عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
تا دچار نازکرد آن نرگس مستانه‌ام
شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانه‌ام
نشئهٔ از خود ربای محرم وبیگانه‌ام
گردش رنگم‌، به دست بیخودی پیمانه‌ام
حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس
نقش دیوارست چون آیینه رخت خانه‌ام
ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست
وهم می‌گوید که او گنج است و من ویرانه‌ام
آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد
خاک کرد آخر هوای بازی طفلانه‌ام
موی‌کافوری‌ست نومیدی‌که شمع عمر را
صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه‌ام
هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست
در نظر خوابم ولی درگوشها افسانه‌ام
عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن
روشنست از چشم آهو روزن کاشانه‌ام
ای نسیم ازکوی جانان می‌رسی آهسته باش
همرهت بوس بهاری هست و من دیوانه‌ام
شوخی نشو و نما از موج‌ گوهر برده‌اند
در غبار نادمیدن ریشه دارد دانه‌ام
موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من
می‌زند گردون به سر چنگ ملامت شانه‌ام
ناله‌ها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت
درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانه‌ام
شوق اگر باقی‌ست‌، هجران جز فسون وصل نیست
شمعها در پرده می‌سوزم‌، دل پروانه‌ام
صید شوق بسملم بیدل نمی‌دانم‌ که باز
خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
شور آفاق است جوشی از دل دیوانه‌ام
چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانه‌ام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ ‌گردانده‌ست حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانه‌ام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانه‌ام
یک جهان حسرت لب از چاک ‌دلم واکرده است
غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانه‌ام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانه‌ام
بلبل من این‌قدر حسرت نوای درد کیست
پرده‌های گوش در خون می‌کشد افسانه‌ام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه‌ام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است
سیل پرورده‌ست اگر خاکی‌ست در ویرانه‌ام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی این خانه‌ام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند
می‌دمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانه‌ام
قامتی خم‌کرده‌ام‌، از ضعف آهی می‌کشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانه‌ام
گردش رنگی در انجام نفس پر می‌زند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانه‌ام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان
صد بیابان می‌دود از ربشه آن سو دانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
فهم حقیقت من و ما را بهانه‌ام
خوابیده است هر دو جهان در فسانه‌ام
چون بوی غنچه‌ای‌ که فتد در نقاب رنگ
خون می‌خورد به پردهٔ حسرت ترانه‌ام
پاک است نامهٔ سحر ازگرد انتطار
قاصد اگر درنگ کند من روانه‌ام
بر دوش آه محمل دل بسته است شوق
چون سبحه می‌دود به سر ریشه دانه‌ام
زبن بزم غیر شمع کسی را نسوختند
دنیاست آتشی که منش در میانه‌ام
چندی تپید شعلهٔ امید و داغ شد
چون شمع بال سوخته بود آشیانه‌ام
عجزم چو سایه بر در دیر و حرم نشاند
یک جبههٔ نیاز و هزار آستانه‌ام
آشفته نیست طرهٔ وضع تحیرم
یارب به جنبش مژه مپسند شانه‌ام
در موج حیرتی چو گهر غوطه خورده‌ام
محو است امتیاز کران و میانه‌ام
عنقا به بی‌نشانی من می‌خورد قسم
نامی به عالم نشنیدن فسانه‌ام
لبریزم آنقدر ز تمنای جلوه‌ای
کز شرم ‌گر عرق‌ کنم آیینه خانه‌ام
تا پر فشانده‌ام قفس و آشیان گم است
بیدل چو بوی‌گل به‌کمین بهانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
مرده‌ام اما همان خجلت طراز هستی‌ام
با عرق چون شمع می‌جوشد گداز هستی‌ام
رنگ این پرواز حیرانم‌ کجا خواهد شکست
چون نفس عمری‌ست ‌گرد ترکتاز هستی‌ام
کاش چشمم وانمی‌گردید از خواب عدم
منفعل شد نیستی از امتیاز هستی‌ام
حاصل چندین امل چشمی بهم آوردن است
بگذر از افسانهٔ دور و دراز هستی‌ام
بر هوا چند افکنم سجادهٔ ناز غبار
سجده‌ای می‌خواهد ارکان نماز هستی‌ام
نقش من چون اشک شوخی ‌کرد و از خجلت‌ گداخت
کاش هم در پرده خون می‌گشت راز هستی‌ام
چون حبابم یک نفس پرواز و آن هم در قفس
ای ز من غافل چه می‌پرسی ز ساز هستی‌ام
صبح پیری می‌دمد ای شمع ما و من خموش
جز نفس مشکل که گیرد شاهباز هستی‌ام
چشمکم را چون شرر دنبالهٔ تکرار نیست
پر تغافل پیشه است ابروی ناز هستی‌ام
سرنگونیهای خجلت تحفهٔ ف‌حاصلی‌ست
کیست غیر از یأس بیند بر نیاز هستی‌ام
بیدل از منصوبهٔ عنقایی‌ام غافل مباش
نقد اظهاری ندارم پاکباز هستی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۸
یاد من کردی به سامان‌گشت ناز هستی‌ام
نام دل بردی قیامت کرد ساز هستی‌ام
تخم عجزم پرتنک سرمایهٔ نشو و نماست
سجده‌ای می‌دانم و بس نو نیاز هستی‌ام
تنگ ظرفی احتیاطم ورنه مانند حباب
بحر می‌بالد زآغوش گداز هستی‌ام
همچو شمعم هر نگه داغی دگر ایجاد کرد
اینقدر یارب که فرمود امتیاز هستی‌ام
من هم از موهومی ساز نفس غافل نی‌ام
تاکجا خواهد دمید افسون طراز هستی‌ام
صبحم و در پردهٔ شب زندگانی می کنم
بی‌نفس خوابیده‌است افسانه ساز هستی‌ام
گر همه توفان شوم‌ کیفیتم بی‌پرده نیست
عشق درگوش عدم خوانده‌ست راز هستی‌ام
ای شرار رفته از خود پر به بیرنگی مناز
دیده‌ام رنگی که من هم بی‌نیاز هستی‌ام
سایه را بر خاک ره پیداست ترجیح عروج
اینقدر من نیز بیدل سر فراز هستی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
با همه سرسبزی از سامان قدرت عاری‌ام
صورت برگ حنایم معنی بیکاری‌ام
همچو شبنم‌ کاش با خواب عدم می‌ساختم
جز عرق آبی نزد گل بر سر بیداری‌ام
اشک شمع‌ کشته آخر در قفای آه رفت
سبحه را هم خاک ‌کرد اندوه بی‌زناری‌ام
هرکجا باشم‌ کدورت جوهر راز من است
چون غبار از خاک دشوار است بیرون آری‌ام
عجز طاقت‌ گر نباشد ناله پیش آهنگ‌ کیست
بی‌پر و بالی شد افسون جنون منقاری‌ام
همچو گوهر خاک‌ گردم تا کی از وهم وقار
یک نفس ‌کاش آب سازد خجلت خود داری‌ام
قدردان وضع تسلیمم ز اقبالم مپرس
موج یک دریا گهر فرش است در همواری‌ام
شکر اقبال جنون را تا قیامت بنده‌ایم
آفتاب اوج عزت کرد بی‌دستاری‌ام
غنچهٔ من از شکفتن دست ردّ بیند چرا
نا دمیدن هر چه باشد نیست بی‌دلداری‌ام
وسعت مشرب برون ‌گرد بساط فقر نیست
دشت را در خانه پرورده‌ست بی‌دیواری‌ام
نیست بیدل ذره‌ای‌ کز من تپش سرمایه نیست
چون هوای نیستی در طبع امکان ساری‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
تا کجا بوس کف پایت شود ارزانی‌ام
همچو موج آواره می‌گردد خط پیشانی‌ام
بال و پر گم کرده‌ام در آشیان بیخودی
چون دماغ عندلیب از بوی گل توفانی‌ام
در عدم هم داشت استغنای حسن بی نشان
چون شرار سنگ داغ چشمکی پنهانی‌ام
عالمی گم کرده‌ام در گرد تکرار نفس
نسخه‌ها بر باد داد این یک ورق گردانی‌ام
چار سوی دهر جنس جلوه‌ها بسیار داشت
تخته شد هر جا دکانی بود از حیرانی‌ام
شبههٔ هستی به چندین رنگ داغم می‌کند
وانما تا کیستم جز خاک اگر می‌دانی‌ام
هیچ کس یارب گرفتار کمال خود مباد
چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتانی‌ام
دامن تشریف اقبال نگه کوتاه نیست
نه فلک پوشد قبا گر یک مژه پوشانی‌ام
فقرم از تشویش چندین آرزوها باز داشت
بی تکلف هیچ گنجی نیست در ویرانی‌ام
داشتم با خار خار طبع مجنون نسبتی
بر سر راهی که لیلی پا نهد بنشانی‌ام
جان فدای خنجر نازی که در اندیشه‌اش
هر کجا باشم شهیدم‌، بسملم‌، قربانی‌ام
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من
چون فلک پوشیده چشم عالم عریانی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
آنی که بی تو من همه جا بی ‌سخن نی‌ام
هر جا منم تویی‌، تویی آنجاکه من نی‌ام
غیر از عدم پیام عدم کس نگفته است
در عالمی که دم زده‌ام زان دهن نی‌ام
عجزم چو آب و آتش یاقوت روشن است
یعنی‌که باعث تری و سوختن نی‌ام
حاشا که بشکنم مژه در دیدهٔ ‌کسی
گر مو شوم که بیش ز موی بدن نی‌ام
ننموده‌ام درشتی طاقت به هیچکس
عرض رگ‌گلم رگ نشتر شکن نی‌ام
نیرنگ حیرتی نتوان یافت بیش ازین
پیچیده‌ام به پای خود اما رسن نی‌ام
عنقا به هر طرف نگری بال می‌زند
رنگم بهار دارد و من در چمن نی‌ام
بیچاره‌ای تظلم غفلت‌ کجا برد
افتاده‌ام به غربت و دور از وطن نی‌ام
عریانی از مزاج جنونم نمی‌رود
هر چند زیر خاک روم درکفن نی‌ام
رنگم نهفته نیست که بویش کند کسی
کنعانی نقاب درم پیرهن نی‌ام
بی‌فقر دعوی من و ما گم نمی‌شود
نی شد ز بوربا شدن آگه‌ که من نی‌ام
یاران ترحمی که درین عبرت انجمن
من رفتنم چو پرتو و شمع آمدن نی‌ام
بیدل تجددی‌ست لباس خیال من
گر صد هزار سال برآیدکهن نی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
نبری گمان فسردگی به غبار بی‌سروپایی‌ام
که به چرخ می‌فکند نفس چو سحر زمین هوایی‌ام
ز تعلقم ندهی نشان که گذشته‌ام من از این و آن
به خیال سلسلهٔ جهان گرهی نخورده رسایی‌ام
به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئهٔ عاجزی
نکشید گرد هوس سری که نکوفت آبله پایی‌ام
ز خیال تا مژه بسته‌ام قدح بهانه شکسته‌ام
خوشت آنکه سیر پری کنی ز طلسم شیشه نمایی‌ام
هوسم زنالهٔ بی‌اثر به چه مدعا شکند نظر
نهد استخوان مه نو مگر به نشان تیر هوایی‌ام
نه نشیمنی‌ که‌ کنم مکان نه پری‌ که بر پرم از میان
نکنی به عشوهٔ امتحان ستم آشیان رهایی‌ام
به‌ کجاست رفتن و آمدن‌ که به غربتم‌ کشد از وطن
ز فسون صنعت وهم و ظ‌ن هوس آزمای جدایی‌ام
به جهان جلوه رسیده‌ام ز هزار پرده دمیده‌ام
ثمر نهال حقیقتم چمن بهار خدایی‌ام
سر کعبه گرم فسون من دل دیر و جوشش خون من
مگذر ز سیر جنون من که قیامت همه جایی‌ام
به نگاه حیرت کاملم به خیال عقدهٔ مشکلم
ز جهان فطرت بیدلم نه زمینی‌ام نه سمایی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم
به جنبش تا رسد مژگان محرف می‌خورد خوابم
نفس در دل‌ گره دارم نگه در دیده معذورم
خطی از نقطه بیرون نیست در دیوان آدابم
مگر ترک طلب گیرد درین ره دست من ورنه
چو آتش دور می‌افتم ز خود چندانکه بشتابم
خزان پیش از دمیدن بود منظور بهار من
کتان در پنبگی می‌داد عرض سیر مهتابم
به امید قد خم گشته محمل می‌کشد فرصت
مگر پیری ازین دریا برون آرد به قلابم
به فکر خود فتادم معبد تحقیق پیدا شد
خم سیر گریبان رفت و پیش آورد محرابم
چو آتش‌ گرمی پهلو ندیدم جز به خاکستر
درین دیر هوس دامن زدند آخر به‌ سنجابم
به ‌سعی بیخودی هم از عرق بیرون نمی‌آیم
زطبع منفعل تاگردش رنگست گردابم
خدا از انفعال می‌کشیهایم نگهدارد
مزاج شرم مینایم‌، در آتش خفته است آبم
من بیدل نبودم اینقدر پروانهٔ جرأت
دم تیغ تو دیدم ذوق‌ کشتن‌ کرد سیمابم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸
از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم
یک پر زدن به ناله نداده‌ست جا لبم
جرأت مباد منکر عجز سپند من
کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم
صد رنگ ناله در قفس یأس می‌تپد
کو گوش رغبتی‌ که شود نغمه‌زا لبم
کلفت نقاب عافیت غنچه می‌درد
ترسم فشار دل ‌کند از هم جدا لبم
خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد
تبخال را هنوز حسابی‌ست با لبم
نام ترا که گوهر دریای مدعاست
دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم
بی‌دوست‌ زندگی به عرق جام می‌زند
تر کرده است خجلت آب بقا لبم
زین‌سان ‌که ناله هرزه درای تظلم‌ست
ترسم به خامشی نبرد التجا لبم
این شیشهٔ هوس که دلش نام‌کرده‌اند
در خون‌ گشوده است ره خنده تا لبم
رنگم چو گل هزار گریبان دریده است
زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم
زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید
خون شد کلید آه و نگردید وا لبم
بیدل خموشی‌ام ز فنا می‌دهد خبر
آگه نی‌ام ‌که این لب‌ گور است یا لبم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم
در کاغذ آتش زده ثبت است براتم
آثار بقایم عرق روی حبابست
شرم آینه دارد به‌کف از موت و حیاتم
هستی به هوس تک زدن‌ گرد فسوس است
مانند نفس سخت ندامت حرکاتم
عجزم ز نم جبهه ‌گذشتن نپسندید
زین یکدو عرق شد پل جیحون و فراتم
گرد نفس و فال اقامت چه خیالست
پرواز گرفته‌ست سر راه ثباتم
خطی به هوا می‌کشم از فطرت مجهول
در مشق جنون خامه نوا کرده دواتم
چون نشئه ندانم به‌ کجا می ‌روم از خویش
دارد خط پیمانه شمار درجاتم
هیهات نبردم اثر از نشئهٔ تحقیق
دین رفت به باد هوس صوم و صلاتم
محتاج نی‌ام لیک چو آیینه ز حیرت
هر جلوه‌ که آمد به نظر داد زکاتم
خاموشی‌ام آن نیست‌که جوشم به تکلم
از حرف تو بر لب شکری بست نباتم
بیدل نفسم‌ کارگه حشر معانی‌ست
چون غلغلهٔ صور قیامت کلماتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
به سعی ضعف ‌گرفتم ز دام خویش نجستم
بس است این که طلسم غرور رنگ شکستم
ز بس که سرخوشم از جام بی‌نیازی شبنم
بهار شیشه به رویم شکست و رنگ ببستم
سراغ گوشهٔ امنی نداشت وادی امکان
چو گرد صبح به صد جا شکستم و ننشستم
گذشت همت ازین نه هدف به نیم تغافل
کمان ناز که زه کرده بود صافی شستم
ز بس که می‌برم افسوس ازین محیط ندامت
حباب آبله دارد چو موج سودن دستم
به این ادب فلکم‌گردهد عروج ثریا
همان ز خجلت بالیدگی چو آبله پستم
نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم
ز درد بی پر و بالی قفس به ناله شکستم
دلیل عجز رسا نیست حیرتم به خیالت
ز بس‌ کمند نظرحلقه بست آینه بستم
به رنگ آینه کز شخص غیر عکس نبیند
به عین وصل من بی‌خبر خیال پرستم
کراست شبهه در ایجاد بی تعین بیدل
همان‌که در عدمم دیده‌اند بودم و هستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم
به دست افتاد مضمونی‌کزین بحرش جدا بستم
نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم
چو نام آوارگیها داشتم ننگی به پا بستم
دبیر کشور یأسم ز اقبالم چه می‌پرسی
قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم
فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمی آید
زگرد دانه‌گردیدن‌کمر چون آسیا بستم
عدم آیینهٔ تمثال ما و من نمی‌باشد
فضولی ‌کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم
فغان در سینه ورزیدم نفس‌ خون شد ز بیکاری
به روی دل دری واکرده بودم از کجا بستم
کم مطلب‌ گرفتن نیست بی‌افسون استغنا
چو گوهر صد زبان از یک لب بی‌مدعا بستم
ندارد بی‌دماغی طاقت بار هوس بردن
من و ما کاروان‌ها داشت محمل بر دعا بستم
خمار حرص می‌باید شکست از گردباد من
سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم
دماغ وضع آزادی تکلف برنمی‌دارد
نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم
سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق ‌گم شد
چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم
بهارستان نازم کرد بیدل سعی آزادی
ندانم از هوسها رست شستم یا حنا بستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم
چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس ز گل این باغ آیین دگر می‌بست
من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم
با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن
در راه نفس یارب آیینه چرا بستم
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن
برخاستم از غیرت ‌گر کف به عصا بستم
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست
آن دل‌ که هوایی بود بازش به هوا بستم
بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش
هر چیز سیاهی‌ کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست
یارب من سرگردان خود را به‌ کجا بستم
هنگامهٔ وهمی چند از سادگی‌ام‌ گل‌ کرد
تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم
مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود
از بس که‌ گرانی داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی
این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم
بیدل چقدر سحر است ‌کز هستی بی‌حاصل
بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
حضور معنی‌ام‌ گم گشت تا دل بر صور بستم
مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم
ز غفلت بایدم فرسنگها طی ‌کرد در منزل
که چون شمع‌ از ره پیچیده دستاری به سر بستم
به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری
که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم
ز خاک آن‌ کف پا بوسه‌ای می‌خواست مژگانم
سرشکی را حنایی‌کردم و بر چشم تر بستم
مقیم آستانش‌ گرد خود گردیدنی دارد
شدم‌ گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم
به صید خلق مجهول اینقدر افسون ‌که می‌خواند
گرفتم پای ‌گاوی چند با افسار خر بستم
دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن‌ گوشی
ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم
به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر
تپیدم ناله‌کردم سوختم‌کاین نقش بر بستم
درین‌گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی
به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم
غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی
پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم
اسیر اعتبار عالم مطلق عنانی‌کو
گذشت آن محمل موجی‌که بر دوش‌گهر بستم
فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی
دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
هرگه به برگ و ساز معیشت‌ گریستم
خندیدم آنقدر که به طاقت گریستم
چون شمع‌ کلفت سحری داشتم به پیش
دور از وطن نرفته به غربت‌ گریستم
نقشی بر آب می‌زند اجزای کاینات
حیرانم اینقدر به چه مدت گریستم
چون ابرم انفعال به دور حیا گداخت
تا بر مزار عالم عبرت‌ گریستم
ای شمع سعی عجز همین خاک ‌گشتن است
من هم به نارسایی طاقت‌ گریستم
از بسکه درد بی‌اثری داشت طینتم
در پیش هر که‌ کرد نصیحت‌ گریستم
بیدردی‌ام‌ کشید به دریوزهٔ عرق
مژگان نمی نداشت خجالت گریستم
یک اشک‌ گرم داشت شرار ضعیف من
باری به دیدهٔ رم فرصت‌ گریستم
حسرت شبی به وعدهٔ دیدارم آب‌ کرد
از هر سرشک صبح قیامت‌ گریستم
روزی که اشک شد گره دیدهٔ‌ گهر
بر تنگی معاش فراغت گریستم
هر جا طمع فکند بساط توقعی
چون آبرو به مرگ قناعت‌ گریستم
اندوهم از معاصی پوچ آنقدر نبود
بر خفت تنزل رحمت‌ گریستم
بیدل‌ گر آگهی سبب‌ گریه‌ام مپرس
بیکار بود ذوق ندامت گریستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۲
از هوس چون شمع‌گر سر بر هوا برداشتم
چون تامل شدگریبان نقش پا برداشتم
زندگانی جز خجالت مایهٔ دیگر نداشت
تر شدم چون اشک تا آب بقا برداشتم
ناتوانی در دماغ غنچه‌ام پرورده بود
پایمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم
خواهشم آخر به زیر بار منت پیرکرد
پیکرم خم شد زبس دست دعا برداشتم
هرکجا رفتم غبار زندگی در پیش بود
یارب این خاک پریشان از کجا برداشتم
چون نهال از غفلت نشو و نمای من مپرس
پای من تا رفت درگل سر ز جا برداشتم
از پشیمانی کنون می‌بایدم بر سر زدن
چون مژه بهر چه دست نارسا برداشتم
سر خط بینش سواد نیستیهایم بس است
گرد هستی داشت چشم از توتیا برداشتم
هرزه جولانی دماغ همت من برنداشت
چون شرر خود را ازبن ره جای پا برداشتم
بار هستی پیش از ایجادم دلیل عجز بود
چون هلال اول همان پشت دوتا برداشتم
نوبهار بی‌نشانم از سلامت ننگ داشت
تا شکستی نقش بندم رنگها برداشتم
چون جرس از بس نزاکت محمل افتاده‌ست شوق
کاروانها بار بستم گر صدا برداشتم
شبنم من زین چمن تا یک عرق‌ آید به عرض
بار صد ابرام بر دوش حیا برداشتم
طاقتم از ناتوانیهای مژگان مایه داشت
یک نگه بیدل به زور صد عصا برداشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
ز خود تهی شدم از عالم خراب‌گذشتم
چه سحر بود که برکشتی از سراب گذشتم
شرار بود که در سنگ بود آینهٔ من
به ‌خویش دیر رسیدم‌ که‌ از شتاب‌ گذشتم
عنان به دست تپیدن ندارد عزم سپندم
به بزم تا رسم از پهلوی ‌کباب‌ گذشتم
به هر زمین ‌که رسیدم ز قحطسال اقامت
گریستم نفسی چند و چون‌ سحاب‌گذشتم
ز دیده تا رسدم زیر پا پیام نگاهی
چو شمع تا سحر از خود به پیچ‌ و تاب‌ گذشتم
به مایهٔ نفس اندوه حشر منفعلم‌ کرد
وبال لغزشم این بود کز حساب گذشتم
عرق نماند به پیشانی از تردد حاجت
جز انفعال ‌که داند که از چه آب‌ گذشتم
به پیریم هوس مستی از دماغ به‌در زد
قدم نگون شد و پل بست‌ کز سراب گذشتم
شرارکاغذم افتاد ختم نسخهٔ هستی
براین حروفی چند انتخاب گذشتم
تری سراغ برآمد غبار هرزه دویها
گریست نقش قدم هرکجا چو آب‌گذشتم
نفس غنیمت شوقست ترک وهم چه لازم
کجاست بحر و چه ‌گوهر گر از حباب گذشتم
سخن به پرده چه‌ گویم برون پرده چه جویم
ز جلوه نیزگذشتم گر از نقاب گذشتم
چه ممکن است به این جرأتم ز خویش‌گذشتن
اگر ز سایه گذشتم ز آفتاب گذشتم
چو بوی‌گل سبقی داشتم به جیب تأمل
چه رنگ صفحه تکانید کز کتاب‌ گذشتم
فغان‌که چشم به رفتار زندگی نگشودم
ز خود چو سایه گذشتم ولی به خواب گذشتم
سوال بیدل اگر جوهر قبول ندارد
تو لب به عربده مگشا من از جواب ‌گذشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
شبی مشتاق رنگ ‌آمیزی تصویر دل ‌گشتم
زگال مشق این فن بر سیاهی زد خجل ‌گشتم
غباری بودم از آشفتگی نومید آسودن
پر افشانی عرقها کرد تا امروز گل‌ گشتم
ستم از هیأت تسلیم خوبان شرم می‌دارد
دم تیغ قضا برگشت تا خون بحل‌ گشتم
وبال موی پیری در نگیرد هیچ‌ کافر را
شبم این بسکه با صبح قیامت متصل‌گشتم
حیا ضبط عنان آتش یاقوت من دارد
شررها آب شد تا اینقدرها مشتعل‌ گشتم
ز دقت تنگ‌ کردم فطرت ارباب دانش را
چو مو در دیده‌ها از معنی نازک مخل گشتم
قناعت هر چه باشد زحمت دلها نمی‌خواهد
در مطلب زدم بر طبع خلقی دق و سل‌گشتم
به دل چندان‌ که می‌جویم سراغ خود نمی‌یابم
نمی‌دانم چه بودم در خیالش مضمحل‌گشتم
سحر هر سو خرامد شبنم ایجاد عرق دارم
نفس پرواز دادم کاینقدرها منفعل گشتم
بهار رنگم از آسودگی طرفی نبست آخر
چه سازم آشنای فرصت پیمان گسل گشتم
تلاش شوق از محرومی من داغ شد بیدل
که برگرد جهانی چون نفس بیرون دل ‌گشتم