عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
در قلزم می همچو حباب است دل ما
از خانه به دوشان شراب است دل ما
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما
سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم
بی پرده تر از عالم آب است دل ما
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از گردش افلاک به خواب است دل ما
چون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که در زیر نقاب است دل ما
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما
هر چند که در هر چمن آتش نفسی هست
صائب ز نوای تو کباب است دل ما
از خانه به دوشان شراب است دل ما
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما
سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم
بی پرده تر از عالم آب است دل ما
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از گردش افلاک به خواب است دل ما
چون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که در زیر نقاب است دل ما
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما
هر چند که در هر چمن آتش نفسی هست
صائب ز نوای تو کباب است دل ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
خوابیده تر از راه بود راحله ما
در سینه صحراست گره قافله ما
در دامن صحرای ملامت نتوان یافت
خاری که نچیده است گل از آبله ما
دیوانه به همواری ما نیست درین دشت
چون جوهر تیغ است خمش سلسله ما
از تشنه لبی گرد برآریم ز دریا
خون در جگر باده کند حوصله ما
چون سیل، دلیل ره ما جذبه دریاست
محتاج به رهبر نبود قافله ما
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله بیت بود فاصله ما
چون زلف، پریشانی ما دور و درازست
کوتاه نگردد به شنیدن گله ما
جا دارد اگر زین غزل تازه نویسند
صائب به لب یار، عزیزان صله ما!
در سینه صحراست گره قافله ما
در دامن صحرای ملامت نتوان یافت
خاری که نچیده است گل از آبله ما
دیوانه به همواری ما نیست درین دشت
چون جوهر تیغ است خمش سلسله ما
از تشنه لبی گرد برآریم ز دریا
خون در جگر باده کند حوصله ما
چون سیل، دلیل ره ما جذبه دریاست
محتاج به رهبر نبود قافله ما
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله بیت بود فاصله ما
چون زلف، پریشانی ما دور و درازست
کوتاه نگردد به شنیدن گله ما
جا دارد اگر زین غزل تازه نویسند
صائب به لب یار، عزیزان صله ما!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
ای خانه زنبور ز فکر تو جگرها
آیینه حیرت ز جمال تو نظرها
مژگان نبود گرد نظرها، که بود چاک
از شوق لقای تو گریبان نظرها
از سنگدلی بود که از شرم لب تو
در صلب صدف آب نگشتند گهرها
از شمع برونی نشود بزم درون گرم
چون لاله مگر داغ بروید ز جگرها
زنهار که در بحر رضا دامن دل را
چون موجه به ساحل مکش از دست خطرها
در دایره موی شکافان حقیقت
در زلف پر آشوب شکست است ظفرها
زنهار که از خانه برون پا نگذاری
پر خار نفاق است همه راهگذرها
از شرم دهان تو که چون دیده مورست
در حوصله مور خزیدند شکرها
فریاد که این بی خبران خاطر ما را
کردند پریشان چو سر زلف خبرها
صائب ز سر صدق مقیم در دل باش
تا چند توان گشت چو خورشید به درها؟
آیینه حیرت ز جمال تو نظرها
مژگان نبود گرد نظرها، که بود چاک
از شوق لقای تو گریبان نظرها
از سنگدلی بود که از شرم لب تو
در صلب صدف آب نگشتند گهرها
از شمع برونی نشود بزم درون گرم
چون لاله مگر داغ بروید ز جگرها
زنهار که در بحر رضا دامن دل را
چون موجه به ساحل مکش از دست خطرها
در دایره موی شکافان حقیقت
در زلف پر آشوب شکست است ظفرها
زنهار که از خانه برون پا نگذاری
پر خار نفاق است همه راهگذرها
از شرم دهان تو که چون دیده مورست
در حوصله مور خزیدند شکرها
فریاد که این بی خبران خاطر ما را
کردند پریشان چو سر زلف خبرها
صائب ز سر صدق مقیم در دل باش
تا چند توان گشت چو خورشید به درها؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
کم نیست جگرداری پیران ز جوانها
کار دم شمشیر کند پشت کمان ها
مفتاح نهانخانه اسرار، خموشی است
تا چند بگردی چو زبان گرد دهان ها؟
گویایی جانهاست به گفتار تو موقوف
واکن لب و بگشا گره از رشته جان ها
از شرم و حیا پرتو رخسار تو افزود
این آینه شد صیقلی از آینه دان ها
جز قد خدنگ تو که دلها هدف اوست
یک تیر که دیده است که آید به نشان ها؟
ابروی تو چون از نگه گرم نشد نرم؟
از آتش اگر نرم شود پشت کمان ها
تا شد عرق افشان گل رخسار تو چون ابر
کردند گهرها چو صدف باز دهانها
تا آینه روی تو شد انجمن افروز
شد آه گره در جگر لاله ستان ها
تا کی زنی ای نکهت گل حلقه بر این در؟
در خلوت ما راه ندارند گران ها
چون آب کز استادن بسیار شود سبز
از مهلت ایام شود تیره، روان ها
تا مهر خموشی نزنی بر لب گفتار
صائب نشوی چون صدف از پاک دهان ها
کار دم شمشیر کند پشت کمان ها
مفتاح نهانخانه اسرار، خموشی است
تا چند بگردی چو زبان گرد دهان ها؟
گویایی جانهاست به گفتار تو موقوف
واکن لب و بگشا گره از رشته جان ها
از شرم و حیا پرتو رخسار تو افزود
این آینه شد صیقلی از آینه دان ها
جز قد خدنگ تو که دلها هدف اوست
یک تیر که دیده است که آید به نشان ها؟
ابروی تو چون از نگه گرم نشد نرم؟
از آتش اگر نرم شود پشت کمان ها
تا شد عرق افشان گل رخسار تو چون ابر
کردند گهرها چو صدف باز دهانها
تا آینه روی تو شد انجمن افروز
شد آه گره در جگر لاله ستان ها
تا کی زنی ای نکهت گل حلقه بر این در؟
در خلوت ما راه ندارند گران ها
چون آب کز استادن بسیار شود سبز
از مهلت ایام شود تیره، روان ها
تا مهر خموشی نزنی بر لب گفتار
صائب نشوی چون صدف از پاک دهان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟
تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را
راه سلوک ما را از خار می کند پاک
این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را
از آشنای بسیار شادند اگر دگرها
شادیم کز دو عالم یک آشناست ما را
داریم بس که وحشت از دوستان رسمی
هر رنجشی که بیجاست لطف بجاست ما را
از روزهای کوتاه باشد درازی شب
از نارسایی بخت آه رساست ما را
بر آبگینه ما زنگ مخالفت نیست
با خوب و زشت عالم صلح و صفاست ما را
با صد زبان نداریم یارای شکوه کردن
چون غنچه دل پر از خون زین ماجراست ما را
از گل به دیدن گل از چیدنیم قانع
هر برگ این گلستان دست دعاست ما را
وقت است همچو قارون ما را کند زمین گیر
بندی که از علایق بر دست و پاست ما را
از بی قراری دل عالم بود پر از شور
دنیاست آرمیده گر دل بجاست ما را
سر زیر پر کشیدن بهتر ز سرفرازی است
بال شکسته خود بال هماست ما را
چون آب بی قراریم از تشنه چشمی حرص
هر چند ضامن رزق نه آسیاست ما را
آید چسان به ساحل سالم سفینه ما؟
بر ناخدا توکل بیش از خداست ما را
از عزم ناقص خود یک جو خبر نداریم
چون کاه بال پرواز از کهرباست ما را
خالی ز دامن شب دست دعا نیاید
در دور خط به جانان امیدهاست ما را
تا دیده است گریان ما زنده ایم چون شمع
از اشک خویش صائب آب بقاست ما را
تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را
راه سلوک ما را از خار می کند پاک
این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را
از آشنای بسیار شادند اگر دگرها
شادیم کز دو عالم یک آشناست ما را
داریم بس که وحشت از دوستان رسمی
هر رنجشی که بیجاست لطف بجاست ما را
از روزهای کوتاه باشد درازی شب
از نارسایی بخت آه رساست ما را
بر آبگینه ما زنگ مخالفت نیست
با خوب و زشت عالم صلح و صفاست ما را
با صد زبان نداریم یارای شکوه کردن
چون غنچه دل پر از خون زین ماجراست ما را
از گل به دیدن گل از چیدنیم قانع
هر برگ این گلستان دست دعاست ما را
وقت است همچو قارون ما را کند زمین گیر
بندی که از علایق بر دست و پاست ما را
از بی قراری دل عالم بود پر از شور
دنیاست آرمیده گر دل بجاست ما را
سر زیر پر کشیدن بهتر ز سرفرازی است
بال شکسته خود بال هماست ما را
چون آب بی قراریم از تشنه چشمی حرص
هر چند ضامن رزق نه آسیاست ما را
آید چسان به ساحل سالم سفینه ما؟
بر ناخدا توکل بیش از خداست ما را
از عزم ناقص خود یک جو خبر نداریم
چون کاه بال پرواز از کهرباست ما را
خالی ز دامن شب دست دعا نیاید
در دور خط به جانان امیدهاست ما را
تا دیده است گریان ما زنده ایم چون شمع
از اشک خویش صائب آب بقاست ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
چشم همیشه مستت خمار کرد ما را
زلف سبک عنانت سیار کرد ما را
در خواب عقل بودیم در زیر سایه گل
باد بهار عشقت بیدار کرد ما را
داروی دردمندی از ما مسیح می برد
بیمارداری دل بیمار کرد ما را
گل کرد راز پنهان در داغ غوطه خوردیم
این خارخار آخر گلزار کرد ما را
توفیق چون درآید عصیان دلیل راه است
رطل گران غفلت هشیار کرد ما را
چون گل ز ساده لوحی در خواب ناز بودیم
اشک وداع شبنم بیدار کرد ما را
روزی چنان که باید آماده است صائب
اندیشه فزونی سیار کرد ما را
زلف سبک عنانت سیار کرد ما را
در خواب عقل بودیم در زیر سایه گل
باد بهار عشقت بیدار کرد ما را
داروی دردمندی از ما مسیح می برد
بیمارداری دل بیمار کرد ما را
گل کرد راز پنهان در داغ غوطه خوردیم
این خارخار آخر گلزار کرد ما را
توفیق چون درآید عصیان دلیل راه است
رطل گران غفلت هشیار کرد ما را
چون گل ز ساده لوحی در خواب ناز بودیم
اشک وداع شبنم بیدار کرد ما را
روزی چنان که باید آماده است صائب
اندیشه فزونی سیار کرد ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
زهی به ساعد سیمین شکوفه ید بیضا
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا
مکن نصیحت اهل لباس، بخیه به لب زن
عبث گلاب میفشان به روی صورت دیبا
عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سایه طوبی
بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگی افزاست آب شور تمنا
در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا
در آن ریاض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسی که غنچه شد اینجا
ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سیل به پیشانی گشاده صحرا؟
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا
مکن نصیحت اهل لباس، بخیه به لب زن
عبث گلاب میفشان به روی صورت دیبا
عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سایه طوبی
بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگی افزاست آب شور تمنا
در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا
در آن ریاض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسی که غنچه شد اینجا
ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سیل به پیشانی گشاده صحرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
اندیشه نبود عشق را از موجه شمشیرها
سیر چراغان می کند مجنون ز چشم شیرها
چون موجه ریگ روان در دشت جولان می زند
از شورش سودای من شیرازه زنجیرها
روزی که نقش زلف او بر آب زد دست قضا
چون مو بر آتش حلقه زد سررشته تدبیرها
از چهره زرین من زر در نظرها خوار شد
از خارکساریهای من بی قدر شد اکسیرها
دریای روشن سیل را آورد از ظلمت برون
حاشا که آرد عفو حق بر روی ما تقصیرها
از غنچه پیکان او نتوان شنیدن بوی خون
از بس خدنگش صاف جست از سینه نخجیرها
افسانه غفلت کجا می بست مژگان مرا؟
می دید چشم من اگر در خواب این تعبیرها
این عقده مشکل که زد ابروی او در کار من
بسیار خواهد کرد نی در ناخن تدبیرها
با عاجزی گردنکشان داغند از اقبال من
با خاکساری چون هدف در خاک دارم تیرها
در بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازی کند با حلقه زنجیرها
یوسف عذاری را که من زندانی او گشته ام
از خانه بیرون می دوند از شوق او تصویرها
این دام مشکینی که من در گردن او دیده ام
آهوی مشکین می شوند از بوی او نخجیرها
یک عقده زان زلف سیه بر مو شکافان عرض کن
تا نقش بندد بر زمین سرپنجه تدبیرها
تا کرد ترک می دلم یک شربت آب خوش نخورد
بیمار شد طفل یتیم از اختلاف شیرها
راز دهان تنگ او صائب شود پوشیده تر
هر چند خط افزون کند این نقطه را تفسیرها
سیر چراغان می کند مجنون ز چشم شیرها
چون موجه ریگ روان در دشت جولان می زند
از شورش سودای من شیرازه زنجیرها
روزی که نقش زلف او بر آب زد دست قضا
چون مو بر آتش حلقه زد سررشته تدبیرها
از چهره زرین من زر در نظرها خوار شد
از خارکساریهای من بی قدر شد اکسیرها
دریای روشن سیل را آورد از ظلمت برون
حاشا که آرد عفو حق بر روی ما تقصیرها
از غنچه پیکان او نتوان شنیدن بوی خون
از بس خدنگش صاف جست از سینه نخجیرها
افسانه غفلت کجا می بست مژگان مرا؟
می دید چشم من اگر در خواب این تعبیرها
این عقده مشکل که زد ابروی او در کار من
بسیار خواهد کرد نی در ناخن تدبیرها
با عاجزی گردنکشان داغند از اقبال من
با خاکساری چون هدف در خاک دارم تیرها
در بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازی کند با حلقه زنجیرها
یوسف عذاری را که من زندانی او گشته ام
از خانه بیرون می دوند از شوق او تصویرها
این دام مشکینی که من در گردن او دیده ام
آهوی مشکین می شوند از بوی او نخجیرها
یک عقده زان زلف سیه بر مو شکافان عرض کن
تا نقش بندد بر زمین سرپنجه تدبیرها
تا کرد ترک می دلم یک شربت آب خوش نخورد
بیمار شد طفل یتیم از اختلاف شیرها
راز دهان تنگ او صائب شود پوشیده تر
هر چند خط افزون کند این نقطه را تفسیرها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
دل زهر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
زه نگیرد کمان پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا
تا چو مجنون شوم بیابانگرد
می گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطره خویش
نیست اندیشه زیاده مرا
می دهد بی طلب مرا روزی
آن که کرده است بی اراده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تا به روی تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا
شد ز مستی کمان سخت فلک
سست در قبضه چون کباده مرا
چون کدو نیست شیشه در بارم
نکند خرد، زور باده مرا
نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پیاده مرا
تخته مشق نقش ها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می نوشم
می شود تشنگی زیاده مرا
بی خودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
باز می آورد ز مستی عشق
همچو آب خمار، باده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
زه نگیرد کمان پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا
تا چو مجنون شوم بیابانگرد
می گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطره خویش
نیست اندیشه زیاده مرا
می دهد بی طلب مرا روزی
آن که کرده است بی اراده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تا به روی تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا
شد ز مستی کمان سخت فلک
سست در قبضه چون کباده مرا
چون کدو نیست شیشه در بارم
نکند خرد، زور باده مرا
نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پیاده مرا
تخته مشق نقش ها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می نوشم
می شود تشنگی زیاده مرا
بی خودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
باز می آورد ز مستی عشق
همچو آب خمار، باده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
شانه زند چو کلک من طره مشکفام را
سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را
فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را
در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را
تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله من نمی کشد دشنه انتقام را
رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره مشکفام را
سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را
فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را
در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را
تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله من نمی کشد دشنه انتقام را
رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره مشکفام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را
رشته آه در گره فکر گرهگشای را
سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را
تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر همای را
داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را
باده عقل سوز را داروی بیهشی مزن
نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را
محمل لیلیی کز او ناله من بلند شد
راه به خود نمی دهد زمزمه درای را
آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم
غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را
صبح قیامتش بود پرده خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را
سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟
خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خویشتن مده باده غم زدای را
روح شکسته بال را تا پر و بال می شود
رخنه ملک دل مکن خنده دلگشای را
صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
رشته آه در گره فکر گرهگشای را
سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را
تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر همای را
داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را
باده عقل سوز را داروی بیهشی مزن
نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را
محمل لیلیی کز او ناله من بلند شد
راه به خود نمی دهد زمزمه درای را
آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم
غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را
صبح قیامتش بود پرده خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را
سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟
خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خویشتن مده باده غم زدای را
روح شکسته بال را تا پر و بال می شود
رخنه ملک دل مکن خنده دلگشای را
صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
ای فکر تو نقشبند جانها
یک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها
شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده خواب پاسبان ها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته زبان ها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
یک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها
شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده خواب پاسبان ها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته زبان ها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
ای حسن تو برق خانمانها
عشق تو دلیل آسمانها
عشق تو نگارخانه دل
سودای تو سرنوشت جانها
در وصف رخ تو بلبلان را
خون می چکد از سر زبانها
شد دسته گل ز تازه رویی
بر سرو بلندت آشیانها
از خجلت روی لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها
پیچد چو زبان غنچه بر هم
پیش تو زبان خوش بیان ها
ده در عوض دری گشایند
دست است زبان بی زبان ها
زان قامت چون خدنگ پیچید
چون مار به خویشتن سنان ها
بر شیر شده است چون قفس تنگ
زان خوی پلنگ، نیستان ها
چون رشته سبحه پر گره شد
زنار ز شرم این میانها
از سر نرود به مرگ سودا
از دور نیفتد آسمان ها
عشق تو دلیل آسمانها
عشق تو نگارخانه دل
سودای تو سرنوشت جانها
در وصف رخ تو بلبلان را
خون می چکد از سر زبانها
شد دسته گل ز تازه رویی
بر سرو بلندت آشیانها
از خجلت روی لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها
پیچد چو زبان غنچه بر هم
پیش تو زبان خوش بیان ها
ده در عوض دری گشایند
دست است زبان بی زبان ها
زان قامت چون خدنگ پیچید
چون مار به خویشتن سنان ها
بر شیر شده است چون قفس تنگ
زان خوی پلنگ، نیستان ها
چون رشته سبحه پر گره شد
زنار ز شرم این میانها
از سر نرود به مرگ سودا
از دور نیفتد آسمان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
دید ز خون دلم لاله ستان خاک را
آبله دل شکست شیشه افلاک را
لاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمی
گر به گلستان بری روی عرقناک را
تا لب ساغر رسید بر لب و دندان او
سر به ثریا رسید سلسله تاک را
بر دل آیینه ابر سایه دشمن بود
غوطه به خون می دهد باده دل پاک را
این سر خونین کیست، کز نفس آتشین
چشمه خورشید کرد حلقه فتراک را
حسن خداداد را مرتبه دیگرست
باده چه مستی دهد جان طربناک را؟
روزن هر خانه ای در خور وسعت بود
دیده دل روزن است خانه افلاک را
من کیم و کیستم تا سر سوداییم
داغ گذارد به دل لاله فتراک را
گوهر شهوار را مهره گل نشمرد
هر که ز صائب شنید این غزل پاک را
آبله دل شکست شیشه افلاک را
لاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمی
گر به گلستان بری روی عرقناک را
تا لب ساغر رسید بر لب و دندان او
سر به ثریا رسید سلسله تاک را
بر دل آیینه ابر سایه دشمن بود
غوطه به خون می دهد باده دل پاک را
این سر خونین کیست، کز نفس آتشین
چشمه خورشید کرد حلقه فتراک را
حسن خداداد را مرتبه دیگرست
باده چه مستی دهد جان طربناک را؟
روزن هر خانه ای در خور وسعت بود
دیده دل روزن است خانه افلاک را
من کیم و کیستم تا سر سوداییم
داغ گذارد به دل لاله فتراک را
گوهر شهوار را مهره گل نشمرد
هر که ز صائب شنید این غزل پاک را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب
آفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتاب
چون گلوی شیشه موج باده گلرنگ را
می توان دید از بیاض گردن او بی حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا می دهند
چشم روزن را نسازد خیره نور آفتاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر میفکن زینهار از چهره نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشد
نیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج است
نیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خواب
فتنه دنیا نگردد هر که دنیا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نیست در رد جواب
نیست جز دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟
قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ما
شبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتاب
حرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهد
مرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جواب
باده سرگرمی هر کس ز جام دیگرست
پرتو مهتاب را پروانه می داند سراب
از گریبان گهر چون رشته سر بیرون کند
هر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
آفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتاب
چون گلوی شیشه موج باده گلرنگ را
می توان دید از بیاض گردن او بی حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا می دهند
چشم روزن را نسازد خیره نور آفتاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر میفکن زینهار از چهره نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشد
نیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج است
نیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خواب
فتنه دنیا نگردد هر که دنیا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نیست در رد جواب
نیست جز دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟
قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ما
شبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتاب
حرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهد
مرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جواب
باده سرگرمی هر کس ز جام دیگرست
پرتو مهتاب را پروانه می داند سراب
از گریبان گهر چون رشته سر بیرون کند
هر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
حسن آن لبهای میگون بیش گردد در عتاب
می دواند ریشه در دل از رگ تلخی شراب
می نماید حسن شوخ از پرده شرم و حیا
برق را از تیغ بازی کی شود مانع سحاب
نشأه آن لعل میگون ز آبداری شد زیاد
گر چه می سازد می پر زور را کم زور، آب
حسن عالمسوز را پروای اشک گرم نیست
شعله ور می گردد اخگر بیش از اشک کباب
زلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون او
سایه را کوتاه سازد در بلندی آفتاب
دیدن خورشید تابان گر چه (آب) آرد به چشم
دیده خورشید را روی تو می سازد پر آب
زان سراپا چشم گردیده است آن زلف رسا
تا ازان موی کمر تعلیم گیرد پیچ و تاب
می به چشم مست او شد سرمه شرم و حیا
خون اگر در ناف آهوی ختن شد مشک ناب
ناگوار از صحبت نیکان گوارا می شود
عیب تلخی را ز خلق خوش هنر سازد گلاب
از چه رو صائب ز روی آتشین او نسوخت؟
نیست گر بال سمندر تار و پود آن نقاب
می دواند ریشه در دل از رگ تلخی شراب
می نماید حسن شوخ از پرده شرم و حیا
برق را از تیغ بازی کی شود مانع سحاب
نشأه آن لعل میگون ز آبداری شد زیاد
گر چه می سازد می پر زور را کم زور، آب
حسن عالمسوز را پروای اشک گرم نیست
شعله ور می گردد اخگر بیش از اشک کباب
زلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون او
سایه را کوتاه سازد در بلندی آفتاب
دیدن خورشید تابان گر چه (آب) آرد به چشم
دیده خورشید را روی تو می سازد پر آب
زان سراپا چشم گردیده است آن زلف رسا
تا ازان موی کمر تعلیم گیرد پیچ و تاب
می به چشم مست او شد سرمه شرم و حیا
خون اگر در ناف آهوی ختن شد مشک ناب
ناگوار از صحبت نیکان گوارا می شود
عیب تلخی را ز خلق خوش هنر سازد گلاب
از چه رو صائب ز روی آتشین او نسوخت؟
نیست گر بال سمندر تار و پود آن نقاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
می نماید چشم شوخ از پرده شرم و حجاب
برق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاب
اختر صبح آیدش خورشید تابان در نظر
هر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتاب
می کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب
حسن در دوران خط از شرم می آید برون
در قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاب
بهره صورت پرست از حسن معنی حسرت است
تشنه دیدار گل را تشنه تر سازد گلاب
سنگ کم در پله میزان خجالت می کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
می شود غماز هر خونی که گردد مشک ناب
تشنه دیدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنیارد از خمار گل گلاب
گر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته ها
رشته آه مرا سازد رساتر پیچ و تاب
کسب جمعیت به امید پریشانی کنم
می فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاب
از هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیات
کز هواجویی شود در یک نفس فانی، حباب
نیست بر سنگین دلان محرومی سایل گران
کوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جواب
در سواد فقر از طول امل آثار نیست
در دل شب پا به دامن می کشد موج سراب
می کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثر
پای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خواب
فیض روشندل به نیک و بد برابر می رسد
پرتو مه می فتد یکسان به آباد و خراب
در مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیست
آتش سوزان نمی اندیشد از اشک کباب
حسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه خط می شود پا در رکاب
برق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاب
اختر صبح آیدش خورشید تابان در نظر
هر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتاب
می کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب
حسن در دوران خط از شرم می آید برون
در قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاب
بهره صورت پرست از حسن معنی حسرت است
تشنه دیدار گل را تشنه تر سازد گلاب
سنگ کم در پله میزان خجالت می کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
می شود غماز هر خونی که گردد مشک ناب
تشنه دیدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنیارد از خمار گل گلاب
گر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته ها
رشته آه مرا سازد رساتر پیچ و تاب
کسب جمعیت به امید پریشانی کنم
می فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاب
از هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیات
کز هواجویی شود در یک نفس فانی، حباب
نیست بر سنگین دلان محرومی سایل گران
کوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جواب
در سواد فقر از طول امل آثار نیست
در دل شب پا به دامن می کشد موج سراب
می کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثر
پای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خواب
فیض روشندل به نیک و بد برابر می رسد
پرتو مه می فتد یکسان به آباد و خراب
در مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیست
آتش سوزان نمی اندیشد از اشک کباب
حسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه خط می شود پا در رکاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
دست و پا گم می کند موج سبک لنگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب
تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب
تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب