چو من گر صد هزار آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
شمع من همنفست گر دگری خواهد بود
نفس گرم مرا هم اثری خواهد بود
ایکه دزدیده ز من باد گران می نوشی
هیچ پنهان نشود هر خبری خواهد بود
به هوس میرم اگر قد تو چون نخل روان
پیش تابوت من او را گذری خواهد بود
ایکه از گوشه چشمم نگری میدانم
که بحال منت آخر نظری خواهد بود
گر ترا بادگری میل بود جان کسی
اهلی آن نیست که یار دگری خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
سرم بریدی و مهر تو در دل است هنوز
نهال عشق مرا پای در گل است هنوز
اگرچه من همه عمر ار تو صبر ورزیدم
بجان دوست که صبر از تو مشکل است هنوز
زبرک ریز فنا هرکه میکند عشوه
ز برق غیرت عشق تو غافل است هنوز
درخت بخت مرا میوه کی بود شیرین
که هر ثمر که دهد زهر قاتل است هنوز
ببوی منزل یار از دو کون بگذشتم
هزار فرسخ بمنزل است هنوز
اگرچه لاف ز دیوانگی زند اهلی
نمیرسد پری زانکه عاقل است هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
هرگز گلی نچید دل من ز باغ کس
روشن نگشت خانه من از چراغ کس
بر مژده وصال دگر دل نمی نهم
بازی نمیخورم دگر از لهو و لاغ کس
در عشق اگرچه هیچ فراغت دلم نیافت
هرگز حسد نبرد به عیش و فراغ کس
دایم اگر چه سوخته عشق بوده ام
هرگز چنین نسوخت دل من ز داغ کس
تا رشته ی زجان و رگی باقی از تن است
سودای زلف او نرود از دماغ کس
اهلی وفا ز مردم عالم طمع مدار
کاین جرعه کرم نبود در ایاغ کس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مگسل ز یار و بر سر عهد نخست باش
گر دل شکست عهد و وفا گو درست باش
امشب ز برق وصل که خواهد چو باد رفت
ساقی چراغ عیش بر افروز و چست باش
در صید وصل طالع سستم مدد نکرد
ای بخت سخت کوش که گفتت که سست باش
ما دل بریده ایم ز مقصود خویشتن
با ما چنانکه غایت مقصود تست باش
اهلی چو قسمت تو ملامت شد از نخست
راضی توهم به قسمت روز نخست باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
نقش پای او که محراب دعا می یابمش
سجده شکری کنم در هر کجا می یابمش
زهره دیدن ندارم از جفای خوی او
گرچه با خود باز در عین وفا وی یابمش
جور خوبان آتش افروزست و مهر آتشفشان
در وفا آن ذوق نبود کز جفا می یابمش
بعد عمری چون گرفتم دامنش ندهم ز دست
گر نگیرم کام از او دیگر کجا می یابمش
خانه یی کز برق دیدار بتی روشن نگشت
گر حریم کعبه باشد بی صفا می یابمش
من نمیدانم که جانست اینکه دارم یا خیال
زین دو بیرون نیست باری آشنا می یابمش
بر سر کوی مغان اهلی به کنج عافیت
پادشاه وقت بود اکنون گدا می یابمش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
چندان بر آستان خرابات سر نهم
کآخر قدم بمنزل مقصود بر نهم
هرگز نکردم از صف مسجد ترقیی
کو راه دیر تا قدمی پیشتر نهم
یاد از در دل آمد و من بی خبر از و
شب تا بروز گوش بر آواز در نهم
هر نیم شب که پای نهادم بکوی دوست
هوشم امان نداد که پای دگر نهم
اهلی ز داغ عشق مرا طعنه گر زنی
این داغ غم ز دست توهم بر جگر نهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
ظن مبر کز دود دل پیشت شکایت میکنم
با تو از بیداد بخت خو حکایت میکنم
من که باشم؟ کارزو باشد بپا بوست مرا
از سگانت التماس این عنایت میکنم
نامت از غیرت نگویم لیک مقصودم تویی
قصه شیرین اگر گاهی روایت میکنم
گر چه قصد جان من دارد سگت با اینهمه
ترک جان میگیرم و او را حمایت میکنم
کعبه مقصود را اهلی نهان کردن ز خلق
غایت جهل است و من سعیی بغایت میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
سوختم از نوش وصلت کارزو میداشتم
زهر من بود آنچه من تریاک می پنداشتم
از ملامت کس نمی گردد چو مجنون گرد من
بسکه من از هر طرف خار ملامت کاشتم
لاله وار آورده ام خار ملامت از ازل
من برسوایی علم روز ازل افراشتم
سرمه در چشمش چه سود آنکس که دور از کوی اوست
من بجای سرمه چشم از خاک ره انباشتم
همچو اهلی دست و پایی میزنم در راه عشق
پایم از جا برد عشق و دست ازو نگذاشتم
سر تا قدم چو شمع ز مهرش در آتشم
دشمن نبیند آنچه من از دوست میکشم
دیوانه وار با کسم الفت نمانده است
از بسکه در خیال رخ آن پریوشم
شیرین لبا، نصیب دل دشمن تو باد
زهری که من ز تلخی عشق تو میچشم
فکری مرا بهر سر مویی ز زلف تست
دایم من از خیال پریشان مشوشم
طوبی بزیر سایه من سر در آورد
گر سایه بر سر افکند آن سرو دلشکم
اهلی اگرچه دلخوشیی روزیم نشد
اینم خوشی بسست که با ناخوشی خوشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
منعت از همنفسان چند بصد پند کنم
من که خود دلشده ام منع کسان چند کنم
بیوفایی مکن از دوری من حمل که من
گر کنار از تو کنم بهر زبان بند کنم
جای دوری بود از رشک رقیب تو ولی
چون زیم بیتو و خود را بچه خرسند کنم
بیتو در صبر زیم عمری و باز آنهمه صبر
صرف یکخنده آن لعل شکر خند کنم
طعنه بر شورش مجنون نتوان زد اهلی
من دیوانه چرا عیب خردمند کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
چون چشم حسرت از تو بسرو سهی کنیم
آهی کشیم و دل ز کدورت تهی کنیم
بر ما صفای خاک نشینی حرام باد
گر نسبتش به مسند شاهنشهی کنیم
دل زین چمن بزخم تو چون سیب سرخروست
رو زردی آن بود که هوای بهی کنیم
هرچند آگهند حریفان ز حال ما
ما هم نظر ز عالم کار آگهی کنیم
دزدیده آهوی تو نبینیم چون رقیب
ما شیر مشربیم چرا روبهی کنیم
ما از درت بکعبه چو مجنون نمی رویم
دیوانه نیستیم که این گمرهی کنیم
اهلی نظر چو آینه بر غیر او خطاست
هرچند ساده لوح کی این ابلهی کنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
از بسکه پیش روی بتان سجدها کنم
شرم آیدم که روی دعا با خدا کنم
اکنون که دین نماند بتان گر جفا کنند
باری به بت پرستی خود من وفا کنم
من از دو کون دامن یاری گرفته ام
دیوانگی بود اگر آنهم رها کنم
نامردمی است داد ز زخم کسی زدن
اینک بیک مشاهده او دوا کنم
اهلی گواه مهر و محبت همین بسست
گر خون من بریزد من صد دعا کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم
دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم
جان بر لبست و منتظر یک اشارتست
موقوف یک نگاه تو ای بیعنایتیم
زین در نمیرویم بمیریم غایتش
بنگر که در مقام وفا تا چه غایتیم
جان از وفا حمایت تیغت خرید باز
تا زنده ایم بنده این یک حمایتیم
با غم خوشیم کز ستم بی نهایتت
در کنج بیکران ز غم بی نهایتیم
در ظلمتی که خضر بامید میرود
ما هم امیدوار ببرق هدایتیم
اهلی طمع بخرمن عالم نمیکنیم
ما خوشه چین خرمن شاه ولایتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
هرچند که دیدم همه جور و ستم از تو
بازآ که گناه از من و لطف و کرم از تو
پیش آ قدمی تا بسپارم بتو جان را
جان باختن از جانب من یک قدم از تو
خورشید جهانی تو و ما سوخته حالان
آن ذره، که داریم وجود از عدم تو
هرگز بجز از شکر عطای تو نگفتیم
با آنکه هزاران گله داریم هم از تو
گر تشنه لبی را بدهی جرعه آبی
دریای حیاتی، نشود هیچ کم از تو
اهلی غم خود خور که بتانرا غم کس نیست
گر کشته شوی نیز کسی را چه غم از تو
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
گر روی بخاک مالیم عین وفاست
باید بهزار رو مرا عذر تو خواست
ناگه نکنی به چین پیشانی حمل
نقشی که ز خاشاک درت بر رخ ماست