عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۰
زلف معنبر تو به صد جان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست
روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
از شادی جهان غم دلدار خوشترست
این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست
با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن
در چشم من ز دولت بیدار خوشترست
از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست
گلخن برای آینه تار خوشترست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه در میانه بازار خوشترست
ارزانی خسیس بود اوج اعتبار
خار خلنده بر سر دیوار خوشترست
منصور را ملاحظه از اوج دار نیست
گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست
در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر
آیینه زیر پرده زنگار خوشترست
سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است
در چشم من ز مردم بیکار خوشترست
آن را که بینش از شنوایی بود فزون
کردار اهل حال ز گفتار خوشترست
بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را
فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست
در خانه شرف بود اختر شکفته تر
خال سیه به کنج لب یار خوشترست
هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت
از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست
در دام زیر خاک خطر بیشتر بود
از تار سبحه، رشته زنار خوشترست
هر رخنه ای که هست فساد زمانه را
در بزم می ز دیده هشیار خوشترست
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست
دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است
صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
خط را به دور عارض او شان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست
از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست
هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست
زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست
بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست
در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست
آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست
از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست
صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است
پهلونشین سرو تو بند قبا بس است
خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است
بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است
ما را کجاست طالع گل، خار این چمن
دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است
رشکی به آفتاب پرستان نمی برم
محراب خاکساریم آن نقش پا بس است
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو این توتیا بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است
عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است
چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است
از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است
بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است
از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است
از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
زلف کج تو سلسله جنبان آتش است
هندو همیشه در پی سامان آتش است
هر چشمه را به راهنمایی سپرده اند
پروانه خضر چشمه حیوان آتش است
در عهد خوی گرم تو چون داغ لاله چرخ
پای به خواب رفته دامان آتش است
بر داغ ناامیدی ما رشک می برد
پروانه ای که چتر سلیمان آتش است
از شور ماست کان ملاحت جهان عشق
اشک کباب ما نمک خوان آتش است
هر نکته ای ز عشق، بهاری است دلفروز
در هر شرر نهفته گلستان آتش است
دارد ز بیقراری ما خار در جگر
دودی که گردباد بیابان آتش است
بر خود چو عقل، عشق دکانی نچیده است
یک مشت خار، مایه دکان آتش است
تا عشق دفتر پر و بال مرا گشود
پروانه فرد باطل دیوانه آتش است
استاده اند بر سر پا شعله ها تمام
امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟
ایجاد تن برای سپرداری دل است
خاکستر فسرده نگهبان آتش است
جانسوزتر ز آتش قهرست لطف عشق
اشک کباب از رخ خندان آتش است
در پنجه تصرف عشق تو، نه فلک
چون مهره های موم به فرمان آتش است
تا هست در میان سخن آتشین عشق
هر خامه ای که هست، رگ کان آتش است
جان می دهد به سوختگان ناتوان عشق
چون خار خشک گشت رگ جان آتش است
از پیچ و تاب ما جگر عشق تازه شد
خاشاک برگ عیش گلستان آتش است
صائب ز گفتگوی تو گرم است بزم عشق
خاموشی تو تخته دکان آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نقشم به باد داد، نگار اینچنین خوش است
خونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش است
دل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوش
دستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش است
از تاب چهر، برق خس و خار آرزوست
رخسار آتشین نگار اینچنین خوش است
نگذاشت غیر خانه زین، خانه دگر
معمور در زمانه، سوار اینچنین خوش است
دلها شد از غبار خطش مصحف غبار
بی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش است
هرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویش
آیینه پیش روی نگار اینچنین خوش است
دل می رود به حلقه زلفش به پای خود
دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است
هر خار بی گلی، گل بی خار شد ازو
الحق که فیض عام بهار اینچنین خوش است
گل روی خود به اشک ندامت ز خواب شست
در وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش است
چون حلقه های زلف دلم را قرار نیست
پرگار خال چهره یار اینچنین خوش است
طوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرست
در هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش است
خونی که کرد در دل صیاد، مشک شد
آهو به فکر میر شکار اینچنین خوش است
صائب به غیر عشق ندارد ترانه ای
شعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
ای دل تصور کمر یار نازک است
باریک شو که رشته این کار نازک است
دل شاخ شاخ گشت درین کار شانه را
پرداز زلف و کاکل دلدار نازک است
تا ماجرای شانه و زلفش کجا رسد
مضراب بی ملاحظه و تار نازک است
حرف میان او به میان اوفتاده است
ای دل به هوش باش که اسرار نازک است
بلبل به آشیانه طرازی فتاده است
غافل که آن نهال چه مقدار نازک است
چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد
افسانه ای است این که دل یار نازک است
سربسته چون حباب نفس می کشید محیط
از بس مزاج آن در شهوار نازک است
چون قمریان به گردن شیران نهاد طوق
با آن که دام زلف تو بسیار نازک است
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کند
از بس که رنگ آن گل رخسار نازک است
صائب چرا به لب ننهد مهر خامشی؟
سنگین دلند مردم و گفتار نازک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
روی تو برق خرمن آسایش دل است
زلف تو تازیانه جانهای غافل است
هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد
اکسیر دانه است زمینی که قابل است
از رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ است
نفزاید از بهار جنونی که کامل است
زاهد نیم به مهره گل مشورت کنم
تسبیح استخاره من عقده دل است
سوهان مرگ نیز علاجش نمی کند
پایی که از گرانی جان در سلاسل است
بحر تو بی کنار ز تن پروری شده است
از جان بشوی دست که هر موج ساحل است
ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای
آسوده رو که بار تو بر دوش سایل است
از پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهار
کاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل است
از درد و داغ عشق بود برگ عیش من
این است دوزخی که به جنت مقابل است
هر کس نداده است گریبان به دست عقل
صائب بگیر دامن او را که عاقل است!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
آب حیات شبنم آن روی چون گل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است
یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است
بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است
در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است
در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است
استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است
این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
کام از تو هر که یافت سلیمان عالم است
دستی که در میان تو شد حلقه خاتم است
پروای آفتاب قیامت نمی کند
هر دل که زیر سایه آن زلف پر خم است
بی غم حیات نیست دل دردمند را
می آید از بهشت برون هر که آدم است
دارد به یاد، سر و دو صد نخل میوه دار
عمر دراز لازمه روزی کم ست
در لاله زار عشق ز گفتار آتشین
پا در رکاب، مهر خموشی چو شبنم است
نخل از زمین پاک فلک سیر می شود
بال مسیح پاکی دامان مریم است
در راه صاحبان سخن چوب منع نیست
طوطی درون خلوت آیینه محرم است
از بیم انقطاع همان می تپد دلم
در بحر اگر چه ریشه این موج محکم است
پروای زخم نیست دل آب گشته را
صائب به زخم آب همان آب مرهم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
هر که بوی خون شنوی منزل من است
تخم محبتی که سویدای عالم است
امروز در زمین دل قابل من است
طوفان نوح را به نظر درنیاورد
شور محبتی که در آب و گل من است
با کاینات یکدل و یکروی گشته ام
هر جا که یار جلوه کند در دل من است
دریا چه می کند به خس و خار خشک من؟
بر هر کفی که دست زنم ساحل من است
آسودگی به راه ندانسته ام که چیست
چون برق، منتهای نفس منزل من است
تمکین طور را به فلاخن گذاشته است
این راز سر به مهر که اندر دل من است
دارد ز خون صید حرم دست در نگار
سنگین دلی که درصدد بسمل من است
گر بر فلک برآمده است ابر نوبهار
صائب گدای دیده دریا دل من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
چشم اثر به گریه مستانه من است
خط نجات بر لب پیمانه من است
چین شکست نیست بر ابروی عهد من
معموره وفا دل ویرانه من است
هرگز ملایمت به نگهبان نمی کنم
فانوس داغ جرأت پروانه من است
با پاکدامنان نظری هست حسن را
تا آفتاب سرزده، در خانه من است
سیل سبک عنان که ز عالم گذشته است
صائب خراب گوشه ویرانه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
آن روی آتشین که جگرها کباب اوست
نور و صفای شمع و گل از آب و تاب اوست
در چهره گشاده صبح بهار نیست
فیضی که در گشودن بند نقاب اوست
در هیچ دیده آب نخواهد گذاشتن
این روشنی که با رخ چون آفتاب اوست
از دور باش غیر ندارم شکایتی
هر شکوه ای که هست مرا از حجاب اوست
روز حساب اگر چه ندارد نهایتی
کوته به پرسش ستم بی حساب اوست
از ضعف اگر چه ما به زمین نقش بسته ایم
جان نفس گسسته ما در رکاب اوست
یک مو ز پیچ و تاب میان تو کم نشد
هر چند پیچ و تاب من از پیچ و تاب اوست
گر دیگران به لطف و به احسان مقیدند
صائب اسیر شیوه ناز و عتاب اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
در هر دلی که ریشه کند پیچ و تاب عشق
پیوسته همچو زلف، سرش در کنار اوست
موج سراب می شمرد سلسبیل را
دلداده ای که تشنه بوس و کنار اوست
پیراهنش قلمرو جولان یوسف است
هر پرده دلی که در او خارخار اوست
چینی که از جبین نگشاید به زور می
غافل مشو که سکه دارالعیار اوست
خونابه ای که می چکد از مو به موی ما
بی اختیار دیده و دل، از فشار اوست
آن پادشاه حسن که منظور صائب است
خورشید، صید سلسله مشکبار اوست
آن روی لاله رنگ که دل داغدار اوست
چشم سهیل، خال لب جویبار اوست
رنگی که ریخت در قدح لعل، آفتاب
ته جرعه ای ز لعل لب آبدار اوست
با آن فروغ حسن، جگر گوشه سهیل
برگ خزان رسیده ای از لاله زار اوست
هر شبنمی که هست درین باغ و بوستان
گل را بهانه ساخته آیینه دار اوست
گردون که نعل اوست در آتش ز آفتاب
چون سبزه زیر سنگ ز کوه وقار اوست
از دیده نظارگیان می برد غبار
هر مصحف دلی که به خط غبار اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
ماری است نی که مهره دل بیقرار اوست
جاروب سینه ها نفس بی غبار اوست
هر چند کز دو دست شود باز عقده ها
واکردن گره به یک انگشت، کار اوست
در پرده سازهای دگر حرف می زنند
بی پرده حرف عشق سرودن شعار اوست
عیش و نشاط و خرمی و عشرت و سرور
در زیر سایه علم پایدار اوست
جان می دهد به نغمه سیراب خلق را
آب حیات قطره ای از جویبار اوست
هر کشتی دلی که به گرداب غم فتاد
باد مرادش از نفس بیقرار اوست
بی برگ و برگ عیش برد عالمی ازو
بی بار و دوش اهل جهان زیر بار اوست
خوشوقت می کند به نفس اهل حال را
این باغ، تازه رو ز نسیم بهار اوست
گلگون باده دارد اگر تازیانه ای
هنگام سیر و دور، دم شعله بار اوست
چاه ذقن که آب شود دل ز دیدنش
مهری ز محضر بدن داغدار اوست
دارد دم مسیح همانا در آستین
زینسان که زنده کردن دلها شعار اوست
از دیده غزال رباینده تر بود
سوراخ ها که در بدن زرنگار اوست
صائب به هر دلی که خراشی ز درد هست
غافل مشو که سکه دارالعیار اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوست
آهی که خیزد از دل ما گرد راه اوست
دل را ز کام هر دو جهان سرد ساختن
تأثیر اولین نفس صبحگاه اوست
از یک نگاه، زیر و زبر کردن جهان
بازیچه ای ز گردش چشم سیاه اوست
چون نور آفتاب، پریشان خرام نیست
دلهای چاک، مشرق روی چو ماه اوست
گردون که صبح و شام زنده غوطه در شفق
صید به خون تپیده ای از صیدگاه است
نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز
این فتح در شکستن طرف کلاه اوست
هر سینه ای که پاک شد از گرد آرزو
میدان تیغ بازی برق نگاه اوست
فتح از سپاه عشق بود، گر چه وقت جنگ
انگشت زینهار، لوای سپاه اوست
عشق تو آهویی است که از چشمه سار دل
هر تخم آرزو که برآید گیاه اوست
از خسروی است فتح که هنگام دار و گیر
دست دعای خلق لوای سپاه اوست
صائب به غیر چهره زرین عشق نیست
آن کهربا که کاهکشان برگ کاه اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوست
برخاست هر که از سر عالم لوای اوست
آزاده ای که کنج قناعت گرفته است
شیرازه حضور جهان بوریای اوست
آن مطربی که پرده ما را دریده است
رقص فلک ز زمزمه جانفزای اوست
در دام می کشد دل صحرایی مرا
این مردمی که با نگه آشنای اوست
در چشمه سار تیغ تو تا چند خون خورد؟
مرگی که زندگانی من از برای اوست
بیدرد نیستم که شکایت کنم ز جور
هر شکوه ای که هست مرا از وفای اوست
چون در رکاب برق سواران سفر کند؟
بیچاره ای که شیشه دل زیر پای اوست
مسند به روی دست سلیمان فکنده است
تا مور پا شکسته ما در هوای اوست
فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
کبری که در دماغ من از کبریای اوست
زنجیر پاره کردن سوداییان عشق
موقوف باز کردن بند قبای اوست
صائب کسی که خرمن من سوخته است ازو
ابر بهار، سایه دست سخای اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
شیطان دلیر تبر تو ز حال خراب توست
دزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توست
چشم سفید کرده خود را عزیز دار
کان یوسفی که می طلبی در نقاب توست
از کوشش تو می رود از پیش کار ما
پای به خواب رفته ما در رکاب توست
آب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می برد
آن شوخ دیده ای که حریف شراب توست
چون لاله برگ عیشی اگر هست در جهان
در پرده دلی است که داغ و کباب توست
شوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کس
این برق خانه سوز نهان در سحاب توست
از خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاب
بیهوشیم ز باده پا در رکاب توست
چشم ترا غبار علایق گرفته است
ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست
ز آهستگی بریده شود راه دور عشق
زنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
محتاج کی به نشأه می چشم مست توست؟
پر خون دهان جام می از پشت دست توست
چون تاک در سراسر این باغ و بوستان
هر نخل سرکشی که بود زیر دست توست
لعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زر
خونین جگر به خانه زین از نشست توست
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
هر سر که در قلمرو ایجاد، پست توست
نظارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟
جایی که آبهای روان پای بست توست
زین پیش زلف در خم دل بود و این زمان
هر جا دلی است در خم زلف چو شست توست
از باده دست شستن من از صلح نیست
گر توبه می کنم به امد شکست توست
از می شود شعور تو هر لحظه بیشتر
فریاد من ز حوصله دیر مست توست
سرپنجه تصرف خورشید و ماه را
خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست
جود تو بی سؤال به سایل عطا کند
قفلی که بی کلید شود باز، دست توست
محرومی از وصال پریزاد معنوی
صائب گناه دیده صورت پرست توست