عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
هر که بیخود شد، قدم در آستان دل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت
بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود
در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت
وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت
برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد
از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت
دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز
چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت
صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت
تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق
یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت
میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست
در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت
دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را
هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت
بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود
در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت
وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت
برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد
از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت
دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز
چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت
صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت
تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق
یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت
میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست
در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت
دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را
هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
همت مردانه ما از می حمرا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت
تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت
در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت
گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت
تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت
قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت
بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت
در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت
در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت
تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت
در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت
گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت
تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت
قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت
بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت
در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت
در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
در دلم هرگاه زلف آن پری پیکر گذشت
از سر دریای چشم موجه عنبر گذشت
بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشیان
مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشت
از در دل می توان کام دو عالم یافتن
در به در افتاد هر کس بی خبر زین در گذشت
گوهر سیراب در گنجینه اقبال نیست
با دهان خشک ازین غمخانه اسکندر گذشت
خشک مغزی لازم زندان گردون است و بس
می شود ریحان تر، دودی کز این مجمر گذشت
کم نگردد برگ عیش از خانه اش در برگریز
هر که ایام بهارش زیر بال و پر گذشت
گفتم از حال دل پر خون کنم حرفی رقم
تا قلم برداشتم یک نیزه خون از سر گذشت
گر نباشد از علایق بال همت زیر سنگ
می توان چون موج ازین دریای بی لنگر گذشت
از تکلف نفس قانع تلخکامی می کشد
شکرستان شد زمین تا مور از شکر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نیست
از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نیست
وقع شمعی خوش که پیش آفتاب از سر گذشت
آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند
مور هیهات است بتواند ز خاکستر گذشت
در خرابات جهان چون آفتاب بی زوال
روزگار خوشدلی ما را به یک ساغر گذشت
بستگی بعد از گشایش نیست بر خاطر گران
از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت
نیست صائب هیچ گردی بر دل روشن مرا
گر چه عمر اخگر من زیر خاکستر گذشت
از سر دریای چشم موجه عنبر گذشت
بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشیان
مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشت
از در دل می توان کام دو عالم یافتن
در به در افتاد هر کس بی خبر زین در گذشت
گوهر سیراب در گنجینه اقبال نیست
با دهان خشک ازین غمخانه اسکندر گذشت
خشک مغزی لازم زندان گردون است و بس
می شود ریحان تر، دودی کز این مجمر گذشت
کم نگردد برگ عیش از خانه اش در برگریز
هر که ایام بهارش زیر بال و پر گذشت
گفتم از حال دل پر خون کنم حرفی رقم
تا قلم برداشتم یک نیزه خون از سر گذشت
گر نباشد از علایق بال همت زیر سنگ
می توان چون موج ازین دریای بی لنگر گذشت
از تکلف نفس قانع تلخکامی می کشد
شکرستان شد زمین تا مور از شکر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نیست
از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نیست
وقع شمعی خوش که پیش آفتاب از سر گذشت
آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند
مور هیهات است بتواند ز خاکستر گذشت
در خرابات جهان چون آفتاب بی زوال
روزگار خوشدلی ما را به یک ساغر گذشت
بستگی بعد از گشایش نیست بر خاطر گران
از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت
نیست صائب هیچ گردی بر دل روشن مرا
گر چه عمر اخگر من زیر خاکستر گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
می توان از گلشن فردوس دست افشان گذشت
از تماشای بناگوش بتان نتوان گذشت
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
تا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشت
خاکمال خجلت همکار خوردن مشکل است
از غبار خط او یارب چه بر ریحان گذشت
خنده سایل بلاگردان برق آفت است
وای بر کشتی که از وی خوشه چین گریان گذشت
آب می گردد به چشم از مهر و از تاب رخش
اشک نتواند مرا از سایه مژگان گذشت
چشم آخربین به استقبال آفتاب می رود
عمر ما چون نوح در اندیشه طوفان گذشت
اهل معنی را به صورت هست ربط معنوی
چون تواند صائب از نظاره خوبان گذشت؟
از تماشای بناگوش بتان نتوان گذشت
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
تا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشت
خاکمال خجلت همکار خوردن مشکل است
از غبار خط او یارب چه بر ریحان گذشت
خنده سایل بلاگردان برق آفت است
وای بر کشتی که از وی خوشه چین گریان گذشت
آب می گردد به چشم از مهر و از تاب رخش
اشک نتواند مرا از سایه مژگان گذشت
چشم آخربین به استقبال آفتاب می رود
عمر ما چون نوح در اندیشه طوفان گذشت
اهل معنی را به صورت هست ربط معنوی
چون تواند صائب از نظاره خوبان گذشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
کاروان گریه از چشمم ندانم چون گذشت
تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت
قمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بست
سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت
آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل
مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت
شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم
مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت
نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان
خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت
تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت
قمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بست
سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت
آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل
مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت
شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم
مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت
نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان
خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
از سر خاک شهیدان یار خوش سنگین گذشت
از محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشت
مشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زار
تا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشت
دورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود را
بارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشت
من کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟
شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشت
مرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوست
از هلاک کوهکن یارب چه بر شیرین گذشت
صحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زار
گر چه زود آمد به سر، بی چشم بد رنگین گذشت
آه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماند
بس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشت
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
دید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشت
رتبه گفتار را حیرت تلافی می کند
چاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشت
دوستی و دشمنی بسا خلق صائب آفتاب است
از جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت
از محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشت
مشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زار
تا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشت
دورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود را
بارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشت
من کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟
شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشت
مرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوست
از هلاک کوهکن یارب چه بر شیرین گذشت
صحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زار
گر چه زود آمد به سر، بی چشم بد رنگین گذشت
آه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماند
بس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشت
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
دید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشت
رتبه گفتار را حیرت تلافی می کند
چاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشت
دوستی و دشمنی بسا خلق صائب آفتاب است
از جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
عمر من در سایه آن قامت دلجو گذشت
از چنان حیرت فرا سروی چسان این جو گذشت؟
محمل لیلی سبکسیرست، ورنه بارها
چشم مجنون در دویدن از رم آهو گذشت
همچنان بیگانه از دین است چشم کافرش
گر چه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشت
زهره شیران شود از دیدن همچشم آب
یارب از نظاره لیلی چه بر آهو گذشت
از نگه می شد غبارآلود آب گوهرش
از غبار خط چه یارب بر عقیق او گذشت
بر بیاض عارض او از غبار خط نرفت
آنچه بر روز من از زلف سیاه او گذشت
از سیاهی ره برون بی خضر بردن مشکل است
سرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشت
بر دم صد تیغ عریان پا نهادن مشکل است
تند نتواند نگاه از چین آن ابرو گذشت
دیده روشن نمی ماند درین بستانسرا
دید تا خورشید را شبنم ز رنگ و بو گذشت
دست از آب زندگی نتوان به خاک تیره شست
وای بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشت
ترک خودبینی نمی آید ز هر ناشسته روی
سرو نتوانست با آزادگی زین جو گذشت
در دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها
تیر آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت
از چنان حیرت فرا سروی چسان این جو گذشت؟
محمل لیلی سبکسیرست، ورنه بارها
چشم مجنون در دویدن از رم آهو گذشت
همچنان بیگانه از دین است چشم کافرش
گر چه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشت
زهره شیران شود از دیدن همچشم آب
یارب از نظاره لیلی چه بر آهو گذشت
از نگه می شد غبارآلود آب گوهرش
از غبار خط چه یارب بر عقیق او گذشت
بر بیاض عارض او از غبار خط نرفت
آنچه بر روز من از زلف سیاه او گذشت
از سیاهی ره برون بی خضر بردن مشکل است
سرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشت
بر دم صد تیغ عریان پا نهادن مشکل است
تند نتواند نگاه از چین آن ابرو گذشت
دیده روشن نمی ماند درین بستانسرا
دید تا خورشید را شبنم ز رنگ و بو گذشت
دست از آب زندگی نتوان به خاک تیره شست
وای بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشت
ترک خودبینی نمی آید ز هر ناشسته روی
سرو نتوانست با آزادگی زین جو گذشت
در دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها
تیر آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
از سودا آفرینش دل مکدر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
پیش خط تازه آن سرو بستان بهشت
از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت
خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت
می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت
هر که دارد قامت رعنای او را در نظر
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
دور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرا
می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت
ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟
گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت
زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ
تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت
راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش
پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست
ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت
با پریزادان معنی عشقبازی کرده است
کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟
از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت
خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت
می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت
هر که دارد قامت رعنای او را در نظر
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
دور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرا
می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت
ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟
گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت
زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ
تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت
راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش
پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست
ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت
با پریزادان معنی عشقبازی کرده است
کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
چون قلم مد حیات من به قیل وقال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
قطره خونی شد از دست نگارینش چکید
بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت
دست کوتاه مرا شد تخته مشق امید
شانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفت
پیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می توان
از نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفت
کوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوق
جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت
سرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرم
زیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت
مفت شیطانند غفلت پیشگان روزگار
سگ به آسانی تواند صید غافل را گرفت
طاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیست
دست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفت
اینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیست
از نگاهی می توان از دست ما دل را گرفت
در طلب سستی مکن صائب که از صدق طلب
دست من در آستین دامان منزل را گرفت
هر که در دریای هستی دامن دل را گرفت
بی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت
دست کوتاه مرا شد تخته مشق امید
شانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفت
پیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می توان
از نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفت
کوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوق
جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت
سرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرم
زیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت
مفت شیطانند غفلت پیشگان روزگار
سگ به آسانی تواند صید غافل را گرفت
طاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیست
دست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفت
اینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیست
از نگاهی می توان از دست ما دل را گرفت
در طلب سستی مکن صائب که از صدق طلب
دست من در آستین دامان منزل را گرفت
هر که در دریای هستی دامن دل را گرفت
بی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
زنگ خط آیینه رخسار جانان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
آه سرم در تو ای آتش عنان خواهد گرفت
خون بلبل را خوان از گلستان خواهد گرفت
شعله حسن جهانسوزت فرو خواهد نشست
لاله ات را داغ حسرت در میان خواهد گرفت
سنبل زلفت ز یکدیگر پریشان می شود
هر گرفتاری به شاخی آشیان خواهد گرفت
سرمه آشوب خواهد ریخت از مژگان تو
ماه نو از دست ابرویت کمان خواهد گرفت
ملک حسنت را کز آن صبح تجلی گوشه ای است
لشکر خط قیروان تا قیروان خواهد گرفت
شعله واسوختن از سینه ها سر می کشد
آتش بیتابیت در مغز جان خواهد گرفت
بوسه دندان تغافل بر جگر خواهد نهاد
سجده احرام سفر زان آستان خواهد گرفت
رنگ ریزی های پی در پی تماشاکردنی است
در گلستانت دم سرد خزان خواهد گرفت
خون بلبل را خوان از گلستان خواهد گرفت
شعله حسن جهانسوزت فرو خواهد نشست
لاله ات را داغ حسرت در میان خواهد گرفت
سنبل زلفت ز یکدیگر پریشان می شود
هر گرفتاری به شاخی آشیان خواهد گرفت
سرمه آشوب خواهد ریخت از مژگان تو
ماه نو از دست ابرویت کمان خواهد گرفت
ملک حسنت را کز آن صبح تجلی گوشه ای است
لشکر خط قیروان تا قیروان خواهد گرفت
شعله واسوختن از سینه ها سر می کشد
آتش بیتابیت در مغز جان خواهد گرفت
بوسه دندان تغافل بر جگر خواهد نهاد
سجده احرام سفر زان آستان خواهد گرفت
رنگ ریزی های پی در پی تماشاکردنی است
در گلستانت دم سرد خزان خواهد گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
خط گل روی عرقناک ترا در بر گرفت
روی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفت
تا چه با پروانه بی دست و پای ما کند
آتشین رویی کز او بال سمندر در گرفت
تا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
خاک را از چهره زرین خود در زر گرفت
دست و پا گم می کند از دور باش ناز او
من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت
عشرت روی زمین را برد با خود زیر خاک
از سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفت
از تن خاکی اثر نگذاشت جان بی قرار
باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت
می گدازد دولت دنیا دل آگاه را
در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت
گر چه شیرین است کام عالم از گفتار من
از دهان مور می باید مرا شکر گرفت
چشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاه
خضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفت
نیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیب
زال را از بی کسی سیمرغ زیر پر گرفت
داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما
بعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت
روی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفت
تا چه با پروانه بی دست و پای ما کند
آتشین رویی کز او بال سمندر در گرفت
تا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
خاک را از چهره زرین خود در زر گرفت
دست و پا گم می کند از دور باش ناز او
من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت
عشرت روی زمین را برد با خود زیر خاک
از سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفت
از تن خاکی اثر نگذاشت جان بی قرار
باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت
می گدازد دولت دنیا دل آگاه را
در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت
گر چه شیرین است کام عالم از گفتار من
از دهان مور می باید مرا شکر گرفت
چشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاه
خضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفت
نیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیب
زال را از بی کسی سیمرغ زیر پر گرفت
داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما
بعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
کام خود را کلک مشکین از سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
خط کافر لعل سیراب ترا کم کم گرفت
دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت
شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را
دامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفت
مرکز پرگار دولت دل به دست آوردن است
می توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفت
رشته نورانی خورشید در سوزن کشید
سوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفت
مشرق اسرار عالم شد سر پر شور ما
این سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفت
از تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شد
خاکساران نمی باید به دست کم گرفت
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت
تازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ما
سبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفت
بیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگوی
کز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت
دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت
شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را
دامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفت
مرکز پرگار دولت دل به دست آوردن است
می توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفت
رشته نورانی خورشید در سوزن کشید
سوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفت
مشرق اسرار عالم شد سر پر شور ما
این سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفت
از تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شد
خاکساران نمی باید به دست کم گرفت
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت
تازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ما
سبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفت
بیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگوی
کز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
عمر اگر باقی است بوسی زان دهن خواهم گرفت
خون خود را ازان لب شکرشکن خواهم گرفت
گر به هشیاری حجابش مانع احسان شود
در سر مستی ازان شیرین سخن خواهم گرفت
یا به خون خود لبش را می کنم یاقوت رنگ
یا عقیق آبدارش در دهن خواهم گرفت
از لطافت گر ز آغوشم کند پهلو تهی
رخصت نظاره ای زان سیمتن خواهم گرفت
رشته هستی ز پیچ وتاب اگر کوته نشد
جرعه آبی ازان چاه ذهن خواهم گرفت
همچو قمری رخصت بر گرد سر گردیدنی
هر چه باداباد، ازان سرو چمن خواهم گرفت
گر چه از مینا کسی نگرفته خون جام را
خونبهای دل ازان پیمان شکن خواهم گرفت
چشم من در پاکدامانی کم از یعقوب نیست
سرمه بینش ز بوی پیرهن خواهم گرفت
می شود پامال صائب چون شود دعوی کهن
در همین جا خونبهای خویشتن خواهم گرفت
خون خود را ازان لب شکرشکن خواهم گرفت
گر به هشیاری حجابش مانع احسان شود
در سر مستی ازان شیرین سخن خواهم گرفت
یا به خون خود لبش را می کنم یاقوت رنگ
یا عقیق آبدارش در دهن خواهم گرفت
از لطافت گر ز آغوشم کند پهلو تهی
رخصت نظاره ای زان سیمتن خواهم گرفت
رشته هستی ز پیچ وتاب اگر کوته نشد
جرعه آبی ازان چاه ذهن خواهم گرفت
همچو قمری رخصت بر گرد سر گردیدنی
هر چه باداباد، ازان سرو چمن خواهم گرفت
گر چه از مینا کسی نگرفته خون جام را
خونبهای دل ازان پیمان شکن خواهم گرفت
چشم من در پاکدامانی کم از یعقوب نیست
سرمه بینش ز بوی پیرهن خواهم گرفت
می شود پامال صائب چون شود دعوی کهن
در همین جا خونبهای خویشتن خواهم گرفت