عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
بی یار بهار دلنشین نیست
این پنبه داغ یاسمین نیست
صد شکر، به دست کوته من
صد بند ز چین آستین نیست
در دامن برگ پا شکسته است
داغ دل لاله خوش نشین نیست
در خانه او چو خانه زین
پایم ز نشاط بر زمین نیست
نزدیکان را نمی شناسد
فریاد که یار دوربین نیست
در زیر لبش هزار عذرست
امروز که چینش بر جبین نیست
من بلبل غنچه حجابم
بیزارم از آنچه شرمگین نیست
هر کس که شنید فکر صائب
حرفی به لبش جز آفرین نیست
این پنبه داغ یاسمین نیست
صد شکر، به دست کوته من
صد بند ز چین آستین نیست
در دامن برگ پا شکسته است
داغ دل لاله خوش نشین نیست
در خانه او چو خانه زین
پایم ز نشاط بر زمین نیست
نزدیکان را نمی شناسد
فریاد که یار دوربین نیست
در زیر لبش هزار عذرست
امروز که چینش بر جبین نیست
من بلبل غنچه حجابم
بیزارم از آنچه شرمگین نیست
هر کس که شنید فکر صائب
حرفی به لبش جز آفرین نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
چینی که طراز جبهه یارست
بندی است که بر زبان اغیارست
حسن از تمکین دوام می گیرد
گوش سنگین حصار گلزارست
سیری ز نظاره نیست عاشق را
آیینه گرسنه چشم دیدارست
هر چند ترا ز نام ما ننگ است
هر چند ترا ز یاد ما عارست:
با یاد توام هزار هنگامه
با نام توام هزار و یک کارست
در کوچه گوهرست رفتارش
چون رشته سبکروی که هموارست
کوته نظری است خوشدلی کردن
ز اقبال که پیش خیز ادبارست
با عشق جدل مکن که نه گردون
یک لقمه این نهنگ خونخوارست
کوه غم عشق برگ کاهی نیست
بر خاطر من که برگ گل بارست
در دل مگذر که خواب آسایش
در سایه این شکسته دیوارست
در دیده خرده بین ما صائب
دل مرکز و نه سپهر پرگارست
بندی است که بر زبان اغیارست
حسن از تمکین دوام می گیرد
گوش سنگین حصار گلزارست
سیری ز نظاره نیست عاشق را
آیینه گرسنه چشم دیدارست
هر چند ترا ز نام ما ننگ است
هر چند ترا ز یاد ما عارست:
با یاد توام هزار هنگامه
با نام توام هزار و یک کارست
در کوچه گوهرست رفتارش
چون رشته سبکروی که هموارست
کوته نظری است خوشدلی کردن
ز اقبال که پیش خیز ادبارست
با عشق جدل مکن که نه گردون
یک لقمه این نهنگ خونخوارست
کوه غم عشق برگ کاهی نیست
بر خاطر من که برگ گل بارست
در دل مگذر که خواب آسایش
در سایه این شکسته دیوارست
در دیده خرده بین ما صائب
دل مرکز و نه سپهر پرگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
از حسن تو جیب خاک پر ماه است
یوسف ز خجالت تو در چاه است
خالی که ز گردن تو می تابد
همچشم ستاره سحرگاه است
بگذار جگی جگی ببوسم من
خالی که بر آن جگی جگی گاه است
عمر عاشق ز خضر کمتر نیست
این رشته ز پیچ و تاب کوتاه است
هر آینه راست جوهر خاصی
آیینه سینه جوهرش آه است
در منزل کفر و دین نمی ماند
با عشق سبکروی که همراه است
انگشت به هیچ حرف نگذارد
از درد سخن کسی که آگاه است
صائب ز زمین دل برون آور
طول املی که ریشه آه است
یوسف ز خجالت تو در چاه است
خالی که ز گردن تو می تابد
همچشم ستاره سحرگاه است
بگذار جگی جگی ببوسم من
خالی که بر آن جگی جگی گاه است
عمر عاشق ز خضر کمتر نیست
این رشته ز پیچ و تاب کوتاه است
هر آینه راست جوهر خاصی
آیینه سینه جوهرش آه است
در منزل کفر و دین نمی ماند
با عشق سبکروی که همراه است
انگشت به هیچ حرف نگذارد
از درد سخن کسی که آگاه است
صائب ز زمین دل برون آور
طول املی که ریشه آه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۴
حلقه گوش تو گوشواره صبح است
خال بناگوش تو ستاره صبح است
جلوه تو شوختر ز برق تجلی
چشم تو خندانتر از ستاره صبح است
گوشه ابروی فیض و صیقل توفیق
موجه ای از بحر بی کناره صبح است
شیر ز پستان آفتاب نگیرد
طفل غیوری که شیرخواره صبح است
داغ جگرسوز عشق و سینه روشن
مهره خورشید و گاهواره صبح است
هر نفسی کز جگر به صدق برآید
کم مشمارش که در شماره صبح است
علم لدنی که در کتاب نگنجد
جمله در اوراق پاره پاره صبح است
حسن گلوسوز قندهای مکرر
منفعل از خنده دوباره صبح است
عمر دوباره که خلق طالب اویند
در گره خنده دوباره صبح است
از دم صائب بود گشایش دلها
جامه گل پاره از اشاره صبح است
خال بناگوش تو ستاره صبح است
جلوه تو شوختر ز برق تجلی
چشم تو خندانتر از ستاره صبح است
گوشه ابروی فیض و صیقل توفیق
موجه ای از بحر بی کناره صبح است
شیر ز پستان آفتاب نگیرد
طفل غیوری که شیرخواره صبح است
داغ جگرسوز عشق و سینه روشن
مهره خورشید و گاهواره صبح است
هر نفسی کز جگر به صدق برآید
کم مشمارش که در شماره صبح است
علم لدنی که در کتاب نگنجد
جمله در اوراق پاره پاره صبح است
حسن گلوسوز قندهای مکرر
منفعل از خنده دوباره صبح است
عمر دوباره که خلق طالب اویند
در گره خنده دوباره صبح است
از دم صائب بود گشایش دلها
جامه گل پاره از اشاره صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
ترک چشم مخمورش مست ناتوانیهاست
فتنه با نگاه او گرم همعنانیهاست
ای هلاک خوبت من این همه تغافل چیست
ای خراب چشمت من این چه سرگرانیهاست؟
جان و دل سپر سازم پیش ناوک نازت
شست غمزه را بگشا وقت شخ کمانیهاست
گه سبو زنم بر سنگ، گه به پای خم افتم
ساقیا مرنج از من عالم جوانیهاست
دورم از وصال او زندگی چه کار آید
جان به لب نمی آید این چه سخت جانیهاست
ناله حزینت کو، آه آتشینت کو؟
لاف عشقبازی چند، عشق را نشانیهاست
ای خوشا که همچون گل در کنار من باشی
با نگاه جانسوزت وه چه کامرانیهاست
سینه ها مشبک شد از خدنگ مژگانت
حال ما نمی پرسی این چه سرگرانیهاست
روز بی تو بیتابم، شب نمی برد خوابم
روز و شب نمی دانم، این چه زندگانیهاست
صائب این تپیدن چیست زخم کاریی داری
یار بر سرت آمد وقت جانفشانیهاست
فتنه با نگاه او گرم همعنانیهاست
ای هلاک خوبت من این همه تغافل چیست
ای خراب چشمت من این چه سرگرانیهاست؟
جان و دل سپر سازم پیش ناوک نازت
شست غمزه را بگشا وقت شخ کمانیهاست
گه سبو زنم بر سنگ، گه به پای خم افتم
ساقیا مرنج از من عالم جوانیهاست
دورم از وصال او زندگی چه کار آید
جان به لب نمی آید این چه سخت جانیهاست
ناله حزینت کو، آه آتشینت کو؟
لاف عشقبازی چند، عشق را نشانیهاست
ای خوشا که همچون گل در کنار من باشی
با نگاه جانسوزت وه چه کامرانیهاست
سینه ها مشبک شد از خدنگ مژگانت
حال ما نمی پرسی این چه سرگرانیهاست
روز بی تو بیتابم، شب نمی برد خوابم
روز و شب نمی دانم، این چه زندگانیهاست
صائب این تپیدن چیست زخم کاریی داری
یار بر سرت آمد وقت جانفشانیهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
آن گنج خفی در دل ویرانه زند موج
آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟
عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز
از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟
پیشانی دریای کرم چین نپذیرد
چندان که گدا بر در این خانه زند موج
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟
دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست
پیوسته درین قاف پریخانه زند موج
زنهار مجویید ز کس دیده بیدار
در خوابگه دهر که افسانه زند موج
دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن
سهل است، اگر گریه مستانه زند موج
در سینه ما داغ جنون لاله خودروست
در دامن این دشت، سیه خانه زند موج
فیض سحر از دیده خونابه فشان است
شیر از کشش گریه طفلانه زند موج
در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
گر داعیه همت مردانه زند موج
صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است
بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج
آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج
آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟
عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز
از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟
پیشانی دریای کرم چین نپذیرد
چندان که گدا بر در این خانه زند موج
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟
دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست
پیوسته درین قاف پریخانه زند موج
زنهار مجویید ز کس دیده بیدار
در خوابگه دهر که افسانه زند موج
دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن
سهل است، اگر گریه مستانه زند موج
در سینه ما داغ جنون لاله خودروست
در دامن این دشت، سیه خانه زند موج
فیض سحر از دیده خونابه فشان است
شیر از کشش گریه طفلانه زند موج
در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
گر داعیه همت مردانه زند موج
صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است
بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج
آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
ماییم و خیال دهن یار و دگر هیچ
قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ
از هر سخن نازک و هر نکته باریک
پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ
در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست
از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ
دلبستگیی نیست به کام دو جهانم
با من بگذارید غم یار و دگر هیچ
از بیخودی افتاد به جنت دل افگار
در خواب بود راحت بیمار و دگر هیچ
افسانه شیرین جهان هوش فریب است
خواب است ره آورد شب تار و دگر هیچ
در کار جهان صرف مکن عمر به امید
کافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچ
یک چشم گرانخواب بود دایره چرخ
حرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچ
از زاهد شیاد مجو مغز که این پوچ
ریش است و همین جبه و دستار و دگر هیچ
بی ذکر، شود تار نفس رشته زنار
محکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچ
دل باز چو شد، باز شود مشکل عالم
یک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچ
از بنده دنیا نپذیرند عبادت
بردار دل از عالم غدار و دگر هیچ
صائب ز خوشیها که درین عالم فانی است
ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ
قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ
از هر سخن نازک و هر نکته باریک
پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ
در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست
از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ
دلبستگیی نیست به کام دو جهانم
با من بگذارید غم یار و دگر هیچ
از بیخودی افتاد به جنت دل افگار
در خواب بود راحت بیمار و دگر هیچ
افسانه شیرین جهان هوش فریب است
خواب است ره آورد شب تار و دگر هیچ
در کار جهان صرف مکن عمر به امید
کافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچ
یک چشم گرانخواب بود دایره چرخ
حرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچ
از زاهد شیاد مجو مغز که این پوچ
ریش است و همین جبه و دستار و دگر هیچ
بی ذکر، شود تار نفس رشته زنار
محکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچ
دل باز چو شد، باز شود مشکل عالم
یک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچ
از بنده دنیا نپذیرند عبادت
بردار دل از عالم غدار و دگر هیچ
صائب ز خوشیها که درین عالم فانی است
ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۲
عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح
گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح
دیده هر کس که از انجم فشانی شد سفید
می شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح
هر که بر بالین او شمعی بود چون آفتاب
می کند جان را فدا با روی خندان همچو صبح
عالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتاب
تا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبح
می کند احیا جهانی را ز تأثیر نفس
هر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبح
عاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراس
تیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبح
دایه گردون اگر خون را کند یک چند شیر
شیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبح
اشتهای من ازان صادق بود دایم که من
قانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبح
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
آفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح
گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح
دیده هر کس که از انجم فشانی شد سفید
می شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح
هر که بر بالین او شمعی بود چون آفتاب
می کند جان را فدا با روی خندان همچو صبح
عالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتاب
تا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبح
می کند احیا جهانی را ز تأثیر نفس
هر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبح
عاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراس
تیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبح
دایه گردون اگر خون را کند یک چند شیر
شیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبح
اشتهای من ازان صادق بود دایم که من
قانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبح
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
آفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
قسم به خط لب ساقی و دعای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۶
لبریز از می شفق کن ایاغ صبح
از خشکی دماغ محور بر دماغ صبح
عشقی که صادق است شام مطلبش
از خود شراب لعل برآرد ایاغ صبح
بی شست و شوی، نامه پاکان بود سفید
پرورده است در نمک خویش داغ صبح
در پرده جلوه های نهان هست فیض را
غافل مباش در دل شب از سراغ صبح
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را
رنگین شود ز یک گل خورشید باغ صبح
پا در رکاب برق بود حسن نوخطان
زنهار بر مدار نظر از چراغ صبح
صائب ز سینه انجمن افروز عالم
تا گرم شد چو مهر سرم از ایاغ صبح
از خشکی دماغ محور بر دماغ صبح
عشقی که صادق است شام مطلبش
از خود شراب لعل برآرد ایاغ صبح
بی شست و شوی، نامه پاکان بود سفید
پرورده است در نمک خویش داغ صبح
در پرده جلوه های نهان هست فیض را
غافل مباش در دل شب از سراغ صبح
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را
رنگین شود ز یک گل خورشید باغ صبح
پا در رکاب برق بود حسن نوخطان
زنهار بر مدار نظر از چراغ صبح
صائب ز سینه انجمن افروز عالم
تا گرم شد چو مهر سرم از ایاغ صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
اگر دو هفته بود چهره گلستان سرخ
مدام از می لعلی است روی جانان سرخ
جهانیان همه گردن کشیده اند از دور
شود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخ
نشان صافی شست است این که چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ
ز خون بی گنهان است آنقدر سیراب
که دست می شود از دامنش چو مرجان سرخ
اگر حجاب سمندر شود، که می سوزد
چنین شود اگر از می عذار جانان سرخ
چه خون که در دلم از آرزوی بوسه کند
در آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخ
سهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد
ز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخ
ز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوش
که خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخ
نظر سیاه به آب حیات کی سازد؟
شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخ
ز جویبار حیاتش نرست شاخ گلی
به خون هر که نگردید تیر جانان سرخ
سیاه خانه این دشت، داغ لاله شود
اگر چنین شود از اشک من بیابان سرخ
کدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟
که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخ
کند کباب به خون ناکشیده آهو را
ز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخ
به سر به راهی ما زلف یار می نازد
شود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخ
می دو آتشه را نشأه دگر باشد
خوش آن زمان که لب یار گردد از پان سرخ
چراغ دل ز جگرگوشه می شود روشن
بود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخ
شکار لاغرم، این می کشد مرا که مباد
ز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخ
ز شرم بی اثریهاست اشک من رنگین
که از تپانچه بود چهره یتیمان سرخ
مخور ز چهره گلگون گل، فریب جمال
که در مقام جلال است رخت شاهان سرخ
فزود دامن صحرا جنون مجنون را
که گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخ
جواب آن غزل طالب است این صائب
کز اوست روی سخن گستران ایران سرخ
مدام از می لعلی است روی جانان سرخ
جهانیان همه گردن کشیده اند از دور
شود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخ
نشان صافی شست است این که چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ
ز خون بی گنهان است آنقدر سیراب
که دست می شود از دامنش چو مرجان سرخ
اگر حجاب سمندر شود، که می سوزد
چنین شود اگر از می عذار جانان سرخ
چه خون که در دلم از آرزوی بوسه کند
در آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخ
سهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد
ز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخ
ز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوش
که خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخ
نظر سیاه به آب حیات کی سازد؟
شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخ
ز جویبار حیاتش نرست شاخ گلی
به خون هر که نگردید تیر جانان سرخ
سیاه خانه این دشت، داغ لاله شود
اگر چنین شود از اشک من بیابان سرخ
کدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟
که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخ
کند کباب به خون ناکشیده آهو را
ز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخ
به سر به راهی ما زلف یار می نازد
شود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخ
می دو آتشه را نشأه دگر باشد
خوش آن زمان که لب یار گردد از پان سرخ
چراغ دل ز جگرگوشه می شود روشن
بود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخ
شکار لاغرم، این می کشد مرا که مباد
ز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخ
ز شرم بی اثریهاست اشک من رنگین
که از تپانچه بود چهره یتیمان سرخ
مخور ز چهره گلگون گل، فریب جمال
که در مقام جلال است رخت شاهان سرخ
فزود دامن صحرا جنون مجنون را
که گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخ
جواب آن غزل طالب است این صائب
کز اوست روی سخن گستران ایران سرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
خال موزون است هر جا بر رخ دلبر فتاد
هیچ جا بیجا نباشد هر که نیک اختر فتاد
زود می شد محو تبخال از لب چون لعل او
از کباب ما مگر اشکی بر این اخگر فتاد؟
نقش شیرین را چو محمل سر به صحرا داده ایم
شور ما صد پرده از فرهاد شیرین تر فتاد
چشم زخمی دامگاه عشق را در کار هست
چون قفس پهلوی ما سهل است اگر لاغر فتاد
می کشد آخر به خجلت کامجوییهای دهر
خار خار آرزو خواهد به پشت سر فتاد
با خیال روی گل از صحبت گل ساختیم
سیر باغ و بوستان ما به زیر پر فتاد
از حریم عشق ما را هیچکس بیرون نکرد
این سپند از شوخی خود دور از مجمر فتاد
مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست
نقش بیکارست هر جا مهره در ششدر فتاد
هر که را راه سخن دادند نعمتها ازوست
طوطی ما تا دهن واکرد در شکر فتاد
پای خواب آلود ما از هر دو عالم درگذشت
بند نتواند شدن تیغی که خوش لنگر فتاد
صائب از حسن گلو سوز که می گویی سخن؟
کآتش از کلک جهانسوز تو در دفتر فتاد
هیچ جا بیجا نباشد هر که نیک اختر فتاد
زود می شد محو تبخال از لب چون لعل او
از کباب ما مگر اشکی بر این اخگر فتاد؟
نقش شیرین را چو محمل سر به صحرا داده ایم
شور ما صد پرده از فرهاد شیرین تر فتاد
چشم زخمی دامگاه عشق را در کار هست
چون قفس پهلوی ما سهل است اگر لاغر فتاد
می کشد آخر به خجلت کامجوییهای دهر
خار خار آرزو خواهد به پشت سر فتاد
با خیال روی گل از صحبت گل ساختیم
سیر باغ و بوستان ما به زیر پر فتاد
از حریم عشق ما را هیچکس بیرون نکرد
این سپند از شوخی خود دور از مجمر فتاد
مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست
نقش بیکارست هر جا مهره در ششدر فتاد
هر که را راه سخن دادند نعمتها ازوست
طوطی ما تا دهن واکرد در شکر فتاد
پای خواب آلود ما از هر دو عالم درگذشت
بند نتواند شدن تیغی که خوش لنگر فتاد
صائب از حسن گلو سوز که می گویی سخن؟
کآتش از کلک جهانسوز تو در دفتر فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
حسن خواهد رفت و داغت بر جگر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد
از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد
ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد
چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد
شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد
نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد
رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد
ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد
تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد
از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد
ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد
چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد
شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد
نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد
رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد
ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد
تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهاد
مغز ما سوداییان سر بر سر آتش نهاد
آه از آن رخساره نو خط که از هر حلقه ای
عاشقان را نعل دیگر بر سر آتش نهاد
شد جهان تاریک در چشم، چو عشق تاج بخش
از پر پروانه افسر بر سر آتش نهاد
عشق را دارالامانی نیست جز آغوش حسن
آشیان خود سمندر بر سر آتش نهاد
هر که چون گل از وفای نوبهار آگاه شد
نقد و جنس خویش یکسر بر سر آتش نهاد
چون پر و بال سمندر، عشق اگر یاری کند
می توان پهلوی لاغر بر سر آتش نهاد؟
دل درون سینه ام از آرزوی خام مرد
چند بتوان هیزم تو بر سر آتش نهاد
کم شتابی داشت عمر ما، که از قد دو تا
دور گردون نعل دیگر بر سر آتش نهاد!
هر که صائب از خس و خار علایق پاک شد
می تواند پا چو صر صر بر سر آتش نهاد
مغز ما سوداییان سر بر سر آتش نهاد
آه از آن رخساره نو خط که از هر حلقه ای
عاشقان را نعل دیگر بر سر آتش نهاد
شد جهان تاریک در چشم، چو عشق تاج بخش
از پر پروانه افسر بر سر آتش نهاد
عشق را دارالامانی نیست جز آغوش حسن
آشیان خود سمندر بر سر آتش نهاد
هر که چون گل از وفای نوبهار آگاه شد
نقد و جنس خویش یکسر بر سر آتش نهاد
چون پر و بال سمندر، عشق اگر یاری کند
می توان پهلوی لاغر بر سر آتش نهاد؟
دل درون سینه ام از آرزوی خام مرد
چند بتوان هیزم تو بر سر آتش نهاد
کم شتابی داشت عمر ما، که از قد دو تا
دور گردون نعل دیگر بر سر آتش نهاد!
هر که صائب از خس و خار علایق پاک شد
می تواند پا چو صر صر بر سر آتش نهاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۶
آب شد دل تا به آن شیرین شمایل راه برد
خواب در ره کی کند هر کس به منزل راه برد؟
دیدن منزل قرار از راه پیما می برد
جسم زندان گشت بر جان تا به قاتل راه برد
با هزاران چشم، سرگردان بود چرخ و مرا
با دو چشم بسته می باید به منزل راه برد
دارد آتش زیرپای خویش در مهد زمین
تا سپند بیقرار من به محفل راه برد
چون جرس شد سینه صدچاک من زندان او
ناله بیطاقت من تا به محمل راه برد
بیخودی آسوده کرد از بازگشت تن مرا
در محیط بیکران نتوان به ساحل راه برد
نیستم نومید با غفلت زحسن عاقبت
تا ره خوابیده را دیدم به منزل راه برد
در جهان آب و گل هر کس به دل برد التجا
در محیط پر خطر صائب به ساحل راه برد
خواب در ره کی کند هر کس به منزل راه برد؟
دیدن منزل قرار از راه پیما می برد
جسم زندان گشت بر جان تا به قاتل راه برد
با هزاران چشم، سرگردان بود چرخ و مرا
با دو چشم بسته می باید به منزل راه برد
دارد آتش زیرپای خویش در مهد زمین
تا سپند بیقرار من به محفل راه برد
چون جرس شد سینه صدچاک من زندان او
ناله بیطاقت من تا به محمل راه برد
بیخودی آسوده کرد از بازگشت تن مرا
در محیط بیکران نتوان به ساحل راه برد
نیستم نومید با غفلت زحسن عاقبت
تا ره خوابیده را دیدم به منزل راه برد
در جهان آب و گل هر کس به دل برد التجا
در محیط پر خطر صائب به ساحل راه برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
هر که با خود درد و داغ دلستان را می برد
بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد
گردش چشمی که من دیدم زدام زلف او
از دل من خارخار آشیان را می برد
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
هر نسیمی از چمن برگ خزان را می برد
حسن را باشد خطر از دیده اهل هوس
ابر بی نم آبروی گلستان را می برد
اهل غفلت بر نمی آیند با روشندلان
قطره آبی زجا خواب گران را می برد
می برند از بوستان دامان پرگل بیغمان
عاشق بیدل دعای باغبان را می برد
مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟
ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می برد
خانه دنیا بعینه خانه آیینه است
هر چه هر کس آورد با خود، همان را می برد
چشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل است
ورنه با خود بلبل ما آشیان را می برد
می رسند از همت پیران به منزل رهروان
تیر با خود تا هدف زور کمان را می برد
یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف
از دل صائب حضور اصفهان را می برد
بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد
گردش چشمی که من دیدم زدام زلف او
از دل من خارخار آشیان را می برد
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
هر نسیمی از چمن برگ خزان را می برد
حسن را باشد خطر از دیده اهل هوس
ابر بی نم آبروی گلستان را می برد
اهل غفلت بر نمی آیند با روشندلان
قطره آبی زجا خواب گران را می برد
می برند از بوستان دامان پرگل بیغمان
عاشق بیدل دعای باغبان را می برد
مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟
ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می برد
خانه دنیا بعینه خانه آیینه است
هر چه هر کس آورد با خود، همان را می برد
چشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل است
ورنه با خود بلبل ما آشیان را می برد
می رسند از همت پیران به منزل رهروان
تیر با خود تا هدف زور کمان را می برد
یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف
از دل صائب حضور اصفهان را می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
جنبش مژگان حضور از دیده و دل می برد
چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد
شکر قطع راه، عارف را کند بیدارتر
غافلان را خواب در دامان منزل می برد
در دل شب دزد را جرأت یکی گردد هزار
خال او در پرده خط بیشتر دل می برد
می شود لطف خدا افتادگان را دستگیر
خار و خس را موجه دریا به ساحل می برد
وای بر آن کس که چون قمری درین بستانسرا
حاجت خود پیش سر و پای در گل می برد
لاله را از دل، سیاهی ابر نتوانست شست
داغ خون ما که از دامان قاتل می برد؟
از دل بیتاب یک مو بر تنم آسوده نیست
این سپند شوخ آسایش ز محفل می برد
گرچه می داند وسایل پرده بیگانگی است
دل همان ما را به دنبال وسایل می برد
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
عاشق از دامان صحرا فیض محمل می برد
عالم پرکور را یک رهبر بینا بس است
ره شناسی کاروانی را به منزل می برد
شد زیک پیمانه صائب کشف بر من رازها
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد
شکر قطع راه، عارف را کند بیدارتر
غافلان را خواب در دامان منزل می برد
در دل شب دزد را جرأت یکی گردد هزار
خال او در پرده خط بیشتر دل می برد
می شود لطف خدا افتادگان را دستگیر
خار و خس را موجه دریا به ساحل می برد
وای بر آن کس که چون قمری درین بستانسرا
حاجت خود پیش سر و پای در گل می برد
لاله را از دل، سیاهی ابر نتوانست شست
داغ خون ما که از دامان قاتل می برد؟
از دل بیتاب یک مو بر تنم آسوده نیست
این سپند شوخ آسایش ز محفل می برد
گرچه می داند وسایل پرده بیگانگی است
دل همان ما را به دنبال وسایل می برد
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
عاشق از دامان صحرا فیض محمل می برد
عالم پرکور را یک رهبر بینا بس است
ره شناسی کاروانی را به منزل می برد
شد زیک پیمانه صائب کشف بر من رازها
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
شام ازان زلف سیه سنبل به دامن می برد
صبح از ان چاک گریبان گل به دامن می برد
آن که بر خار سر دیوار حسرت می کشید
این زمان از گلشن او گل به دامن می برد
یک سراسر رفت و در گلزار قحط دل فکند
طفل ما از بوستان بلبل به دامن می برد
از سرکوی دلاویزش صبا در بوستان
خار و خس می آورد، سنبل به دامن می برد
عمرها رفت و صبا از تازگیهای سخن
گل زخاک طالب آمل به دامن می برد
صبح از ان چاک گریبان گل به دامن می برد
آن که بر خار سر دیوار حسرت می کشید
این زمان از گلشن او گل به دامن می برد
یک سراسر رفت و در گلزار قحط دل فکند
طفل ما از بوستان بلبل به دامن می برد
از سرکوی دلاویزش صبا در بوستان
خار و خس می آورد، سنبل به دامن می برد
عمرها رفت و صبا از تازگیهای سخن
گل زخاک طالب آمل به دامن می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
از شکست من دم تیغ تغافل می پرد
رنگ سیلاب از ثبات پای این پل می پرد
این گران پرواز از فریاد بلبل برنخاست
کی به شبنم خواب ناز از دیده گل می پرد؟
از هجوم زاغ جای خنده بر گل تنگ شد
زین سیاهی زود ازین گلزار بلبل می پرد
زلف و کاکل هم بلند آوازه می گردد زحسن
حسن سرکش گر به بال زلف و کاکل می پرد
زود خواهد کرد بلبل را کف خاکستری
آتشی کز روی شرم آلوده گل می پرد
پیش آن گل از خجالت می کشد خط بر زمین
دود آه من که دوشادوش سنبل می پرد
بیقراری لازم افتاده است قرب حسن را
شبنم این باغ بیش از چشم بلبل می پرد
می شمارد لامکان را منزل نقل مکان
بی پر و بالی که با بال توکل می پرد
ناله من سبزه خوابیده را بیدار کرد
کی ندانم خواب مستی از سر گل می پرد
همچو کبک وحشی از پیش ره سیلاب عشق
کوه با آن صبر و تمکین بی تامل می پرد
گر نوای آتشین صائب تمنا می کنی
این شرار از شعله آواز بلبل می پرد
رنگ سیلاب از ثبات پای این پل می پرد
این گران پرواز از فریاد بلبل برنخاست
کی به شبنم خواب ناز از دیده گل می پرد؟
از هجوم زاغ جای خنده بر گل تنگ شد
زین سیاهی زود ازین گلزار بلبل می پرد
زلف و کاکل هم بلند آوازه می گردد زحسن
حسن سرکش گر به بال زلف و کاکل می پرد
زود خواهد کرد بلبل را کف خاکستری
آتشی کز روی شرم آلوده گل می پرد
پیش آن گل از خجالت می کشد خط بر زمین
دود آه من که دوشادوش سنبل می پرد
بیقراری لازم افتاده است قرب حسن را
شبنم این باغ بیش از چشم بلبل می پرد
می شمارد لامکان را منزل نقل مکان
بی پر و بالی که با بال توکل می پرد
ناله من سبزه خوابیده را بیدار کرد
کی ندانم خواب مستی از سر گل می پرد
همچو کبک وحشی از پیش ره سیلاب عشق
کوه با آن صبر و تمکین بی تامل می پرد
گر نوای آتشین صائب تمنا می کنی
این شرار از شعله آواز بلبل می پرد