عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
پرده شب بود ایام شبابی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست
نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست
چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست
برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست
نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟
نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست
می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟
عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست
روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست
از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست
نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
قانع از صاف به دردست دماغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراست
بس که از عشق تو هر لحظه به رنگی سوزم
بال طاس بود پای چراغی که مراست
می شود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که مراست
دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟
چه کند ناخن الماس به داغی که مراست؟
نرسد نشأه دیدار به دل از چشمم
که ز من تشنه تر افتاده ایاغی که مراست
نرسد از دم گرمم به ضعیفان آسیب
می دهد کوچه به پروانه چراغی که مراست
دلگشاتر بود از دامن صحرای بهشت
صائب از رخنه دل کنج فراغی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
دل بی صبر به طوفان بلا رهبر ماست
بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست
بوسه آن لب میگون و لب ما، هیهات
این می لعل، زیاد از دهن ساغر ماست
عشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوست
از سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماست
راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان
هر که سر در سر این کار کند رهبر ماست
همچو اوراق خزان هر ورقش در جایی است
گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست
دل ما از نفس سوختگان تازه شود
هر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماست
نور خورشید در آیینه ما مستورست
جای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماست
چشم ما پردگی از سرمه حیرت شده است
ورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماست
هر دلی را سخن ما نپذیرد صائب
سینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
عشرت روی زمین در دل ویرانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست
هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست
در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست
سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست
روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست
نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست
حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست
کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست
گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست
شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ
عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است
این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست
خار در دیده ارباب هوس می شکند
ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست
کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟
بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست
نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست
شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را
نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست
می گشاید رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
صیقل روح و طباشیر جگر مهتاب است
جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است
شمع بالین من خسته تب گرم من است
شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است
شمع روشن گهران روشنی از هم گیرد
رونق افروز می پاک گهر مهتاب است
این چه رمزست که در خانه دربسته دل
از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است
هر دلی مظهر انوار تجلی نشود
پیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب است
در دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوست
ماه جای دگر و جای دگر مهتاب است
چشمه مست من رنگ نمی گرداند
در سرای من اگر سیل، گر مهتاب است
دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبین
زنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است
یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است
مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است
ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است
سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است
چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
پیش من ثابت و سیار فلک مرغوب است
خرده گل همه در دیده بلبل خوب است
حاصل گردش افلاک دم صبح بود
از نفس آنچه شمرده است همان محسوب است
بس که شد سختی ایام گوارا بر من
هر که بر سینه زند سنگ مرا، دلکوب است
نسبت شمع به رخسار تو از بی بصری است
هر چه در پرده شب جلوه کند معیوب است
سهل کاری است گذشتن ز تماشای بهشت
هر که صبر از رخ خوب تو کند ایوب است
بی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد
فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است
دلپذیرست ز نزدیکی گل نشتر خار
هر جفایی که ز محبوب رسد محبوب است
هر که از راه ادب دست فضولی اینجا
بر دل خویش نهد، در کمر مطلوب است
نوخطان گرد غم از سینه من می روبند
دایم این غمکده را بال پری جاروب است
شد ز پیراهن ازان زخم زلیخا ناسور
که عبیرش ز غبار نظر یعقوب است
گر چه در وصل بود عاشق حیران صائب
همچنان چشم به راه خبر و مکتوب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
مستی حسن، هم از ساغر سرشار خودست
باده لعلیش از لعل گهربار خودست
می توان یافتن از حلقه شدنهای خطش
که به صد چشم دلش واله رخسار خودست
بر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟
آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودست
به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن
هر که را نقل می از لعل شکربار خودست
کی به نقد دل و جان دگران پردازد؟
چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودست
دل چون آینه از سنگ توقع دارد
بس که آن آینه رو تشنه دیوار خودست
می کند جلوه مستانه نکویان را مست
بیشتر مستی طاوس ز رفتار خودست
یکقلم فاختگان را خط آزادی داد
سرو موزون تو از بس که هوادار خودست
به پریشانی عشاق کجا پردازد؟
آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست
نظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟
شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست
عکس خود سیر ندیده است در آینه و آب
بس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!
چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟
که به مستی عرق شرم تو هشیار خودست
چند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟
نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودست
چه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟
چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟
نیست ممکن که شود رام به مجنون صائب
رم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
در ره عشق که در هر قدمش صد خطرست
دیده آبله را هر مژه از نیشترست
همچو خورشید به یک چشم ببین عالم را
که سرافراز شدن در گرو این نظرست
تشنه باز آمدن از چشمه حیوان سهل است
از قدح با لب مخمور گذشتن هنرست
رحم بر بال وپر خویش کن ای مرغ حرم
نامه حسرت ما خونی صد بال و پرست
چون صدف کاسه دریوزه به نیسان نبریم
جگر تفته ما تشنه آب گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
لاله رویی که ازو خار مرا در جگرست
برگریزان دل و باغ و بهار نظرست
نیست آوارگی اهل طلب را انجام
تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست
می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار
خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست
حال روشن گهران را همه کس می داند
هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست
دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد
راحت آبله در زیر سر نیشترست
رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور
اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست
نیست ممکن که به همت دل خود باز کند
تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست
تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟
حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست
ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار
ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست
شکوه رزق بود بر من قانع تهمت
هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست
سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه
بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
لب لعلت ز می ناب رباینده ترست
چشم مخمور تو از خواب رباینده ترست
نگه گرم تو از برق سبک جولانتر
طرز رفتار ز سیلاب رباینده ترست
حسن تلخ تو گلوسوزترست از شکر
خم زلف تو ز قلاب رباینده ترست
حسن تلخ تو گلوسوزترست از شکر
خم زلف تو ز قلاب رباینده ترست
پرتو صبح بناگوش تو در سایه زلف
دیده را از شب مهتاب رباینده ترست
نیست از حلقه آن زلف برون شد دل را
این سبکدست ز گرداب رباینده ترست
عالمی دست ز جان شست ز نظاره او
خط تردست تو از آب رباینده ترست
خطر از بیخبری بیش بود پیران را
در دم صبح، شکرخواب رباینده ترست
پیش چشمی که شناسد خطر خودبینی
آب آیینه ز سیلاب رباینده ترست
تا نظر یافتم از چشم نکویان صائب
سخن من ز می ناب رباینده ترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
به تماشای تو از هر مژه راه دگرست
هر بن موی کمینگاه نگاه دگرست
چشم عاشق ز تماشای تو چون سیر شود؟
هر نگه سلسله جنبان نگاه دگرست
عرض خود را مده ای یوسف مصری بر باد
که نظر بسته ما چشم به راه دگرست
به خط و خال گرفتار مرا نتوان کرد
ترکتاز دل من کار سپاه دگرست
چشم خورشید ندارد نگه عالمسوز
چرخ، خاکستری از برق نگاه دگرست
با قضا پنجه زدن گر چه گناهی است بزرگ
ترک تدبیر و دعا نیز گناه دگرست
نیست شایسته دعوی دل خونین، ور نه
خط گواه دگر و خال گواه دگرست
رهنوردی که گرانبار علایق گردید
هر دم از نقش قدم در ته چاه دگرست
قطع شد راه و همان دوری منزل برجاست
دوری کعبه مقصود ز راه دگرست
تا ز صحرای وطن رخت به غربت نکشد
هر نفس یوسف ما بر لب چاه دگرست
چون به اقرار گنه لب نگشاید صائب؟
پیش ارباب کرم عذر، گناه دگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
نوبهار خط آن غنچه دهن در پیش است
دل مجروح مرا سیر ختن در پیش است
آنقدرها که نگاه است ز مژگان در پیش
از غزالان دل رم کرده من در پیش است
ای که داری هوس بوسه آن کنج دهن
باخبر باش که آن چاه ذقن در پیش است
از فروغ لب او چشم سهیل آب آورد
این عقیقی است که از کان یمن در پیش است
بشکند توبه اگر سد سکندر باشد
در بهاری که دو صد توبه شکن در پیش است
ادب راهنما شوق مرا سنگ ره است
در سبکسیری اگر خضر ز من در پیش است
از دم تیغ به صد زخم نگرداند روی
هر که را همچو قلم راه سخن در پیش است
حلقه ماتمش از طوق گریبان باشد
هر سری را که غم خاک شدن در پیش است
دامن پاک بود جامه مردان را زیب
ورنه صد پیرهن از جامه کفن در پیش است
حاصل چشمه بینایی اگر آب حیاست
چاه از چشم حسودان وطن در پیش است
نتوانی لب اگر از سخن حق بستن
همچو منصور ترا دار و رسن در پیش است
به که در دام و قفس سر به ته بال کشد
بلبلی را که تماشای چمن در پیش است
مژه بر هم نزند در دل شبهای دراز
شانه ای را که سر زلف سخن در پیش است
گر به گفتار توان رتبه کردار گرفت
صائب از خوش سخنان خامه من در پیش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
از دل خونشده ام چهره جانان داغ است
از کباب تر من آتش سوزان داغ است
الف از برق کشد بهر چه بر سینه خویش؟
گر نه از چشم ترم ابر بهاران داغ است
جگر سوخته را تیغ بود آب حیات
سر سودازده را چتر سلیمان داغ است
مرهم داغ من تشنه جگر زخم بود
بخیه زخم من بی سر و سامان داغ است
لب خندانی اگر هست به عالم، زخم است
گل بی خاری اگر هست به دوران، داغ است
چون سمندر بود اخگر گل بی خار مرا
از جگرداری من آتش سوزان داغ است
نیست چون لاله ز خونین جگری رنگ ترا
ورنه شیرازه اوراق پریشان داغ است
چتر خورشید قیامت بودش سایه بید
دل هر سوخته جانی که ز هجران داغ است
کلف چهره ماه است دلیل روشن
کز طمع، قسمت دلهای پریشان داغ است
چون سیاهی نرود از سر داغش هرگز؟
گر نه از لعل لبش چشمه حیوان داغ است
به چه تقریب ز فانوس حصاری شده است؟
گر نه از چهره او شمع فروزان داغ است
می توان یافتن از ریختن رنگ سهیل
که زر نگینی آن سیب زنخدان داغ است
دل خونگرم من از دوری آن تیر خدنگ
چون کریمی است که از رفتن مهمان داغ است
آتش خشم فرو خور، که سراپای پلنگ
از برون دادن این آتش پنهان داغ است
می کند از قدح لاله تراوش صائب
که نصیب جگر از نعمت الوان داغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
ناله سوخته جانان به اثر نزدیک است
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
قسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحر
زین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟
وصل با کوتهی دست ندارد ثمری
بهله رازین چه که دستش به کمر نزدیک است؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک است
روی دنیای فرومایه به بی رویان است
همه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک است
دل ز خط زودتر از زلف شود کامروا
شب ایام بهاران به سحر نزدیک است
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
سکه سان رویی از آهن به کف آور صائب
کاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنچنان بلبل من واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
پشت دست تو به از آینه روی گل است
گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است
شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند
رخنه باغ هر از خنده دلجوی گل است
می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام
تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟
از پریشان نظری حلقه بیرون درست
شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است
خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند
ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است
پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع
خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است
خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب
که پریشان سفری لازمه بوی گل است
بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
بر حذر باش ازان خار که پهلوی گل است
چون نسیم سحری نیست قرارش صائب
هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است