عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : آیدا در آینه
میعاد
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
احمد شاملو : ققنوس در باران
پاییز
برای غلامحسین ساعدی
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزهگون
[سراسرِ چشمانداز
در رؤیایی زرین میگذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جادهی پُرشیب
بر میانگیزد.
و نقشِ رمهیی
بر مخملِ نخنما
که به زردی
مینشیند.
□
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشمانداز را
سراسر
در آستانهی خوابی سنگین
رؤیایی زرین میگذرد.
۱۳۴۵
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزهگون
[سراسرِ چشمانداز
در رؤیایی زرین میگذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جادهی پُرشیب
بر میانگیزد.
و نقشِ رمهیی
بر مخملِ نخنما
که به زردی
مینشیند.
□
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشمانداز را
سراسر
در آستانهی خوابی سنگین
رؤیایی زرین میگذرد.
۱۳۴۵
احمد شاملو : مرثیههای خاک
مرثیه
در خاموشیِ فروغ فرخزاد
به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جُستجوی تو
در معبرِ بادها میگریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکستهی پنجرهیی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
. . . . . . . . . .
به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
□
جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آندست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
□
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...
۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵
به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جُستجوی تو
در معبرِ بادها میگریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکستهی پنجرهیی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
. . . . . . . . . .
به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
□
جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آندست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
□
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...
۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵
احمد شاملو : مرثیههای خاک
تمثیل
به پوران صلحکل و سیروس طاهباز
برای تمام صفا و محبتشان
در یکی فریاد
زیستن ــ
[پروازِ عصیانیِ فوّارهیی
که خلاصیاش از خاک
نیست
و رهایی را
تجربهیی میکند.]
و شُکوهِ مردن
در فوارهی فریادی ــ
[زمینت
دیوانهآسا
با خویش میکشد
تا باروری را
دستمایهیی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
که بارآوری را
بارانند
بارآورانند.]
زمین را
بارانِ برکتها شدن ــ
[مرگِ فوّاره
از ایندست است.]
ورنه خاک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونهی جوبارانِ حقیر مُرده باشی.
□
فریادی شو تا باران
وگرنه
مُرداران!
۲۰ مرداد ۱۳۴۷
برای تمام صفا و محبتشان
در یکی فریاد
زیستن ــ
[پروازِ عصیانیِ فوّارهیی
که خلاصیاش از خاک
نیست
و رهایی را
تجربهیی میکند.]
و شُکوهِ مردن
در فوارهی فریادی ــ
[زمینت
دیوانهآسا
با خویش میکشد
تا باروری را
دستمایهیی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
که بارآوری را
بارانند
بارآورانند.]
زمین را
بارانِ برکتها شدن ــ
[مرگِ فوّاره
از ایندست است.]
ورنه خاک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونهی جوبارانِ حقیر مُرده باشی.
□
فریادی شو تا باران
وگرنه
مُرداران!
۲۰ مرداد ۱۳۴۷
احمد شاملو : مرثیههای خاک
حکایت
اینک آهوبرهیی
که مجالِ خود را
به تمامی
زمانمایهی جُستجویش کردم.
□
خسته خسته و
پایآبله
تَنگخُلق و
تهیدست
از پَستْپُشتههای سنگ
فرود میآیم
و آفتاب بر خطالرأسِ برترین پشته نشسته است
تا شب
چالاکتَرَک
بر دامنه دامن گُستَرَد.
□
اکنون کمندِ باطل را رها میکنم
که احساسِ بطلانش
خِفت
پنداری بر گردنِ من خود میفشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیرِ سایبانِ من ایستاده است
کنارِ سبوی آب
و با زبانِ خشکش
بر جدارِ نمورِ سبو
لیسه میکشد؛
آهوبرهیی
که مجالِ خود را بهتمامی
زیانمایهی جُستجویش کردم
و زلالیِ محبتش
در خطوطِ مهربانی
که چشمانش را تصویر میکند
آشکار است.
□
آفتاب در آن سوی تپه
فروتر مینشیند.
مرا زمانمایه به آخر رسیده
که شب بر سرِ دست آمده است
و در سبو
جز به میزانِ سیرابیِ یک تن
آب نیست.
۱۳۴۷
که مجالِ خود را
به تمامی
زمانمایهی جُستجویش کردم.
□
خسته خسته و
پایآبله
تَنگخُلق و
تهیدست
از پَستْپُشتههای سنگ
فرود میآیم
و آفتاب بر خطالرأسِ برترین پشته نشسته است
تا شب
چالاکتَرَک
بر دامنه دامن گُستَرَد.
□
اکنون کمندِ باطل را رها میکنم
که احساسِ بطلانش
خِفت
پنداری بر گردنِ من خود میفشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیرِ سایبانِ من ایستاده است
کنارِ سبوی آب
و با زبانِ خشکش
بر جدارِ نمورِ سبو
لیسه میکشد؛
آهوبرهیی
که مجالِ خود را بهتمامی
زیانمایهی جُستجویش کردم
و زلالیِ محبتش
در خطوطِ مهربانی
که چشمانش را تصویر میکند
آشکار است.
□
آفتاب در آن سوی تپه
فروتر مینشیند.
مرا زمانمایه به آخر رسیده
که شب بر سرِ دست آمده است
و در سبو
جز به میزانِ سیرابیِ یک تن
آب نیست.
۱۳۴۷
احمد شاملو : مرثیههای خاک
در آستانه
برای م. امید
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
کهت افسون
نکند.
بر چشمهای خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
□
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بالدربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش بهغرور ایستاده است؛
و به تودهی نمناکِ کاه
بر سفرهی بیرونقِ مزرعه؛
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمنجای متروک؛
و به رسمها و
بر آیینها،
بر سرزمینها.
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُهگینِ تو
که غمین نشستهای
هم از آنگونه
به زندانِ سالهای خویش.
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
۱۳۴۷
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
کهت افسون
نکند.
بر چشمهای خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
□
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بالدربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش بهغرور ایستاده است؛
و به تودهی نمناکِ کاه
بر سفرهی بیرونقِ مزرعه؛
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمنجای متروک؛
و به رسمها و
بر آیینها،
بر سرزمینها.
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُهگینِ تو
که غمین نشستهای
هم از آنگونه
به زندانِ سالهای خویش.
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
۱۳۴۷
احمد شاملو : شکفتن در مه
رستگاران
در غریوِ سنگینِ ماشینها و اختلاطِ اذان و جاز
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
□
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
۱۳۴۹ توس
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
□
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
۱۳۴۹ توس
احمد شاملو : شکفتن در مه
فصلِ دیگر
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
۱۳۴۹
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
۱۳۴۹
احمد شاملو : شکفتن در مه
سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
□
پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمانهای کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترینِ راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را میشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.
□
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو میشکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
تهران ۱۳۴۸
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
□
پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمانهای کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترینِ راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را میشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.
□
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو میشکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
تهران ۱۳۴۸
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ
شب و
رودِ بیانحنای ستارگان
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهی نفسگیرِ غوکان
تعزیتی میکنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
□
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ
شب و
رودِ بیانحنای ستارگان
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهی نفسگیرِ غوکان
تعزیتی میکنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
□
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
نشانه
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
تابستان
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
تعویذ
به چرک مینشیند
خنده
به نوارِ زخمبندیاش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود.
□
چمن است این
چمن است
با لکههای آتشخونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.
□
تا خندهی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
۲۶ تیرِ ۱۳۵۱
خنده
به نوارِ زخمبندیاش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود.
□
چمن است این
چمن است
با لکههای آتشخونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.
□
تا خندهی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
۲۶ تیرِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
غریبانه
دیریست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش میجُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمیشود.
من این را میدانم، برادران!
من این را میبینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمانسای است و
درّههای غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.
□
بر آسمان
اما
سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا پا سفت کردهام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که میباید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ درهی زیراب
غریب و دلشکسته میگذرد.
□
بر آسمان سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا ماندهام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیریست
تا مرگ را
فریفتهام.
بر آسمان
سرودی بلند میگذرد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش میجُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمیشود.
من این را میدانم، برادران!
من این را میبینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمانسای است و
درّههای غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.
□
بر آسمان
اما
سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا پا سفت کردهام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که میباید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ درهی زیراب
غریب و دلشکسته میگذرد.
□
بر آسمان سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا ماندهام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیریست
تا مرگ را
فریفتهام.
بر آسمان
سرودی بلند میگذرد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
از این گونه مردن...
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
□
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را
پرواز گیرم.
□
حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینهام
گُل دهد ــ
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسیها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.
۱۸ آذرِ ۱۳۵۱
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
□
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را
پرواز گیرم.
□
حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینهام
گُل دهد ــ
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسیها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.
۱۸ آذرِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
درآمیختن
مجال
بیرحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده میکند.
□
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسهی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز میبریم، ــ
که بیشایبهی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن میخواهم.
دیماه ۱۳۵۱
بیرحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده میکند.
□
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسهی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز میبریم، ــ
که بیشایبهی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن میخواهم.
دیماه ۱۳۵۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
مجال
جوجهیی در آشیانه
گُلی در جزیره
ستارهیی در کهکشان.
□
با پیشانی بلندت به جِرمی اندیشیدی
که در پوسته میرُست
تا باغچه را
به نغمه
سرشار کند
همچنان که عصارهی خاک
از دهلیزِ ساقه میگذشت
تا چشماندازِ تابستانه را
به رنگی دیگر
بیاراید
بر جزیرهیی که میگذرد
با گردشِ تپندهی روزان و شبان
از برابرِ خورشیدی
که در خود
میسوزد.
□
تو میلاد را
دیگربار
در نظامِ قوانینش دوره میکنی،
و موریانهی تاریک
تپشهای زمانت را
میشمارد.
۹ آبانِ ۱۳۵۱
گُلی در جزیره
ستارهیی در کهکشان.
□
با پیشانی بلندت به جِرمی اندیشیدی
که در پوسته میرُست
تا باغچه را
به نغمه
سرشار کند
همچنان که عصارهی خاک
از دهلیزِ ساقه میگذشت
تا چشماندازِ تابستانه را
به رنگی دیگر
بیاراید
بر جزیرهیی که میگذرد
با گردشِ تپندهی روزان و شبان
از برابرِ خورشیدی
که در خود
میسوزد.
□
تو میلاد را
دیگربار
در نظامِ قوانینش دوره میکنی،
و موریانهی تاریک
تپشهای زمانت را
میشمارد.
۹ آبانِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : دشنه در دیس
شبانه
برای ضیاءالدین جاوید
یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره
زنجیرهی بلورینِ صدایش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقهی علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینهی عمرت
خاموش
درهم شکند.
مهرِ ۱۳۵۳
یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره
زنجیرهی بلورینِ صدایش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقهی علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینهی عمرت
خاموش
درهم شکند.
مهرِ ۱۳۵۳
احمد شاملو : دشنه در دیس
در شب
فردا تمام را سخن از او بود. ــ
گفتند:
«ــ بر زمینهی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْبیداران
آوازی.»
تنها، یکی دو تنی گفتند:
«ــ از هیبتِ سکوتِ بهناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیدهیم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که میگذشته است
و اسبِ خستهیی را از دنبال
میکشیده است
و سگها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییدهاند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بستهست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانهها بر توسههای آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوشها نشستهست!»
□
یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایهکَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالیاش احداث میکند. ــ
خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
«ــ میدانی؟
این جور وقتهاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفهی شرمآورش
ملال
احساس میکند!»
بهمنِ ۱۳۵۳
بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴
گفتند:
«ــ بر زمینهی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْبیداران
آوازی.»
تنها، یکی دو تنی گفتند:
«ــ از هیبتِ سکوتِ بهناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیدهیم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که میگذشته است
و اسبِ خستهیی را از دنبال
میکشیده است
و سگها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییدهاند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بستهست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانهها بر توسههای آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوشها نشستهست!»
□
یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایهکَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالیاش احداث میکند. ــ
خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
«ــ میدانی؟
این جور وقتهاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفهی شرمآورش
ملال
احساس میکند!»
بهمنِ ۱۳۵۳
بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴
احمد شاملو : دشنه در دیس
هنوز در فکر آن کلاغم
برای اسماعیل خویی
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شهریورِ ۱۳۵۴
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شهریورِ ۱۳۵۴