عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
غمش به تازه ندانم چه مدعا دارد
که فکر مرهم بهبود زخم ما دارد
چکیده دل دردست آسمان در کین
به زخم ما چو رسد شربت دوا دارد
کدام صورت زشت اندرین بهشت آمد
که باز آینه‌ام شکوه از صفا دارد
بسوخت بلبل و خاکسترش ز شوق هنوز
به بوی گل سرآمیزش صبا دارد
گسسته تار فصیحی ز هجر ناخن غم
نهفته زیر لب شوق صد نوا دارد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر خرمنم طلیعه برقی گذار کرد
از شعله مو به موی مرا مایه‌دار کرد
اقبال دیده‌بین که ز مصر وصال دوست
بر هر نگاه حسرت دیدار بار کرد
شوخی نگر که شعله یک لاله‌زار داغ
از ما گرفت و بر جگر ما نثار کرد
ابری برآمد از چمن عشق داغ ریز
گلزار بودم از کرمم لاله‌زار کرد
چون بوی گل مرید نسیمم که فیض آن
هر جا گذشت همچو منش بیقرار کرد
پیمود از آن شراب به من چشم مست دوست
کز توبه نکرده مرا شرمسار کرد
دل را سموم اشک فصیحی تمام سوخت
آخر گیاه تشنه‌لب ما بهار کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
رفت صد عید و نسیمی یاد باغ ما نکرد
شعله‌ای هرگز مبارک باد داغ ما نکرد
تلخ کامی بین که ما مخمور و صاف خرمی
خشک شد در شیشه و یاد ایاغ ما نکرد
چون خزان کردیم صد گلشن تهی از رنگ و بو
نکهت غم هیچ بدرود دماغ ما نکرد
نوبهاری سیر آتشخانه‌ها می‌کرد دوش
یک نهال شعله گل جز در چراغ ما نکرد
وقت بی‌قدری فصیحی خوش که صد نوبت فزون
گم شدیم از دیر و دودی هم سرغ ما نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خطت هر دم جهانی از تجلی رایگان گیرد
به هر سو بگذرد ملکی ز حسن جاودان گیرد
شکنج دام ز آن‌سان دلفریب صید شد کز غم
فروریزد پر وبالش چو نام آشیان گیرد
سجود عشق برخود فرض کردم تا جبین دارم
بود روزی ازین آتش مرا دودی به جان گیرد
سر شمع‌ست دولتمند و من پروانه اویم
که از فیضش مرا هم شعله شامی در میان گیرد
دلت نازک‌ترست از رشته پیمان تو ترسم
که ناگه بی‌سبب نازک دلت از دوستان گیرد
مکن چون خنده تکیه بر لب گل کاندرین گلشن
نسیم نوبهاران فیض از باد خزان گیرد
فصیحی از جگر ناخواست امشب ناله‌ای سر زد
به بی ظرفی مبادا عشق ما را بر زبان گیرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
خوش آن بهشت کش از شعله نو گلی باشد
خروش نوحه در آن بانگ بلبلی باشد
چو گل مباش که نی نوشد و نه نوشاند
درین چمن اگرت ساغر ملی باشد
ز بس که خورده دلم غم نماند در عالم
غمی که توشه راه توکلی باشد
گل از ندیمی باد بهشت کی خندد
در آن چمن که نه افغان بلبلی باشد
رهم فتاد فصیحی به طرف گلزاری
که آفتاب در آن سایه گلی باشد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
چه دانستم که رازم مو به مو اظهار خواهد شد
متاع روی دست هر سر بازار خواهد شد
مگر اعجاز حسن او کند بی سایه مژگان را
وگرنه زود روی نازکش افگار خواهد شد
به خار غم سپردم دامن جان و ندانستم
که از فیض بهار گریه[ای] گلزار خواهد شد
اگر اینست کیفیت فصیحی خون حسرت را
میان دیده و دل ماجرا بسیار خواهد شد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نوبهار آمد که مرغان بال و پر گلگون کنند
وز نوای ناله هر دم گوش گل پرخون کنند
گر سزاوار بهشتم باری ای رضوان مرا
در بهشتی بر که آنجا درد دل افزون کنند
دیده گر داری بیا سوی گلستان وفا
زآنکه گر بی دیده آیی چون صبا بیرون کنند
راز پنهان داشتن آیین شرع دوستی‌ست
خودفروشان کاش ترک ملت مجنون کنند
شعله حیرانان فراوان شد خدایا لطف کن
آنقدر فرصت که گاهی دیده را پرخون کنند
همت مستان جام حسن بین کز جلوه‌ای
دیده‌های مفلسان طور را قارون کنند
زین نفس خامان فصیحی لذت افغان مجوی
گیرم از خون جگر جان در تن مضمون کنند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
شب همه شب با صبوری ناله‌ام در جنگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت می‌طپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچه‌ای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دل‌آشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشیدوازان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه می‌فرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صدرنگ بود
می‌درد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سالها دستی که در دامان نام و ننگ بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دیده امشب همه شب خواب پریشان می‌دید
از جگر تا مژه صد کشور ویران می‌دید
کشتی خود به فسون بر خس مژگان می‌بست
لنگر حوصله را موجه طوفان می‌دید
خویش را گلبن اندوه تصور می‌کرد
بس که گلدسته خون بر سر مژگان می‌دید
بر سرا‌پای تنم برق مصیبت می‌ریخت
ابر بود و همه را تشنه باران می‌دید
ناله می‌ریخت چو بال مژه بر هم می‌زد
خویش را بلبل گم کرده گلستان می‌دید
بر خود و کار خود از دور نظر می‌افکند
زورقی دستخوش موجه طوفان می‌دید
این چه افسانه‌فروشی‌ست فصیحی سخنت
وای اگر مشتریی بر در دکان می‌دید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
به بوی درد پریشان زلف یار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
روم به کوثر و خمیازه هوس نکشم
به کوی باده به دریوزه خمار شدم
حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست
ز من شنو که خزان بودم و بهار شدم
نوای شکر شهادت شنیدم از لب خضر
به مهربانی تیغت امیدوار شدم
نهان ز فیض بهارم درین چمن کشتند
که سبز ناشده نومید برگ و بار شدم
دمید صبح رخش دوش پیشتر ز سحر
ز روی ناله ناکرده شرمسار شدم
مرا ز باغ فصیحی بهار بیرون کرد
به دشت رفتم و از داغ لاله‌زار شدم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
لب زخم ستمم مژده ماتم دارم
گوش داغم خبر مردن مرهم دارم
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله زار از دل خرم دارم
تشنگی در جگرم مست زلال طربست
که درین بادیه صد چشمه زمزم دارم
کرده صد بار شهیدم ستم ناز و هنوز
نفسی توشه‌کش آه دمادم دارم
نشکفم تا زسموم ستمم نگدازی
در گلستان تو خاصیت شبنم دارم
عید و هر کس ز لباس طربی خوشدل و من
خرقه نیلی کنم و تعزیت غم دارم
شعله رشک فصیحی گل خودروی دلست
شکوه بیهوده ز نامحرم و محرم دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ارمغان از بینوایی غم به گلشن می‌برم
وز تهی‌دستی به بلبل تحفه شیون می‌برم
چاک دردم خانه‌زاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن می‌برم
در عبادت‌خانه خورشید و مه جای چراغ
تیره‌روزی از در و دیوار گلخن می‌برم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن می‌برم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن می‌برم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن می‌برم
حسن پیمان محبت بین که می‌پیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن می‌برم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
گر شاهد غم جلوه کند کام نگیرم
ور خون جگر باده شود جام نگیرم
بادم که به گل نیست مرا تاب نشستن
در باغ درون آیم و آرام نگیرم
از بس که مرا داغ تو با برگ و نوا ساخت
عمر ابد از آب خضر وام نگیرم
کوته نظرم گرنه چو خورشید جمالت
فیض سحر از قافله شام نگیرم
دامی‌ست فصیحی ز نفس بافته عمرم
چون صید غم و غصه بدین دام نگیرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
چون سینه ماتم‌زدگان غرقه داغم
در کسوت سوسن شکفد لاله راغم
آه این چه نسیم است که از دامن نازش
صد خرمن گل ریخته در جیب دماغم
در کام سمندر شکند شهد سلامت
گر تربیت شعله کند پنبه داغم
در سوختن از بس که حریصم چو شوم گم
در پیکر پروانه بجویید سراغم
آهم خبر مرگ مرا داشت فصیحی
مرثیه پروانه بود دود چراغم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
ز گریه موج زند مجلس ار ندیم شوم
چمن به ناله درآید اگر نسیم شوم
مشام خواهش مجنون شود زکام ابد
به چین طره لیلی اگر شمیم شوم
عذار شعله ایمن به دود اندایند
اگر ز سعی قبول ازل کلیم شوم
نیاز سر به گریبان کشد چو غنچه به ننگ
اگر چو ابر در این گلستان کریم شوم
لبم به شیر مرادی زمانه تر نکند
مسیح گردم ازین مادر ار یتیم شوم
اگر نه عمر عزیزم چرا درین بازار
به هرزه پیش فروش امید و بیم شوم
مرا بسوخت غرور کرم فصیحی‌وار
دو روز رخصت عشق ار بود ائیم شوم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
وقت غم خوش کآتش از باغ و بهارش چیده‌ایم
یک گلستان داغ از هر نوک خارش چیده‌ایم
یک تبسم غنچه امید ما نوبر نکرد
گویی از گلزار پیش از نوبهارش چیده‌ایم
قیمت دشت محبت را فرامش چون کنیم
ما که داغ از برگ برگ لاله‌زارش چیده‌ایم
این گل سیراب یعنی دیده دایم خرم است
گویی از گلزار رخسار نگارش چیده‌ایم
لاله دل فصیحی ز ابر محنت تازه دار
کز زمین غم برای یادگارش چیده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زاغ و بلبل همه دارند کهن زمزمه‌ای
هر کسی زمزمه‌ای دارد و من زمزمه‌ای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمه‌ای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
می‌کند بر لبم از ذوق وطن زمزمه‌ای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمه‌ای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمه‌ای دارد و تن زمزمه‌ای
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - مدح حسین‌خان شاملو
چه معجزست بهار کرشمه افشان را
که از نسیم برافروخت شمع بستان را
ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید
به جیب باد صبا عطرهای پنهان را
کسی که تهمتی بینش‌ست چون نرگس
درون سینه بلبل شمارد افغان را
بیفشرند به سرپنجه نسیم اگر
به فرض زمزمه قمری خوش الحان را
چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل
ز عطر بس که بینباشتند بستان را
چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار
به دور آتش گل خاک پاکدامان را
که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند
چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را
کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال
به سیر باغ برم من هم این گریبان را
مگر به جلوه چاکی کنند آبادان
معاملان بهار این دیار ویران را
به گوش ناله‌پرستان نماند راه فسوس
ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را
از‌ین چمن ز در مطلعی به باغ دگر
روم مگر شنوم شیون هزاران را
چو ناز مژده سامان دهد رگ جان را
به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را
شهید جلوه مفلس‌نواز دوست شوم
که داد خلعت حیرت نگاه عریان را
ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم
که ریخت بی‌گنهی دوش خون طوفان را
مگر که نایب لاله‌ست چشم من همه عمر
که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را
دراز‌دستی مژگان ناز بین کز مصر
شکفته روی کند زخم پیر کنعان را
وفا مجوی کز‌ین کیمیا همین نامی‌ست
ولیک تشنه مهل تیغ بی‌وفایان را
به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران
به نرخ آب فروشند باد دامان را
ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند
غمی که مژده چاکی دهد گریبان را
ز سحر چشم‌بتان سحر چشم ما کم نیست
که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را
شکفت سنگ درین نو‌بهار و دل نشکفت
مگر ز برق دهند آب این گلستان را
جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد
میان کعبه و ما بدعت بیابان را
علاج رنج پریشانیم کسی داند
که مجتمع کند آن طره پریشان را
زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون
مگر که نیست خبر والی خراسان را
فروغ جبهه دولت حسین‌خان که بود
جمال عافیت این چارطاق ویران را
زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد
که تکیه‌گاه کند خاتم سلیمان را
ز عدل تو که مهین دشمن پریشانی‌ست
نسیم جمع کند طره پریشان را
به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه
چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را
قضا به همت عفو تو مردمک سازد
به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را
قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست
که افسرد نفس نوح جوش طوفان را
بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت
مهابت تو ز رنج غرور کیوان را
به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر
به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را
فلک ترا روش دادگستری آموخت
بلی معلم یوسف کنند زندان را
جهان‌پناها اکنون که در خراس سپهر
نماند یک‌شبه روغن چراغ احسان را
ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد
فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را
که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد
به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را
به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد
نماند هیچ مفرح مزاج دوران را
قسم به عالم جاهت که دیده مورش
فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را
به چرب‌دستی جودت که رفع منت را
نهان کند به دل قطره بحر عمان را
به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد
متاع قافله زلف عنبر‌افشان را
به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند
شکفته روی چو گل غنچه‌های پیکان را
به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت
عطیه‌ای که غنی ساخت باغ و بستان را
که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم
همان بود که پرستیده است شیطان را
به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت
نخست ابجد تعلیم این دبستان را
به مدح‌گستری منعم ار کنم تقصیر
شکسته باشم عهد الست یزدان را
منم فصیحی آن ذره سرشته ز هیچ
که ننگ بود ز من کارگاه امکان را
چو آفتابم کردی مهل که اندایند
به لای حادثه این آفتاب تابان را
همیشه تا که زبان بهار بسراید
به کام سبزه نورسته شکر نیسان را
زمین دولت تو باد آن چنان خرم
که فیض وام دهد ابر نو‌بهاران را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدان‌سان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لاله‌ستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمه‌فشان را
گر نغمه ندارم قدری ناله‌فشانم
داغی به سر داغ نهم لاله‌ستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیه‌روز گریزم
بی‌سایه کنم این تن بی‌تاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخ‌مزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلح‌ست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابه‌فشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحه‌خوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعل‌فشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابه‌فشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیه‌خوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیم‌نفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوه‌گر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگ‌شکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیده‌ست گه این را و گه آن را
اعدای نگون‌بخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمین‌گیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لب‌کون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثنایی‌ست گمان را
شخص خردم گرچه حرم‌زاده قدسی‌ست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوش‌آوازه‌تر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعده‌دان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازه‌کش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآن‌سان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدان‌گونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگه‌دار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویش‌ساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعه‌ای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن می‌گلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعه‌اش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
می‌کنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه می‌مالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمه‌پردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیم‌رنگ و داغ لاله نیم‌سوز
جعد سنبل نیم‌تاب و چشم نرگس نیم‌خواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیده‌ست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسم‌گر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادت‌افسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش می‌نهاد
می‌فکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانه‌سوز
بخت خواب‌آلوده‌ام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره‌ کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که می‌گویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانه‌سنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمه‌گاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب