عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح
للهالحمد که شد کین نهان تو صریح
بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان
آخر این رسم نهان شد به زمان تو صریح
خوش برانداختهای پرده که در خواهش می
هست در گوش من امشب سخنان تو صریح
دوش در مستی از آن رقعهنویسی هر حرف
که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح
آن که میداشت عبور تو به مسجد پنهان
دوش میداد به میخانه نشان تو صریح
با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز
بس که سوگند غلط خورد به جان تو صریح
به کنایت سخن از جرم کسی گفتی و گشت
کینهٔ محتشم از حسن بیان تو صریح
للهالحمد که شد کین نهان تو صریح
بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان
آخر این رسم نهان شد به زمان تو صریح
خوش برانداختهای پرده که در خواهش می
هست در گوش من امشب سخنان تو صریح
دوش در مستی از آن رقعهنویسی هر حرف
که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح
آن که میداشت عبور تو به مسجد پنهان
دوش میداد به میخانه نشان تو صریح
با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز
بس که سوگند غلط خورد به جان تو صریح
به کنایت سخن از جرم کسی گفتی و گشت
کینهٔ محتشم از حسن بیان تو صریح
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
طبیب من ز هجر خود مرارنجور میدارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور میدارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نیست صبح کاذب اما نور میدارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را
که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پیدرپی
همان یک مردمی را محتشم منظور میدارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور میدارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نیست صبح کاذب اما نور میدارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را
که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پیدرپی
همان یک مردمی را محتشم منظور میدارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد
بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم
کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم
به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت میترسم
که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانهتر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها
به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را
ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور
گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون
اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او
ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد
بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم
کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم
به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت میترسم
که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانهتر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها
به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را
ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور
گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون
اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او
ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند
آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنهای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچهاش بر لب رسانیدن چه بود
خستهای را کز جفا میکردی آخر قصد جان
در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریهٔ پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من به کام دشمنان میخواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنهای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچهاش بر لب رسانیدن چه بود
خستهای را کز جفا میکردی آخر قصد جان
در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریهٔ پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من به کام دشمنان میخواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
از بادهٔ لاله تو چو در ژاله میرود
خون قطره قطره در جگر لاله میرود
چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا
صد ترک تند خوش به دنباله میرود
از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص
سال دگر که ماه تو در هاله میرود
زین بادهٔ دو ساله که میآورند باز
ناموس زهد زاهد صد ساله میرود
از شکر نی قلمم هردم از عراق
صد کاروان قند به بنگاله میرود
زیبا عروس جمله اندیشهام به کار
بیمشتری فریبی دلاله میرود
شب محتشم چو میکند آهنگ نوحه ساز
تا روز از زمین به فلک ناله میرود
خون قطره قطره در جگر لاله میرود
چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا
صد ترک تند خوش به دنباله میرود
از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص
سال دگر که ماه تو در هاله میرود
زین بادهٔ دو ساله که میآورند باز
ناموس زهد زاهد صد ساله میرود
از شکر نی قلمم هردم از عراق
صد کاروان قند به بنگاله میرود
زیبا عروس جمله اندیشهام به کار
بیمشتری فریبی دلاله میرود
شب محتشم چو میکند آهنگ نوحه ساز
تا روز از زمین به فلک ناله میرود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آوارهای را یاد کن
درماندهای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بیخبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمیگوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را میداد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آوارهای را یاد کن
درماندهای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بیخبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمیگوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را میداد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس
حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز
از فراموشان بینام و نشان خود بپرس
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق
گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من
از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم
از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی
یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود
حالش آخر از سگان آستان خود بپرس
حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز
از فراموشان بینام و نشان خود بپرس
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق
گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من
از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم
از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی
یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود
حالش آخر از سگان آستان خود بپرس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
خموشیت گره افکند در دل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش
میگدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمیگردد سیر
ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات
به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن
پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان
نامسلمان پسری فتنهگری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران
پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش
جبرئیل ار گذرد میزند از غمزه رهش
میگدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمیگردد سیر
ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات
به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن
پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان
نامسلمان پسری فتنهگری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران
پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش
جبرئیل ار گذرد میزند از غمزه رهش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ
ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ
تا عکس سر و قد تو در بر کشیده است
دارد کشیده به بد ز غیرت بر آب تیغ
در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست
خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ
از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب
ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ
یابند محرمان سحرش کشته برفراش
گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ
قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر
مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ
عابد کشی است در پی قتلم که میکشد
بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ
میدید بخت و دولت خونریز محتشم
میبست یار چون به میان از شتاب تیغ
ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ
تا عکس سر و قد تو در بر کشیده است
دارد کشیده به بد ز غیرت بر آب تیغ
در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست
خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ
از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب
ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ
یابند محرمان سحرش کشته برفراش
گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ
قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر
مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ
عابد کشی است در پی قتلم که میکشد
بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ
میدید بخت و دولت خونریز محتشم
میبست یار چون به میان از شتاب تیغ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
آن پری را گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف
آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف
طرح یک رنگی فکند آن بت بهر بد گوهری
گوهر یک دانه هم رنگ خزف شد حیف حیف
آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت
تیر طعن عیب جویان را هدف شد حیف حیف
آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود
گنج تمکینش به نادانی تلف شد حیف حیف
آن که خواندش مادر ایام فرزند خلف
عاقبت دل خوش کن صد ناخلف شد حیف حیف
نوگلی کز صوت بلبل پنبهاش در گوش بود
واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف
محتشم از درد گفتی آن چه در دل داشتی
کوش هر بیدرد این در را صدف شد حیف حیف
آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف
طرح یک رنگی فکند آن بت بهر بد گوهری
گوهر یک دانه هم رنگ خزف شد حیف حیف
آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت
تیر طعن عیب جویان را هدف شد حیف حیف
آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود
گنج تمکینش به نادانی تلف شد حیف حیف
آن که خواندش مادر ایام فرزند خلف
عاقبت دل خوش کن صد ناخلف شد حیف حیف
نوگلی کز صوت بلبل پنبهاش در گوش بود
واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف
محتشم از درد گفتی آن چه در دل داشتی
کوش هر بیدرد این در را صدف شد حیف حیف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار میکردم
که جانب داری فهم از ادای یار میکردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی
به تعلیم اشارات نهانش کار میکردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او
من از دل بیخبر نظارهٔ دیدار میکردم
سخن میگفتم اندر بزم با پهلونشینانش
نظر را در میان مشغول آن رخسار میکردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس
که بهر زود رفتن کوشش بسیار میکردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او
که پی گم کرده امشب سیر با اغیار میکردم
نهان میخواستم چون از حریفان لطف او با خود
بهر یک حرفی از بیلطفیش اظهار میکردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی
به ظاهر گفتگوئی نیز با دلدار میکردم
نمیشد محتشم گر دوست امشب هم زبان من
میان دشمنان کی جرات این مقدار میکردم
که جانب داری فهم از ادای یار میکردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی
به تعلیم اشارات نهانش کار میکردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او
من از دل بیخبر نظارهٔ دیدار میکردم
سخن میگفتم اندر بزم با پهلونشینانش
نظر را در میان مشغول آن رخسار میکردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس
که بهر زود رفتن کوشش بسیار میکردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او
که پی گم کرده امشب سیر با اغیار میکردم
نهان میخواستم چون از حریفان لطف او با خود
بهر یک حرفی از بیلطفیش اظهار میکردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی
به ظاهر گفتگوئی نیز با دلدار میکردم
نمیشد محتشم گر دوست امشب هم زبان من
میان دشمنان کی جرات این مقدار میکردم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران
فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک
که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست
ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد
به این رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند
سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت
به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد
به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران
فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک
که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست
ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد
به این رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند
سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت
به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد
به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
چو میخواهد که نامم نشنود بیگانه رای من
ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام میبخشی
که میخواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری
به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را
به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا
چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازهام سازی
زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام میبخشی
که میخواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری
به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را
به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا
چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازهام سازی
زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
ساربان بر ناقه میبندد به سرعت محملی
چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی
محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب
جای دیگر آه سرد و گریهٔ بیحاصلی
یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار
یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی
شهر ویران کردهای را باد صحرا در دماغ
باد در کف چون گل از وی بیدلی پا در گلی
وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود
بیترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی
سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان
ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی
از بنیآدم ندیدم محتشم مانند تو
وصل را نامستعدی انس را ناقابلی
چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی
محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب
جای دیگر آه سرد و گریهٔ بیحاصلی
یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار
یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی
شهر ویران کردهای را باد صحرا در دماغ
باد در کف چون گل از وی بیدلی پا در گلی
وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود
بیترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی
سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان
ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی
از بنیآدم ندیدم محتشم مانند تو
وصل را نامستعدی انس را ناقابلی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح میر محمدی خان فرماید
چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست
نهال گلشن دردم من این گل آنست
من شکسته دل آن غنچهام که پیرهنم
چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان
چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
غمی که داده به چندین هزار کس دوران
مرا ز گردش دوران هزار چندانست
زمانه داد گریبان من به دست بلا
ولیک تا ابدش دست من به دامان است
به بحر خون شدم از موج خیز حادثهٔ غرق
نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
ز آه و گریهٔ من خون گریست چشم جهان
کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
چو شانهٔ باد سر مدعی باره فکار
کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
ز بس که مست می جهل بود میپنداشت
که شیشهٔ دل مردم شکستن آسان است
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان
که من ز بیمددی مورم او سلیمان است
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من
امیر عادل اعظم محمدی خان است
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف
که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهٔ نشاط
که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
یگانهای که درین شش دری سرای سپنج
پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
سکندری که ز سد متین معدلتش
همیشه خانهٔ یاجوج ظلم ویران است
زهی رسیده به جائی که کبریای تو را
نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
محیط جود تو بحریست بیکران که در آن
حبابها چو سپهر برین فراوان است
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره
چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
تو آفتابی و کیوان بر آستانهٔ تو
به آستین ادب خاکروب ایوان است
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را
هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو
نشان تازهای از زخم نعل یکران است
تن فلک هدف ناوک زره بر تست
که از ستاره بر او صد هزار پیکان است
سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا
هزار گونه شکایت ز دست دوران است
ولی به خوشدلی دولت ملازمتت
هزار منتم از روزگار بر جان است
به یک عطیه ز لطف تو میشوم قانع
که فیالحقیقه به از صد هزار احسان است
اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف
ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا
برای کشتن او صد دلیل و برهان است
منم که در چمن مدح حیدر کرار
همیشه بلبل طبعم هزار دستان است
سیه دلی که بود در دلش عداوت من
بسان هیمهٔ دوزخ سزاش نیران است
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی
که باغ منقبت از طبع من گلستان است
منافقی که هلاک من از خدا خواهد
هلاک ساختن او رواج ایمان است
منم فدائی آل علی و مدعیم
به این که دشمن من گشته خصم ایشان است
رعایت دل من واجبست کشتن او
گناه نیست که کفارهٔ گناهان است
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل
گواه دعوی من کردگار دیان است
فعال خصم بدافعال من ز اول عمر
چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست
ولی تنش ز لباس کمال عریان است
غرور مال چنان کرده غارت دینش
که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است
به قبض روح پلیدش فرست قورچهای
کنون که قابض تمغای ملک کاشان است
که از توجه پاکان و آه غمناکان
درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است
به او مجال حکایت مده که هر نفسش
در آستین حیل صد هزار دستان است
بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر
نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است
ولی به تربیت روزگار در دل کان
حجر که تیرهٔ جمادیست لعل رخشان است
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر
به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است
اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی
مس وجود مرا زر درین چه نقصان است
چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان
گر از سگان تو دوری کند نه انسان است
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبدهباز
زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است
ز حادثات نهان سایهٔ حمایت شاه
پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است
نهال گلشن دردم من این گل آنست
من شکسته دل آن غنچهام که پیرهنم
چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان
چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
غمی که داده به چندین هزار کس دوران
مرا ز گردش دوران هزار چندانست
زمانه داد گریبان من به دست بلا
ولیک تا ابدش دست من به دامان است
به بحر خون شدم از موج خیز حادثهٔ غرق
نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
ز آه و گریهٔ من خون گریست چشم جهان
کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
چو شانهٔ باد سر مدعی باره فکار
کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
ز بس که مست می جهل بود میپنداشت
که شیشهٔ دل مردم شکستن آسان است
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان
که من ز بیمددی مورم او سلیمان است
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من
امیر عادل اعظم محمدی خان است
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف
که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهٔ نشاط
که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
یگانهای که درین شش دری سرای سپنج
پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
سکندری که ز سد متین معدلتش
همیشه خانهٔ یاجوج ظلم ویران است
زهی رسیده به جائی که کبریای تو را
نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
محیط جود تو بحریست بیکران که در آن
حبابها چو سپهر برین فراوان است
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره
چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
تو آفتابی و کیوان بر آستانهٔ تو
به آستین ادب خاکروب ایوان است
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را
هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو
نشان تازهای از زخم نعل یکران است
تن فلک هدف ناوک زره بر تست
که از ستاره بر او صد هزار پیکان است
سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا
هزار گونه شکایت ز دست دوران است
ولی به خوشدلی دولت ملازمتت
هزار منتم از روزگار بر جان است
به یک عطیه ز لطف تو میشوم قانع
که فیالحقیقه به از صد هزار احسان است
اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف
ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا
برای کشتن او صد دلیل و برهان است
منم که در چمن مدح حیدر کرار
همیشه بلبل طبعم هزار دستان است
سیه دلی که بود در دلش عداوت من
بسان هیمهٔ دوزخ سزاش نیران است
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی
که باغ منقبت از طبع من گلستان است
منافقی که هلاک من از خدا خواهد
هلاک ساختن او رواج ایمان است
منم فدائی آل علی و مدعیم
به این که دشمن من گشته خصم ایشان است
رعایت دل من واجبست کشتن او
گناه نیست که کفارهٔ گناهان است
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل
گواه دعوی من کردگار دیان است
فعال خصم بدافعال من ز اول عمر
چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست
ولی تنش ز لباس کمال عریان است
غرور مال چنان کرده غارت دینش
که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است
به قبض روح پلیدش فرست قورچهای
کنون که قابض تمغای ملک کاشان است
که از توجه پاکان و آه غمناکان
درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است
به او مجال حکایت مده که هر نفسش
در آستین حیل صد هزار دستان است
بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر
نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است
ولی به تربیت روزگار در دل کان
حجر که تیرهٔ جمادیست لعل رخشان است
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر
به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است
اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی
مس وجود مرا زر درین چه نقصان است
چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان
گر از سگان تو دوری کند نه انسان است
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبدهباز
زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است
ز حادثات نهان سایهٔ حمایت شاه
پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - ایضا فی مدح
وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر
بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر
از قضا در حسب حال من به آواز حزین
بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط
وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر
ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه
ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر
صعوهای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت
واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر
تشنهای را کام بخشی شربتی در کام ریخت
مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر
بینوائی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت
از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود
در به روی خیربندان بر رخش بستند در
صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول
رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر
بود ویران کلبهای از لطف گردون رتبهای
در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش
کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک
سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت
محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر
آن ترشح بیخطائی ناگهان باز ایستاد
و آن تفقد بیگناهی گشت مسدودالممر
من نمیدانم چه واقع شد که کرد از جرم آن
لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید
آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا
یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر
یا نه آن بیعیب مدحتها که از انشای آن
ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر
یا نه آن بیریب یاربها که از دل بر زبان
نارسیده میکند از سقف این منظر گذر
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر
با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید
بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چارهبر
خیز و در گوش دل آن بیگنه خوان این سرود
کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست
کی معطل میکند او چون توئی را این قدر
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس
کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
میرود زین شکرستان تا به خوزستان شکر
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش میکند
در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر
وز مدیحش کاروان سالار فکرت میدهد
کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر
گر نصیحت میپذیری خیز و در باغ خیال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت
ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن
از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر
وز شجر بیانتظار مدت نشو و نما
دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر
من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت
بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر
بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر
از قضا در حسب حال من به آواز حزین
بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط
وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر
ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه
ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر
صعوهای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت
واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر
تشنهای را کام بخشی شربتی در کام ریخت
مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر
بینوائی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت
از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود
در به روی خیربندان بر رخش بستند در
صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول
رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر
بود ویران کلبهای از لطف گردون رتبهای
در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش
کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک
سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت
محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر
آن ترشح بیخطائی ناگهان باز ایستاد
و آن تفقد بیگناهی گشت مسدودالممر
من نمیدانم چه واقع شد که کرد از جرم آن
لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید
آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا
یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر
یا نه آن بیعیب مدحتها که از انشای آن
ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر
یا نه آن بیریب یاربها که از دل بر زبان
نارسیده میکند از سقف این منظر گذر
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر
با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید
بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چارهبر
خیز و در گوش دل آن بیگنه خوان این سرود
کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست
کی معطل میکند او چون توئی را این قدر
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس
کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
میرود زین شکرستان تا به خوزستان شکر
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش میکند
در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر
وز مدیحش کاروان سالار فکرت میدهد
کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر
گر نصیحت میپذیری خیز و در باغ خیال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت
ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن
از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر
وز شجر بیانتظار مدت نشو و نما
دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر
من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت
بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در شکایت اهل روزگار و حسب حال خود گفته
ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم
که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم
نمیرود به جنان پای کس به این تعجیل
که دست من ز جنون جانب گریبانم
بجاست پردهٔ گوش فلک که بسته هنوز
درون سینه به زنجیر صبر افغانم
جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است
هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم
ستون کوه سکون بنای صبر مرا
خلل مباد که صد هزار طوفانم
عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر
که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم
اگر بهم زنم از کین هزار سلسله را
عجب مدان که چو زلف بتان پریشانم
ازین بدتر گلهای نیست از زمانه مرا
که برده ریشه فرو در زمین کاشانم
ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشان راست
من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم
به من تراوش نزلی که لطف ایشان راست
نزول آیت بیزاریست در شانم
ازین ملک صفتان نفیس فطرت نیست
یکی که آورد اندر شمار انسانم
در این میانه من پست فطرتم خزفی
که منتظم شده در سلک درو مرجانم
شود نصیب که دامان سلک گوهرشان
ز گرد صحبت جانگاه خود بیفشانم
بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست
به حاجتی من اگر در زمانه درمانم
برآورد به طریقی که عقل ماند مات
ولی غبار ز جسم و دمار از جانم
درین بلا که منم با وجود ضعف قوا
به جز جلای وطن نیست هیچ درمانم
مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی
ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم
مراست در ملکوت آشیان و همت پست
به خاک تیره در این ملک کرده یکسانم
ز حمل جور من این جا ذلیل در همهجا
عزیز پادشهان حاملان دیوانم
اگر به هند روم طوطیان ذخیره کنند
جهان شکر از ریزه چینی خوانم
و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را
کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم
ور انتخاب کنم از جهان خراسان را
کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم
و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز
ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم
ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل
اگر به خواب ببیند در بدخشانم
کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج
اگر نصیب ز ایران برد به تورانم
به هم نمیرسد از شغل طرفةالعینی
چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم
به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری
که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم
ز لفظشان نرسد شهد بارکالهی
به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم
ور از زبان سخنی سر زند که باید شد
به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم
کنند نسبت چندان خطا به من که مگر
به کفر کرده تکلم زبان ایمانم
اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان
هزار مرغ زبان بسته در گلستانم
همین که در سخن آیند از کمال غرور
کنند نام زبون لهجه و بد الحانم
حجاب یک دوکسم گشته بس که دامنگیر
ز داغ کاری خامان کشیده دامانم
رسد چو کار به این کان حجاب هم برود
چه شعلهها که برآید ز سوز پنهانم
من از ستایش اشراف ملک این دیدم
که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم
هنوز با دل پرداغ و سینهٔ پردرد
زبان پر خطر خویش را نگهبانم
ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز
که من ز دفتر عزت ورق بگردانم
غرور غفلتشان بین که ایمنند به این
که در نیام شکیب است تیغ برانم
اگر چه نرم کمان آفریدهاند مرا
گذار میکند از سنگ خاره پیکانم
به بیگزندی من نیست هیچ انسانی
ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم
مرا به تیغ زبان رنجه کردن آسان نیست
که قتل عام جهانیست کار آسانم
گرفتهام دو جهان در هنر ولیک هنوز
برون نیامده الماس ریزه از کانم
اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم
از آن ستمکش خلقم که کند دندانم
به دامن کسی از من نمینشیند گرد
اگر کند ز مذلت به خاک یکسانم
بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو
چه ارزن از سبکی کردهاند ارزانم
اگر به فرض زنم لاف کز جمیع جهات
منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم
ور از یکانگی فطرت آورم به زبان
که کرده واحد یکتا وحید دورانم
و گر بلند بگویم که از بلندی نظم
رسیده نوبت زدن بر ایوانم
و گر ملوک سخن را به گردن از دعوی
کنم کمند که مالک رقاب ایشانم
که میزند در انکار این ز دشمن و دوست
به غیر من که ز خود کمتری نمیدانم
که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم
نمیرود به جنان پای کس به این تعجیل
که دست من ز جنون جانب گریبانم
بجاست پردهٔ گوش فلک که بسته هنوز
درون سینه به زنجیر صبر افغانم
جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است
هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم
ستون کوه سکون بنای صبر مرا
خلل مباد که صد هزار طوفانم
عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر
که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم
اگر بهم زنم از کین هزار سلسله را
عجب مدان که چو زلف بتان پریشانم
ازین بدتر گلهای نیست از زمانه مرا
که برده ریشه فرو در زمین کاشانم
ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشان راست
من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم
به من تراوش نزلی که لطف ایشان راست
نزول آیت بیزاریست در شانم
ازین ملک صفتان نفیس فطرت نیست
یکی که آورد اندر شمار انسانم
در این میانه من پست فطرتم خزفی
که منتظم شده در سلک درو مرجانم
شود نصیب که دامان سلک گوهرشان
ز گرد صحبت جانگاه خود بیفشانم
بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست
به حاجتی من اگر در زمانه درمانم
برآورد به طریقی که عقل ماند مات
ولی غبار ز جسم و دمار از جانم
درین بلا که منم با وجود ضعف قوا
به جز جلای وطن نیست هیچ درمانم
مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی
ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم
مراست در ملکوت آشیان و همت پست
به خاک تیره در این ملک کرده یکسانم
ز حمل جور من این جا ذلیل در همهجا
عزیز پادشهان حاملان دیوانم
اگر به هند روم طوطیان ذخیره کنند
جهان شکر از ریزه چینی خوانم
و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را
کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم
ور انتخاب کنم از جهان خراسان را
کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم
و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز
ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم
ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل
اگر به خواب ببیند در بدخشانم
کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج
اگر نصیب ز ایران برد به تورانم
به هم نمیرسد از شغل طرفةالعینی
چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم
به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری
که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم
ز لفظشان نرسد شهد بارکالهی
به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم
ور از زبان سخنی سر زند که باید شد
به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم
کنند نسبت چندان خطا به من که مگر
به کفر کرده تکلم زبان ایمانم
اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان
هزار مرغ زبان بسته در گلستانم
همین که در سخن آیند از کمال غرور
کنند نام زبون لهجه و بد الحانم
حجاب یک دوکسم گشته بس که دامنگیر
ز داغ کاری خامان کشیده دامانم
رسد چو کار به این کان حجاب هم برود
چه شعلهها که برآید ز سوز پنهانم
من از ستایش اشراف ملک این دیدم
که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم
هنوز با دل پرداغ و سینهٔ پردرد
زبان پر خطر خویش را نگهبانم
ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز
که من ز دفتر عزت ورق بگردانم
غرور غفلتشان بین که ایمنند به این
که در نیام شکیب است تیغ برانم
اگر چه نرم کمان آفریدهاند مرا
گذار میکند از سنگ خاره پیکانم
به بیگزندی من نیست هیچ انسانی
ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم
مرا به تیغ زبان رنجه کردن آسان نیست
که قتل عام جهانیست کار آسانم
گرفتهام دو جهان در هنر ولیک هنوز
برون نیامده الماس ریزه از کانم
اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم
از آن ستمکش خلقم که کند دندانم
به دامن کسی از من نمینشیند گرد
اگر کند ز مذلت به خاک یکسانم
بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو
چه ارزن از سبکی کردهاند ارزانم
اگر به فرض زنم لاف کز جمیع جهات
منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم
ور از یکانگی فطرت آورم به زبان
که کرده واحد یکتا وحید دورانم
و گر بلند بگویم که از بلندی نظم
رسیده نوبت زدن بر ایوانم
و گر ملوک سخن را به گردن از دعوی
کنم کمند که مالک رقاب ایشانم
که میزند در انکار این ز دشمن و دوست
به غیر من که ز خود کمتری نمیدانم