عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
درین دم همدمی آمد خمش کن
که او ناگفته میداند خمش کن
ز جام باده خاموش گویا
تو را بیخویش بنشاند خمش کن
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
که او کس را نرنجاند خمش کن
اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش کن
ز گردشهای تو میداند آن کس
که گردون را بگرداند خمش کن
هر اندیشه که در دل دفن کردی
یکایک بر تو برخواند خمش کن
ز هر اندیشه مرغی آفریند
دران عالم بپرا ند خمش کن
یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ
که یک یک را نمیماند خمش کن
گر آن مه را نمیبینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش کن
ازین عالم و زان عالم مگو زانک
به یک رنگیت میراند خمش کن
که او ناگفته میداند خمش کن
ز جام باده خاموش گویا
تو را بیخویش بنشاند خمش کن
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
که او کس را نرنجاند خمش کن
اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش کن
ز گردشهای تو میداند آن کس
که گردون را بگرداند خمش کن
هر اندیشه که در دل دفن کردی
یکایک بر تو برخواند خمش کن
ز هر اندیشه مرغی آفریند
دران عالم بپرا ند خمش کن
یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ
که یک یک را نمیماند خمش کن
گر آن مه را نمیبینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش کن
ازین عالم و زان عالم مگو زانک
به یک رنگیت میراند خمش کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
چرا منکر شدی ای میر کوران؟
نمیگویم که مجنون را مشوران
تو میگویی که بنما غیبیان را
ستیران را چه نسبت با ستوران؟
درین دریا چه کشتی و چه تخته
درین بخشش چه نزدیکان، چه دوران
عدم دریاست، وین عالم یکی کف
سلیمانیست، وین خلقان چو موران
ز جوش بحر آید کف به هستی
دو پاره کف بود ایران و توران
دران جوشش بگو کوشش چه باشد؟
چه میلافند از صبر این صبوران؟
ازین بحرند زشتان گشته نغزان
ازین موجاند شیرین گشته شوران
نپردازی به من ای شمس تبریز
که در عشقت همیسوزند حوران
نمیگویم که مجنون را مشوران
تو میگویی که بنما غیبیان را
ستیران را چه نسبت با ستوران؟
درین دریا چه کشتی و چه تخته
درین بخشش چه نزدیکان، چه دوران
عدم دریاست، وین عالم یکی کف
سلیمانیست، وین خلقان چو موران
ز جوش بحر آید کف به هستی
دو پاره کف بود ایران و توران
دران جوشش بگو کوشش چه باشد؟
چه میلافند از صبر این صبوران؟
ازین بحرند زشتان گشته نغزان
ازین موجاند شیرین گشته شوران
نپردازی به من ای شمس تبریز
که در عشقت همیسوزند حوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
کجا خواهی ز چنگ ما پریدن؟
که داند دام قدرت را دریدن؟
چو پایت نیست تا از ما گریزی
بنه گردن، رها کن سر کشیدن
دوان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن، گر نمیدانی دویدن
رسن را میگزی ای صید بسته
نبرد این رسن هیچ از گزیدن
نمی بینی سرت اندر زه ماست؟
کمانی، بایدت از زه خمیدن
چه جفته میزنی کز بار رستم؟
یکی دم هشتمت، بهر چریدن
دل دریا ز بیم و هیبت ما
همیجوشد ز موج و از طپیدن
که سنگین اگر آن زخم یابد
ز بند ما نیارد برجهیدن
فلک را تا نگوید امر ما بس
به گرد خاک ما باید تنیدن
هوا شیریست از پستان شیطان
بود عقل تو شیر خر مکیدن
دهان خاک، خشک از حسرت ماست
نیارد جرعهیی بیما چشیدن
که یارد صید ما را قصد کردن؟
که یارد بندهٔ ما را خریدن؟
کسی را که ربودیم و گزیدیم
که را خواهد به غیر ما گزیدن؟
امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن
امان هر دو عالم عاشقان راست
چنین بودند وقت آفریدن
نشاید بره را از جور چوپان
ز چوپان جانب گرگان رمیدن
که این چوپان نریزد خون بره
که او جاوید داند پروریدن
بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند
به کعبه کی تواند بررسیدن؟
که کعبه ناف عالم، پیل بینیست
نتان بینی بر نافی کشیدن
ابابیلی شو و از پیل مگریز
ابابیل است دل در دانه چیدن
بچینند دشمنان را همچو دانه
پیام کعبه را داند شنیدن
ز دل خواهی شدن بر آسمانها
ز دل خواهد گل دولت دمیدن
ز دل خواهی به دلبر راه بردن
ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن
دل از بهر تو یک دیگی بپختهست
زمانی صبر میکن تا پزیدن
دل دلهاست شمس الدین تبریز
نتاند شمس را خفاش دیدن
که داند دام قدرت را دریدن؟
چو پایت نیست تا از ما گریزی
بنه گردن، رها کن سر کشیدن
دوان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن، گر نمیدانی دویدن
رسن را میگزی ای صید بسته
نبرد این رسن هیچ از گزیدن
نمی بینی سرت اندر زه ماست؟
کمانی، بایدت از زه خمیدن
چه جفته میزنی کز بار رستم؟
یکی دم هشتمت، بهر چریدن
دل دریا ز بیم و هیبت ما
همیجوشد ز موج و از طپیدن
که سنگین اگر آن زخم یابد
ز بند ما نیارد برجهیدن
فلک را تا نگوید امر ما بس
به گرد خاک ما باید تنیدن
هوا شیریست از پستان شیطان
بود عقل تو شیر خر مکیدن
دهان خاک، خشک از حسرت ماست
نیارد جرعهیی بیما چشیدن
که یارد صید ما را قصد کردن؟
که یارد بندهٔ ما را خریدن؟
کسی را که ربودیم و گزیدیم
که را خواهد به غیر ما گزیدن؟
امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن
امان هر دو عالم عاشقان راست
چنین بودند وقت آفریدن
نشاید بره را از جور چوپان
ز چوپان جانب گرگان رمیدن
که این چوپان نریزد خون بره
که او جاوید داند پروریدن
بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند
به کعبه کی تواند بررسیدن؟
که کعبه ناف عالم، پیل بینیست
نتان بینی بر نافی کشیدن
ابابیلی شو و از پیل مگریز
ابابیل است دل در دانه چیدن
بچینند دشمنان را همچو دانه
پیام کعبه را داند شنیدن
ز دل خواهی شدن بر آسمانها
ز دل خواهد گل دولت دمیدن
ز دل خواهی به دلبر راه بردن
ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن
دل از بهر تو یک دیگی بپختهست
زمانی صبر میکن تا پزیدن
دل دلهاست شمس الدین تبریز
نتاند شمس را خفاش دیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
اگر تو عاشقی، غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن، وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیدهست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی، مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن
بران آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن، وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیدهست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی، مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن
بران آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
چو بربندند ناگاهت زنخدان
همه کار جهان آن جا زنخ دان
چو میبرند شاخی را ز دو نیم
بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد؟
که قد همچو سروت چنبری کرد؟
نمیبینم تو را آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
تو تا بنشستهیی در دار فانی
نشسته میروی و مینبینی
نشسته میروی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین رفتن سوی اوست
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفیست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی، ای برادر
کله کم جو چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکتهی مستحیله
فریبد چو تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیدهیی، در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
همه کار جهان آن جا زنخ دان
چو میبرند شاخی را ز دو نیم
بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد؟
که قد همچو سروت چنبری کرد؟
نمیبینم تو را آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
تو تا بنشستهیی در دار فانی
نشسته میروی و مینبینی
نشسته میروی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین رفتن سوی اوست
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفیست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی، ای برادر
کله کم جو چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکتهی مستحیله
فریبد چو تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیدهیی، در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
فرود آ تو ز مرکب، بار میبین
وجودت را تو پود و تار میبین
هر آن گلزار کندر هجر ماندهست
سراسر جان او پرخار میبین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار میبین
چو سررشتهی اشارتهاش دیدی
بران رشته برو، گلزار میبین
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار میبین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار میبین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار میبین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار میبین
چو بیمیلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار میبین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار میبین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه بیکار میبین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت میخورم من نار میبین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار میبین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبلها، نه از انبار میبین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار میبین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار میبین
شود دیده گذاره سوی بیسو
در او انوار در انوار میبین
وجودت را تو پود و تار میبین
هر آن گلزار کندر هجر ماندهست
سراسر جان او پرخار میبین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار میبین
چو سررشتهی اشارتهاش دیدی
بران رشته برو، گلزار میبین
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار میبین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار میبین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار میبین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار میبین
چو بیمیلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار میبین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار میبین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه بیکار میبین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت میخورم من نار میبین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار میبین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبلها، نه از انبار میبین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار میبین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار میبین
شود دیده گذاره سوی بیسو
در او انوار در انوار میبین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
ای ساقی و دستگیر مستان
دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان
سررشتهٔ نیستی به ما ده
در حسرت نیست اند، هستان
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است، بزم آن جاست
هر جا که وی است، نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید
عالی کن از آن نهال پستان
دیدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبیند و دهستان
منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمینشیند
خوش در دل ما نشسته است آن
دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان
سررشتهٔ نیستی به ما ده
در حسرت نیست اند، هستان
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است، بزم آن جاست
هر جا که وی است، نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید
عالی کن از آن نهال پستان
دیدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبیند و دهستان
منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمینشیند
خوش در دل ما نشسته است آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
ما شادتریم یا تو، ای جان؟
ما صاف تریم یا دل کان؟
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
ما مستتریم، یا پیاله؟
ما پاکتریم، یا دل و جان؟
در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجب تریم، یا آن؟
ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان
ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان
دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان
ما صاف تریم یا دل کان؟
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
ما مستتریم، یا پیاله؟
ما پاکتریم، یا دل و جان؟
در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجب تریم، یا آن؟
ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان
ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان
دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارت گر صد هزار خانه
ویران کن صد هزار دکان
شورندهٔ صد هزار فتنه
حیرت گه صد هزار حیران
آن دایهٔ عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبک کجا رباید؟
عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس کی پذیرد؟
جانی خواهد چو بحر عمان
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهیست ویران
طوفان تو شهرها شکستهست
یک ده چه زند میان طوفان؟
گفتا ویران مقام گنج است
ویرانهٔ ماست، ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو
تشنیع مزن، مگو پریشان
ویرانه ز توست، چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
حیلت مکن و مگو که رفتم
اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را
تا زنده شوی به روح انسان
گفتی که تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی
آن کردهٔ حق بود، یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش، که صد هزار فرق است
از گفت زبان و نور فرقان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارت گر صد هزار خانه
ویران کن صد هزار دکان
شورندهٔ صد هزار فتنه
حیرت گه صد هزار حیران
آن دایهٔ عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبک کجا رباید؟
عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس کی پذیرد؟
جانی خواهد چو بحر عمان
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهیست ویران
طوفان تو شهرها شکستهست
یک ده چه زند میان طوفان؟
گفتا ویران مقام گنج است
ویرانهٔ ماست، ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو
تشنیع مزن، مگو پریشان
ویرانه ز توست، چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
حیلت مکن و مگو که رفتم
اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را
تا زنده شوی به روح انسان
گفتی که تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی
آن کردهٔ حق بود، یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش، که صد هزار فرق است
از گفت زبان و نور فرقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۶
مال است و زر است مکسب تن
کسب دل، دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید، نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوش تر ز هزار سرو و سوسن
برهم دوزید عشق ما را
بیمنت ریسمان و سوزن
گر خانهٔ عالم است تاریک
بگشاید عشق شصت روزن
ور میترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
کسب دل، دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید، نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوش تر ز هزار سرو و سوسن
برهم دوزید عشق ما را
بیمنت ریسمان و سوزن
گر خانهٔ عالم است تاریک
بگشاید عشق شصت روزن
ور میترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
امروز تو خوش تری و یا من؟
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
عقل از کف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون که به عشق بحر میرفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید، بحر خون دید
بنشست خرد میانهٔ خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سویی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود، نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند، پس اوست مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفتهاش روان شد
میرفت دران عجیب هامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد، یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی، به گلستان هون
ورزان که به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
در پست فلک پری چو عیسی
وندر بالا، فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون که به عشق بحر میرفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید، بحر خون دید
بنشست خرد میانهٔ خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سویی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود، نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند، پس اوست مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفتهاش روان شد
میرفت دران عجیب هامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد، یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی، به گلستان هون
ورزان که به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
در پست فلک پری چو عیسی
وندر بالا، فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
ای دشمن عقل و جان شیرین
نور موسی و طور سینین
ای دوست که زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین
ای هر چه بگویم و نویسم
برخوانده نانبشته، پیشین
ای آن که طبیب دردهایی
بیقرص بنفشه و فسنتین
ای باعث رزق مستمندان
بیقوصره و جوال و خرجین
هر ذوق که غیر حضرت توست
نوش تین است و نیش تنین
دو پاره کلوخ را بگیری
ویسی سازی از آن و رامین
وان نقش از آن فرو تراشی
طینی باشد، میانهٔ طین
پس در کف صنع نقش بندت
لعبتهایند این سلاطین
برهم زنشان چو دو سبو تو
تا بشکند آن یکی به توهین
تا لاف زند که من شکستم
تو بشکسته به دست تکوین
چون بادی را کنی مصور
طاووس شوند و باز و شاهین
شب خواب مسافری ببندی
یعنی که مخسب، خیز، بنشین
بنشین به خیال خانهٔ دل
هر نقش که میکنیم، میبین
نقشی دگری همیفرستیم
تا لقمهٔ او شود نخستین
تا صورت راست را بدانی
در سینه ز صورت دروغین
من از پی اینت نقش کردم
تا کلک مرا کنی تو تحسین
امشب همه نقشها شکارند
از اسب فرو مگیر تو زین
تا روز سوار باش بر صید
مندیش ز بالش و نهالین
می گرد به گرد لیل لیلی
گر مجنونی، زپای منشین
امشب صدقات میدهد شاه
ان الصدقات للمساکین
صاع سلطان اگر بجویی
یابی به جوال ابن یامین
بس کن که دعا بسی بکردی
گوش آر ازین سپس به آمین
نور موسی و طور سینین
ای دوست که زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین
ای هر چه بگویم و نویسم
برخوانده نانبشته، پیشین
ای آن که طبیب دردهایی
بیقرص بنفشه و فسنتین
ای باعث رزق مستمندان
بیقوصره و جوال و خرجین
هر ذوق که غیر حضرت توست
نوش تین است و نیش تنین
دو پاره کلوخ را بگیری
ویسی سازی از آن و رامین
وان نقش از آن فرو تراشی
طینی باشد، میانهٔ طین
پس در کف صنع نقش بندت
لعبتهایند این سلاطین
برهم زنشان چو دو سبو تو
تا بشکند آن یکی به توهین
تا لاف زند که من شکستم
تو بشکسته به دست تکوین
چون بادی را کنی مصور
طاووس شوند و باز و شاهین
شب خواب مسافری ببندی
یعنی که مخسب، خیز، بنشین
بنشین به خیال خانهٔ دل
هر نقش که میکنیم، میبین
نقشی دگری همیفرستیم
تا لقمهٔ او شود نخستین
تا صورت راست را بدانی
در سینه ز صورت دروغین
من از پی اینت نقش کردم
تا کلک مرا کنی تو تحسین
امشب همه نقشها شکارند
از اسب فرو مگیر تو زین
تا روز سوار باش بر صید
مندیش ز بالش و نهالین
می گرد به گرد لیل لیلی
گر مجنونی، زپای منشین
امشب صدقات میدهد شاه
ان الصدقات للمساکین
صاع سلطان اگر بجویی
یابی به جوال ابن یامین
بس کن که دعا بسی بکردی
گوش آر ازین سپس به آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
برخیز و صبوح را برنجان
ای روی تو آفتاب رخشان
جانها که ز راه نو رسیدند
بر مایدهٔ قدیم بنشان
جانها که پرید دوش در خواب
در عالم غیب شد پریشان
هر جان به ولایتی و شهری
آواره شدند، چون غریبان
مرغان رمیده را فراز آر
حراقه بزن، صفیر برخوان
هرچ آوردند از ره آورد
بی خود کنشان و جمله بستان
زیرا هر گل که برگ دارد
او بر نخورد ازین گلستان
عقلی باید زعقل بیزار
خوش نیست قلاوزی زحیران
جغد است قلاوز و همه راه
در هر قدمی هزار ویران
ای باز خدا درآ به آواز
از کنگرههای شهر سلطان
این راه بزن که اندرین راه
خفت اشتر و مست شد شتربان
ای روی تو آفتاب رخشان
جانها که ز راه نو رسیدند
بر مایدهٔ قدیم بنشان
جانها که پرید دوش در خواب
در عالم غیب شد پریشان
هر جان به ولایتی و شهری
آواره شدند، چون غریبان
مرغان رمیده را فراز آر
حراقه بزن، صفیر برخوان
هرچ آوردند از ره آورد
بی خود کنشان و جمله بستان
زیرا هر گل که برگ دارد
او بر نخورد ازین گلستان
عقلی باید زعقل بیزار
خوش نیست قلاوزی زحیران
جغد است قلاوز و همه راه
در هر قدمی هزار ویران
ای باز خدا درآ به آواز
از کنگرههای شهر سلطان
این راه بزن که اندرین راه
خفت اشتر و مست شد شتربان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
هر خوشی که فوت شد از تو، مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟
چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزیست بیچون، کاید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه، در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسپ و زین
از پس این پردهها، ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند، آن که نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید، در خیال آید پدید
تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا وذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه، وگرنی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوش تر بگوید، تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری، گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان، اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟
چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزیست بیچون، کاید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه، در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسپ و زین
از پس این پردهها، ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند، آن که نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید، در خیال آید پدید
تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا وذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه، وگرنی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوش تر بگوید، تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری، گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان، اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایهٔ خویشی، فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایهٔ خود؟ نور او را هم ببین
درفکندهی خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو، در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر که در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
از ستارهی روز باشد ایمنی کاروان
زان که با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغ شب چون روز بیند، گوید این ظلمت ز چیست؟
زان که او گشتهست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهر شب درو محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایهٔ خویشی، فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایهٔ خود؟ نور او را هم ببین
درفکندهی خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو، در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر که در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
از ستارهی روز باشد ایمنی کاروان
زان که با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغ شب چون روز بیند، گوید این ظلمت ز چیست؟
زان که او گشتهست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهر شب درو محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای ز تو مه پای کوبان، وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش میخورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش میرسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان
میرسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال میگویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه میداند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که میبیند که میل دلبر اندر شهرگیست
اشک میبارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی میشود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو، دیو کلان
سر اندیشهی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نهیی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همییابد امان
سربلندی سرو و خندهی گل، نوای عندلیب
میوههای گرم رو، سر دم سرد خزان
برگها لرزان چه میلرزید، وقت شادی است
دامها در دانههای خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشهی گران
آن گل سوری، ستیزهی گل، دکانی باز کرد
رنگها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه میبینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس میداری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهیی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی میدهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را همیگفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانهها کندر درون داری نهان
گفت چون دانستهیی از سر من؟ گفتا بدانک
مینگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیادهی حاج میآیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسنهای رسان
این چمنها، وین سمن، وین میوهها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضهی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد بینردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخها چون مادیان
میرسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری میسازد این جا آشیان
صد هزاران غیب میگویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییلهی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود بیبادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضهست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه میگوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل داناییست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
آن که لاشرقیة بودهست و لاغربیة
زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش میخورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش میرسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان
میرسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال میگویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه میداند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که میبیند که میل دلبر اندر شهرگیست
اشک میبارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی میشود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو، دیو کلان
سر اندیشهی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نهیی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همییابد امان
سربلندی سرو و خندهی گل، نوای عندلیب
میوههای گرم رو، سر دم سرد خزان
برگها لرزان چه میلرزید، وقت شادی است
دامها در دانههای خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشهی گران
آن گل سوری، ستیزهی گل، دکانی باز کرد
رنگها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه میبینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس میداری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهیی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی میدهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را همیگفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانهها کندر درون داری نهان
گفت چون دانستهیی از سر من؟ گفتا بدانک
مینگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیادهی حاج میآیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسنهای رسان
این چمنها، وین سمن، وین میوهها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضهی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد بینردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخها چون مادیان
میرسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری میسازد این جا آشیان
صد هزاران غیب میگویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییلهی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود بیبادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضهست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه میگوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل داناییست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
آن که لاشرقیة بودهست و لاغربیة
زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیت انا بنیناها و انا موسعون
کشنود این بانگ را، بیگوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج، برروید
تعرج الروح الیه والملایک اجمعون
کی تراشد نردبان چرخ؟ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون
تا تراشیده نگردی تو به تیشهی صبر و شکر
لایلقیها فرو میخوان و الاالصابرون
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون
پایهیی چند اربرآیی، باشی اصحاب الیمین
وررسی بر بام خود السابقون السابقون
گر ز صوفی خانهٔ گردونی ای صوفی برآ
وندرا اندر صف انا لنحن الصافون
ورفقیری، کوس تم الفقر فهوالله بزن
ورفقیهی، پاک باش از انهم لا یفقهون
گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم، پیوند با مایسطرون
چشم شوخ سوف یبصر باش، پیش از یبصرون
چو مداهن نرم ساری چیست پیش یدهنون
چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون
بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
مکر ایشان، باغ ایشان، سوخته هم نایمون
آیت انا بنیناها و انا موسعون
کشنود این بانگ را، بیگوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج، برروید
تعرج الروح الیه والملایک اجمعون
کی تراشد نردبان چرخ؟ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون
تا تراشیده نگردی تو به تیشهی صبر و شکر
لایلقیها فرو میخوان و الاالصابرون
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون
پایهیی چند اربرآیی، باشی اصحاب الیمین
وررسی بر بام خود السابقون السابقون
گر ز صوفی خانهٔ گردونی ای صوفی برآ
وندرا اندر صف انا لنحن الصافون
ورفقیری، کوس تم الفقر فهوالله بزن
ورفقیهی، پاک باش از انهم لا یفقهون
گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم، پیوند با مایسطرون
چشم شوخ سوف یبصر باش، پیش از یبصرون
چو مداهن نرم ساری چیست پیش یدهنون
چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون
بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
مکر ایشان، باغ ایشان، سوخته هم نایمون