عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش
که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش
به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او
چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش
به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او
که هست از تابِ خورشیدِ رخ او گرم بازارش
همه شب سنگِ غم بر سینه می کوبم که گر روزی
رقیبِ او زند سنگِ جفا کم باشد آزارش
شد از کشتن به نامم قرعۀ محنت چنان سوده
که دوران بهرِ تسکینِ دلِ ما ساخت طومارش
درین بستان مشو مغرورِ حُسن گل چه می دانی
که هست آلودۀ زهرِ جدایی نوکِ هر خارش
نزاری مرد در کویش به زاری شامِ غم گویی
که دیگر هیچ گه نامد به گوشم نالۀ زارش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
بوی بهار می دهد باد صبا ز هر طرف
سبزه دمید عیش کن ساغر می منه ز کف
موسم تاب خانه رفت از پی گل به باغ رو
بر لب جویبار بر شیشه ی می ز طاق و رف
پیش که سر نهی به گل باده بخور به پای گل
گر ز جهود بایدت کرد یکی به ده سلف
دامن دوستان مده گر برود سرت ز دست
بخت مران چو من ز در عمر مکن چو من تلف
تا نخوری به جای مل خون جگر به وقت گل
سینه مکن چنان که من تیر فراق را هدف
من به کدام دلخوشی می خورم و طرب کنم
کز پس و پیش خاطرم لشگر غم کشیده صف
هست غم جهان مگر وقف دل خراب من
مادر روز و شب نزاد از پی غم چو من خلف
الحذر از دم صبا زان که درو زد آتشی
آه نزاری نزار از نفس سموم تف
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
دوستان آه از فراق آه از فراق
الغیاث از اشتیاق از اشتیاق
دفع غم را جز می استعداد نیست
کم ترک می افتد آن هم اتفاق
وقت وقتی جرعه ای گر می چشم
زهر می گردد ز تلخی در مذاق
سیر کرد از زندگانی غربتم
چند گردم در خراسان و عراق
صبر من بگریخت از غوغای عشق
هم چنان کز حمله ی تنّین براق
آه اگر دولت اجابت می دهد
وقت رجعت بگذرم همچون براق
گر نبینم آفتاب روی دوست
ماه امیدم بماند در محاق
بلعجب کاری و مشکل حالتی
دیده در غرقاب و تن در احتراق
قصه کوته کن نزاری بازگوی
دوستان آه از فراق آه از فراق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نه بی تو طاقتِ صبر و نه با تو رویِ وصال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
سرِ پیوند ندارد صنمِ مهر گسل
خود دلش داد که بر کند چنین از ما دل
دوست نادیده و نا کرده وداعی با او
رفتنم واقعه یی مشکل و بودن مشکل
چون روم چون سپرم راه چه تدبیر کنم
خاطرم قیدِ مُقام است و قضا مستعجل
خاکِ ره گل کنم از گریه و ترسم که شوم
خجل از صحبتِ اصحاب و بمانم در گل
تا سحرگاه ز تاب و تفِ اندوهِ خلیل
هر شبان گاه کنم برسرِ آتش منزل
من به پیرانه سر از دستِ دل آشفته شدم
روز و شب در هوسِ صحبتِ خوبانِ چگل
سر تشویر کی از پیش برآید دگرم
چون نشینم پس ازین با عقلا در محفل
عشقم از فطرتِ اُولا به در آورد نه عقل
قابلِ امر محقّ است و مشنّع مبطل
نکند از عقبِ دوست نزاری رجعت
لامحال از پیِ خورشید بود سرعتِ ظل
هیچ جنبش نبود بی اثرِ جاذبه ای
چه کند پس روِ هنجارِ زمام است ابل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
ز وصلِ تو نفسی بهره بر نداشته ام
بیا بیا که به تو این نظر نداشته ام
شبی به روز نیاورده ام ز فرقتِ تو
که هر دو دیده به خوناب تر نداشته ام
ز حسرتِ شکرت چون مگس دمی نزدم
که هر دو دست به بالایِ سر نداشته ام
تو فارغ از من و بر من شبی به روز نشد
که نالۀ دل و سوزِ جگر نداشته ام
ز عشقِ من همه آفاق را خبر شد و من
ز عشق و عاشقیِ خود خبر نداشته ام
ارادتم به تو بوده ست و در محبّت تو
غمِ بلای قضا و قدر نداشته ام
درین دیار زیارت گهی نمی دانم
که من نرفته ام و دست بر نداشته ام
غمِ نزاریِ مسکین بخور که در همه عمر
به جز غمِ خیر و شر نداشته ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
دردا کز اشتیاقِ تو جانا بسوختم
در آتشِ فراق سراپا بسوختم
صهبا انیسِ خاطر من بود پیش ازین
اکنون هم از حرارتِ صهبا بسوختم
از تّفِ سینه بس که جگر خوردم از لبت
یاقوت در خزانۀ خارا بسوختم
از رشکِ اشکِ گوهرِ پاکِ سحابِ چشم
در حقّۀ صدف دُرِ بیضا بسوختم
زد بر اثیر آتشِ آهم وزان اثر
هم چون اثیر عقدِ ثریّا بسوختم
بر آتشم نشانی و عیبم کنی اگر
دستی برآورم که خدایا بسوختم
عاجز شدم چو سوخته می خواستی مرا
از غیرتِ تو دم نزدم تا بسوختم
فکرم دگر به آبِ سخن ره نمی برد
خاطر چنان در آتشِ سودا بسوختم
دل را به راه دیده و جان را به برقِ شوق
این را به آب دادم و آن را بسوختم
نامی نزاریا ز تو مانده ست و زاریی
پس قصّه چیست گو همه اعضا بسوختم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
آن شب که وداعِ یار کردم
عزمِ سفر اختیار کردم
در بر همه شب لبش مکیدم
وز نی شکر اعتبار کردم
تا وقتِ نماز طوقِ گردن
زان گیسویِ مشک بار کردم
چندین مستی و بی قراری
زان نرگسِ پُر خمار کردم
بر خرمنِ گل بسی مراغه
تا روز به رغمِ خار کردم
لعلش به ستیزۀ رقیبان
دندان بزدم فگار کردم
هنگامِ رحیل بس که فریاد
از گردشِ روزگار کردم
دل خون شد و خون به سر برآمد
آن دم که ازو کنار کردم
برخاست به زیر پای او گِل
بس کز مژه خون نثار کردم
یادِ سرِ دستِ پر نگارش
جان در سرِ آن نگار کردم
دیّار ندیده ام خبر گوی
تا رحلت از آن دیار کردم
بس ناله که چون نزاریِ زار
از دردِ فراقِ یار کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اگر دولت بود روزی به قوهستان دگر بارم
کند بازم دگر هرگز سفر کردن نپندارم
شب وصلش ندانستم که روز هجر پیش آید
بدانم قدر اگر زین پس چنان یک شب به روز آرم
که بنشسته ست در چشمم که روز از شب نپندارم
چه سودا بر دماغم زد که شب تا روز بیدارم
نمی خواهم که کس داند که از عشقم چه پیش آمد
چو نامحرم منم در ره ز خود پوشیده می دارم
اگر آشفتۀ رویش نی ام از بت پرستانم
و گر سرگشتۀ کویش نی ام از کعبه بیزارم
مفرّح بین که می سازم برایِ ضعفِ دل هر شب
ز سودایِ لبِ یاقوت مروارید می بارم
اگر جان می کشم پیشش به چیزی بر نمی آید
وگر دل یار میخواهم شکایت می کند یارم
ز تشویشِ رقیبانم چنان آواره از کویش
چو حاسد در میان آمد پریشان شد سر و کارم
محال اندیشه تی باشد اگر با خویشتن گویم
که گُلزاری به دست آید مگر بی زحمتِ خارم
نزاری را نمی دانم که چون از دست برگیرم
به دستِ ظالمی هر دم ز دستِ او گرفتارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
آخر ای راحت جان جور تو تا چند برم
وز پی وصل تو خوناب جگر چند خورم
چند بر آتش هجران خودم خواهی سوخت
چاره ای کن که گذشت آب فراقت ز سرم
دست من گیر که در پای فراقم کشتی
به ازین بود به اشفاق تو جانا نظرم
در زبان همه مرد و زن شهر افتادم
تا شد از جرعه ی جام تو لب خشک ترم
گر چه هستم همه شب با تو برابر به خیال
روز روز از شرف وصل تو محروم ترم
پای ازین گل که فرو رفت نیاید بر سر
چشم ازان روی که دیدست نبندد دگرم
همه شب بر سر کوی تو زمین می بوسم
از رقیبان تو گر نیست مجال گذرم
در همه عالمم از کوی تو خوشتر جا نیست
جز بدان عالم ازین کوی نباشد سفرم
جان و دل معتکف کوی تواند ار بروم
این سفر نیست که یک هفته گر آیی به برم
گر ز چشمم بروی نقش تو از دل نرود
بل که منظور توی گر به جهان می نگرم
تو به کلی مکن از یاد نزاری فرموش
که مرا تا نفسی هست به فکر تو درم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
دلم ببرد و قرارم برفت و معذورم
که کرد مستِ خراب آن دو چشمِ مخمورم
بتی که در طلبِ وصلِ او چو مدهوشان
گرم سر و دل و ترتیب نیست معذورم
مقرّرست به نزدیکِ عاقلانِ جهان
که من چو مردمِ دیوانه از خرد دورم
ز تابِ مهر چنانم تبِ فراق بسوخت
که زارتر ز جگرتفتگانِ محرورم
به صد شکنجه برآید ز اندرون نفسم
که زیرِ بارِ محبّت همیشه رنجورم
به آفتاب نیارم نگاه کرد از آنک
نظر به هر چه کنم ناظر است منظورم
صنم پرستم و الحمدلله از سرِ جهل
نه چون مقلّدِ دنیاپرستِ مغرورم
دلم سیاه شد از ظلمتِ شبِ هجران
که همچو سایه جدا اوفتاده از نورم
نه سهو رفت که از اقتباسِ نورِ خیال
شود چو روز منوّر شبانِ دیجورم
گرم به نور اشارت کنند وگر به ظُلَم
به هر طریقه که فرمان دهند مامورم
به حکمِ عشق کمین بنده‌ام نزاری ‌نام
اگر به مرتبه در ملکِ شاه دستورم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
دگر سفر نکنم گر به دوست بازرسم
هلاکِ خویشتن این بس که می کند هوسم
بقایِ عمر همی خواهم از خدا چندان
که رویِ دوست ببینم همین مراد بسم
حیات اگر به سر آید امید می دارم
که پیشِ دوست شود منقطع پسین نفسم
فراق هم به نهایت رسد ولی به وصال
مساعدت نکند بخت از آن همی ترسم
هلاکِ اهلِ نظر شربتِ مفارقت است
اگر نه زنده‌دلان را نه تیغ کشت و نه سم
ز یار دور فتادم چو عندلیب از گل
مگر خدای ببخشد خلاص ازین قفسم
تو آن مبین که سفر کردم از دیارِ حبیب
گرش ز پیش برفتم هنوز بازپسم
مرا مگوی نزاری بر او بده خاطر
به دیگری که ارادت نمی رود به کسم
به کفر و دین نکنم التفات در غمِ دوست
وگر قبول نداری به جانِ دوست قسم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بار دگر عزم سفر می کنم
برگ ره از خون جگر می کنم
می روم از کوی تو گویی مگر
بر سر الماس گذر می کنم
بهتر از این نیست که با بخت خویش
بیش نکوشم چو بتر می کنم
آه که هر بار کنم توبه ای
از سفر و باز ز سر می کنم
راستی آن است کزین نو بهار
توبه کنم روز دگر می کنم
راه ضروری ست اگر می روم
صبر مجازی ست اگر می کنم
مشکلم این است که این زخم خار
از ورق ورد سپر می کنم
خواب و خورم نیست که از آب چشم
خاک منازل گل تر می کنم
گرچه خیال است ولی تا به روز
شب همه شب با تو سحر می کنم
بستر و بالین نزاری به خون
از مژه دریای خضر می کنم
غایت کفرست به ایمان من
جز به تو در هر که نظر می کنم
هر چه به جز عشق تو و مهر توست
از دل پردرد به در می کنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
آخر بمردم از غمت ای زندگانیم
دریاب اگر نه درد و دریغا جوانیم
هیچ از خدا نترسی و رحمت نمی‌کنی
بر عاجزی و بی‌کسی و ناتوانیم
هرگز نهایتی نکند سر گرانیت
هرگز به غایتی نرسد مهربانیم
سر برنگیرم از پسِ در گرز پیشِ خود
هم‌چون سگ از مقابلِ مسجد برانیم
خوش خوش بسوختم چو سپند آر چه روز و شب
با آبِ دیده بر سرِ آتش نشانیم
می‌سوزیم بر آتشِ هجران روا مدار
یک ره به خویشتن برسان گر توانیم
ترسم که در فراقِ تو ناگه اجل رسد
بازآیی و زِ خلق نیابی نشانیم
یا سعی کن که پیشِ اجل بازیابمت
یا جهد کن کزین همه غم وا رهانیم
تا کی به جان رسم زِ تو آخر نزاریا
روزی بود مگر که به جانان رسانیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
ای که نبودی شبی مونسِ غم‌خوارگان
رحم کن آخر دمی بر دلِ بی‌چارگان
بس که کشیدم ستم از ظلماتِ فراق
چند کند احتمال جورِ ستم‌کارگان
تا ز برت رفته‌ام از نمِ خونِ سرشک
خشک نشد هرگزم صفحه رخ‌سارگان
خسته‌دلی ناصبور دارم و دانم که نیست
در رهِ عشق احتمال کارِ سبک‌سارگان
نعره زنم تا به روز از غم هجران چنانک
خیره بمانند شب مجمع سیّارگان
با همه دردِ فراق با همه ضعفِ دماغ
هیچ نمی‌گیردم طعنه ی نظّارگان
یاد نزاری مکن تا چه گشاید ازو
نه که نداری دگر هم چو وی از یارگان
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بیمار فراق تو بحالیست
در دور تو عافیت محالیست
در عهد تو کس نشان ندادست
کآسود کیست پا وصالیست
بر چهرۀ روزهای گیتی
روز من تیره روز، خالیست
رخ چون که و دل ز عشق جو جو
هر عاشقی از تو در جوالیست
در خشم شوی ز هر چه گویم
ای دوست، مرا ز تو سوالیست
بابنده چنینی یا ترا خود
ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟
از گردش چرخ هر زمانم
بر دست غم تو گوشمالیست
مه گفت: من و رخ تو، آری
اندر سر هر کسی خیالیست
می بر بندی به زر میان را
با انکه چو من ضعیف حالیست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
چه باشد گر ز من یادت نیاید
که از دوری فراموشی فزاید
ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد
مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید
سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید
چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟
بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید
بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد
به بی قراری با خویشتن قرار نهاد
ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت
پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد
بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر
کنون که پای طلب در میان کا نهاد
هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق
گناه آن همه بر بخت و روزگار نهاد
ز تنگنای دلم چون بجست قطرۀ اشک
ز راه دیده روان سر بکوی یار نهاد
هر آن سیه گریی کان دوزلف با من کرد
برفت و یک یک بر دست آن نگار نهاد
ز بیم تنگی اندر حصار ینه دلم
ذخیرۀ غم و اندوه بی شمار نهاد
مرا بخون دل خود چو تشنه دید فلک
بدست گریه ام این کام در کنار نهاد
هم از نوا در ایّام دان که نرگس تو
مرا بسان گل از نوک غنزه خار نهاد
کسی که نام فراق تو بر زبان آورد
چنان بود که زبان در دهان مار نهاد
وصال را چه کنم زین سپس؟ که مایۀ عمر
فراق او همه در راه انتظار نهاد