عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث
کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث
حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم
آب می کن طلب و دست بشو زین احداث
سور نوروز دمیدند، بده ساقی می
آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث
دو موافق به هم و شیشه میهای کهن
در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث
با غم و درد بساز ای دل بیچاره من
چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث
ببر از جور فلک جانب میخانه پناه
مگرت باده حمرا برساند به غیاث
صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست
چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث
کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث
حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم
آب می کن طلب و دست بشو زین احداث
سور نوروز دمیدند، بده ساقی می
آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث
دو موافق به هم و شیشه میهای کهن
در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث
با غم و درد بساز ای دل بیچاره من
چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث
ببر از جور فلک جانب میخانه پناه
مگرت باده حمرا برساند به غیاث
صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست
چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
وقت آن شد که اقامت به خرابات برم
چند در مدسه بی فایده اوقات برم
عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت
باقی عمر به آنجا به مکافات برم
می کند آن عنب آینه دل، صافی
خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم
خود فروشی است کرامات بگو زاهد را
من چرا رنج دل از بهر کرامات برم
زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست
زان شر و شور امان سوی خرابات برم
طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف
تا دل غمزده خود به مناجات برم
هر کسی روز جزا فخر کند از عملی
من چو صوفی غم او را به مباهات برم
چند در مدسه بی فایده اوقات برم
عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت
باقی عمر به آنجا به مکافات برم
می کند آن عنب آینه دل، صافی
خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم
خود فروشی است کرامات بگو زاهد را
من چرا رنج دل از بهر کرامات برم
زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست
زان شر و شور امان سوی خرابات برم
طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف
تا دل غمزده خود به مناجات برم
هر کسی روز جزا فخر کند از عملی
من چو صوفی غم او را به مباهات برم
صوفی محمد هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - ترجیع زنان
هر که را آرزوی زن باشد
دشمن جان خویشتن باشد
خوردن او بود غم و غصه
تا ورا روح در بدن باشد
خویش را بی غم آن زمان بیند
که تنش خفته در کفن باشد
بسته محنت زمانه شود
شهره جمله انجمن باشد
گر تو خواهی که این دل و جانت
همچو گل تازه در چمن باشد
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن اگر هست دختر قیصر
ای برادر به سوی او منگر
زن درین روزگار هست بلا
از بلاکن تو ای عزیز خطر
گر ترا قلتبانی است هوس
دختری را بخواه با مادر
تا بیاموزد این زمان از وی
شرط محبوب داشتن دختر
با تو گویم دوای این بشنو
از من خسته و بکن باور
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
چون زنی را بخواستی ناگاه
در غم و غصه بعد از آن میکاه
سر خود را نمی کنی بالا
چون ترا دید در سرا ناگاه
چون تو رفتی از آن سرا بیرون
در پس در دوید و بر سر راه
چشم بنهاده تا که می آید
اندر آن کوچه از سفید و سیاه
این سخن را به گوش جان بشنو
از من امروز خواجه بی اکراه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
رفت با وعظ و یار می جوید
تازه بوس و کنار می جوید
از زنانی که دیده اندر اوعظ
بی تو مغز حمار می جوید
چون به دست آورید مقداری
فرصت و وقت کار می جوید
سیمنون می کند طلب دیگر
از تو آن زهر و مار می جوید
چون بپخت او و تو بنوشیدی
از تو گشت بهار می جوید
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
مرد، بر خیز تا بهار کنیم
روی خود سوی لاله زار کنیم
غوژه ای نیست این زمان موجود
ما چه سازیم و خود چه کار کنیم
پنج روزی کنیم باهم عیش
کار آن گاه اختیار کنیم
رفت آن مردک و خری بخرید
چست خاتون خود سوار کنیم
دو خر و یک زنی روان گشتند
سوی صحرا که ما بهار کنیم
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن چو صحرا بدید و گشت بهار
ساعد خویش دوش بسته نگار
چادر خود روان به شوهر داد
کز برای من این نگه می دار
مردکی دیگرش چو دید چنان
دل ازو برد آن زن مکار
در پی شان روان شد او از دور
می کند آن، نگاه در دلدار
زن به آن یار تازه شد بر کوه
منتظر ایستاده این دو حمار
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بازگشتند جانب خانه
مرد مسکین حمار میرانه
از پی شان روان شده چون باد
از سر کوه مرد بیگانه
زن استاد چون به خانه رسید
مرد درویش خود چه می دانه
ساخت او را به حیله اندر خواب
یار را برد جانب خانه
بشنو از من اگر ترا عقل است
این سخن را که هست رندانه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
که تو خواهی که زن شود خشنود
غافل از وی دمی نشاید بود
خوش در و بند در دل شب تار
خواجه آشفته وار خواب آلود
چو به چنگ تو اوفتد هر شب
می زن و می نواز همچون عود
از تو یک لحظه ای شود راضی
از نهادش اگر بر آری دود
گر نداری تو قوت این کار
باید از من نصیحتی بشنود
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بشنو از صوفی پریشان حال
باش اندر زمانه فارغ بال
از زنان خود وفا محال بود
گر بجویی تو هست امر محال
من زن با وفا ندیدم پار
عجب است این اگر بود امسال
نیست در دین عورتان کامل
گر پدر خوانده نیست در دنبال
پارسا آن زنی بود امروز
که در آن نیست هیچ حسن و جمال
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
دشمن جان خویشتن باشد
خوردن او بود غم و غصه
تا ورا روح در بدن باشد
خویش را بی غم آن زمان بیند
که تنش خفته در کفن باشد
بسته محنت زمانه شود
شهره جمله انجمن باشد
گر تو خواهی که این دل و جانت
همچو گل تازه در چمن باشد
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن اگر هست دختر قیصر
ای برادر به سوی او منگر
زن درین روزگار هست بلا
از بلاکن تو ای عزیز خطر
گر ترا قلتبانی است هوس
دختری را بخواه با مادر
تا بیاموزد این زمان از وی
شرط محبوب داشتن دختر
با تو گویم دوای این بشنو
از من خسته و بکن باور
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
چون زنی را بخواستی ناگاه
در غم و غصه بعد از آن میکاه
سر خود را نمی کنی بالا
چون ترا دید در سرا ناگاه
چون تو رفتی از آن سرا بیرون
در پس در دوید و بر سر راه
چشم بنهاده تا که می آید
اندر آن کوچه از سفید و سیاه
این سخن را به گوش جان بشنو
از من امروز خواجه بی اکراه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
رفت با وعظ و یار می جوید
تازه بوس و کنار می جوید
از زنانی که دیده اندر اوعظ
بی تو مغز حمار می جوید
چون به دست آورید مقداری
فرصت و وقت کار می جوید
سیمنون می کند طلب دیگر
از تو آن زهر و مار می جوید
چون بپخت او و تو بنوشیدی
از تو گشت بهار می جوید
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
مرد، بر خیز تا بهار کنیم
روی خود سوی لاله زار کنیم
غوژه ای نیست این زمان موجود
ما چه سازیم و خود چه کار کنیم
پنج روزی کنیم باهم عیش
کار آن گاه اختیار کنیم
رفت آن مردک و خری بخرید
چست خاتون خود سوار کنیم
دو خر و یک زنی روان گشتند
سوی صحرا که ما بهار کنیم
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن چو صحرا بدید و گشت بهار
ساعد خویش دوش بسته نگار
چادر خود روان به شوهر داد
کز برای من این نگه می دار
مردکی دیگرش چو دید چنان
دل ازو برد آن زن مکار
در پی شان روان شد او از دور
می کند آن، نگاه در دلدار
زن به آن یار تازه شد بر کوه
منتظر ایستاده این دو حمار
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بازگشتند جانب خانه
مرد مسکین حمار میرانه
از پی شان روان شده چون باد
از سر کوه مرد بیگانه
زن استاد چون به خانه رسید
مرد درویش خود چه می دانه
ساخت او را به حیله اندر خواب
یار را برد جانب خانه
بشنو از من اگر ترا عقل است
این سخن را که هست رندانه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
که تو خواهی که زن شود خشنود
غافل از وی دمی نشاید بود
خوش در و بند در دل شب تار
خواجه آشفته وار خواب آلود
چو به چنگ تو اوفتد هر شب
می زن و می نواز همچون عود
از تو یک لحظه ای شود راضی
از نهادش اگر بر آری دود
گر نداری تو قوت این کار
باید از من نصیحتی بشنود
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بشنو از صوفی پریشان حال
باش اندر زمانه فارغ بال
از زنان خود وفا محال بود
گر بجویی تو هست امر محال
من زن با وفا ندیدم پار
عجب است این اگر بود امسال
نیست در دین عورتان کامل
گر پدر خوانده نیست در دنبال
پارسا آن زنی بود امروز
که در آن نیست هیچ حسن و جمال
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۶
کسی مهر تو در سینه اش نهان باشد
ز شدت مرض موت در امان باشد
در جواب او
به پیش، صحنک ماهیچه چون عیان باشد
محقرست اگر صد هزار نان باشد
برای قیمه کشیدن نخود اولیتر
بلی چو مصلحت مطبخی در آن باشد
به وقت کله بریان زبان به چشم کنید
که در سر آنچه بود، جمله در زبان باشد
علی الصباح چه خوب است بیخ اشکنه اش
ولی به شرط که طباخ مهربان باشد
چگونه شرح دهم در زمانه گیپا را
که سر باطنش امروز در نهان باشد
مدار روغن بسیار از هریسه دریغ
که آب روی وی اندر جهان همان باشد
پناه بر به خدا از گرسنگی صوفی
که او بلاست، مبادا که در جهان باشد
ز شدت مرض موت در امان باشد
در جواب او
به پیش، صحنک ماهیچه چون عیان باشد
محقرست اگر صد هزار نان باشد
برای قیمه کشیدن نخود اولیتر
بلی چو مصلحت مطبخی در آن باشد
به وقت کله بریان زبان به چشم کنید
که در سر آنچه بود، جمله در زبان باشد
علی الصباح چه خوب است بیخ اشکنه اش
ولی به شرط که طباخ مهربان باشد
چگونه شرح دهم در زمانه گیپا را
که سر باطنش امروز در نهان باشد
مدار روغن بسیار از هریسه دریغ
که آب روی وی اندر جهان همان باشد
پناه بر به خدا از گرسنگی صوفی
که او بلاست، مبادا که در جهان باشد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۰
رسید فصل بهار و جهان گلستان شد
گریست ابر بهاری و باغ خندان شد
در جواب او
کسی که معده او پر ز نان و بریان شد
اگر کیمنه گدائی بود، که سلطان شد
ز گریه ها که همی کرد دوش بریانی
علی الصباح به رغمش برنج خندان شد
بشوی دست و پس آن گه طواف مطبخ کن
که بی طهارت ظاهر، به کعبه نتوان شد
ببرد ه است به دزدی دلم چو بریانی
از آن بدار، چو دزدان گهی به زندان شد
ز قعر صحن برآورده مرغ بریان سر
به روی سفره و در نان میده حیران شد
برنج را چو ز روغن رسید مالشها
عجب مدار که آشفته و پریشان شد
دل شکسته صوفی مثال پالوده
ز شوق صحنک فرنی قند لرزان شد
گریست ابر بهاری و باغ خندان شد
در جواب او
کسی که معده او پر ز نان و بریان شد
اگر کیمنه گدائی بود، که سلطان شد
ز گریه ها که همی کرد دوش بریانی
علی الصباح به رغمش برنج خندان شد
بشوی دست و پس آن گه طواف مطبخ کن
که بی طهارت ظاهر، به کعبه نتوان شد
ببرد ه است به دزدی دلم چو بریانی
از آن بدار، چو دزدان گهی به زندان شد
ز قعر صحن برآورده مرغ بریان سر
به روی سفره و در نان میده حیران شد
برنج را چو ز روغن رسید مالشها
عجب مدار که آشفته و پریشان شد
دل شکسته صوفی مثال پالوده
ز شوق صحنک فرنی قند لرزان شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۹
دلی دارم پر از...بغرا
ندارم طاقت هجران بغرا
ز دست گشنگی من داد خواهم
اگر بینم رخ سلطان بغرا
به دست من اگر افتد زمانی
بر آرم من دمار از جان بغرا
نخودهای مقشر را چه گویم
که گلهایند در بستان بغرا
ثنای گوشت گویم بعد ازین من
که ذات او بود ایمان بغرا
خوش آن وقتی که اسب اشتها را
براند بنده در میدان بغرا
تو اکرا را غنیمت دار صوفی
که هست این دم بلند ایوان بغرا
ندارم طاقت هجران بغرا
ز دست گشنگی من داد خواهم
اگر بینم رخ سلطان بغرا
به دست من اگر افتد زمانی
بر آرم من دمار از جان بغرا
نخودهای مقشر را چه گویم
که گلهایند در بستان بغرا
ثنای گوشت گویم بعد ازین من
که ذات او بود ایمان بغرا
خوش آن وقتی که اسب اشتها را
براند بنده در میدان بغرا
تو اکرا را غنیمت دار صوفی
که هست این دم بلند ایوان بغرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۰
بوی سنبل ز دم باد صبا می آید
خوش دلم هر چه از آن یار به ما می آید
در جواب او
بوی حلوای تر این دم ز کجا می آید
که مشام من از آن بو به نوا می آید
تکه گوشت نهادم به دهن دل گفتا
شاه بنگر که به سر وقت گدا می آید
می رسد کاسه اکرای عدس، نان تنک
با حذر باش که آشوب و بلا می آید
دل که بیمار شد از آرزوی قلیه برنج
با عسل گرده کنون بهر شفا می آید
از بیابان عدم می رسد اکنون ریواج
مکنش عیب اگر بی سر و پا می آید
گویم اوصاف کمال و صفت شربت قند
که به پرسیدن صوفی به صفا می آید
می رسد بوی کباب از حرم مطبخیان
تو مپندار که از باد هوا می آید
خوش دلم هر چه از آن یار به ما می آید
در جواب او
بوی حلوای تر این دم ز کجا می آید
که مشام من از آن بو به نوا می آید
تکه گوشت نهادم به دهن دل گفتا
شاه بنگر که به سر وقت گدا می آید
می رسد کاسه اکرای عدس، نان تنک
با حذر باش که آشوب و بلا می آید
دل که بیمار شد از آرزوی قلیه برنج
با عسل گرده کنون بهر شفا می آید
از بیابان عدم می رسد اکنون ریواج
مکنش عیب اگر بی سر و پا می آید
گویم اوصاف کمال و صفت شربت قند
که به پرسیدن صوفی به صفا می آید
می رسد بوی کباب از حرم مطبخیان
تو مپندار که از باد هوا می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۱
بیار باده گلرنگ ساقیا حالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۸
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
در جواب او
چو داری مال چون بریان فروشان
ز من بشنو بنوش و هم بنوشان
بیا از حله نان تنک باز
قبائی دوز و بریان را بپوشان
تراکم کاسه گر خواهی نخوانند
ز حلوای عسل دیگی بجوشان
ز حلوا در دلم افتاد آتش
به آب این آتش ما را فروشان
ز شوق صحنک بغرای میده
چو دیگ قلیه ام اکنون خروشان
به گیپا و کدک صوفی اسیرست
برو ای مطبخی اکنون بکوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
در جواب او
چو داری مال چون بریان فروشان
ز من بشنو بنوش و هم بنوشان
بیا از حله نان تنک باز
قبائی دوز و بریان را بپوشان
تراکم کاسه گر خواهی نخوانند
ز حلوای عسل دیگی بجوشان
ز حلوا در دلم افتاد آتش
به آب این آتش ما را فروشان
ز شوق صحنک بغرای میده
چو دیگ قلیه ام اکنون خروشان
به گیپا و کدک صوفی اسیرست
برو ای مطبخی اکنون بکوشان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۳
از حد گذشت قصه درد نهان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
در جواب او
از حد گذشت حالت جوع نهان ما
ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما
می گفت قلیه با دل بریان برنج را
غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما
سرگشته ایم در طلب گرده و عسل
باشد که محرمی بدهد این نشان ما
در سفره سماء نظر کن ببین که هست
بهتر ز شمسی فلک این قرص نان ما
چون مهرقند در دل صحن برنج بود
فهمید از آن سبب خرد خرده دان ما
چو ن مشعلی است شیشه پر کله نبات
قناد گفت از آن شده روشن دکان ما
صوفی از آن به صحن برنج است معتقد
کو مرهمی است ساخته از بهر جان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
در جواب او
از حد گذشت حالت جوع نهان ما
ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما
می گفت قلیه با دل بریان برنج را
غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما
سرگشته ایم در طلب گرده و عسل
باشد که محرمی بدهد این نشان ما
در سفره سماء نظر کن ببین که هست
بهتر ز شمسی فلک این قرص نان ما
چون مهرقند در دل صحن برنج بود
فهمید از آن سبب خرد خرده دان ما
چو ن مشعلی است شیشه پر کله نبات
قناد گفت از آن شده روشن دکان ما
صوفی از آن به صحن برنج است معتقد
کو مرهمی است ساخته از بهر جان ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۰
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۴
گر ترا روی زمین جمله مسلم گردد
تو مپندار که حرص از دل تو کم گردد
در جواب او
گر مرا اطعمه دهر مسلم گردد
اشتهایم عجب ار یک نفسی کم گردد
زلبیای عسل این دم چه مرادی به از آن
که در انگشت من خسته چو خاتم گردد
چو شود گرسنه همکاسه مرا بر سر خوان
همه شادی و طرب بر دل من غم گردد
بجز از نان نبود هیچ دوا گرسنه را
آب حیوان اگرش دارو و مرهم گردد
مطبخی، یک سر بریان و دو من نان خواهم
تا دل غمزده من ز تو خرم گردد
هست اندر دل من آرزوی قلیه پیاز
این کرم هر که کند زود مکرم گردد
مرغ بریان و برنج است هوس صوفی را
بود این بخت به گرد سر او هم گردد
تو مپندار که حرص از دل تو کم گردد
در جواب او
گر مرا اطعمه دهر مسلم گردد
اشتهایم عجب ار یک نفسی کم گردد
زلبیای عسل این دم چه مرادی به از آن
که در انگشت من خسته چو خاتم گردد
چو شود گرسنه همکاسه مرا بر سر خوان
همه شادی و طرب بر دل من غم گردد
بجز از نان نبود هیچ دوا گرسنه را
آب حیوان اگرش دارو و مرهم گردد
مطبخی، یک سر بریان و دو من نان خواهم
تا دل غمزده من ز تو خرم گردد
هست اندر دل من آرزوی قلیه پیاز
این کرم هر که کند زود مکرم گردد
مرغ بریان و برنج است هوس صوفی را
بود این بخت به گرد سر او هم گردد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۵
عاشقی دانی چه باشد، بی دل و جان زیستن
جان به جانان دادن و بر بوی جانان زیستن
در جواب او
نیست امکان در جهان بی قلیه و نان زیستن
زان که هست امر محال امروز بی جان زیستن
خسته جانی دارم از شوق کباب سنگ پخت
خوش بود بیمار را بر بوی درمان زیستن
در غم بریان ز نار جوع سوزم چون کباب
ای دل این ساعت به جانم، چند ازین سان زیستن
قرص گندم را منه بر سفره با نان جوین
زان که دشوارست با کافر مسلمان زیستن
در فراق صحن حلوای برنج و نان گرم
جان به لب آمد بلی تا چند بتوان زیستن
گرده میده مرا آید به دشواری به دست
در جهان بی نان گندم نیست آسان زیستن
بر سر خوان نعم صوفی مدام آسوده باد
تا که انسان را بود از عمر امکان زیستن
جان به جانان دادن و بر بوی جانان زیستن
در جواب او
نیست امکان در جهان بی قلیه و نان زیستن
زان که هست امر محال امروز بی جان زیستن
خسته جانی دارم از شوق کباب سنگ پخت
خوش بود بیمار را بر بوی درمان زیستن
در غم بریان ز نار جوع سوزم چون کباب
ای دل این ساعت به جانم، چند ازین سان زیستن
قرص گندم را منه بر سفره با نان جوین
زان که دشوارست با کافر مسلمان زیستن
در فراق صحن حلوای برنج و نان گرم
جان به لب آمد بلی تا چند بتوان زیستن
گرده میده مرا آید به دشواری به دست
در جهان بی نان گندم نیست آسان زیستن
بر سر خوان نعم صوفی مدام آسوده باد
تا که انسان را بود از عمر امکان زیستن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۶
باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
در جواب او
بر نعمت بازار مرا چون نظر استاد
میل دل بیچاره به شیر و شکر افتاد
بریان چو بدیدم به کسی فاش نگفتم
تا شد خبرم، در همه شهر این خبر افتاد
از مفلسیم دست به بریان نرسد زان
میل دل مسکین به کباب جگر افتاد
نان و عسل ای صاحب خوان رسم قدیم است
چون است که این رسم به عهد تو بر افتاد
شاید که از آن خاک همه سرو بروید
از سایه زناج که بر رهگذر افتاد
گرمی مکن ای کاسه کاچی که به عالم
هر کس که در افتاد به ما زود بر افتاد
صوفی غزلت نیست چو بسحاق ولیکن
با رستم دستان نزند هر که بر افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
در جواب او
بر نعمت بازار مرا چون نظر استاد
میل دل بیچاره به شیر و شکر افتاد
بریان چو بدیدم به کسی فاش نگفتم
تا شد خبرم، در همه شهر این خبر افتاد
از مفلسیم دست به بریان نرسد زان
میل دل مسکین به کباب جگر افتاد
نان و عسل ای صاحب خوان رسم قدیم است
چون است که این رسم به عهد تو بر افتاد
شاید که از آن خاک همه سرو بروید
از سایه زناج که بر رهگذر افتاد
گرمی مکن ای کاسه کاچی که به عالم
هر کس که در افتاد به ما زود بر افتاد
صوفی غزلت نیست چو بسحاق ولیکن
با رستم دستان نزند هر که بر افتاد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۷
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در جواب او
تا به مطبخ همدمان بغرا مخمر می کنند
از شمیم قلیه عالم را معطر می کنند
مشکلی دارم بپرسید این زمان از مطبخی
تا چرا در قلیه رنگین چغندر می کنند
پرده ای باشد حجاب اندر میان دوستان
بهر قیمه زان نخودها را مقشر می کنند
رسم گل چون بر سر شاخ است، اصحاب خرد
صحن بغرا را از آن رو قلیه بر سر می کنند
تا تسلی می شود مشتاق را بر روی خوان
صورت مرغان و ماهی را مصور می کنند
غلغلی در خانقه افتاده گفتم چیست گفت
لوت خوارانند، شعر صوفی از بر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در جواب او
تا به مطبخ همدمان بغرا مخمر می کنند
از شمیم قلیه عالم را معطر می کنند
مشکلی دارم بپرسید این زمان از مطبخی
تا چرا در قلیه رنگین چغندر می کنند
پرده ای باشد حجاب اندر میان دوستان
بهر قیمه زان نخودها را مقشر می کنند
رسم گل چون بر سر شاخ است، اصحاب خرد
صحن بغرا را از آن رو قلیه بر سر می کنند
تا تسلی می شود مشتاق را بر روی خوان
صورت مرغان و ماهی را مصور می کنند
غلغلی در خانقه افتاده گفتم چیست گفت
لوت خوارانند، شعر صوفی از بر می کنند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۴
تا کوکب جمالش در زمانه لامع
بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع
در جواب او
تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع
بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع
چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار
بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع
در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور
آه دل مرا بین شبها چو برق لامع
کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد
یارب برانداز، آن را که هست مانع
ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر
ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع
دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان
آری دل مسامح گویند هست واسع
صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید
اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع
بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع
در جواب او
تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع
بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع
چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار
بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع
در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور
آه دل مرا بین شبها چو برق لامع
کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد
یارب برانداز، آن را که هست مانع
ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر
ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع
دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان
آری دل مسامح گویند هست واسع
صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید
اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۶
فضل خدای را که تواند شمار کرد
یا کیست آن که شکر یکی از هزار کرد
در جواب او
هر کس که دیگ قلیه برنجی به بار کرد
فضل خدای را به جهان آشکار کرد
دیگ هریسه آن که به شب کرد سر به دم
دم خور تو ای عزیز که فکر نهار کرد
غافل مشو ز پختن بغرا که گفته اند
«مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد »
آن کو نپخت کله وگیپا امید داشت
دانه نکشت ابله و دخل انتظار کرد
جانم ز عیش هر دو جهان گشت بی خبر
روزی که صحن قلیه برنجی دو چار کرد
پرهیز کن زگشنگی و گرده شعیر
جنت چو جای مردم پرهیزگار کرد
صوفی اگر چه اطعمه گوید مکن تو عیب
گویم بیان نعمت پروردگار کرد
یا کیست آن که شکر یکی از هزار کرد
در جواب او
هر کس که دیگ قلیه برنجی به بار کرد
فضل خدای را به جهان آشکار کرد
دیگ هریسه آن که به شب کرد سر به دم
دم خور تو ای عزیز که فکر نهار کرد
غافل مشو ز پختن بغرا که گفته اند
«مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد »
آن کو نپخت کله وگیپا امید داشت
دانه نکشت ابله و دخل انتظار کرد
جانم ز عیش هر دو جهان گشت بی خبر
روزی که صحن قلیه برنجی دو چار کرد
پرهیز کن زگشنگی و گرده شعیر
جنت چو جای مردم پرهیزگار کرد
صوفی اگر چه اطعمه گوید مکن تو عیب
گویم بیان نعمت پروردگار کرد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۳
ای ز رشک روی تو بر ماهتاب
ماه من امشب برآ بر ماه تاب
در جواب او
دوش دیدم گرده نانی به خواب
این عجب در شب که بیند آفتاب
زانفعال کله بریان مگر
کله های قند رفته در حجاب
تا عیان شد طلعت قرص پنیر
در دل شمس و قمر افتاد تاب
عود را مطرب زچنگ انداخت چون
نغمه جانسوز بشنید از کباب
شاه بریان را بباید خیمه ای
از تنکها باز و زناجش طناب
تا توانی نوش می کن نان شیر
گر نماند گو ممان خود جای آب
با گرسنه چون شود همکاسه آه
صوفی بیچاره را باشد عذاب
ماه من امشب برآ بر ماه تاب
در جواب او
دوش دیدم گرده نانی به خواب
این عجب در شب که بیند آفتاب
زانفعال کله بریان مگر
کله های قند رفته در حجاب
تا عیان شد طلعت قرص پنیر
در دل شمس و قمر افتاد تاب
عود را مطرب زچنگ انداخت چون
نغمه جانسوز بشنید از کباب
شاه بریان را بباید خیمه ای
از تنکها باز و زناجش طناب
تا توانی نوش می کن نان شیر
گر نماند گو ممان خود جای آب
با گرسنه چون شود همکاسه آه
صوفی بیچاره را باشد عذاب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۴
خدنگ غمزه و ابرو کمان به هم دارد
اگر کشد من بیچاره را چه غم دارد
در جواب او
کسی که دیگ پر از گوشت سر به دم دارد
اگر مراعت قومی کند چه غم دارد
به صحن قلیه برنجی چو راه یافت کسی
دلا بگوی مر او را که مغتنم دارد
دو گرده دارد و یک بره مطبخی چو به پیش
چرا روم به نهاری برش، چو، کم دارد
به سر برون نرود دیگ، هر جفا که کنم
حلیمیش همه ز آن است کو کرم دارد
از آن سبب نرود کله شب برون ز سرا
که نو عروس گدک اندر آن حرم دارد
به روی صحن برنج است سر خرو بریان
عجب مدار چو خاتون محترم دارد
نگر به صوفی بیچاره در تدارک شام
که ذبح می کند ار آهوی حرم دارد
اگر کشد من بیچاره را چه غم دارد
در جواب او
کسی که دیگ پر از گوشت سر به دم دارد
اگر مراعت قومی کند چه غم دارد
به صحن قلیه برنجی چو راه یافت کسی
دلا بگوی مر او را که مغتنم دارد
دو گرده دارد و یک بره مطبخی چو به پیش
چرا روم به نهاری برش، چو، کم دارد
به سر برون نرود دیگ، هر جفا که کنم
حلیمیش همه ز آن است کو کرم دارد
از آن سبب نرود کله شب برون ز سرا
که نو عروس گدک اندر آن حرم دارد
به روی صحن برنج است سر خرو بریان
عجب مدار چو خاتون محترم دارد
نگر به صوفی بیچاره در تدارک شام
که ذبح می کند ار آهوی حرم دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۱
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم گل و نسرین و ناز و نوش آمد
در جواب او
چو دیگ قلیه برنجم سحر به جوش آمد
دل رمیده من ساعتی به هوش آمد
ز شوق نان تنک بین که مرغ بریان باز
به روی آتش سوزنده در خروش آمد
مرا ز دختر گیپا تعجبی است به دل
که با وجود دل پر چرا خموش آمد
به پنج اشکنه قانع شو و غنیمت دار
ز دیگ کله مرا دوش این به گوش آمد
رسید نان تنک، مژده بخش بریان را
که ناامید نباشی که سترپوش آمد
ز یمن دولت میمون مطبخی بودست
که خوان اطعمه دوشینه ام به دوش آمد
دل شکسته صوفی ز اشتیاق طعام
غلام حلقه به گوشان نان فروش آمد
که موسم گل و نسرین و ناز و نوش آمد
در جواب او
چو دیگ قلیه برنجم سحر به جوش آمد
دل رمیده من ساعتی به هوش آمد
ز شوق نان تنک بین که مرغ بریان باز
به روی آتش سوزنده در خروش آمد
مرا ز دختر گیپا تعجبی است به دل
که با وجود دل پر چرا خموش آمد
به پنج اشکنه قانع شو و غنیمت دار
ز دیگ کله مرا دوش این به گوش آمد
رسید نان تنک، مژده بخش بریان را
که ناامید نباشی که سترپوش آمد
ز یمن دولت میمون مطبخی بودست
که خوان اطعمه دوشینه ام به دوش آمد
دل شکسته صوفی ز اشتیاق طعام
غلام حلقه به گوشان نان فروش آمد