عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
از عرق آتش به جانم آن گل سیراب زد
باز آن آیینه رو نقشی عجب بر آب زد
شمع من امشب کجا بودی، که بر یادرخت
تا سحر پروانه من سینه بر مهتاب زد
گرد خجلت از دل بیرحم قاتل می فشاند
دست و پایی زیر تیغش گر دل بیتاب زد
خواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلان
هر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زد
غم به سر وقت من از روشندلیها اوفتاد
دزد بر گنجینه ام زین گوهر شب تاب زد
مهر بر لب زن که از یک خنده بیجا که کرد
غوطه در خون شفق خورشید عالمتاب زد
زنگ می گیرد ز آب زندگی آیینه اش
کی سکندر می تواند چون خضر بر آب زد؟
ابر چون گردد طرف با من، که سیل اشک من
بحر را مهر خموشی بر لب از گرداب زد
سختی دل از عبادت کرد رو گردان مرا
چند بتوان سنگ بر پیشانی محراب زد؟
رهنوردی را که شد صدق عزیمت خضر راه
در میان راه در دامان منزل خواب زد
نیست چشم عاقبت بین جوشن تدبیر را
خویش را ماهی زحرص طعمه بر قلاب زد
قطع شد در یک نفس راه هزاران ساله اش
هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد
در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد
چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست
می توان میخانه ها زین باده بیرنگ زد
درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است
بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد
نیست امید برومندی ز خال نوخطان
حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد
شیر در دست هجوم مور عاجز می شود
چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟
نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن است
در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد
از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست
هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
خاطر آزرده را سیر گلستان می گزد
شور بلبل، خنده گل، بوی ریحان می گزد
موسی از شرم صفای ساعد سیمین او
همچو طفلان آستین خود به دندان می گزد
هر که را افتاد بر لبهای میگون تو چشم
تا شکرخند قیامت لب به دندان می گزد
آسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگان
دایه بیزارست از طفلی که پستان می گزد
(برق می خواهد به من تعلیم بیتابی دهد
شعله شوق مرا تحریک دامان می گزد)
تا زکف داده است صائب دامن وصل ترا
گاه پشت دست و گاهی لب به دندان می گزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
حلقه های زلف یکسر حلقه گرداب شد
روی او در دور خط دلخوش کن احباب شد
راه خود را پاک سازد خون چو مشک ناب شد
من چه خاشاکم، که در بحر فلک ماه تمام
ز اشتیاق ماهی سیمین او قلاب شد
بر لطیفان صحبت گوهر گرانی می کند
گوش گل را شبنم روشن گهر سیماب شد
از بزرگان روی دل با خاکساران خوشنماست
بحر با آن منزلت روشنگر سیلاب شد
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما پرده های خواب شد
از توکل هر که پشت خویش بر دیوار داد
بی سخن خاک مراد خلق چون محراب شد
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که را زخمی از آن شمشیر فتح الباب شد
شانه از موج طراوت کشتی دریایی است
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
هیچ کس را دل به من از دوستان صائب نسوخت
گرچه عمرم صرف در دلسوزی احباب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۴
دل ز پیکان در تن من بیضه فولاد شد
این خراب آباد آخر آهنین بنیاد شد
غیرت عاشق ز کار سخت گردد بیشتر
بیستون سنگ فسان تیشه فرهاد شد
گرچه از خط کم شود گیرایی حسن بتان
خال او را خط مشکین خانه صیاد شد
شست طومار رعونت را به آب دیده سرو
تا به بستان جلوه گر آن قد چون شمشاد شد
بس که افشردم زغیرت بر جگر دندان خویش
آسمان سنگدل شرمنده از بیداد شد
خط آزادی است دست خالی از عین الکمال
سرو از بی حاصلیها از خزان آزاد شد
ساده لوحان از مبارکباد اگر خوشدل شوند
عید بر من نامبارک از مبارکباد شد
صائب از ادبار خواهد پایمال غم شدن
کوته اندیشی که از اقبال گردون شاد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
تا تو رفتی عالم روشن به چشمم تار شد
باده بی غش به جامم شربت بیمار شد
از دهان باز بودم حلقه بیرون در
تا زبان بستم دلم گنجینه اسرار شد
رو سفیدی بود در کردار و عمر من تمام
چون قلم از دل سیاهی صرف در گفتار شد
نیست در دل خاری از منع چمن پیرا مرا
جوش گل مانع مرا از سیر این گلزار شد
چرب نرمی شد حصار عافیت ز آتش مرا
از گداز ایمن بود هر زر که دست افشار شد
از خموشی گشت روشن تا دل تاریک من
طوطی خوش حرف بر آیینه ام زنگار شد
بر جنون دوری من حلقه دیگر فزود
نقطه خالش زخط روزی که خوش پرگار شد
پیچ و تاب نامرادیها به قدر دانش است
می خورد خون بیش هر تیغی که جوهردار شد
می کشد ناصح زبان از روی سخت من به کام
خواهد این سوهان ز ناهمواریم هموار شد
در شبستان فنا صبح امیدی می شود
آنچه از انفاس، صائب صرف استغفار شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
حسن خط با حسن خلق و مردمی انباز شد
رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد
حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم
نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد
بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود
تخم گل خواهد سپند شعله آواز شد
تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود
شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد
بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد
رفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شد
صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی
تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
یار ساقی گشت و مطرب هم نوا پرداز شد
چرخ گو ناسازشو چون صحبت ما ساز شد
از تماشای رخت اشکم سبک پرواز شد
آفت چشم است چون آیینه خوش پرداز شد
دیده هر کس به کبک خوشخرام او فتاد
سینه اش از زخم ناخن سینه شهباز شد
بر نیاید پرده شرم و حیا با حسن شوخ
نغمه رسوای جهان از پرده های ساز شد
تا برون کردم ز خاطر خار خار آشیان
از قفس بر روی من درهای رحمت باز شد
از شکستن ساز می گردد خلاص از گوشمال
ایمن از گردون شدم تا بخت من ناساز شد
نیست استاد آن که گاهی تیرش آید بر هدف
آن کماندارست پیش ما که جمع انداز شد
ناقصان را در ترقی خودنمایی لازم است
مشک چون گردید خون می بایدش غماز شد
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
بی تکلف می تواند آسمان پرواز شد
همچو مغز پسته طوطی در شکر پنهان شده است
کلک شکر بار صائب تا سخن پرداز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
از خط شبرنگ حسن یار عالمسوز شد
در ته خاکستر این اخگر جهان افروز شد
از کمان حلقه نتوان گرچه تیر انداختن
ناوک مژگان او در دور خط دلدوز شد
بود همچشمی میان چشم او با آسمان
عاقبت آن نرگس نیلوفری فیروز شد
می دهد خاکستر پروانه سامان بال و پر
تا کدامین شمع امشب باز بزم افروز شد
سیر گل بر گوشه دستار مردم می کند
در گلستان جهان مرغی که دست آموز شد
ظلمت دی روشنی از روز عالم برده بود
از شکوفه عالم ظلمانی از نو، روز شد
پیش ازین افکار صائب اینقدر گرمی نداشت
از خیال آن عذار آتشین دلسوز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
از خط شبرنگ حسن سرکش او رام شد
آن دل چون سنگ آخر بیضه اسلام شد
سایل مبرم کند شیرین لبان را تلخ گوی
از دعای من لب لعل تو خوش دشنام شد
جمع کن خاطر ز تسخیرم که بر پیکر مرا
داغها از تنگ درزی حلقه های دام شد
دلخراشی گر مرا مشهور سازد دور نیست
پاره سنگی از خراش سینه صاحب نام شد
حسن چون بی پرده گردد پخته سازد عشق را
شمع در فانوس شد، پروانه ما خام شد
طالع از لیلی ندارم، ورنه در دشت جنون
هر کجا وحشی غزالی بود با من رام شد
صاف نوشان از غم ایام تلخی می کشند
فارغ است از گرد کلفت هر که درد آشام شد
تلخکامی قسمت شیرین زبانان کم شود
از زبان چرب، شکر روزی بادام شد
نیست این افتادگی امروز در طالع مرا
دامن مادر به طفل من کنار بام شد
کوه اگر گردد، به دامن پای نتواند کشید
بر امید وعده او هر که بی آرام شد
بر حیات پوچ گویان نیست صائب اعتماد
می دهد بر باد سر مرغی که بی هنگام شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
تا به تسلیم و رضا قانع دل خودکام شد
موجه بیتابی من لنگر آرام شد
کعبه جویان را اگر گردید بی چشمی حجاب
دیده ما را سفیدی جامه احرام شد
برد اوج اعتبار آرام و آسایش ز من
خواب شیرین تلخ بر من زین کنار بام شد
روی سرخ خویش را کرد از تهی مغزی سیاه
چون عقیق ساده دل هر کس که صاحب نام شد
آتش آسوده می گردد ز دامن شعله ور
اشتیاق من فزون از نامه و پیغام شد
غافل ای خورشید طلعت از سیه روزان مشو
چون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شد
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گرچه هر جا بود آهویی به مجنون رام شد
شد مهیا نقل شیرین و شراب تلخ من
تا لب شکر فشان یار خوش دشنام شد
پاس وقت از تیغ خونریزست حصن عافیت
غوطه در خون می زند مرغی که بی هنگام شد
از سفر هر چند گردد پخته هر خامی که هست
نفس سرکش از دویدنهای بیجا خام شد
دشمنان خویش را خوش وقت کردن سهل نیست
کامیاب از عمر گردد هر که دشمنکام شد
بر نمی آید ز فکر صید، باز بسته چشم
می خورد در خواب خون چشمی که خون آشام شد
مشت خاکی کز سرکوی تو بر سر ریختیم
خشکی سودای ما را روغن بادام شد
علم رسمی گشت صائب مانع پرواز من
نقش بر بال و پرم از ساده لوحی دام شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد
راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد
چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد
بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد
صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق
طوطی من لال ازین آیینه نزدوده شد
می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد
بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا
تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد
بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات
فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد
می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان
گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد
در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد
عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد
شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم
گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد
خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است
خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد
خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست
آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد
اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه
دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد
غیرت مردانه من بر نتابد کاهلی
کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد
چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من
تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد
می توان از جوش خون گل یکایک را شنید
گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد
شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت
بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد
سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب
چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد
صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت
شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
بس که از سرگرمی فکرم نفس تفسیده شد
جوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شد
از سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنان
لنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شد
نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را
گرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شد
شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده شد
تا غبار خط به روی آتشین او نشست
چشمه خورشید تابان از نظر پوشیده شد
هست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیل
چشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شد
می فزاید دستگاه طاعت از درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد
آه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهاب
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد
داشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مرا
شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شد
رفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف را
می شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شد
روی دل درماندگان را بیشتر باشد به حق
شش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شد
از غبار خط بجا آمد دل بیتاب من
خاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
دل پریشان از پریشان گردی نظاره شد
از ورق گردانی آخر مصحفم سی پاره شد
روزی سختی کشان از سنگ می آید برون
کی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟
می زند جوش می گلرنگ خون در پیکرم
تا لب خونخوار آن شیرین پسر میخواره شد
درد می گردد به مقدار پرستاران زیاد
غم نمی گردد به گرد هر که بی غمخواره شد
دستگیری از غریق امید نتوان داشتن
هر که از اهل جهان شد چاره جو، بیچاره شد
در حریم حسن چون آیینه محرم می شود
هر که از سیمین بران قانع به یک نظاره شد
در تماشاگاه او چون دیده قربانیان
جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد
در جنون گر پوست پوشی کرد مجنون اختیار
پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد
در دل سنگین شیرین رخنه نتوانست کرد
گرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خار شد
نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد
عاقبت سوهان من هموار ازین انگاره شد
آتش سودای من از چوب گل بالا گرفت
شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد
آب زیرکاه را باشد خطر از سیل بیش
از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد
گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ایم
زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد
چون کنم صائب نهان در سینه داغ عشق را؟
سینه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۰
از وصال یار داغ حسرت من تازه شد
همچو صبح از مهر تابان قسمتم خمیازه شد
تا تو رفتی برگ عیش باغ بی شیرازه شد
خنده گلهای بیغم سر بسر خمیازه شد
دل پریشان گشت تا شد دور ازان موی میان
می رود بر باد اوراقی که بی شیرازه شد
دید تا طرف بناگوش و لب خندان تو
صبح بر خورشید تابان تلخ چون خمیازه شد
خاطری فارغ ز فکر نوبهاران داشتند
داغ مرغان قفس از دیدن گل تازه شد
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
بیستون از تیشه فرهاد پرآوازه شد
ساحل دریای بی پایان به جز تسلیم نیست
چاره حیرانی است حسنی را که بی اندازه شد
داشت از دندان مرا شیرازه اوراق حیات
ریخت تا دندان، کتاب عمر بی شیرازه شد
گرچه عرفی پرده ساز سخن را تازه کرد
این نوا از خامه صائب بلندآوازه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
هرگز از شاخ گلی آغوش من رنگین نشد
از لب یاقوتیی دندان من خونین نشد
چشم مخموری به خون تلخ من رغبت نکرد
زین شراب لعل هرگز ساغری رنگین نشد
چون نپیچد بستر گل را بهم باد خزان؟
بلبلی را غنچه این بوستان بالین نشد
از پشیمانی به تیغ کوه خود را می زند
سینه کبکی که رزق چنگل شاهین نشد
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
هرگز از آیینه دل هیچ کس خودبین نشد
سبزه امید ما چون نوبر شبنم کند؟
نشتر خاری زپای خشک ما رنگین نشد
غیرت فرهاد برد از بس که تردستی به کار
تیشه را از صورت شیرین دهن شیرین نشد
اختر اقبال عاشق را عروج دیگرست
ورنه دندان سهیل از سیب او خونین نشد
غوطه در سرچشمه خورشید عالمتاب زد
شبنم ما خرج دامان گل و نسرین نشد
دل زدیدن منع نتوانست کردن دیده را
غیرت بلبل حریف شوخی گلچین نشد
کرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگار
هرگز از صبح بهاران خواب من سنگین نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
نقطه خال لبت خط بر سویدا می کشد
در گوشت حلقه در گوش ثریا می کشد
حسن را در عشق می جوید دل بینای ما
بوی یوسف از گریبان زلیخا می کشد
داغ سودا می زند چشمک به برگ لاله ام
ناله زنجیر، شوقم را به صحرا می کشد
چون حبابم چشم بر سر جوش صاف باده نیست
قسمت من انتظار درد مینا می کشد
تا به فردای جزا زهر ندامت می خورد
هر که امروز انتظار عیش فردا می کشد
ابر چشمم چون به میدان جگرداری رود
قطره اشک مرا بر روی دریا می کشد
صائب از افسانه زلف دراز او مگو
آخر این سر رشته افسون به سودا می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
منعم از دلبستگی آزار دنیا می کشد
تا گهر دارد صدف تلخی زدریا می کشد
در قیامت سر به پیش افکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا گردن از بهر تماشا می کشد
جلوه معشوق خوشتر می نماید از کنار
موج ازان گاهی عنان از دست دریا می کشد
در دل من درد را نشو و نمای دیگرست
زنگ بر آیینه ام چون سرو بالا می کشد
رهرو عشق از بلای عشق نتواند گریخت
سر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشد
بر بزرگان نیست تعظیم سبکروحان گران
چرخ با آن منزلت بار مسیحا می کشد
می کند در پرده گرد از دیده یعقوب پاک
آن که دامان خود از دست زلیخا می کشد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
زود رخت خود به ساحل کف زدریا می کشد
عقل عاشق را به راه حق دلالت می کند
کور اینجا از فضولی دست بینا می کشد
لذت پرواز در یک دم تلافی می کند
هر قدر سختی شرر در سنگ خارا می کشد
سهل مشمر هیچ کاری را که عقل دوربین
در گذار مرغ بی پر دام عنقا می کشد
گوشه چشمی که از وحشی غزالان دیده است
از سواد شهر صائب را به صحرا می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۷
بر زمین از ناز زلف او چو دامان می کشد
بوی پیراهن سر خود در گریبان می کشد
طره شمشاد را در خاک و خون خواهم کشید
شانه پردستی در آن زلف پریشان می کشد
گر خزان بر چهره رنگی دارد از گلزار عشق
انتقام عندلیبان از گلستان می کشد
ما سبکروحان به بوی سیب غبغب زنده ایم
سبزه ما آب از چاه زنخدان می کشد
تا نمی باقی بود در جویبار آبله
پای ما کی دست از خار مغیلان می کشد؟
یاد مژگان تو هر شب در حریم سینه ام
شانه از نشتر به زلف رشته جان می کشد
در حریم خلد اگر با حور همزانو شود
خاطر صائب به خوبان صفاهان می کشد