عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۳
که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟
فرد خورشید که می گفت که باطل گردد؟
می تواند ز رخ شمع کسی گل چیدن
که چو پروانه به گرد سر محفل گردد
ناف دریاست چو گرداب مرا لنگرگاه
نیستم موج که سعیم پی ساحل گردد
مرغ روح شهدا پر به پر هم بسته است
زهره کیست که گرد سر قاتل گردد؟
سخن تلخ فرو برده و قهقه زده ام
کام من تلخ کی از زهر هلاهل گردد؟
سر مژگان سبکرو به سلامت باشد!
پا اگر آبله از دوری منزل گردد
شبنم آینه کس چهره خورشید نکر
به چه رو با رخش آیینه مقابل گردد؟
فرد خورشید که می گفت که باطل گردد؟
می تواند ز رخ شمع کسی گل چیدن
که چو پروانه به گرد سر محفل گردد
ناف دریاست چو گرداب مرا لنگرگاه
نیستم موج که سعیم پی ساحل گردد
مرغ روح شهدا پر به پر هم بسته است
زهره کیست که گرد سر قاتل گردد؟
سخن تلخ فرو برده و قهقه زده ام
کام من تلخ کی از زهر هلاهل گردد؟
سر مژگان سبکرو به سلامت باشد!
پا اگر آبله از دوری منزل گردد
شبنم آینه کس چهره خورشید نکر
به چه رو با رخش آیینه مقابل گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۴
در واکرده، در بسته ز دربان گردد
دولت از خانه در بسته گریزان گردد
آه مظلوم اثر در دل ظالم نکند
در سیه خانه کجا دود نمایان گردد؟
زان به صحرا ننهم روی که مجنون مرا
آتشی نیست که محتاج به دامان گردد
کوه را شورش من سر به بیابان داده است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان گردد
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
طوطی از آینه صاف زبان دان گردد
شود از خواب گران بیش سبکسیری عمر
سیل چون گشت گرانسنگ شتابان گردد
گر چنین تنگ شود دایره عیش و نشاط
پسته در پوست محال است که خندان گردد
می شمارم ز گرانسنگی غفلت مخمل
بستر خوابم اگر خار مغیلان گردد
می شود همچو مه بدر دلش نورانی
هرکه قانع چو مه نو به لب نان گردد
تن به لنگر ندهد کشتی طوفان زدگان
سر عاشق چه خیال است بسامان گردد؟
شد ز داغ جگر لاله مبرهن صائب
که ته دل، سیه از نعمت الوان گردد
دولت از خانه در بسته گریزان گردد
آه مظلوم اثر در دل ظالم نکند
در سیه خانه کجا دود نمایان گردد؟
زان به صحرا ننهم روی که مجنون مرا
آتشی نیست که محتاج به دامان گردد
کوه را شورش من سر به بیابان داده است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان گردد
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
طوطی از آینه صاف زبان دان گردد
شود از خواب گران بیش سبکسیری عمر
سیل چون گشت گرانسنگ شتابان گردد
گر چنین تنگ شود دایره عیش و نشاط
پسته در پوست محال است که خندان گردد
می شمارم ز گرانسنگی غفلت مخمل
بستر خوابم اگر خار مغیلان گردد
می شود همچو مه بدر دلش نورانی
هرکه قانع چو مه نو به لب نان گردد
تن به لنگر ندهد کشتی طوفان زدگان
سر عاشق چه خیال است بسامان گردد؟
شد ز داغ جگر لاله مبرهن صائب
که ته دل، سیه از نعمت الوان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۵
خواب هرکس ز خیال تو پریشان گردد
زلف شب در نظرش سنبل و ریحان گردد
دلم آشفته ز جمعیت یاران گردد
همچو سی پاره که در جمع پریشان گردد
می شود فاختگان را خط آزادی سرو
در ریاضی که نهال تو خرامان گردد
هرکه چون شانه کند دست درازی با زلف
تخته مشق دو صد زخم نمایان گردد
می دهد دست نوازش دل ما را تسکین
بحر ساکن اگر از پنجه مرجان گردد
می دهد رخنه لب زود سر سبز به باد
جای رحم است بر آن پسته که خندان گردد
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
که اگر باز ستانند دو چندان گردد!
از تماشای رخت حیرت صائب افزود
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
زلف شب در نظرش سنبل و ریحان گردد
دلم آشفته ز جمعیت یاران گردد
همچو سی پاره که در جمع پریشان گردد
می شود فاختگان را خط آزادی سرو
در ریاضی که نهال تو خرامان گردد
هرکه چون شانه کند دست درازی با زلف
تخته مشق دو صد زخم نمایان گردد
می دهد دست نوازش دل ما را تسکین
بحر ساکن اگر از پنجه مرجان گردد
می دهد رخنه لب زود سر سبز به باد
جای رحم است بر آن پسته که خندان گردد
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
که اگر باز ستانند دو چندان گردد!
از تماشای رخت حیرت صائب افزود
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۷
چشم شوخ تو چو بر همزن مژگان گردد
دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردد
در غبار دل ما آه عبث پیچیده است
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
حیرت وصل زبان بند لب گفتارست
طوطی آن به که جدا از شکرستان گردد
بی حجاب تن خاکی نرسد جان به کمال
پسته بی پوست محال است که خندان گردد
داغ محرومی اگر آب کند سایل را
به ازان است که شرمنده احسان گردد
از کفن جامه احرام سرانجام دهد
هرکه را درد طلب سلسله جنبان گردد
عشق هر روز شد از روز دگر مشکلتر
نیست در طالع این کار که آسان گردد
هرکه چون آبله در حلقه آهل نظرست
هر قدم گرد سر خار مغیلان گردد
در پریخانه دل نیست قرارش صائب
طفل اشکی که بدآموز به دامان گردد
دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردد
در غبار دل ما آه عبث پیچیده است
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
حیرت وصل زبان بند لب گفتارست
طوطی آن به که جدا از شکرستان گردد
بی حجاب تن خاکی نرسد جان به کمال
پسته بی پوست محال است که خندان گردد
داغ محرومی اگر آب کند سایل را
به ازان است که شرمنده احسان گردد
از کفن جامه احرام سرانجام دهد
هرکه را درد طلب سلسله جنبان گردد
عشق هر روز شد از روز دگر مشکلتر
نیست در طالع این کار که آسان گردد
هرکه چون آبله در حلقه آهل نظرست
هر قدم گرد سر خار مغیلان گردد
در پریخانه دل نیست قرارش صائب
طفل اشکی که بدآموز به دامان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۱
چون ز می صفحه رخسار تو گلگون گردد
چشم نظارگیان کاسه پر خون گردد
حسن را آینه صاف بود روشنگر
چه عجب لیلی اگر واله مجنون گردد؟
کرد از بوسه مرا آن لب نوخط معمور
روزی از پاس نمک داشتن افزون گردد
هرکه دیوانه شد، از پند نگردد عاقل
خون چو شد مشک، محال است دگر خون گردد
خط لب لعل ترا توبه ز خونخواری داد
دل عاشق به چه امید دگر خون گردد؟
نیست از گرد گنه رحمت یزدان را باک
بحر از سیل محال است دگرگون گردد
فیض حق در دل آلوده نگردد نازل
خم چو بی باده شود جای فلاطون گردد
نرسد دام تهی چشم به گرد عنقا
چون کسی باخبر از عالم بیچون گردد؟
چاره غفلت سرشار بود بیداری
کاین سپه زود پریشان ز شبیخون گردد
غوطه در خون زده از حسرت شیرین، چه عجب
دوش فرهاد اگر مسند گلگون گردد
گر چنین خواجه به سیم و زر خود تکیه کند
زود همصحبت و همخانه قارون گردد
حسن صائب ز هوادار کند نشو و نما
سرو در زیر پر فاخته موزون گردد
چشم نظارگیان کاسه پر خون گردد
حسن را آینه صاف بود روشنگر
چه عجب لیلی اگر واله مجنون گردد؟
کرد از بوسه مرا آن لب نوخط معمور
روزی از پاس نمک داشتن افزون گردد
هرکه دیوانه شد، از پند نگردد عاقل
خون چو شد مشک، محال است دگر خون گردد
خط لب لعل ترا توبه ز خونخواری داد
دل عاشق به چه امید دگر خون گردد؟
نیست از گرد گنه رحمت یزدان را باک
بحر از سیل محال است دگرگون گردد
فیض حق در دل آلوده نگردد نازل
خم چو بی باده شود جای فلاطون گردد
نرسد دام تهی چشم به گرد عنقا
چون کسی باخبر از عالم بیچون گردد؟
چاره غفلت سرشار بود بیداری
کاین سپه زود پریشان ز شبیخون گردد
غوطه در خون زده از حسرت شیرین، چه عجب
دوش فرهاد اگر مسند گلگون گردد
گر چنین خواجه به سیم و زر خود تکیه کند
زود همصحبت و همخانه قارون گردد
حسن صائب ز هوادار کند نشو و نما
سرو در زیر پر فاخته موزون گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۳
گر چنین خون دل ازان طره مشکین گردد
شانه را دست در آن زلف نگارین گردد
کار عشاق کند صورتی آخر پیدا
تیشه کوهکن آیینه شیرین گردد
حسن بی شرم کند اهل هوس را گستاخ
خنده گل سبب جرأت گلچین گردد
سخن عشق کند در دل افسرده اثر
مرده در گور اگر زنده به تلقین گردد
حرص دنیا شود افزون ز کهنسالیها
خار هر چند شود خشک شلایین گردد
عمر غفلت زدگان زود به انجام رسد
که سبکسیر شود سیل چو سنگین گردد
رنگی از گلشن در بسته ندارد گلچین
هر که خاموش شد ایمن ز سخن چین گردد
نه چنان کشتی بیتابی من دریایی است
که وصال تو مرا لنگر تسکین گردد
صلح با ذره ز خورشید جهانتاب کند
هرکه قانع به زر از چهره زرین گردد
طایری را که ز دام تو رهایی جوید
نقش بر بال و پرش چنگل شاهین گردد
با خودی ره نتوان برد به یزدان صائب
هر که پوشد نظر از خویش خدابین گردد
شانه را دست در آن زلف نگارین گردد
کار عشاق کند صورتی آخر پیدا
تیشه کوهکن آیینه شیرین گردد
حسن بی شرم کند اهل هوس را گستاخ
خنده گل سبب جرأت گلچین گردد
سخن عشق کند در دل افسرده اثر
مرده در گور اگر زنده به تلقین گردد
حرص دنیا شود افزون ز کهنسالیها
خار هر چند شود خشک شلایین گردد
عمر غفلت زدگان زود به انجام رسد
که سبکسیر شود سیل چو سنگین گردد
رنگی از گلشن در بسته ندارد گلچین
هر که خاموش شد ایمن ز سخن چین گردد
نه چنان کشتی بیتابی من دریایی است
که وصال تو مرا لنگر تسکین گردد
صلح با ذره ز خورشید جهانتاب کند
هرکه قانع به زر از چهره زرین گردد
طایری را که ز دام تو رهایی جوید
نقش بر بال و پرش چنگل شاهین گردد
با خودی ره نتوان برد به یزدان صائب
هر که پوشد نظر از خویش خدابین گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۴
منحرف از نگه آن قبله ابرو گردد
این ترازوی سبکروح به یک مو گردد
بی سخن می برد از هوش نظربازان را
آه ازان روز که آن چشم سخنگو گردد
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشد
هر کجا جلوه گر آن قامت دلجو گردد
خاطر جمع بود در گره دلتنگی
گل نشکفته محال است که بی بو گردد
راز پنهان فلک ابجد طفلانه اوست
هرکه را جام جم از کاسه زانو گردد
پله عشرتش از قاف گرانسنگ ترست
در دل هرکه خدنگ تو ترازو گردد
دامن افشان ز ریاضی که تو بیرون آیی
سرو انگشت ندامت به لب جو گردد
هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
می توان چید گل از یار چو بدخو گردد
هرکه شد واله و دیوانه لیلی نگهان
در نظر موج سرابش رم آهو گردد
سر مویی به دل خلق گرانی مپسند
که ترازوی مکافات به یک مو گردد
ماند در صفحه رخسار تو صائب حیران
طوطی از آینه هرچند سخنگو گردد
این ترازوی سبکروح به یک مو گردد
بی سخن می برد از هوش نظربازان را
آه ازان روز که آن چشم سخنگو گردد
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشد
هر کجا جلوه گر آن قامت دلجو گردد
خاطر جمع بود در گره دلتنگی
گل نشکفته محال است که بی بو گردد
راز پنهان فلک ابجد طفلانه اوست
هرکه را جام جم از کاسه زانو گردد
پله عشرتش از قاف گرانسنگ ترست
در دل هرکه خدنگ تو ترازو گردد
دامن افشان ز ریاضی که تو بیرون آیی
سرو انگشت ندامت به لب جو گردد
هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
می توان چید گل از یار چو بدخو گردد
هرکه شد واله و دیوانه لیلی نگهان
در نظر موج سرابش رم آهو گردد
سر مویی به دل خلق گرانی مپسند
که ترازوی مکافات به یک مو گردد
ماند در صفحه رخسار تو صائب حیران
طوطی از آینه هرچند سخنگو گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۶
صبر در عشق ز دلها سفری می گردد
کوه در راه طلب کبک دری می گردد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
دولت ماه به یک شب سپری می گردد
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار
خنده بر غنچه نسیم سحری می گردد
از نظرها ز خط سبز شود پنهان حسن
آدمیزاد درین شیشه پری می گردد
غوطه در خون زند آن کس که کند غمازی
صبح خونین جگر از پرده دری می گردد
همچو آیینه که در شارع عام آویزند
عمر من صرف پریشان نظری می گردد
سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هر که شود خم، سپری می گردد
شد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمان
شاخ هر چند خم از پر ثمری می گردد
عشق گردید هوس در دل سودا زده ام
دیو در شیشه عشاق پری می گردد
هر کجا کار به افتادگی از پیش رود
بال و پر باعث بی بال و پری می گردد
می شود نقص بصیرت سبب وسعت رزق
تنگ این دایره از دیده وری می گردد
صائب آرام دل من به جناح سفرست
تا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
کوه در راه طلب کبک دری می گردد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
دولت ماه به یک شب سپری می گردد
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار
خنده بر غنچه نسیم سحری می گردد
از نظرها ز خط سبز شود پنهان حسن
آدمیزاد درین شیشه پری می گردد
غوطه در خون زند آن کس که کند غمازی
صبح خونین جگر از پرده دری می گردد
همچو آیینه که در شارع عام آویزند
عمر من صرف پریشان نظری می گردد
سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هر که شود خم، سپری می گردد
شد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمان
شاخ هر چند خم از پر ثمری می گردد
عشق گردید هوس در دل سودا زده ام
دیو در شیشه عشاق پری می گردد
هر کجا کار به افتادگی از پیش رود
بال و پر باعث بی بال و پری می گردد
می شود نقص بصیرت سبب وسعت رزق
تنگ این دایره از دیده وری می گردد
صائب آرام دل من به جناح سفرست
تا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۰
کلفت از سینه می ناب برون می آرد
گرد ازین غمکده سیلاب برون می آرد
شانه گر غور در آن زلف گرهگیر کند
تا قیامت دل بیتاب برون می آرد
هرکه از حلقه آن زلف برآرد دل را
کشتی خویش ز گرداب برون می آرد
شمع را شوق تماشای تو در بزم شراب
شب آدینه ز محراب برون می آرد
در حریمی که لب لعل تو میکش باشد
قدح از خویش می ناب برون می آرد
ساده لوحی که ز گردون به کجی خواهد کام
گوهر از بحر به قلاب برون می آرد
هر که عریان شود از جامه هستی چو کتان
سر ز پیراهن مهتاب برون می آرد
غیر دندان تو در دایره هستی نیست
آسیایی که ز خود آب برون می آرد
جذبه خون من از شوق شهادت صائب
تیغ از پنجه قصاب برون می آرد
گرد ازین غمکده سیلاب برون می آرد
شانه گر غور در آن زلف گرهگیر کند
تا قیامت دل بیتاب برون می آرد
هرکه از حلقه آن زلف برآرد دل را
کشتی خویش ز گرداب برون می آرد
شمع را شوق تماشای تو در بزم شراب
شب آدینه ز محراب برون می آرد
در حریمی که لب لعل تو میکش باشد
قدح از خویش می ناب برون می آرد
ساده لوحی که ز گردون به کجی خواهد کام
گوهر از بحر به قلاب برون می آرد
هر که عریان شود از جامه هستی چو کتان
سر ز پیراهن مهتاب برون می آرد
غیر دندان تو در دایره هستی نیست
آسیایی که ز خود آب برون می آرد
جذبه خون من از شوق شهادت صائب
تیغ از پنجه قصاب برون می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۱
تیغ سیراب تو فیض دم عیسی دارد
خون اگر بر سر این آب شود جا دارد
می زداید نفس صدق ز دلها زنگار
صبح در چهره گشایی ید بیضا دارد
جان روشن ز دم تیغ نمی اندیشد
شمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟
گر چه نی عقده خود را نتواند وا کرد
در گشاد گره دل ید طولی دارد
اگر از حلقه زنجیر کشد مجنون پای
دیگر این سلسله را کیست که برپا دارد؟
گر چه چشم تو نبیند به تو پا از ناز
خم ابروی تو خم در خم دلها دارد
دل سنگین ترا حلقه بیرون درست
ناله من که اثر در دل خارا دارد
چهره او ز نگه گر نشود گرد آلود
نه به یک چشم، به صد چشم تماشا دارد
چون برآرد ز گریبان سر خود را مجنون؟
که سیه خانه لیلی ز سویدا دارد
رنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نیست
شبنم از برگ گل آتش به ته پا دارد
لنگر از قافله ریگ روان می طلبد
هرکه آسودگی از عمر تمنا دارد
تو ز طفلی همه تن دیده حیران شده ای
ورنه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب از گردش چشم که دگر مست شدی؟
که سخنهای تو کیفیت صهبا دارد
خون اگر بر سر این آب شود جا دارد
می زداید نفس صدق ز دلها زنگار
صبح در چهره گشایی ید بیضا دارد
جان روشن ز دم تیغ نمی اندیشد
شمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟
گر چه نی عقده خود را نتواند وا کرد
در گشاد گره دل ید طولی دارد
اگر از حلقه زنجیر کشد مجنون پای
دیگر این سلسله را کیست که برپا دارد؟
گر چه چشم تو نبیند به تو پا از ناز
خم ابروی تو خم در خم دلها دارد
دل سنگین ترا حلقه بیرون درست
ناله من که اثر در دل خارا دارد
چهره او ز نگه گر نشود گرد آلود
نه به یک چشم، به صد چشم تماشا دارد
چون برآرد ز گریبان سر خود را مجنون؟
که سیه خانه لیلی ز سویدا دارد
رنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نیست
شبنم از برگ گل آتش به ته پا دارد
لنگر از قافله ریگ روان می طلبد
هرکه آسودگی از عمر تمنا دارد
تو ز طفلی همه تن دیده حیران شده ای
ورنه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب از گردش چشم که دگر مست شدی؟
که سخنهای تو کیفیت صهبا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۷
آه عشاق سینه روز اثرها دارد
شب این طایفه در پرده سحرها دارد
بر سر راز تو چون بید دلم می لرزد
شیشه از باده پر زور خطرها دارد
دل ازان موی میان چون به سلامت گذرد؟
از کمر وحشی رم کرده خطرها دارد
دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
کاین حبابی است که در پرده گهرها دارد
ادب عشق زبان بند لب اظهارست
ور نه هر ذره ز خورشید خبرها دارد
سرو از زمزمه فاخته موزون گردید
نفس سوختگان طرفه اثرها دارد
خبر از عاشق سرگشته گرفتن شرط است
شمع از بهر همین کار شررها دارد
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
خار در هر سر انگشت هنرها دارد
مرو از راه به آوازه دریا صائب
صدف خامش ما نیز گهرها دارد
شب این طایفه در پرده سحرها دارد
بر سر راز تو چون بید دلم می لرزد
شیشه از باده پر زور خطرها دارد
دل ازان موی میان چون به سلامت گذرد؟
از کمر وحشی رم کرده خطرها دارد
دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
کاین حبابی است که در پرده گهرها دارد
ادب عشق زبان بند لب اظهارست
ور نه هر ذره ز خورشید خبرها دارد
سرو از زمزمه فاخته موزون گردید
نفس سوختگان طرفه اثرها دارد
خبر از عاشق سرگشته گرفتن شرط است
شمع از بهر همین کار شررها دارد
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
خار در هر سر انگشت هنرها دارد
مرو از راه به آوازه دریا صائب
صدف خامش ما نیز گهرها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۸
چشم پرکار تو در پرده بیانها دارد
در تبسم لب جان بخش تو جانها دارد
از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا
فتنه از زلف تو در دست عنانها دارد
چون جهد صید ز تیر تو، که از چین جبین
قدر انداز نگاه تو کمانها دارد
خم ابروی تو غافل نشود از دلها
که کماندار توجه به نشانها دارد
نه همین پرده دل از تو گریبان چاک است
ماه رخسار تو هر گوشه کتانها دارد
حسن از پرده ناموس شود رسواتر
ورنه آن آینه رو آینه دانها دارد
به تکلف دو سه روزی ز ستم دست بدار
کز خط سبز، عذار تو قرانها دارد
تیغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز
غمزه شوخ تو سر در پی جانها دارد
از سر رغبت اگر دست ز جان خواهی شست
وادی عشق عجب آب روانها دارد
چند در صومعه محشور بود با پیران؟
آن که در کوی خرابات جوانها دارد
شادی باده سبکسیرتر از رنگ حناست
چه نهی دل به بهاری که خزانها دارد؟
یک زبان نیست فزون قسمت صاحب گفتار
حسن کردار ز هر عضو زبانها دارد
آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست
چون رسد وقت شکایت چه زبانها دارد
پیش من نیست کم از لاله صحرای بهشت
کف خونی که ز داغ تو نشانها دارد
می کند دیدنش از داغ جگر را معمور
وادی عشق عجب لاله ستانها دارد
شمع هرچند به آتش نفسی مشهورست
خامه صائب ما نیز بیانها دارد
در تبسم لب جان بخش تو جانها دارد
از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا
فتنه از زلف تو در دست عنانها دارد
چون جهد صید ز تیر تو، که از چین جبین
قدر انداز نگاه تو کمانها دارد
خم ابروی تو غافل نشود از دلها
که کماندار توجه به نشانها دارد
نه همین پرده دل از تو گریبان چاک است
ماه رخسار تو هر گوشه کتانها دارد
حسن از پرده ناموس شود رسواتر
ورنه آن آینه رو آینه دانها دارد
به تکلف دو سه روزی ز ستم دست بدار
کز خط سبز، عذار تو قرانها دارد
تیغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز
غمزه شوخ تو سر در پی جانها دارد
از سر رغبت اگر دست ز جان خواهی شست
وادی عشق عجب آب روانها دارد
چند در صومعه محشور بود با پیران؟
آن که در کوی خرابات جوانها دارد
شادی باده سبکسیرتر از رنگ حناست
چه نهی دل به بهاری که خزانها دارد؟
یک زبان نیست فزون قسمت صاحب گفتار
حسن کردار ز هر عضو زبانها دارد
آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست
چون رسد وقت شکایت چه زبانها دارد
پیش من نیست کم از لاله صحرای بهشت
کف خونی که ز داغ تو نشانها دارد
می کند دیدنش از داغ جگر را معمور
وادی عشق عجب لاله ستانها دارد
شمع هرچند به آتش نفسی مشهورست
خامه صائب ما نیز بیانها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۳
عشق صد لخت جگر بر مژه تر دارد
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
عاشق آن است که پا بر سر افلاک نهد
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
از خط سبز چه پرواست لب لعل ترا؟
چه زیان موج به سرچشمه کوثر دارد؟
رشک بر کوکب اقبال حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارد
گریه و آه، گل و سبزه باغ هنرست
تیغ در آتش و آب است که جوهر دارد
غنچه در جامه خود چاک زدن عاجز نیست
دل عاشق چه غم از طارم اخضر دارد؟
مدعی کیست که هنگامه ما سرد کند؟
آتش ما مدد از دامن محشر دارد
هر قدر مرتبه عشق بلند افتاده است
سخن صائب ما رتبه دیگر دارد
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
عاشق آن است که پا بر سر افلاک نهد
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
از خط سبز چه پرواست لب لعل ترا؟
چه زیان موج به سرچشمه کوثر دارد؟
رشک بر کوکب اقبال حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارد
گریه و آه، گل و سبزه باغ هنرست
تیغ در آتش و آب است که جوهر دارد
غنچه در جامه خود چاک زدن عاجز نیست
دل عاشق چه غم از طارم اخضر دارد؟
مدعی کیست که هنگامه ما سرد کند؟
آتش ما مدد از دامن محشر دارد
هر قدر مرتبه عشق بلند افتاده است
سخن صائب ما رتبه دیگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۶
رهرو عشق کی اندیشه منزل دارد؟
کشتی بیجگران چشم به ساحل دارد
موج سد ره طوفان نشود دریا را
دل دیوانه چه پروای سلاسل دارد؟
نیست آیینه ما صاف چو شبنم، ورنه
می توان یافت که هر غنچه چه در دل دارد
گر چه مجنون سخن از محمل لیلی گوید
سخن مردم آگاه دو محمل دارد
نظر از دولت نظاره خود محروم است
قرب بسیار مرا دور ز منزل دارد
نیست مخصوص به خورشید به خون غلطیدن
عشق بسیار ازین طایر بسمل دارد
صائب آن کس که بود با همه کس راست چو شمع
تا دم بازپسین جای به محفل دارد
کشتی بیجگران چشم به ساحل دارد
موج سد ره طوفان نشود دریا را
دل دیوانه چه پروای سلاسل دارد؟
نیست آیینه ما صاف چو شبنم، ورنه
می توان یافت که هر غنچه چه در دل دارد
گر چه مجنون سخن از محمل لیلی گوید
سخن مردم آگاه دو محمل دارد
نظر از دولت نظاره خود محروم است
قرب بسیار مرا دور ز منزل دارد
نیست مخصوص به خورشید به خون غلطیدن
عشق بسیار ازین طایر بسمل دارد
صائب آن کس که بود با همه کس راست چو شمع
تا دم بازپسین جای به محفل دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۷
خصم را عقل مقید به تحمل دارد
سیل را ریگ مسخر به تنزل دارد
از ثبات قدم ما دل تیغ آب شود
سیل در بادیه ما خطر از پل دارد
بس که چشمم ز پریشان نظری ترسیده است
نخورم آب ازان چشمه که سنبل دارد
حیرت روی تو از هوش چمن را برده است
شبنم آیینه به پیش نفس گل دارد
چمن آرا چه خیال است که بیند در خواب
غنچه آن گوشه چشمی که به بلبل دارد
چرخ را شورش سودای من از جا برداشت
طاقت سیل گرانسنگ کجا پل دارد؟
صائب این تازه غزل آن غزل شاپورست
که گران می رود آن کس که توکل دارد
سیل را ریگ مسخر به تنزل دارد
از ثبات قدم ما دل تیغ آب شود
سیل در بادیه ما خطر از پل دارد
بس که چشمم ز پریشان نظری ترسیده است
نخورم آب ازان چشمه که سنبل دارد
حیرت روی تو از هوش چمن را برده است
شبنم آیینه به پیش نفس گل دارد
چمن آرا چه خیال است که بیند در خواب
غنچه آن گوشه چشمی که به بلبل دارد
چرخ را شورش سودای من از جا برداشت
طاقت سیل گرانسنگ کجا پل دارد؟
صائب این تازه غزل آن غزل شاپورست
که گران می رود آن کس که توکل دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۰
دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۱
رهرو عشق چه پروای مغیلان دارد؟
بیخودی در ته پا تخت سلیمان دارد
این همان عشق غیورست که صد یوسف را
از فراموشی جاوید به زندان دارد
خط به رویش چه سخنهای پریشان که نگفت
نه همین پاس دل مور سلیمان دارد
رنگ بر روی سهیل از عرق شرم نماند
این چه رنگ است که آن سیب ز نخدان دارد
نافه از چین نفس سوخته ای آورده است
سر پیوند به آن زلف پریشان دارد
صفحه خاک کجا و رقم عیش کجا؟
این سفال از نفس سوخته ریحان دارد
مرده خواب غرورند حریفان صائب
کیست تا گوش به این مرغ خوش الحان دارد؟
بیخودی در ته پا تخت سلیمان دارد
این همان عشق غیورست که صد یوسف را
از فراموشی جاوید به زندان دارد
خط به رویش چه سخنهای پریشان که نگفت
نه همین پاس دل مور سلیمان دارد
رنگ بر روی سهیل از عرق شرم نماند
این چه رنگ است که آن سیب ز نخدان دارد
نافه از چین نفس سوخته ای آورده است
سر پیوند به آن زلف پریشان دارد
صفحه خاک کجا و رقم عیش کجا؟
این سفال از نفس سوخته ریحان دارد
مرده خواب غرورند حریفان صائب
کیست تا گوش به این مرغ خوش الحان دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۴
از بتان شسته عذاری که حجابی دارد
چشم بد دور که خوش عالم آبی دارد
خار در دیده بی پرده شبنم شکند
از حیا چهره هر گل که نقابی دارد
به دل روشن اگر یار نمی پردازد
حسن مستور ز آیینه حجابی دارد
نتوان دید در آن روی عرقناک دلیر
گل این باغ عجب تلخ گلابی دارد
شب اندوه وفادار ندارد پایان
صبح عشرت نفس پا به رکابی دارد
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون شبنم گل چشم پرآبی دارد
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
چون نفس راست کنم من، که به صحرای طلب
گر همه سنگ نشان است شتابی دارد
خضر را تشنه ز سرچشمه حیوان آورد
وادی عشق فریبنده سرابی دارد
تا به خاری نرساند ننشیند از پا
در جگر آبله تا قطره آبی دارد
شب تارش به دو خورشید بود آبستن
هر که در وقت سحر جام شرابی دارد
مزرع ماست که آبش بود از دیده خویش
ور نه هر کشت که دیدیم سحابی دارد
چشم بد دور که خوش عالم آبی دارد
خار در دیده بی پرده شبنم شکند
از حیا چهره هر گل که نقابی دارد
به دل روشن اگر یار نمی پردازد
حسن مستور ز آیینه حجابی دارد
نتوان دید در آن روی عرقناک دلیر
گل این باغ عجب تلخ گلابی دارد
شب اندوه وفادار ندارد پایان
صبح عشرت نفس پا به رکابی دارد
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون شبنم گل چشم پرآبی دارد
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
چون نفس راست کنم من، که به صحرای طلب
گر همه سنگ نشان است شتابی دارد
خضر را تشنه ز سرچشمه حیوان آورد
وادی عشق فریبنده سرابی دارد
تا به خاری نرساند ننشیند از پا
در جگر آبله تا قطره آبی دارد
شب تارش به دو خورشید بود آبستن
هر که در وقت سحر جام شرابی دارد
مزرع ماست که آبش بود از دیده خویش
ور نه هر کشت که دیدیم سحابی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۷
دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
نیست شایسته افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ما سودا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
نیست شایسته افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ما سودا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۱