عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
تا خط به دور ماه رخت هاله بسته است
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
راهی به حق ز هر دل در خون نشسته است
این در به روی گبر و مسلمان نبسته است
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
کاین مرغ پر شکسته قفس ها شکسته است
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آیینه زنگ بسته است
خط امان ز تیغ حوادث گرفته است
آزاده ای که بند علایق گسسته است
از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است
دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است
رگهای جان باده کشان در کشاکش است
امروز باز رشته سازی گسسته است
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
سنگین دلی که توبه ما را شکسته است!
نتوان به ما رسید ز غمازی نشان
نقش پی رمیده دلان جسته جسته است
خون گریه می کند در و دیار روزگار
تا شیشه دل که خدایا شکسته است
صائب گشوده اند به رویش در بهشت
هر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
راهی به حق ز هر دل در خون نشسته است
این در به روی گبر و مسلمان نبسته است
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
کاین مرغ پر شکسته قفس ها شکسته است
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آیینه زنگ بسته است
خط امان ز تیغ حوادث گرفته است
آزاده ای که بند علایق گسسته است
از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است
دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است
رگهای جان باده کشان در کشاکش است
امروز باز رشته سازی گسسته است
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
سنگین دلی که توبه ما را شکسته است!
نتوان به ما رسید ز غمازی نشان
نقش پی رمیده دلان جسته جسته است
خون گریه می کند در و دیار روزگار
تا شیشه دل که خدایا شکسته است
صائب گشوده اند به رویش در بهشت
هر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
پیری اگر چه بال و پرم را شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
هر کس بیاض گردن او را ندیده است
افسانه ای ز صبح قیامت شنیده است
آفاق محو قد قیامت خرام اوست
این مصرع بلند به عالم دویده است
آب حیات، خشک بود در مذاق او
هر کس به مستی آن لب میگون مکیده است
جز سبز تلخ من که برآورده است خط
تیغ سیاه تاب به جوهر که دیده است
خونی که مشک گشت دلش می شود سیاه
زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
معیار آرمیدگی مجلس است شمع
تا دل بجاست وضع جهان آرمیده است
صائب ز برگریز برد فیض نوبهار
چون غنچه هر که سر به گریبان کشیده است
افسانه ای ز صبح قیامت شنیده است
آفاق محو قد قیامت خرام اوست
این مصرع بلند به عالم دویده است
آب حیات، خشک بود در مذاق او
هر کس به مستی آن لب میگون مکیده است
جز سبز تلخ من که برآورده است خط
تیغ سیاه تاب به جوهر که دیده است
خونی که مشک گشت دلش می شود سیاه
زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
معیار آرمیدگی مجلس است شمع
تا دل بجاست وضع جهان آرمیده است
صائب ز برگریز برد فیض نوبهار
چون غنچه هر که سر به گریبان کشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
ما را ز عشق درد و غم بیکرانه است
دریای بیکنار سراسر میانه است
غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را
در خواب نیز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حیات هست
کاین شمع در کمین نسیم بهانه است
شد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاست
با آن که سالهاست درین شیشه خانه است
هر چند روزگار کند شور بیشتر
خواب گران غفلت ما را فسانه است
از حرف سخن، روی نتابند مبرمان
مرغ حریص را گره دام دانه است
بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر
موی سفید گشته ما تازیانه است
از دلبران طلب خبر دل رمیدگان
چون تیر در کمان نبود بر نشانه است
در گوشه قفس مگر از دل برآورم
این خارها که در دلم از آشیانه است
گردید از نظاره ما حس شوخ چشم
بر آهوی رمیده، نگه تازیانه است
در خاکساری آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است
دریای بیکنار سراسر میانه است
غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را
در خواب نیز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حیات هست
کاین شمع در کمین نسیم بهانه است
شد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاست
با آن که سالهاست درین شیشه خانه است
هر چند روزگار کند شور بیشتر
خواب گران غفلت ما را فسانه است
از حرف سخن، روی نتابند مبرمان
مرغ حریص را گره دام دانه است
بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر
موی سفید گشته ما تازیانه است
از دلبران طلب خبر دل رمیدگان
چون تیر در کمان نبود بر نشانه است
در گوشه قفس مگر از دل برآورم
این خارها که در دلم از آشیانه است
گردید از نظاره ما حس شوخ چشم
بر آهوی رمیده، نگه تازیانه است
در خاکساری آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
تا در ترددست نفس، جان روانه است
بر باد پای عمر، نفس تازیانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
مرغ ملول را ته بال آشیانه است
گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت
پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است
آوازه رحیل کز او خوابهاست تلخ
پای به خواب رفته ما را فسانه است
کوتاه دیدگی است نفس راست ساختن
بر توسنی که موج نفس تازیانه است
حیرت امان نمی دهدم تا نفس کشم
بیچاره طوطیی که در آیینه خانه است
زین سرکشان که گردن دعوی کشیده اند
از هر که عشق گرد برآرد نشانه است
روی شکفته خرده جان را دهد به باد
کم عمری گل از نفس بیغمانه است
دل می برد به چین جبین دلربای من
این صید پیشه را گره دام دانه است
پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
در محفلی که پای ادب در میانه است
روشندلان ز هر دو جهانند بی نیاز
خورشید را ز چهره زرین خزانه است
روی زمین ز شکوه گردون لبالب است
هر کس که هست زخمی ازین شیشه خانه است
آبی که زندگانی جاوید می دهد
دارد اگر وجود، شراب شبانه است
آغوش بحر بی گهر شاهوار نیست
دل چون دو نیم شد صدف آن یگانه است
تسلیم می کند به ستم ظلم را دلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه است
هر کس به قدر هوش خود آزار می کشد
در بحر پر کنار، خطر بیکرانه است
صائب ز کوی عشق به جایی نمی روم
چون کعبه قتلگاه من این آستانه است
بر باد پای عمر، نفس تازیانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
مرغ ملول را ته بال آشیانه است
گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت
پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است
آوازه رحیل کز او خوابهاست تلخ
پای به خواب رفته ما را فسانه است
کوتاه دیدگی است نفس راست ساختن
بر توسنی که موج نفس تازیانه است
حیرت امان نمی دهدم تا نفس کشم
بیچاره طوطیی که در آیینه خانه است
زین سرکشان که گردن دعوی کشیده اند
از هر که عشق گرد برآرد نشانه است
روی شکفته خرده جان را دهد به باد
کم عمری گل از نفس بیغمانه است
دل می برد به چین جبین دلربای من
این صید پیشه را گره دام دانه است
پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
در محفلی که پای ادب در میانه است
روشندلان ز هر دو جهانند بی نیاز
خورشید را ز چهره زرین خزانه است
روی زمین ز شکوه گردون لبالب است
هر کس که هست زخمی ازین شیشه خانه است
آبی که زندگانی جاوید می دهد
دارد اگر وجود، شراب شبانه است
آغوش بحر بی گهر شاهوار نیست
دل چون دو نیم شد صدف آن یگانه است
تسلیم می کند به ستم ظلم را دلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه است
هر کس به قدر هوش خود آزار می کشد
در بحر پر کنار، خطر بیکرانه است
صائب ز کوی عشق به جایی نمی روم
چون کعبه قتلگاه من این آستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
یک دم صفای عالم غدار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشت
ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت
افغان که عندلیب مرا عمر در بهار
گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت
غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد
عمرم تمام در نفس باز پس گذشت
دلجویی بهار تلافی کند مگر
از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت
در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط
اوقات من تمام به پاس نفس گذشت
صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم
عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت
دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز
صد بار مست دید مرا و عسس گذشت
صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب
بود و نمود او همه در یک نفس گذشت
ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت
افغان که عندلیب مرا عمر در بهار
گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت
غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد
عمرم تمام در نفس باز پس گذشت
دلجویی بهار تلافی کند مگر
از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت
در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط
اوقات من تمام به پاس نفس گذشت
صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم
عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت
دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز
صد بار مست دید مرا و عسس گذشت
صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب
بود و نمود او همه در یک نفس گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
لطف بتان جانگدازتر ز عتاب است
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
خود به خود چشم تو در گفتارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
خانه بر دوشی که سیر کوچه زنجیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
گرچه انفاس گرامی سینه صرف آه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
هر که دل زان پنجه مژگان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد