عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
آن شوخ که بیخواب و خمارش نتوان دید
در خواب به آغوش و کنارش نتوان دید
ای خضر ترا چشمة حیوان، که مرا هست
دریای سرابی که کنارش نتوان دید
خونگرمی گل میکشدم سوی چمن لیک
نشتر به جگر ریزی خارش نتوان دید
ساغر همه چیزش خوش و زیباست ولیکن
این هست که لب بر لب یارش نتوان دید
در غنچه نهانست گلم با که توان گفت!
دارم چمنی، لیک بهارش نتوان دید
در وادی امیّد به خضری نرسیدیم
این بادیه جز گردِ سوارش نتوان دید
فیّاض بشو چهرة دل از همه امیّد
این آینه در زنگ غبارش نتوان دید
در خواب به آغوش و کنارش نتوان دید
ای خضر ترا چشمة حیوان، که مرا هست
دریای سرابی که کنارش نتوان دید
خونگرمی گل میکشدم سوی چمن لیک
نشتر به جگر ریزی خارش نتوان دید
ساغر همه چیزش خوش و زیباست ولیکن
این هست که لب بر لب یارش نتوان دید
در غنچه نهانست گلم با که توان گفت!
دارم چمنی، لیک بهارش نتوان دید
در وادی امیّد به خضری نرسیدیم
این بادیه جز گردِ سوارش نتوان دید
فیّاض بشو چهرة دل از همه امیّد
این آینه در زنگ غبارش نتوان دید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
حرف عقبا را دل آگاهم از دنیا شنید
از لب امروز گوشم نغمة فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شبهای غم
میتوان از آشیانم نالة عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر میشود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
نالة زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیّاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
از لب امروز گوشم نغمة فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شبهای غم
میتوان از آشیانم نالة عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر میشود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
نالة زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیّاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در دل ز بس به عشق تو غمها شود لذیذ
ترسم به کام من غم دنیا شود لذیذ
در دادهایم تن به جفاهای روزگار
دشمن چو شد غیور مدارا شود لذیذ
امروز مینماید اگر صبر ناگوار
این شوربا به کام تو فردا شود لذیذ
لب را به خندهای نمکین تر کن آن قدر
کاین نیمرس کباب دل ما شود لذیذ
با این هوس فریب نگاهی که مرتراست
در کام دل مباد تمنّا شود لذیذ
یک آن قدر ز پرده برونآ که شوق را
در حسرت تو ذوق تماشا شود لذیذ
از بیکسی ز صحبت فیّاض خوشدلیم
تلخابه گاه در ره صحرا شود لذیذ
ترسم به کام من غم دنیا شود لذیذ
در دادهایم تن به جفاهای روزگار
دشمن چو شد غیور مدارا شود لذیذ
امروز مینماید اگر صبر ناگوار
این شوربا به کام تو فردا شود لذیذ
لب را به خندهای نمکین تر کن آن قدر
کاین نیمرس کباب دل ما شود لذیذ
با این هوس فریب نگاهی که مرتراست
در کام دل مباد تمنّا شود لذیذ
یک آن قدر ز پرده برونآ که شوق را
در حسرت تو ذوق تماشا شود لذیذ
از بیکسی ز صحبت فیّاض خوشدلیم
تلخابه گاه در ره صحرا شود لذیذ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ای در سر از داغ توام هر لحظه سودای دگر
در دل ز سودای توام هر دم سویدای دگر
گفتم مگر اندوه دل کم گردد از سودای تو
انگیخت هر سودای تو در سینه سودای دگر
من این سویدای کثیف از دل به ناخن برکنم
کز بهر مهر آن لطیف آرم سویدای دگر
با این تن خاکی چه سان در خلوت جان جا کنم!
تبدیل اعضا بایدم کردن به اعضای دگر
تا نشکنی این دست و پا در عشق دست و پا مزن
در کار هست این کار را دستِ دگر پای دگر
در دل ز سودای توام هر دم سویدای دگر
گفتم مگر اندوه دل کم گردد از سودای تو
انگیخت هر سودای تو در سینه سودای دگر
من این سویدای کثیف از دل به ناخن برکنم
کز بهر مهر آن لطیف آرم سویدای دگر
با این تن خاکی چه سان در خلوت جان جا کنم!
تبدیل اعضا بایدم کردن به اعضای دگر
تا نشکنی این دست و پا در عشق دست و پا مزن
در کار هست این کار را دستِ دگر پای دگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
سایهای ساقی به جرم توبه از ما وامگیر
تکیه بر لطف تو دارم جرم ما بر ما مگیر
انتقام توبه محتاج شفاعت کردن است
تا به پای خم نمیافتیم دست ما مگیر
از جنون بیبهرهای بر گرد هامون پر مگرد
پی به اصلی تا نباشد خانه در صحرا مگیر
قدر ناموس خود و عرض شریعت میبرد
محتسب گو دست ما در گردن مینا مگیر
تر دماغی نیست با بوی گل داغ جنون
این گلاب هوشپرور از گل سودا مگیر
موج طوفان بلا راهی به ساحل میبرد
گو خطر، بر کشتی ما ره درین دریا مگیر
خویش را نادان گرفتن مایة آسودگیست
گر زنادانان نباشی خویش را دانا مگیر
دوستان با هم نشینند و غیار از جا شوند
گر تو این فرصت نداری در دل ما جا مگیر
لذّت دنیا همین فیّاض امیدش خوش است
از فلک کام دل خود می طلب، اما مگیر
تکیه بر لطف تو دارم جرم ما بر ما مگیر
انتقام توبه محتاج شفاعت کردن است
تا به پای خم نمیافتیم دست ما مگیر
از جنون بیبهرهای بر گرد هامون پر مگرد
پی به اصلی تا نباشد خانه در صحرا مگیر
قدر ناموس خود و عرض شریعت میبرد
محتسب گو دست ما در گردن مینا مگیر
تر دماغی نیست با بوی گل داغ جنون
این گلاب هوشپرور از گل سودا مگیر
موج طوفان بلا راهی به ساحل میبرد
گو خطر، بر کشتی ما ره درین دریا مگیر
خویش را نادان گرفتن مایة آسودگیست
گر زنادانان نباشی خویش را دانا مگیر
دوستان با هم نشینند و غیار از جا شوند
گر تو این فرصت نداری در دل ما جا مگیر
لذّت دنیا همین فیّاض امیدش خوش است
از فلک کام دل خود می طلب، اما مگیر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ویران دل و تو در دل ویرانهای هنوز
این خانه شد خراب و تو در خانهای هنوز
ما را به آشنائیت امید طرفه بود
بیگانه هم شدیم و تو بیگانهای هنوز
آخر گمان صبر ز ما از دلت نرفت
معلوم میشود که چه جانانهای هنوز
یک سوختن جزای محبّت نمیشود
ای شعله در تلافی پروانهای هنوز
در غارت نظاره چه از حسن کم شود
عالم به جرعه مست و تو خمخانهای هنوز
ای سبزة دیار محبت چه آفت است
عالم تمام سبز و تو دردانهای هنوز
فیّاض حرف وصل دلیرانه میزنی
معلوم میشود که تو دیوانهای هنوز
این خانه شد خراب و تو در خانهای هنوز
ما را به آشنائیت امید طرفه بود
بیگانه هم شدیم و تو بیگانهای هنوز
آخر گمان صبر ز ما از دلت نرفت
معلوم میشود که چه جانانهای هنوز
یک سوختن جزای محبّت نمیشود
ای شعله در تلافی پروانهای هنوز
در غارت نظاره چه از حسن کم شود
عالم به جرعه مست و تو خمخانهای هنوز
ای سبزة دیار محبت چه آفت است
عالم تمام سبز و تو دردانهای هنوز
فیّاض حرف وصل دلیرانه میزنی
معلوم میشود که تو دیوانهای هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشق یاریم اما نام یار ما مپرس
بینصیبان دیاریم از دیار ما مپرس
بحر مالامال دردیم و ز ساحل بینصیب
ما که پا تا سر میانیم از کنار ما مپرس
عشق ما را خاک کرد و خاک ما بر باد داد
بر مزار ما بیا اما مزار ما مپرس
ما ز تاب افتادهایم از آب و تاب ما مگو
ما ز کار افتادهایم از کار و بار ما مپرس
در تنزّل زیر بار سایة خود ماندهایم
اعتبار ما ببین و ز اعتبار ما مپرس
سایه پروردان زلف شاهد بخت خودیم
روز ما را دیدهای از روزگار ما مپرس
عمرها فیّاض گرد کوی جانان بودهایم
خاک ما را سرمه ساز و از غبار ما مپرس
بینصیبان دیاریم از دیار ما مپرس
بحر مالامال دردیم و ز ساحل بینصیب
ما که پا تا سر میانیم از کنار ما مپرس
عشق ما را خاک کرد و خاک ما بر باد داد
بر مزار ما بیا اما مزار ما مپرس
ما ز تاب افتادهایم از آب و تاب ما مگو
ما ز کار افتادهایم از کار و بار ما مپرس
در تنزّل زیر بار سایة خود ماندهایم
اعتبار ما ببین و ز اعتبار ما مپرس
سایه پروردان زلف شاهد بخت خودیم
روز ما را دیدهای از روزگار ما مپرس
عمرها فیّاض گرد کوی جانان بودهایم
خاک ما را سرمه ساز و از غبار ما مپرس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
نگردید آشنای می لب از خویشتن مستش
دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسة دستش
به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که میخواهم
در ایّام جدایی یادگاری باشد از شستش
پریشان کردن دل چون صبا آوارهام دارد
کمند طرّهای کو، تا کند یک باره پا بستش
نه تنها می پرستانند از زاهد دل آزرده
دل تسبیح هم سوراخ سوراخست از دستش
مرنج از طعنة دشمن گر افتادی ز پا فیّاض
که باشد سربلند آن سر که عشق او کند پستش
دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسة دستش
به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که میخواهم
در ایّام جدایی یادگاری باشد از شستش
پریشان کردن دل چون صبا آوارهام دارد
کمند طرّهای کو، تا کند یک باره پا بستش
نه تنها می پرستانند از زاهد دل آزرده
دل تسبیح هم سوراخ سوراخست از دستش
مرنج از طعنة دشمن گر افتادی ز پا فیّاض
که باشد سربلند آن سر که عشق او کند پستش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
کمر به کشتن من بسته خال گوشة چشمش
که باد خون اسیران حلال گوشة چشمش
گذشت آنکه دگر وصل او به خواب بینم
که برده خواب ز چشمم خیال گوشة چشمش
همیشه بخت سیاهم در آرزوی همین است
که همچو سرمه شود پایمال گوشه چشمش
نوشته بر ورق پردههای چشم غزالان
به کلک نور، قضا وصف خال گوشة چشمش
چرا به نامة اعمال عاشقان ننویسد
اگر فرشته نویسد و بال گوشة چشمش
گذشت عمر و تماشای خط یار نکردم
که چشم دوخته بودم به خال گوشة چشمش
عجب عجب که برم جان به در ز مهلکه فیّاض
که خط نوشت به خونم مثال گوشة چشمش
که باد خون اسیران حلال گوشة چشمش
گذشت آنکه دگر وصل او به خواب بینم
که برده خواب ز چشمم خیال گوشة چشمش
همیشه بخت سیاهم در آرزوی همین است
که همچو سرمه شود پایمال گوشه چشمش
نوشته بر ورق پردههای چشم غزالان
به کلک نور، قضا وصف خال گوشة چشمش
چرا به نامة اعمال عاشقان ننویسد
اگر فرشته نویسد و بال گوشة چشمش
گذشت عمر و تماشای خط یار نکردم
که چشم دوخته بودم به خال گوشة چشمش
عجب عجب که برم جان به در ز مهلکه فیّاض
که خط نوشت به خونم مثال گوشة چشمش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
امشب غریب نوسفری میکند وداع
خو کردة به خاک دری میکند وداع
یارب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پارة جگری میکند وداع
جز خیر بادِ زندگی خود نمیکند
در پیش شعله چون شرری میکند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسری
در هر دو گام راهبری میکند وداع
عالم وداعگاهی و آدم مسافریست
تا میرسد یکی، دگری میکند وداع
در عیدگاه جلوة شمشیر ناز تو
هر دم ز جسم خسته سری میکند وداع
فیّاض، مرغِ جانِ ز پرواز ماندهام
امروز مشت بال و پری میکند وداع
خو کردة به خاک دری میکند وداع
یارب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پارة جگری میکند وداع
جز خیر بادِ زندگی خود نمیکند
در پیش شعله چون شرری میکند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسری
در هر دو گام راهبری میکند وداع
عالم وداعگاهی و آدم مسافریست
تا میرسد یکی، دگری میکند وداع
در عیدگاه جلوة شمشیر ناز تو
هر دم ز جسم خسته سری میکند وداع
فیّاض، مرغِ جانِ ز پرواز ماندهام
امروز مشت بال و پری میکند وداع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
آب گردید استخوان در عشق جانانم چو شمع
بس که میسوزد در آتش رشتة جانم چو شمع
چون چنار از خو برآرم آتش و سوزم تمام
آتش از کس عاریت کردن نمیدانم چو شمع
در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم
در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع
بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو
در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع
مردِ جمعیّت نیم فیّاض تا کی روزگار
بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع
بس که میسوزد در آتش رشتة جانم چو شمع
چون چنار از خو برآرم آتش و سوزم تمام
آتش از کس عاریت کردن نمیدانم چو شمع
در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم
در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع
بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو
در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع
مردِ جمعیّت نیم فیّاض تا کی روزگار
بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
نیست غم گر بادة صافم نباشد در ایاغ
همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ
بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود
امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ
در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم
طفل اشک از غیرت من میخورد خون فراغ
اخترم از پردة نه آسمان تابد چنان
کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ
راه گم میکرد بوی پیرهن از اضطراب
جذبة یعقوبش از خود گر نمیدادی سراغ
تا فروغ چهرهاش افکند پرتو در چمن
میتوان کردن تماشای گل از دیوار باغ
گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود
از نوازشهای دیروز تو امشب تر دماغ
لوح عاشق ساده میباید، بلی زیبنده نیست
لالههای داغ را جز سینة بیکینه راغ
غیر را دعویّ همچشمیّ فیّاض ابلهی است
اوج عنقا از کجا و جلوة پرواز زاغ
همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ
بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود
امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ
در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم
طفل اشک از غیرت من میخورد خون فراغ
اخترم از پردة نه آسمان تابد چنان
کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ
راه گم میکرد بوی پیرهن از اضطراب
جذبة یعقوبش از خود گر نمیدادی سراغ
تا فروغ چهرهاش افکند پرتو در چمن
میتوان کردن تماشای گل از دیوار باغ
گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود
از نوازشهای دیروز تو امشب تر دماغ
لوح عاشق ساده میباید، بلی زیبنده نیست
لالههای داغ را جز سینة بیکینه راغ
غیر را دعویّ همچشمیّ فیّاض ابلهی است
اوج عنقا از کجا و جلوة پرواز زاغ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نسیم فیض تا شد جلوهگر در نو بهار دل
پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل
ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه میپرسی!
که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل
هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد
چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟
ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من
چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل
تو رفتی از کنارم لیک دانم برنمیخیزد
غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل
چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت
ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل
من و دل در هوایت عاشق و معشوق گشتیم
خوشا دل بیقرار من، خوشا من بیقرار دل
مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت
به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل
بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش
گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل
از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم
نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل
تو در قم خفتهای فیّاض ولیکن ترسمت غافل
سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل
پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل
ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه میپرسی!
که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل
هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد
چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟
ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من
چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل
تو رفتی از کنارم لیک دانم برنمیخیزد
غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل
چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت
ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل
من و دل در هوایت عاشق و معشوق گشتیم
خوشا دل بیقرار من، خوشا من بیقرار دل
مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت
به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل
بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش
گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل
از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم
نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل
تو در قم خفتهای فیّاض ولیکن ترسمت غافل
سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر تار مژگانم بود موجیّ و عمّان در بغل
هر قطرة اشکم بود نوحیّ و طوفان در بغل
خوش مضطرب میآید از کوی تو باد صبحدم
دارد مگر بویی از آن زلف پریشان در بغل
هر شب چو گل چاک افکنم در جیب و روز از بیم کس
چون غنچه پنهان میکنم چاک گریبان در بغل
گل با نسیم کوی تو از پوست میآید برون
یعنی که نتوان داشتن بوی تو پنهان در بغل
گر با شکوه حسن خود جا در دل فیّاض کرد
نبود عجب هر قطره را چون هست عمّان در بغل
هر قطرة اشکم بود نوحیّ و طوفان در بغل
خوش مضطرب میآید از کوی تو باد صبحدم
دارد مگر بویی از آن زلف پریشان در بغل
هر شب چو گل چاک افکنم در جیب و روز از بیم کس
چون غنچه پنهان میکنم چاک گریبان در بغل
گل با نسیم کوی تو از پوست میآید برون
یعنی که نتوان داشتن بوی تو پنهان در بغل
گر با شکوه حسن خود جا در دل فیّاض کرد
نبود عجب هر قطره را چون هست عمّان در بغل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا جدا از بزم آن آرام دلها ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
تا چند ز بیداد تو خونین جگر افتم
چون نقش پی خویش به هر رهگذر افتم
از جور تو نزدیک بدان شد که سراپای
خون گردم و یک قطره ز مژگان تر افتم
در دیده اگر جای دهد خصم عذابست
آن به که رقیبان ترا از نظر افتم
تا ره به سرا پردة سیمرغ توان یافت
چون پرتو خورشید چرا دربدر افتم!
وقت است که چون غنچه ز ابرام تو فیّاض
از پیرهن تنگ صبوری به در افتم
چون نقش پی خویش به هر رهگذر افتم
از جور تو نزدیک بدان شد که سراپای
خون گردم و یک قطره ز مژگان تر افتم
در دیده اگر جای دهد خصم عذابست
آن به که رقیبان ترا از نظر افتم
تا ره به سرا پردة سیمرغ توان یافت
چون پرتو خورشید چرا دربدر افتم!
وقت است که چون غنچه ز ابرام تو فیّاض
از پیرهن تنگ صبوری به در افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
کاش چون پروانه من هم بال و پر میداشتم
جرأت گردیدنی بر گرد سر میداشتم
میتوانستم گرفتن گاهی از خود هم خبر
گر درین مستی ازو گاهی خبر میداشتم
فرصت پامال بیکاریست یاران، چون کنم!
کار میکردم گهی فرصت اگر میداشتم
گریة خونین جگر نگذاشت در سر کار من
میزدم بر قلب آن دل گر جگر میداشتم
یاد آن قوّت که فیّاض از مددگاریِّ آه
گاهگاهی خویش را از خاک برمیداشتم
جرأت گردیدنی بر گرد سر میداشتم
میتوانستم گرفتن گاهی از خود هم خبر
گر درین مستی ازو گاهی خبر میداشتم
فرصت پامال بیکاریست یاران، چون کنم!
کار میکردم گهی فرصت اگر میداشتم
گریة خونین جگر نگذاشت در سر کار من
میزدم بر قلب آن دل گر جگر میداشتم
یاد آن قوّت که فیّاض از مددگاریِّ آه
گاهگاهی خویش را از خاک برمیداشتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همین نه لخت جگر در دهان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
دلِ پر از گرهی از عتاب او دارم
به این چنین دل بیتاب تاب او دارم
عجب بلاست غم رشک دست یازی غیر
هزار داغ ز طرف نقاب او دارم
خمار نشئة وصلش ز من چه میپرسی
من این خمار ز بوی شراب او دارم
من و خیال تو در کنج سینه و غم هجر
کجا سر فلک و آفتاب او دارم
هزار خسته دل تشنه لب تر از فیّاض
ز هر طرف ز فریب سراب او دارم
به این چنین دل بیتاب تاب او دارم
عجب بلاست غم رشک دست یازی غیر
هزار داغ ز طرف نقاب او دارم
خمار نشئة وصلش ز من چه میپرسی
من این خمار ز بوی شراب او دارم
من و خیال تو در کنج سینه و غم هجر
کجا سر فلک و آفتاب او دارم
هزار خسته دل تشنه لب تر از فیّاض
ز هر طرف ز فریب سراب او دارم