عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
کرم در آب و گل چرخ تنگ میدان نیست
به روزنامه خورشید، مد احسان نیست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست
به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی
عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست
خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد
کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست
درین زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست
نوای فاخته من قیامت انگیزست
هزار حیف که سروی درین گلستان نیست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست
نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟
چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
به غیر خشم که در خوردنش وبالی نیست
درین بساط دگر روزی حلالی نیست
به نور زنده دلی دار خانه را روشن
که آفتاب دل زنده را زوالی نیست
نه از خدا و نه از خلق شرم خواهی داشت
ترا که در گنه از خویش انفعالی نیست
کلید قفل لئیمان بود زبان سؤال
وگرنه ز اهل کرم حاجت سؤالی نیست
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که در بساط فلک، روزی حلالی نیست
هزار عقده فزون است سرو را در دل
فسانه ای است که آزاده را ملالی نیست
به غیر زهره شیران که آب گردیده است
به راه عشق دگر چشمه زلالی نیست
توان ز تربت مجنون شنید جوش نشاط
حضور مردم دیوانه را زوالی نیست
ز فکر مرغ چمن نیست غنچه فارغبال
سری که بر سر زانوست، بی خیالی نیست
نوشته اند برات مرا به میکده ای
که آب در جگر تشنه سفالی نیست
مشو چو ماه تمام از شکست خود غافل
که غیر نقص درین انجمن کمالی نیست
به داغ عشق اگر سینه را نسوخته ای
در آسمان تو خورشید بی زوالی نیست
دل رحیم ندارند غنچه ها صائب
در آن ریاض که مرغ شکسته بالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
که کار آتش یاقوت ژاژخایی نیست
به اهل دل چه کند حرف بادپیمایان؟
نشانه را خطر از ناوک هوایی نیست
ز خنده رویی گردون فریب رحم مخور
که رخنه های قفس رخنه رهایی نیست
اگر چه دامن گل خوابگاه شبنم شد
خوشم که دولت تردامنان بقایی نیست
شکنجه نظر شور خلق دلسوزست
به مدعا نرسیدن ز نارسایی نیست
اگر تردد خاطر سخن قبول کند
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
همیشه سرو تهیدست ازان بود سرسبز
که هیچ چشم به دنبال بینوایی نیست
کناره گیر ز مردم که بی دماغان را
شکنجه بتر از پاس آشنایی نیست
به هر که هر چه دهی نام آن مبر صائب
که حق خود طلبیدن کم از گدایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
ز بس که طاعت خلق جهان خدایی نیست
قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!
شود شکستگی ماه از آفتاب درست
شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست
مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن
که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست
قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل
که در خیال وی اندیشه رهایی نیست
اگر بود به توکل ارادت تو درست
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم
که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست
زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
سخاوت غرض آلود کوته اندیشان
به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست
به باددستی من می برد خزان غیرت
ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست
به وادیی که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست
مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
وفا طمع ز گل بیوفا نباید داشت
ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت
ز سادگی است تمنای صحت از پیری
ز درد عمر، توقع صفا نباید داشت
پل شکسته به سیلاب بر نمی آید
ثبات، چشم ز قد دو تا نباید داشت
شکستگی نشود جمع با حلاوت عشق
شکر طمع زنی بوریا نباید داشت
سبک نساخته از دانه خویش را چون کاه
امید جاذبه از کهربا نباید داشت
به مزد دست اگر خرده ای نیفشانی
چو گل ز کس طمع خونبها نباید داشت
میسرست چو سر زیر بال خود بردن
نظر به سایه بال هما نباید داشت
ز کار تا نرود دست و پای سعی ترا
امید رزق ز دست دعا نباید داشت
اگر ز سنگ ملامت شکسته ای خود را
حذر ز گردش این آسیا نباید داشت
به قطع راه طلب زهد خشک کافی نیست
امید راهبری از عصا نباید داشت
به خاک غوطه زدن ناوک هوایی را
اشاره ای است که سر در هوا نباید داشت
به اشک تا بتوان دیده را جلا دادن
ز مردمان طمع توتیا نباید داشت
درین قلمرو ظلمت به جز ستاره اشک
دلیل و راهبر و رهنما نباید داشت
به روی کار ز سیمین بران قناعت کن
ز آبگینه نظر بر قفا نباید داشت
ز چشم کافر بیگانه خوی او صائب
توقع نگه آشنا نباید داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
ره سخن به رخش خط عنبرافشان یافت
فغان که طوطی از آیینه باز میدان یافت
ز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخ
گلی که پرورش از اشک عندلیبان یافت
به هر که هر چه سزاوار بود بخشیدند
سکندر آینه و خضر آب حیوان یافت
مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار
که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
کلید گنج سعادت زبان خاموش است
صدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافت
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافت
هزار سختی نادیده در کمین دارد
کسی که کام دل از روزگار آسان یافت
حجاب مانع روزی است خاکساران را
تنور از نفس آتشین خود نان یافت
فغان که کوهکن ساده دل نمی داند
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
مکن شتاب به هر ورطه ای که افتادی
که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافت
(لب خموش سخن های دلنشین دارد
ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت)
ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب
به دست همت خود خاتم سلیمان رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
نظر بپوش ز خود تا نظر توانی یافت
بشوی دست ز جان تا گهر توانی یافت
ترا که چشم ز نور ستاره خیره شود
ز آفتاب حقیقت چه در توانی یافت؟
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که وصل کعبه ازین رهگذر توانی یافت
اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کنی
ز اشک و آه، کلاه و کمر توانی یافت
هر آنچه گم شده است از تو ای سیاه درون
به روشنایی آه سحر توانی یافت
چنین که خواب نظربند کرده است ترا
ز فیض صبح چه مقدار در توانی یافت؟
ز دوستان زبانی مدار چشم وفا
ز برگ بید محال است بر توانی یافت
درین حدیقه هستی چو لاله ممکن نیست
که نان سوخته ای، بی جگر توانی یافت
شکوفه یافت وصال ثمر ز بی برگی
بریز برگ ز خود تا ثمر توانی یافت
غبار دامن صحرای خاکسار شو
که تاج رفعت ازین رهگذر توانی یافت
قدم ز دایره اختیار بیرون نه
که سود هر دو جهان زین سفر توانی یافت
چو عمر می گذرد در کمین فرصت باش
که وصل سوخته ای چون شرر توانی یافت
نگشته سبز چو طوطی ز زهر ناکامی
امید نیست که وصل شکر توانی یافت
نظر بپوش چو یعقوب از جهان صائب
مگر ز گمشده خود خبر توانی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۱
آن خال لب ستاره صبح قیامت است
عمر دوباره سایه آن سرو قامت است
آنجا که آفتاب حوادث شود بلند
در ابر می گریز که حصن سلامت است
بر قدر محنت است اگر پله ثواب
ما را ثواب کعبه ز سنگ ملامت است
ما را امید کام دل از زلف یار نیست
گر می دهد به ما دل ما را، کرامت است
این تخم توبه ای که تو در خاک کرده ای
موقوف آبیاری اشک ندامت است
هر شاخ گل که جلوه درین باغ می کند
از خاک برگرفته آن سروقامت است
خاک به سر، که چوب عصا در ره طلب
یک گام پیشتر ز تو در استقامت است
صائب جواب آن غزل است این که گفته اند
مصحف سفید گشت، نشان قیامت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
هشیار زیستن نه ز قانون حکمت است
در کارخانه ای که نظامش به غفلت است
این کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهر
در چشم اهل دید کمینگاه شهرت است
بند از دهان کیسه گشودن، نه از زبان
ای خواجه در طریقه ما شکر نعمت است
سوداگرست هر که دهد زر به آبروی
آن کس که بی سؤال دهد اهل همت است
دشت گشاده را نشود بستگی نصیب
سین سخا کلید در باغ جنت است
از تیغ آفتاب گل و لاله رنگ باخت
شبنم هنوز مست شکرخواب غفلت است
در کاسه سری که بود فکر آب و نان
چون آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
یک کشتی درست به ساحل نمی رسد
زین شورشی که در سر دریای وحدت است
گوهر ز اشک ابر سرانجام می کند
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
دستی که ریزشی نکند شاخ بی برست
نخلی که میوه ای ندهد خشک بهترست
زنهار تن به سایه بال هما مده
تا آفتابروی قناعت میسرست
از ناله مس مکن، نکند گوش اگر فلک
گل گوش هوش دارد اگر باغبان کرست
گر پاکشی به دامن خود، به ز جنت است
ور حفظ آبروی کنی، به ز کوثرست
دنیا پرست روی به عقبی نمی کند
هر هفت، پیش زشت به از هفت کشورست
در زیر پای عشق فتاده است آسمان
عشق این سواد را، تل الله اکبرست
از نعل واژگون مرو از راه زینهار
در زیر موج ریگ روان آب کوثرست
صائب کسی که گوشه عزلت گزیده است
در چشمها عزیز چو گوگرد احمرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
آن را که در وطن لب نانی میسرست
سی شب ز ماه عید سرایش منورست
در خانه های کهنه بود مور و مار بیش
حرص و امل به طینت پیران فزونترست
ارباب احتیاج اگر آبروی خویش
گردآوری کنند، به از عقد گوهرست
هرگز نگردد آینه را دل به آب صاف
ظلمت ز آب خضر نصیب سکندرست
در کنه ذات، فکر به جایی نمی رسد
دریای بیکنار چه جای شناورست؟
فردی که ساده است نیارند در حساب
دیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟
از بس گزیده است سلامت روی مرا
موج خطر به چشم من آغوش مادرست
در قطره ای چه جلوه کند بحر بیکنار؟
در چشم مور ملک سلیمان محقرست
صائب به غیر نامه عالم نورد من
هر نامه ای که هست و بال کبوترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
مردن به درد عشق به دنیا برابرست
با زندگی خضر و مسیحا برابرست
نقش برون پرده رازست چشم تو
ورنه شکوه قطره و دریا برابرست
در اوج اعتبار به عزلت توان رسید
مرغ شکسته بال به عنقا برابرست
یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟
یعقوب در کمین و زلیخا برابرست
آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس
پیشانی گشاده به صحرا برابرست
هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود
گر چشم سوزن است به دنیا برابرست
در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟
بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست
آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد
ضبط نگه به عرض تمنا برابرست
در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم
چندین هزار دیده بینا برابرست
لعل لبی که تشنه به خون دل من است
خاکش به خون باده حمرا برابرست
قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو ترا همیشه تماشا برابرست
در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابرست
در پله ای که سنگدلیهای کعبه است
ریگ روان و آبله پا برابرست
با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است
تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست
حسنی که در لباس بود آب و رنگ او
در چشم ما به صورت دیبا برابرست
صائب اگر به دیده انصاف بنگری
آن خال دلنشین به سویدا برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۹
آزادگی به سلطنت جم برابرست
دست ز کار رفته به خاتم برابرست
گردی است خط یار که چون خاک کربلا
در منزلت به خون دو عالم برابرست
بیکس نواز باش که هر طفل بی پدر
در منزلت به عیسی مریم برابرست
هر حلقه ای که نیست در او ذکر حق بلند
در چشم ما به حلقه ماتم برابرست
ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم
بخل بجا به همت حاتم برابرست
ما همچو غنچه از دل پر خون خویشتن
داریم گوشه ای که با عالم برابرست
دلهای داغدار بود کعبه امید
شورابه سرشک به زمزم برابرست
نقد حیات در گره غنچه بسته است
عمر گل شکفته به شبنم برابرست
چون سرو تازه روی نباشد تمام عمر؟
بی حاصلی به حاصل عالم برابرست
از سینه هر دمی که برآید به یاد دوست
صائب به عمر جاوید آن دم برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۰
زلف معنبر تو به صد جان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست
روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
پیش کسی که درد به درمان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
با ما یکی است هر که ز مردم جداترست
درمان ماست هر که به درد آشناترست
در تنگنای دل گره غنچه باز شد
هر خانه ای که تنگ بود دلگشاترست
ز افتادگی غبار به دامان او رسید
دست ز کار رفته به مطلب رساترست
با فقر خوش برآی که در وقت برگریز
آن را که برگ عیش بود بینواترست
این صیدگاه کیست که داغ پلنگ او
از چشم آهوان حرم دلرباترست
اندوختن به رتبه ریزش نمی رسد
از فصل نوبهار، خزان باسخاترست
چشم بد از تو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساترست
عاشق به پای خفته تواند کجا ریخت؟
کز خواب صبح، چشم تو مردم رباترست
خورشیدرنگ و باد صبا بوی گل ربود
بیچاره بلبل از همه کس بینواترست
باجی نمی دهند به هم شیوه های تو
از صلح، رنجش تو محبت فزاترست
از دل مدار جور خود ای سنگدل دریغ
کاین شیشه شکسته به سنگ آشناترست
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب زلفت رساترست
زنهار دل مبند به حسن و وفای او
کز رنگ و بوی لال و گل بی وفاترست
دایم به جای دانه دل خویش می خورد
مرغی که در ریاض جهان خوش نواترست
عزت طلب حذر کند از خواری سؤال
هر کس که سیر چشم تر اینجا گداترست
دل می دهد به عاشق بیدل به دور خط
در وقت احتیاج، کرم خوشنماترست
مشکن دل مرا که به میزان اهل دید
این گوهر از عقیق تو سنگین بهاترست
صائب در این زمانه بیگانه آشنا
بیگانگی ز خلق به دل آشناترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است
پهلونشین سرو تو بند قبا بس است
خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است
بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است
ما را کجاست طالع گل، خار این چمن
دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است
رشکی به آفتاب پرستان نمی برم
محراب خاکساریم آن نقش پا بس است
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو این توتیا بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است
عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است
چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است
از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است
بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است
از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است
از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است