عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
دوش بزم از شور ما یک سینه پرجوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
شب که دامان سر زلف توام در چنگ بود
دامن صحرای محشر بر جنونم تنگ بود
در گلستانی که شبنم قفل بیرون درست
بلبل گستاخ ما پهلونشین رنگ بود
عالمی را دشمن جان کرد با من نامه اش
امن بودم تا جواب نامه من جنگ بود
در بهارستان وحدت سبزه بیگانه نیست
دست بر هر تار این قانون زدم آهنگ بود
تا غبار خودپرستی شستم از لوح بصر
رو به هر وادی که کردم خضر پیشاهنگ بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
شب نه آه سرد را دل عرش پیما کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود
جان چه می دانست از دنیا چها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود
لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید
ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود
از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر
کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود
از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم
تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود
از جوانمردی سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود
رشته جان با دل آزاده من می کند
آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود
از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین
ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود
آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بیرون در را چشم بینا کرده بود
عمرها شد در لباس لاله بیرون می دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود
دید تا آن سر و سیم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود
حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد
دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
دوش بر من سایه آن سرو روان افکنده بود
شاخ گل دستی به دوش باغبان افکنده بود
شرم رویش از عرق صددیده بیدار داشت
چشم را هر چند در خواب گران افکنده بود
گرچه آب از سایه اش چون ابر رحمت می چکید
از نگاه گرم آتش در جهان افکنده بود
صبر و عقل و هوش را باد بهار جلوه اش
بر سر هم همچو اوراق خزان افکنده بود
جلوه مستانه اش از طره عنبرفشان
همچو دریا موج عنبر بر کران افکنده بود
نرگس مستانه اش از سرمه شرم و حیا
شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود
از حجاب عشق بودم حلقه بیرون در
زلف او هر چند دستم در میان افکنده بود
مهر خاموشی حجاب چهره مطلب نبود
نور رویش پرده از راز نهان افکنده بود
از شکوه حسن، خورشید جهان افروز او
چاک در جیب فلک چون کهکشان افکنده بود
سرو بالا دست او از خارخار پای بوس
خار در پیراهن آب روان افکنده بود
در زمین او جلوه مستانه، نقش پای او
هر طرف طرح بهشت جاودان افکنده بود
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
پیچ و تاب زلف در موی میان افکنده بود
از حجاب عشق صائب بود جایم زیر تیغ
گرچه بر من سایه آن ابرو کمان افکنده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود
تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت
ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
مطرب از خود داشت جوش سینه گلهای باغ
ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود
عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت
گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود
یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی
زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود
تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور
آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود
این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد
پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود
کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند
پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود
عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود
عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد
هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود
باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن
تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود
پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود
کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود
داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال
هوشیاران را تلاش همت مستانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود
بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت
طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود
بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود
نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود
کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا
شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود
العطش می زد تمنا در بیابان طلب
محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود
زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید
سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود
لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود
دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود
این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین
غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
چون خرامان از نظر آن سرو قامت می رود
همچو سیل از پیش، پای کوه طاقت می رود
این سر سختی که از سنگ ملامت خورده است
زود دل در حلقه اهل سلامت می رود
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود!
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
دختر رز با سیه مستان به خلوت می رود
سوخت از گرمی نفس در سینه باد سموم
گردباد از وادی ما کی سلامت می رود؟
در حقیقت منتنی دارد به ارباب کرم
هرکه بی منت به زیربار منت می رود
پیرویهای خضر ما را بیابان مرگ کرد
این سزای آن که در دنبال شهرت می رود
رنگ پرواز وداع از چهره گل یافتم
چشم حسرت واکن ای بلبل که فرصت می رود
از دل صد پاره صائب چه می پرسی نشان؟
مدتی شد در رکاب اشک حسرت می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
در چمن چون حرف آن بالای موزون می رود
سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می رود
دیده اهل بصیرت کاروانگاه بلاست
هر که زخمی می خورد، از چشم ما خون می رود
عشق بالا دست از معشوق دامن می کشد
ناقه لیلی عبث دنبال مجنون می رود
دانه ای در صیدگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون می رود
آهوانش در سواد چشم خود جا می دهند
هر که صائب از سواد شهر بیرون می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
دل ز بی برگی جگردارانه در خون می رود
تیغ از عریان تنی مردانه در خون می رود
گردبادش جلوه فواره خون می کند
در بیابانی که این دیوانه در خون می رود
می شود اسباب راحت مایه آزار من
خوابم از رنگینی افسانه در خون می رود
طالع خوش قسمتی دارم که در بزم بهشت
گر به کوثر می زنم پیمانه در خون می رود
می کند دیوانه در سنگ ملامت سیر گل
در بر و آغوش گل، فرزانه در خون می رود
می شود شیرین به امید گهر دریای تلخ
جان به ذوق صحبت جانانه در خون می رود
بس که زلف اوست از دلهای خونین مایه دار
باد در خون می نشیند، شانه در خون می رود
از رعونت می شود خون هواجویان هدر
شاخ گل از جلوه مستانه در خون می رود
همچو داغ لاله مادر خون حصاری گشته ایم
هر که می آید به این ویرانه در خون می رود
می کند از سایه آن جامه گلگون احتراز
گرچه از جرأت دل دیوانه در خون می رود
تازه می گردد چو داغ لاله صائب داغ من
هر که را بینم جگردارانه در خون می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
سرکشی ازطاق ابروی بتان پیدا شود
قوت بازوی هرکس از کمان پیدا شود
می شود خون خوردن من ظاهر ازرخسار یار
از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
سروها گردند آب و آبها گردند خشک
در گلستانی که آن سرو روان پیدا شود
در حریم وصل، عاشق راست می سازد نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان پیدا شود
شادیی کز دل نباشد شعله خار و خس است
گریه به زان خنده ای کز زعفران پیدا شود
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
لال گویا می شود چون ترجمان پیدا شود
می شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
جای بلبل در چمن فصل خزان پیدا شود
از سخن ظاهر شود گر جوهر تیغ زبان
از خموشی لنگر تیغ زبان پیدا شود
بیم غمازان مرا مهر دهن گردیده است
حرف بسیارست اگر گوش گران پیدا شود
جنبش نبض است بر بیماری و صحت دلیل
هر چه مستورست در دل، از زبان پیدا شود
گرچه ممکن نیست دیدن از لطافت روح را
در تن سیمین او بی پرده جان پیدا شود
نیست ممکن تیر در بحر کمان لنگر کند
چون حضور دل به زیر آسمان پیدا شود؟
غفلت دل نفس را صائب کند مطلق عنان
دزد را جرأت ز خواب پاسبان پیدا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰
کی به وصل از سینه عاشق تمنا کم شود؟
نیست ممکن تشنگی از آب دریا کم شود
دامن صحرا نبرد ازخاطر مجنون غبار
این نه آن گرد است کز دامان صحرا کم شود
می کند شور محبت را خموشی مایه دار
چون سر خم باز باشد جوش صهبا کم شود
گریه روغن کشتن آتش بود صورت پذیر
ممکن است از روغن بادام سودا کم شود
از دورویان در جهان آثار یکرنگی نماند
کاش زین گلزار این گلهای رعنا کم شود
گرچه در سنگ ملامت چون شرر گردد نهان
از سر دیوانه هیهات است سودا کم شود
نیست ممکن پختگی تحصیل کردن در وطن
خامی عنبر کجا از جوش دریا کم شود؟
با نفس نتوان غبار از سینه آیینه برد
عشق دردی نیست کز تدبیر عیسی کم شود
دیده آیینه را در خواب کردن مشکل است
خیره چشمان را کجا ذوق تماشا کم شود؟
رشته طول امل را حرص می سازد دراز
حرص هیهات است از پیران دنیا کم شود
برق اگر درهم نوردد صائب این گلزار را
نیست ممکن خاری از باغ تمنا کم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۲
حاش لله از ملامت شوق جانان کم شود
خارخار کعبه از خار مغیلان کم شود
نیست در پیکان سرایت خنده سوفار را
تنگی دلها کی از لبهای خندان کم شود
خون به خون شستن ندارد جزندامت حاصلی
عشق دردی نیست کز سیر گلستان کم شود
وسعت مشرب کند هموار وضع چرخ را
شور سیلاب بهاران در بیابان کم شود
تا بود پیوسته با لعل لب سیراب یار
آب هیهات است از آن چاه زنخدان کم شود
گر به بلبل واگذار دیده بانی باغبان
نیست ممکن برگ سبزی از گلستان کم شود
می کند خم باده کم جوش را پرزورتر
خوبی یوسف کجا از چاه و زندان کم شود
حسن کامل می کند کوتاه دست زلف را
در بلندی سایه خورشید تابان کم شود
دیده شور سکندر تا بود در چاشنی
خضر را کی تشنگی از آب حیوان کم شود؟
عرض نعمت دستگاه حرص را سازد زیاد
نیست ممکن حرص مور از شکرستان کم شود
گر کند صد ماه نو را هر زمان ماه تمام
نیست ممکن ذره ای از مهر تابان کم شود
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
کی جنون دیوانه را از سنگ طفلان کم شود؟
باده نتوانست صائب زنگ غم از دل زدود
از گهر گرد یتیمی کی به طوفان کم شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
حسن چو بی پرده شد دلها به خون غلطان شود
خاک اطلس پوش گردد تیغ چون عریان شود
عشق عالمسوز را تسلیم سازد مهربان
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
ناله عشاق سازد حسن را بیرحم تر
آتش گل را فغان بلبلان دامان شود
در غبار خط نهان گردید آن چشم سیاه
خانه ظالم به اندک فرصتی ویران شود
می گران گردیده است از می پرستیهای من
توبه از می می کنم چندان که می ارزان شود!
در نگیرد صحبت زاهد به صوفی مشربان
زشت در یک دیدن از آیینه رو گردان شود
می کند نان بخیل آیینه دل را سیاه
وای بر آن کس که بر خوان فلک مهمان شود
جنگ دارد ظالم از بی آلتی با خویشتن
خون خود را می خورد گرگی که بی دندان شود
سیل بیکارست چون از خود بر آرد خانه آب
نفس چون طغیان نماید بدتر از شیطان شود
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
خار در ایام خشکی حافظ بستان شود
می رسد فیض سبکروحان به اطراف جهان
می شود آفاق روشن، صبح چون خندان شود
عشق ما را بی نیاز از درد و داغ زخم ساخت
ملک ویران از عدالت زود آبادان شود
خامه صائب چو آغاز گهرریزی کند
زنده رود تازه ای پیدا در اصفاهان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۷
چند قرب یار از غفلت حجاب من شود؟
آب دریا پرده چشم حباب من شود
گر نصیب آتشین رویی کباب من شود
گریه خونین زخوشحالی شراب من شود
شورش من پرده افلاک را بر هم درید
من نه آن بحرم که این کفها نقاب من شود
آن که دارد اعتماد خیرگی بر چشم خویش
سخت می خواهم دچار آفتاب من شود
آن گرانخوابم که نتوانم ز جا برخاستن
دامن محشر اگر بالین خواب من شود
زور بازوی حوادث در بساط روزگار
آنقدر باشد که صرف پیچ و تاب من شود
شور عشق از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
این نمک تا چند پنهان در کباب من شود؟
بیقراری در فلاخن می گذارد کوه را
کیست طاقت تا حریف اضطراب من شود
جلوه شبنم کند در دیده اش طوفان نوح
هر گلستانی که سیراب از سحاب من شود
از کباب خامسوز لاله می گیرد دماغ
مغز هر کس تازه از بوی کباب من شود
من نه آن پروانه ام کز شعله دارم جان دریغ
آتش روی تو می ترسم کباب من شود
در کتاب هستی من نقطه ای بی سهو نیست
حیف از اوقاتی که صرف انتخاب من شود
هر دم آبی که موجش از رگ تلخی بود
در بهارستان خرسندی گلاب من شود
نیست با خورشید نسبت سوز پنهان مرا
موی آتش دیده نبض از اضطراب من شود
با تهیدستی به سایل تازه رو برمی خورم
تشنه هیهات است نومید از سراب من شود
برق نتوانست با من گشت صائب همعنان
کیست مجنون تا تواند همرکاب من شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
از حریصان تشنه چشمی حرص را افزون شود
خاک هیهات است سیر از طعمه قارون شود
حسن را مشاطه ای چون چشم پاک عشق نیست
سرو در آغوش طوق قمریان موزون شود
سینه چاک از نقش می گردد عقیق آبدار
خط مشکین کی حجاب آن لب میگون شود؟
می شود چون گل به اندک فرصتی پا در رکاب
روی هر کس از شراب بیغمی گلگون شود
می کند جوش بهاران آهوان را شیر مست
مستی آن چشم در دوران خط افزون شود
عشق اگر بی پرده سازد لذت آزار را
بر سر خار ملامت رهروان را خون شود
از کمال نو خطان ظاهرپرستان غافلند
خوبی خط پرده فهمیدن مضمون شود
می دهد از چشم لیلی یاد داغ لاله اش
هر که زین دامان صحرا بگذرد مجنون شود
تا توان حاجت روا گردید از درگاه عشق
از چه صائب آدمی از چون خودی ممنون شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۴
دل به دشمن چون ملایم شد مصفا می شود
سنگ با آتش چو نرمی کرد مینا می شود
ای نسیم بی مروت باددستی واگذار
صبح می سوزد نفس تا غنچه ای وا می شود
چون رود بیرون ز باغ آن یوسف گل پیرهن
گل به دامنگیریش دست زلیخا می شود
گرد عصیان بحر رحمت را نمی آرد به جوش
صاف گردد سیل چون واصل به دریا می شود
خاکساران قدردان صحبت یکدیگرند
می جهم گردی اگر از دور پیدا می شود
خیره می گردد نظر از پرتو خال رخش
ذره این بوم و بر خورشید سیما می شود
با خیال یار صحبت داشتن خوش دولتی است
می برم غیرت بر آن عاشق که تنها می شود
اینقدر کیفیت دیدار هم می بوده است؟
تا عرق از چهره اش گل کرد صهبا می شود
صائب از اندیشه آن زلف و کاکل در گذر
فکر چون بسیار در دل ماند سودا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
خانه ای کز نور حسن او مصفا می شود
حلقه بیرون در محو تماشا می شود
هر طلسمی را به نام باددستی بسته اند
چشم یعقوب از نسیم پیرهن وا می شود
شرط قطع وادی هستی مجرد گشتن است
زور می آرد به ره رهرو چو تنها می شود
می زند غیرت نمک بر دیده خونبار من
در سر هرکس که شور عشق پیدا می شود
چون نگرداند رخ از تیغ شهادت مرده دل؟
زشت با آیینه چون شد چهره، رسوا می شود
خودنمایی کار ما را در گره انداخته است
قطره چون برداشت دست از خویش دریا می شود
صد تماشا هست در پوشیدن چشم از جهان
وای بر چشمی که غافل زین تماشا می شود
می زند خود را به ساحل، بازمی گردد به بحر
از محیط عشق هر موجی که پیدا می شود
می فتد در رشته جان صد گره از پیچ وتاب
صائب از زلف سخن تا یک گره وا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
گر به این دستور قد یار رعنا می شود
ناله بیتابی عاشق دوبالا می شود
عمر باقی در زوال عمر فانی بسته است
قطره چون واصل به دریا گشت دریا می شود
حسن آتشدست بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
سرفرازی از زمین پاک باشد نخل را
دامن مریم پر و بال مسیحا می شود
می کشد عشق غیور از حسن سرکش انتقام
عاقبت یوسف گرفتار زلیخا می شود
شاهد از خارج نمی باید خیانت پیشه را
دزد از تغییر رنگ خویش رسوا می شود
سرکشی شد از خشن پوشی یکی صد نفس را
از خس و خاشاک، آتش بیش رعنا می شود
از سفر گردد دل از نور بصیرت بهره مند
در غریبی گوهر ناسفته بینا می شود
جاده با افتادگی صائب به منزل می رسد
گردباد از بیقراری خرج صحرا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
زان رخ گلگون عرق یاقوت احمر می شود
چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود
گر چنین مجنون ما را عشق در شور آورد
دامن دشت جنون صحرای محشر می شود
آب جای باده گلرنگ نتواند گرفت
تشنه دیدار کی قانع به کوثر می شود؟
از گریبان خموشی هر که آرد سر برون
چون چراغ صبحگاهی خرج صرصر می شود
با سر آزاده ام فارغ ز دولت کاین هما
بر سر بی مغز دایم سایه گستر می شود
خجلت از حرف مکرر لازم فهمیدگی است
منفعل کی طوطی از حرف مکرر می شود؟
جلوه های مختلف دارد می دولت که آب
زنگ در آیینه و در تیغ جوهر می شود
آه خون آلود را چندان که می دزدم به دل
از گره چون رشته باران رساتر می شود
نیست خوان پر ز نعمت را به سرپوش احتیاج
کی سر آزادگان قانع به افسر می شود؟