عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
گفتگو از عقد دندان گوهر غلطان شود
پوچ گو گردد کهنسالی که بی دندان شود
مگذران در خواب غفلت زندگانی را که عمر
چون فلاخن از گرانجانی سبک جولان شود
نیست اهل عشق را اندیشه ای از درد و داغ
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
می برد گیرایی از کف روی تلخ میزبان
خشک از آن در بحر دایم پنجه مرجان شود
از عزیزی می شود فرمانروای رود نیل
روی یوسف چون کبود از سیلی اخوان شود
غافلان را تنگدستی می شود رهبر به حق
رو به دریا می کند ابری که بی باران شود
لب به شکر خنده مگشا همچو بیدردان که زود
می دهد بر باد سر را پسته چون خندان شود
از دل روشن توان صائب به عیب خود رسید
وای بر آن کس کز این آیینه رو گردان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
حسن چو بی پرده شد دلها به خون غلطان شود
خاک اطلس پوش گردد تیغ چون عریان شود
عشق عالمسوز را تسلیم سازد مهربان
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
ناله عشاق سازد حسن را بیرحم تر
آتش گل را فغان بلبلان دامان شود
در غبار خط نهان گردید آن چشم سیاه
خانه ظالم به اندک فرصتی ویران شود
می گران گردیده است از می پرستیهای من
توبه از می می کنم چندان که می ارزان شود!
در نگیرد صحبت زاهد به صوفی مشربان
زشت در یک دیدن از آیینه رو گردان شود
می کند نان بخیل آیینه دل را سیاه
وای بر آن کس که بر خوان فلک مهمان شود
جنگ دارد ظالم از بی آلتی با خویشتن
خون خود را می خورد گرگی که بی دندان شود
سیل بیکارست چون از خود بر آرد خانه آب
نفس چون طغیان نماید بدتر از شیطان شود
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
خار در ایام خشکی حافظ بستان شود
می رسد فیض سبکروحان به اطراف جهان
می شود آفاق روشن، صبح چون خندان شود
عشق ما را بی نیاز از درد و داغ زخم ساخت
ملک ویران از عدالت زود آبادان شود
خامه صائب چو آغاز گهرریزی کند
زنده رود تازه ای پیدا در اصفاهان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
از حریصان تشنه چشمی حرص را افزون شود
خاک هیهات است سیر از طعمه قارون شود
حسن را مشاطه ای چون چشم پاک عشق نیست
سرو در آغوش طوق قمریان موزون شود
سینه چاک از نقش می گردد عقیق آبدار
خط مشکین کی حجاب آن لب میگون شود؟
می شود چون گل به اندک فرصتی پا در رکاب
روی هر کس از شراب بیغمی گلگون شود
می کند جوش بهاران آهوان را شیر مست
مستی آن چشم در دوران خط افزون شود
عشق اگر بی پرده سازد لذت آزار را
بر سر خار ملامت رهروان را خون شود
از کمال نو خطان ظاهرپرستان غافلند
خوبی خط پرده فهمیدن مضمون شود
می دهد از چشم لیلی یاد داغ لاله اش
هر که زین دامان صحرا بگذرد مجنون شود
تا توان حاجت روا گردید از درگاه عشق
از چه صائب آدمی از چون خودی ممنون شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
حق طلب آسوده در دنیای باطل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
عیب پاکان زود بر مردم هویدا می شود
در میان شیر خالص موی رسوا می شود
زشت در سلک نکویان می نماید زشت تر
پای طاوس از پر طاوس رسوا می شود
می کند خلق بزرگان در هواخواهان اثر
ابرها مظلم ز روی تلخ دریا می شود
دل چوبی غم شد نمی گردد به درمان دردمند
گل نگردد غنچه نشکفته چون وا می شود
حرص را شیر برومندی بود موی سفید
قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
همسفر با آفتاب عالم آرا می شود
نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش
لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود
باده های تلخ می گردد به فرصت خوشگوار
ذوق کار عشق آخر کارفرما می شود
نیست ممکن برنگرداند ورق عشق غیور
عاقبت یوسف خریدار زلیخا می شود
می خلد چون تیر زهرآلود در دل سالها
هرنگه کز چشم ما خرج تماشا می شود
نقداوقاتی که می داری ز کار حق دریغ
چون زر ممسک به کوری خرج دنیا می شود
می زنم از بیم جان بر کوچه بیگانگی
آشنایی چون مرا از دور پیدا می شود!
نیست صائب عشق را اندیشه از زخم زبان
آتش ما از خس و خاشاک رعنا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
هر که می گردد ز اهل ذکر، دانا می شود
خاک چون تسبیح شد بینا و گویا می شود
ضعف بر مجنون من کرده است عالم را وسیع
هر کف خاکی مرا دامان صحرا می شود
هر که شد در عالم انصاف از صاحبدلان
در نظر هر نقطه سهوش سویدا می شود
کف نگردد راهزن غواص گوهر جوی را
چشم عبرت بین کجا محو تماشا می شود؟
دوربین از جامه فانوس یابد فیض شمع
از نسیم پیرهن یعقوب بینا می شود
دست بر دل نه که در بحر پرآشوب جهان
شاهد عجزست هر دستی که بالا می شود
خواب را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کرد
کار چون دلچسب شد خودکار فرما می شود
در کهنسالی جوانیهاست در سر عشق را
یوسف آخر فتنه حسن زلیخا می شود
حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
شد خط سبز از لب میگون ساقی دلپذیر
چون رگ تلخی به می پیچد گوارا می شود
حسن زندانی بود در حلقه فرمان عشق
طوق قمری سرو را انگشتر پا می شود
محض دلسوزی است واعظ حرف دوزخ گرزند
زان که در هر جا دهن واکرد سرما می شود!
حلقه ماتم شود بر سرو طوق قمریان
قد موزون تو در گلشن چو پیدا می شود
می گشاید شوق صائب عقده های سخت را
آب گوهر عاقبت واصل به دریا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
گر به این دستور قد یار رعنا می شود
ناله بیتابی عاشق دوبالا می شود
عمر باقی در زوال عمر فانی بسته است
قطره چون واصل به دریا گشت دریا می شود
حسن آتشدست بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
سرفرازی از زمین پاک باشد نخل را
دامن مریم پر و بال مسیحا می شود
می کشد عشق غیور از حسن سرکش انتقام
عاقبت یوسف گرفتار زلیخا می شود
شاهد از خارج نمی باید خیانت پیشه را
دزد از تغییر رنگ خویش رسوا می شود
سرکشی شد از خشن پوشی یکی صد نفس را
از خس و خاشاک، آتش بیش رعنا می شود
از سفر گردد دل از نور بصیرت بهره مند
در غریبی گوهر ناسفته بینا می شود
جاده با افتادگی صائب به منزل می رسد
گردباد از بیقراری خرج صحرا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
آن لب رنگین سخن بی خواست گویا می شود
غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود
حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست
چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود
نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود
روز بازار زرقلب است شبهای سیاه
بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود
در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود
مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق
بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود
می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود
می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود
برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود
هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عشقبازان را طرف بسیار پیدا می شود
کار اگر عشق است پر همکار پیدا می شود
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن
در برای یوسف از دیوار پیدا می شود
می نماید حسن شوخیهای خود را از نقاب
شور مغز از پیچش دستار پیدا می شود
از بلند و پست عالم شکوه کافر نعمتی است
نرمی از سوهان ناهموار پیدا می شود
می دهد تشریف هیبت عاجزان را اتفاق
مور چون پیوست با هم مار پیدا می شود
بیضه خورشید اگر در کلبه خفاش هست
زیر گردون هم دل بیدار پیدا می شود
از گرانی سنگ راه مشتری گردیده ای
خویش را گر بشکنی بازار پیدا می شود
گر سلامت خواهی از سنگ ملامت سر مپیچ
کاین گهر در سینه کهسار پیدا می شود
گر به چشم دل درین گلشن تماشایی شوی
در دل هر خار صد گلزار پیدا می شود
از تن خاکی توانی گر بر آوردن غبار
گنجها در زیر این دیوار پیدا می شود
کفر پوشیده است در ایمان، اگر کاوش کنی
از میان سبحه هم زنار پیدا می شود
از مآل تیره روزان جهان غافل مشو
کز بخاری ابر گوهربار پیدا می شود
از سلاح جنگ گردد جوهر مردی عیان
زور منصور از کمان دار پیدا می شود
می شود در تنگدستی نفس کجرو مستقیم
راستی در راه تنگ از مار پیدا می شود
خونچکان شد ناله مرغ چمن از ناله ام
ذوق کار از غیرت همکار پیدا می شود
می توان از ناله صائب شنیدن بوی خون
هر چه در دل هست از گفتار پیدا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
محنت امروز، فردا جمله راحت می شود
اشک خونین آب صحرای قیامت می شود
تلخی بیداری شبهای این محنت سرا
در شبستان لحد خواب فارغت می شود
در لباس آب کوثر می کند جولان سرشک
آههای سرد سروباغ جنت می شود
ناامید از آه سرد و ناله سوزان مباش
کاین بخار و دود آخر ابر رحمت می شود
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
بر چراغ زندگی دست حمایت می شود
تا پریشان است دل در شهر بند کثرتی
خویش را هرگاه سازی جمع، وحدت می شود
پیش اهل دل ندارد فوت مطلبی ماتمی
بیشتر از فوت وقت اینجا مصیبت می شود
عشق را سنگ ملامت می شود سنگ فسان
عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود
می کند بیهوده گویی خانه دل را سیاه
چون نفس در سینه دزدی نور حکمت می شود
هرکسی را حد خود باشد حصار عافیت
جغد در ویرانه از اهل سعادت می شود
گوشه گیری را بلایی همچو شهرت در قفاست
چاره این درد بی درمان به صحبت می شود
می شود شیرین به مهلت آب دریا در صدف
میگساری مایه اشک ندامت می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور عبادت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
زر و بال منعمان روز قیامت می شود
عاقبت هر فلس ماهی داغ حسرت می شود
تا برآمد از وطن یوسف عزیز مصر شد
دانه گوهر در زمین پاک غربت می شود
از تماشا دیده عاشق نمی گیرد قرار
لنگر این بحر خون آشام حیرت می شود
می رسد آخر به جایی بیقراریهای ما
پیچ و تاب عشق زنجیر عدالت می شود
شورش سیلاب از کهسار می گردد زیاد
سد راه من کجا سنگ ملامت می شود
می کنندش باسگان در قسمت روزی شریک
چون هما هرکس که از اهل سعادت می شود
بوی خون می آید از تیغ زبان اعتراض
خرده گیری عاقبت تخم عداوت می شود
می گذارد هر که پا فهمیده بر روی زمین
بر سرش ابر بلا دست حمایت می شود
از سر عادت مکن طاعت که این قدسی نژاد
می شود شیطان پابرجا چو عادت می شود
صائب از هرکس که داری رنجشی اظهار کن
شکوه چون در دل گره شد تخم کلفت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
هر که را غمخوار گردی غمگسارت می شود
پرده بر هر کس که پوشی پرده دارت می شود
گر نگاهی گرم سوی خاکساری کرده ای
چشم چون بر هم نهی شمع مزارت می شود
چون خس و خاشاک اگر خود را سبک گردانده ای
هر کف پوچی درین دریا، کنارت می شود
از هوای نفس اگر خود را کنی گردآوری
روز حشر از آتش دوزخ حصارت می شود
کوتهی گر در کمند آه آتشبار نیست
وحشی فرصت به آسانی شکارت می شود
دست افسوس است ازان دست نگارین قسمتت
دل اگر مایل به هر نقش و نگارت می شود
همچو مجنون ازتهی پایان اگر گردیده ای
خار صحرای جنون باغ وبهارت می شود
پاک اگر سازی چو شبنم چشم خود، دامان گل
بستر و بالین چشم اشکبارت می شود
گر به هم پیوسته سازی حلقه های داغ را
جوشن داودی جسم نزارت می شود
می شوی فرمانروا در هفت اقلیم جهان
ملک دل ویران اگر زان شهسوارت می شود
لنگر تسلیم پیدا کن که هر موج خطر
کشتی نوح دگر بهر گذارت می شود
گر تو چون طفلان زهر تلخی نسازی روترش
تلخی عالم شراب خوشگوارت می شود
هر پر رنگین که چون طاوس سامان می دهی
حلقه دام دگر بهر شکارت می شود
گر نسازی چون سبک مغزان نفس نشمرده خرج
لنگر تمکین جان بیقرارت می شود
در شبستان لحد مشکل که خواب آید ترا
گر چنین در خواب غفلت روزگارت می شود
زود می گردی چوطاوس از سیه کاری خجل
پشت پای شرم اگر آیینه دارت می شود
از بلندی بارها دیدی زوال آفتاب
دل همان مایل به اوج اعتبارت می شود
موی کافوری نزد بر آتش حرص تو آب
کی ندانم دل خنک زین کار وبارت می شود
سرکشان را خاکها در کاسه سر کرد خاک
هر که را پامال می سازی سوارت می شود
پوست چون ماهی شود گر فلس بر اندام تو
همچنان از حرص افزون خارخارت می شود
هر چه را دانی سبک صائب ز اسباب سفر
می گذاری چون قدم در راه، بارت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
جان بی مغزان به خاک تیره واصل می شود
کاروان کف بیابان مرگ ساحل می شود
می شودتن، روح تن پرور به اندک فرصتی
قطره ناصاف آ خر مهره گل می شود
جسم هر کس را فلک چون رشته پیچ و تاب داد
عاقبت شیرازه جمعیت دل می شود
جامه فتح است آگاهی درین وحشت سرا
غوطه در خون می زند صیدی که غافل می شود
زیر با منت از بدخویی خلقم که موج
واصل دریا ز دست رد ساحل می شود
دوستی با ناتوانان مایه روشندلی است
موم چون با رشته سازد شمع محفل می شود
شبنم از روشن روانی محو شد در آفتاب
هر که صائب صاف گردد زود واصل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
دل خراب از خنده پنهان آن گل می شود
سنگ این مینای خالی پرتو مل می شود
ساحل دریای آشوب است ترک اختیار
موج بر خاشاک از افتادگی پل می شود
در طریق ما که نعل واژگون خضر ره است
بیشتر خون بر سر تیغ تغافل می شود
سیل را کوتاهی دیوار عاجز می کند
سد راه دشمن غالب تحمل می شود
پاک گردد هر که صائب دامن پاکان گرفت
اشک شبنم سرخ رو از دامن گل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
می شود عارف خجل نادان چو ملزم می شود
می کشد ناموس عالم هر که آدم می شود
کیمیای تازه رویی در بغل داریم ما
خار در پیراهن ما سبز و خرم می شود
نیست از زخم زبان پروا اسیران ترا
در رگ این سخت جانان نیشتر خم می شود
در گلستانی که بلبل خون خود را می خورد
دامن گل داغدار از اشک شبنم می شود
سایه رحمت مگیر از ما که افتد در زوال
سایه خورشید عالمتاب چون کم می شود
فارغ است از دیده بد، حسن چون کامل فتاد
کعبه کی ویران ز چشم شور زمزم می شود؟
مصرع رنگین به مطلع می رساند خویش را
هر که کسب آدمیت کرد آدم می شود
مرگ نتواند گسستن فیض اهل جود را
کاروان منعم هنوز از خاک حاتم می شود
خاطر آزرده را هر لاله داغ حسرتی است
کی دل صائب ز سیر باغ خرم می شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
جان زترک جسم چون گوهر فروزان می شود
چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود
ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است
آبرو چون جمع گردد آب حیوان می شود
در هوای دانه نعلش همچنان در آتش است
پایتخت مور اگر دست سلیمان می شود
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان می شود
محو روی دوست ازخواب پریشان ایمن است
خانه در بسته گردد هر که حیران می شود
ازنشاط اهل دل ظاهرپرستان غافلند
پسته دایم در میان پوست خندان می شود
اهل غفلت را رهایی نیست از زندان خاک
پای خواب آلود آخر گرد دامان می شود
عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را
شمع در فانوس از پروانه پنهان می شود
نور چشم من چو شمع از گریه گرم من است
خانه اهل کرم روشن ز مهمان می شود
هر که را از دست می گیرد هوای دل عنان
گردباد دامن صحرای امکان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
گر ز ریحان خواب بیدردان به سامان می شود
خواب من آشفته زان خط چو ریحان می شود؟
از اطاعت عاقبت محمود می گردد ایاز
قامت خم خاتم دست سلیمان می شود
حسن چون بی شرم شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود
پرده داری می کند از سوختن پروانه را
شمع اگر در جامه فانوس پنهان می شود
در زمین پاک ریزد دانه دهقان امید
سینه بی آرزو آخر گلستان می شود
نیست چون گرداب بهردانه گردیدن مرا
آسیای من به آب خشک گردان می شود
سرو از شرم قدت در دود آه قمریان
چون الف در مد بسم الله پنهان می شود
از دل بی مدعا صائب فلک داغ من است
تخم چون سوزد غنی از ابر احسان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۳
دل نظرگاه خدا از ترک عصیان می شود
چون هوا مغلوب شد تخت سلیمان می شود
سرو را از طوق در زنجیر قمری می کشد
در خیابان که قد او خرامان می شود
روی آتشناک او در پرده شرم و حیا
در سرمستی چراغ زیر دامان می شود
در نظرها طاق نسیان می کند محراب را
طاق ابروی تو در هر جا نمایان می شود
نیست پروای ملامت خاکسار عشق را
مزرع ما تازه رو از تیر باران می شود
سور بی ماتم نمی باشد درین وحشت سرا
برق دایم در لباس ابر خندان می شود
از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
صولت شیران یکی صد از نیستان می شود
از تکلف زندگی بر مردمان مشکل شده است
چون کنی ترک تکلف کار آسان می شود
تلخ باشد زندگی بر آه تا در سینه است
دود ازین مجمر چو بیرون رفت ریحان می شود
سنبل فردوس اگر ریزند در بستر مرا
صائب از آشفتگی خواب پریشان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
روح چون تن پرور افتد عاقبت تن می شود
آب در آهن چو لنگر کرد آهن می شود
عشق چون خورشید بر ذرات باشد مهربان
عید پروانه است هر شمعی که روشن می شود
میوه شیرین اگر پیدا شود در سرو و بید
عافیت پیدا درین فیروزه گلشن می شود
تیره بختی کار صیقل می کند با اهل دل
اختر آیینه روشندل ز گلخن می شود
می شود ابر بلا دست حمایت بر سرم
بر چراغ بخت من فانوس دامن می شود
عشق شورانگیز غفلت را ز سر وا می کند
بیقراری خواب سنگین را فلاخن می شود
گر کنم پهلو تهی صائب ز زاهد دور نیست
هر که با کودن نشیند زود کودن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
از تجرد نور حکمت در دل افزون می شود
خم چون خالی شد ز می جای فلاطون می شود
صبر بر بی حاصلی می بایدش چون سروکرد
در ریاض آفرینش هر که موزون می شود
می چو شد انگور، بیرون آید از زندان خم
می برم غیرت بر آن عاقل که مجنون می شود
بر امید وصل، عاشق تن به سختی می دهد
بهر شیرین کوهکن حمال گلگون می شود
از غبار دل مگر انشای صحرایی کند
ورنه هامون کی حریف شور مجنون می شود؟
می کند در پرده شب جلوه دیگر شراب
از خط افزون نشأه لبهای میگون می شود
نیست قیل و قال ما چون عندلیبان بهر گل
بر سر خار ملامت بیشتر خون می شود
گر چنین خواهد ز بار حرص خم شد پشتها
خاک در اندک زمان منعم ز قارون می شود
پیش عفو حق چه باشد جرم ما آلودگان؟
بحر از سیلاب یک ساعت دگرگون می شود
ناصح بیدرد صائب هرزه می سوزد نفس
می شود فرزانه مجنون مشک اگر خون می شود