عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
در غیب پر، این سو مپر، ای طایر چالاک من
هم سوی پنهان­خانه رو، ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل، از عیدگاه عقل کل
گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من
من زخم کردم بر دلت، مرهم منه بر زخم من
من چاک کردم خرقه­ات، بخیه مزن بر چاک من
در من ازین خوش‌تر نگر، کآب حیاتم سر به سر
چندین گمان بد مبر، ای خایف از اهلاک من
دریا نباشد قطره‌یی با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبه‌یی در همت غمناک من
خرگوش و کبک و آهوان، باشد شکار خسروان
شیران نر بین سرنگون، بربسته بر فتراک من
دل‌های شیران خون شده، صحرا ز خون گلگون شده
مجنون‌کنان مجنون شده، از شاهد لولاک من
گر کاهلی باری بیا، درکش یکی جام خدا
کوه احد جنبان شود، برپرد از محراک من
جامی که تفش می‌زند بر آسمان بی‌­سند
دانی چه جوشش‌ها بود از جرعه‌اش بر خاک من
آن باده بر مغزت زند، چشم و دلت روشن کند
وان‌گه ببینی گوهری، در جسم چون خاشاک من
عالم چو مرغی خفته‌یی بر بیضه پرچوژه‌یی
زان بیضه یابد پرورش، بال و پر املاک من
روزی که مرغ از یک لگد، از روی بیضه برجهد
هفت آسمان فانی شود در نور بیضه‌ی پاک من
بحری که او را نیست بن، می‌گوید ای خاک کهن
دامن گشا، گوهرستان، کی دیده‌یی امساک من
در وهم ناید ذات من، اندیشه‌ها شد مات من
جز احولی از احولی که دم زند ز اشراک من
خامش که اندر خامشی، غرقه‌تری در بی‌هشی
گر چه دهان خوش می‌شود، زین حرف چون مسواک من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن
ای زندگی باغ‌‌ها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می‌رود
آب روان و سبزه‌‌ها وز هر طرف وجه الحسن
دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می‌زنی
او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من
من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن؟
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن
خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فم بود خاصه درین باریک فن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من
نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من
چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم
تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من
گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر
سر می‌نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من
تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا
تو‌ بی‌خبر گویی که بس که آرد شد خروار من
او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
تا آب هست او می‌طپد چون چرخ در اسرار من
غلبیرم اندر دست او در دست می‌گرداندم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا
وان گه بگفتم هین بیا ای یار گل رخسار من
ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من
مشکن ببین اشکست من خیز ای سپهسالار من
ای جان خوش رفتار من می‌پیچ پیش یار من
تا گویدت دلدار من ای جان و ای جاندار من
مثل کلابه‌‌ست این تنم حق می‌تند چون تن زنم
تا چه گوله م می‌کند او زین کلابه و تار من
پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش
گوید کلابه کی بود‌ بی‌جذبه این پیکار من؟
تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر
هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من
ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری
ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه‌‌ی دیدار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
با آن که از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بیگانه می‌باشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحری‌‌ست از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشی‌ات تعطیل شد
این درد‌ بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد ازو
هم‌ بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفته‌‌ست و برجسته‌‌ست دل در جوش پیوسته‌‌ست دل
چون دیگ سربسته‌‌ست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانه‌یی ما را تو از پیمانه‌یی
هر لحظه نوافسانه‌یی در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده‌ بی‌هوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی می‌کند حاجت روایی می‌کند
وان کو جدایی می‌کند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوش دلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف‌ بی‌خود بدراند کفن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
کافرم ار در دو جهان عشق بود خوش تر ازین
دیده ایمان شود ار نوش کند کافر ازین
عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر
دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر ازین
عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب
مشک شده مست ازو گشته خجل عنبر ازین
عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر ازین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
هی چه گریزی چندین؟ یک نفس این جا بنشین
صبر تو کو ای صابر؟ ای همه صبر و تمکین
ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین
هی به سلف نفخی کن پیش تر از یوم الدین
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین
هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین
چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین
چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین
هیچ عسل زهر دهد؟ یا ز شکر سرکه جهد؟
مغلطه تا چند دهی؟ ای غلط انداز مهین
هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین
سرو چه ماند به خسی؟ زر به چه ماند به مسی؟
تو به چه مانی به کسی؟ ای ملک یوم الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
مرا در دل‌ همی‌آید که من دل را کنم قربان
نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان
دل من می‌نیارامد که من با دل بیارامم
بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان
زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوی باید کرد وان گه رفت در میدان
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان
اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری
پس گردن چه می‌خاری؟ چه می‌ترسی چو ترسایان؟
اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می‌گیری
وگر از شیر زادستی چه‌یی چون گربه در انبان؟
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست؟ می‌دانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم می‌بپوشاند به صبحم می‌کند یقظان
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان
میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان
گرفته جام چون مستان درو صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می که گر میخواره‌یی بستان
منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا
مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران
هلا این لوح لایح را بیا بستان ازین موسی
مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان
بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن؟ گفت این
یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بود ثعبان
ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون پدید آید
که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان
به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم
کنم زهراب را دارو کنم دشوار را آسان
زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا
زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان
گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من
نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان
به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف
بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان
گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن
جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان
به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت
یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان
مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر
ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان
چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
که سرگردان‌ همی‌دارد تو را این دور و این دوران
جهان ثابت است و تو ورا گردان‌ همی‌بینی
چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان
مقام خوف آن را دان که هستی تو درو ایمن
مقام امن آن را دان که هستی تو درو لرزان
چو عکسی و دروغینی همه برعکس می‌بینی
چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان
زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله
حقیقت نفس اماره‌‌ست زن در بنیت انسان
نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند
پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران
زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه هم دل
زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان
خمش کن که زبان دربان شده‌‌ست از حرف پیمودن
چو دل‌ بی‌حرف می‌گوید بود در صدر چون سلطان
بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل
که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
حرام است ای مسلمانان ازین خانه برون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم
ازین پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می‌کش
که تا صبرت بیاموزد به سقف‌ بی‌ستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
وظیفه‌‌ی درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچه درو باشد
ولی سودا‌ نمی‌تاند ز کاسه‌‌ی سرنگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
تویی شیر اندرین درگه عدو راه تو روبه
بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی می‌کشی باری بیا ناز چنین شه کش
که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند‌ بی‌دم مباح او راست غواصی
کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
که آن دلدار خود دارد به سوی تایبون رفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خرامان می‌روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه می‌گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت کنم دیگر؟ چه دارم من؟ چه دانم من؟
بگو این چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را؟ چه گردی گرد آهرمن؟
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی‌‌ست در گردن
حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل
که دیدم غیر او تا من سکون یابم درین مسکن؟
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل
به هر ساعت‌ همی‌سازی ز کر و فر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وآن گه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی
که تا چون دانه‌شان از که گزینی اندرین خرمن
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و با لذت
همه جسمانیان چون که که‌ بی‌مغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشک‌ بی‌معنی چه باشد؟ هیزم گلخن
خیالت می‌رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی
چنان که وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها
کزو خندان شود دندان کزو گویا شود الکن
دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی
حریفان را‌ نمی‌گویم یکی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می‌بینم
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز می‌ترسم که چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می‌ترسم که شب فتنه‌‌ست و آبستن
مرا گوید چه می‌ترسی که کوبد مر تو را محنت؟
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون
همه خوف از وجود آید برو کم لرز و کم می‌زن
همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مأمن
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم درین مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان
کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن
چو هیزم‌ بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود ازین روزن
چه خنجر می‌کشی این جا؟ تو گردن پیش خنجر نه
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا
بود کان غزل در سوزن نگنجد کین دمت غزل است
که می‌ریسی ز پنبه‌‌ی تن که بافی حله ادکن
لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید وریشم تاب وحی او
تو را گوید بریس اکنون به دم پیغام مستحسن
چه باشد وحی در تازی؟ به گوش اندر سخن گفتن
دهل می‌نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
گران گوشی وآن گه تو به گوش اندرکنی پنبه
چنان که گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا علج لا تأمن
سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو
که‌ بی‌آن حسن و‌ بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو
خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن
که برکنده شوی از فکر چون در گفت می‌آیی
مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن
قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند
شکستم عهدهاشان را هلا می‌کوش ما امکن
ستیزه می‌کنی با خود کزین پس من چنین باشم
ز استیزه چه بربندی؟ قضا را بنگر ای کودن
نکاحی می‌کند با دل به هر دم صورت غیبی
نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب
ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجگن
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی
قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
چه باشد پیشۀ عاشق به جز دیوانگی کردن؟
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن؟
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان کوره با آتش چو زر هم خانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا؟
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز؟
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۱
نشانی‌هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب
بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن
از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون
بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن
بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وآن مرجان
نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن
عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد
اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن
یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا
اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن
هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد
هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن چنانش کن
برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهنده‌‌ست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی
مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
چو آمد روی مه‌رویم که باشم من که باشم من؟
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن؟
چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگ‌ بی‌قیمت چو خورشید اندرو تابد
که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن؟
چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد
چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن
یکی قطره‌‌ی منی بودی منی انداز کردت حق
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره
قراضه‌‌ست این منی تو و آن من هست چون معدن
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن
گرفتم دامن جان را که پوشیده‌‌ست تشریفی
که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن
قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد
گر این اطلس‌ همی‌خواهی پلاس حرص را برکن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس
اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن
چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر
شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۶
مرا هر دم‌ همی‌گویی که برگو قطعه‌یی شیرین
به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین
زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه
برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین
تو بوسه‌‌ی عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی
که هر جزوت شده‌‌ست ای دل چو لب نالان و بوسه چین
چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را
تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین
به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت
کفن گردد برو اطلس ز گورش بردمد نسرین
بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی
چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین؟
بکن پی اشتری را کو نیاید در پی‌ات هرگز
به خارستان‌ همی‌گردد که خار افتاد او را تین
چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود‌ بی‌پا
ز موج بحر‌ بی‌پایان نبرد بادبان دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۷
توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین
درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین
پیاده‌‌ی قاضی‌ام می‌خوان درون محکمه قاصد
و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین
بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را
که نامم را بگردانی نهی نامم فلان الدین
که خلقان صورت و نام‌اند مثال میوه خام اند
کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ است یا شیرین؟
وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید
رباب خوب بنوازم سماعی آرمش شیرین
ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده
سر از تربه برون آرد بکوبد پا کند تحسین
کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه
از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین
عجب نبود که صورت‌ها بدین آواز برخیزند
که صورت‌های عشق تو درونت زنده شد می‌بین
ز مردم آن به کار آید که زنده می‌شود در تو
و باقی تن غباری دان که پیدا می‌شود از طین
دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده
از آن افسرده‌یی که تو بر آنی نه‌یی با این
مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو
خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر گرگین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان
هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید
زان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان
هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته
هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان
گر جفت شوی ای حس با آن که حست کرد او
وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان
ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید
ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان
کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته
هر ذره به پیوسته با جفت نهان ای جان؟
آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق‌ نمی‌گنجد در کون و مکان ای جان
پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان
پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان
گر روی ترش داری دانیم که طراری
ز احداث‌ همی‌ترسی وز مکر عوان ای جان
در کنج عزبخانه حوری چو دردانه
دور از لب بیگانه خفته‌‌ست ستان ای جان
صد عشق‌ همی‌بازد صد شیوه‌ همی‌سازد
آن لحظه که می‌یازد بوسه بستان ای جان
بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی؟
کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان
چندان حیوان آن سو می‌خاید و می‌زاید
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان
خنبک زده هر ذره بر معجب‌ بی‌بهره
کاب حیوان را کی داند حیوان ای جان؟
اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان
خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید
تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۱
دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می‌دان
از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان
گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من
ور خاک درآیم من آن خاک شود سوزان
در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه
هر ذره درین سودا گشته‌‌ست چو دل گردان
خاصیت من این است هر جا که روم اینم
چه دوزد پالانگر هر جا که رود؟ پالان
گویند که هر که هست در گور اسیر آید
در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک افشان
در سینه تاریکت دل را چه بود شادی؟
زندان نبود سینه میدان بود آن می‌دان
اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد
آن خون به ازین باده وان جا به ازین بستان
گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را
آید به خیال اندر اندیشه سرگردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت‌ بی‌معنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که‌ همی‌میری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه می‌جویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
بی‌جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
هر سر که دویی دارد در گردن ترسا کن
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را
زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن
دردی وجودت را صافی کن و پالوده
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن
تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی؟
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
گر آدمی‌یی آخر سر جانب بالا کن
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
ورزان که کنی مسکن بر طارم خضرا کن
می باش چو مستسقی کو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن
هر روح که سر دارد او روی به در دارد
داری سر این سودا؟ سر در سر سودا کن
بی‌سایه نباشد تن سایه نبود روشن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
کین عشق‌ همی‌گوید کز عقل تبرا کن
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می‌ بی‌هر دو تو گیرا کن
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن
دانا شده‌یی لیکن از دانش هستانه
بی‌دیده هستانه رو دیده تو بینا کن
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان
وگر عاشق شاهی روان باش به میدان
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است
همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان
کجایی؟ تو کجایی؟ نه از حلقه مایی؟
وگر خود به بهشتی چه خوش باشد‌ بی‌جان؟
یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی
ازو بوسه به جانی زهی کاله ارزان
اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق
چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان
چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین
زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان
بیا پیش و مپرهیز وزین فتنه بمگریز
بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان
زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز
از آن چشم کرشمه وزآن لب شکرافشان
بجو باده گلگون از آن دلبر موزون
که این دم مه گردون روان گشت به میزان
بنوش از می بالا لب و ریش میالا
شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان
بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش
دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان