عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
آب جمال جمله به جوی تو میرود
خورشید در جنیبت روی تو میرود
ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش
دل در رکاب روی نکوی تو میرود
هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید
دردا از آنکه بر سر کوی تو میرود
هر دم هزار خرمن جان بیش میبرد
بادی که در حمایت بوی تو میرود
جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول
چون کاین مضایقت همه سوی تو میرود
در خاک مینجویم جور زمانه را
با آنکه در زمانه ز خوی تو میرود
رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل
وین رنگ هم ز جنس رکوی تو میرود
خورشید در جنیبت روی تو میرود
ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش
دل در رکاب روی نکوی تو میرود
هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید
دردا از آنکه بر سر کوی تو میرود
هر دم هزار خرمن جان بیش میبرد
بادی که در حمایت بوی تو میرود
جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول
چون کاین مضایقت همه سوی تو میرود
در خاک مینجویم جور زمانه را
با آنکه در زمانه ز خوی تو میرود
رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل
وین رنگ هم ز جنس رکوی تو میرود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
دل در هوست ز جان برآید
جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک
مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را
یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو
زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت
دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم
تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست
هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد
ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید
تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را
گر باز خری گران برآید
جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک
مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را
یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو
زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت
دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم
تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست
هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد
ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید
تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را
گر باز خری گران برآید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
چو کاری ز یارم همی برنیاید
چو نوری به کارم همی درنیاید
چه باشد که من در غم او سرآیم
چو بر من غم او همی سرنیاید
ولیکن همین غم به آخر که با این
همی هیچ شادی برابر نیاید
مرا کز در دل درآید غم او
ز صد شادی دیگر آن در نیاید
به پیغامش از حال خود بازگویم
کش از من نیاید که باور نیاید
جوابم فرستد کزین می چه جویی
اگر باورم آید و گر نیاید
ترا با غم خویشتن کار باشد
که از تو جز این کار دیگر نیاید
تو ای انوری گر نباشی چه باشد
ازین هیچ طوفان همی برنیاید
چو نوری به کارم همی درنیاید
چه باشد که من در غم او سرآیم
چو بر من غم او همی سرنیاید
ولیکن همین غم به آخر که با این
همی هیچ شادی برابر نیاید
مرا کز در دل درآید غم او
ز صد شادی دیگر آن در نیاید
به پیغامش از حال خود بازگویم
کش از من نیاید که باور نیاید
جوابم فرستد کزین می چه جویی
اگر باورم آید و گر نیاید
ترا با غم خویشتن کار باشد
که از تو جز این کار دیگر نیاید
تو ای انوری گر نباشی چه باشد
ازین هیچ طوفان همی برنیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
قیامت میکنی ای کافر امروز
ندانم تا چه داری در سر امروز
به طعنه زهر پاشیدی همی دی
به خنده میفشانی شکر امروز
دو هاروت تو کردی بود جان بر
دو یاقوت تو شد جانپرور امروز
لبت تا دست گیرد عاشقان را
برون آمد به دستی دیگر امروز
تویی سلطان بترویان که در حسن
ندارد چون تو سلطان سنجر امروز
به حق آنکه داد ای بت جمالت
به حال بنده یکدم بنگر امروز
ندانم تا چه داری در سر امروز
به طعنه زهر پاشیدی همی دی
به خنده میفشانی شکر امروز
دو هاروت تو کردی بود جان بر
دو یاقوت تو شد جانپرور امروز
لبت تا دست گیرد عاشقان را
برون آمد به دستی دیگر امروز
تویی سلطان بترویان که در حسن
ندارد چون تو سلطان سنجر امروز
به حق آنکه داد ای بت جمالت
به حال بنده یکدم بنگر امروز
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم
وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم
هستم به خاکپای و به جان و سرت به حالی
کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم
منمای درد هجر از این بیشتر که دانی
از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم
دردا که بر امید وصال تو در فراقت
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم
اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم
کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم
دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را
شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم
وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم
هستم به خاکپای و به جان و سرت به حالی
کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم
منمای درد هجر از این بیشتر که دانی
از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم
دردا که بر امید وصال تو در فراقت
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم
اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم
کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم
دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را
شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
گر عزیزم بر تو گر خوارم
چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش
با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمیفکنی
این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت
هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری
ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من
خویشتن را بدان نمیآرم
گویی ار جز خدای دارم و تو
انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست
رو که شیرین همی کنی کارم
چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش
با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمیفکنی
این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت
هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری
ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من
خویشتن را بدان نمیآرم
گویی ار جز خدای دارم و تو
انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست
رو که شیرین همی کنی کارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن
زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن
زانجا که روی کارست خورشید آسمان را
با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن
بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند
آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن
در دولت تو آخر ما را شبی بباید
زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داری رخان زیبا
کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن
گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد
فرمان تراست آری نتوان برین فزودن
زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن
زانجا که روی کارست خورشید آسمان را
با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن
بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند
آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن
در دولت تو آخر ما را شبی بباید
زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داری رخان زیبا
کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن
گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد
فرمان تراست آری نتوان برین فزودن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
نگفتی کزین پس کنم سازگاری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل میربایی و غم میگذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل میربایی و غم میگذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی
جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی
هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری
کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی
عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم
جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی
چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم
از کارهای خویش که تو در میان نباشی
ای در میان کار کشیده به یک رهم را
واجب چنان کند که چنین بر کران نباشی
جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد
با دوستان به وصل چو همداستان نباشی
گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم
جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی
بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی
کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی
جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی
هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری
کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی
عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم
جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی
چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم
از کارهای خویش که تو در میان نباشی
ای در میان کار کشیده به یک رهم را
واجب چنان کند که چنین بر کران نباشی
جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد
با دوستان به وصل چو همداستان نباشی
گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم
جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی
بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی
کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که میندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چهگونه باشد احوال این جهانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که میندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چهگونه باشد احوال این جهانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
بنامیزد به چشم من چنانی
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه میگویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بیتو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماهگر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه میگویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بیتو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماهگر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی