عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۵
از سعی، کار عشق شود خام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۶
در سینه های تنگ بود آه بیشتر
یوسف کند طلوع ازین چاه بیشتر
چندان که عشق راهزنی بیش می کند
رو می نهند خلق به این راه بیشتر
شب زنده دارباش که آب حیات فیض
دلهای شب بود ز سحرگاه بیشتر
زنگار روی آینه رامی کند سیاه
کلفت رسد به مردم آگاه بیشتر
از خود سبک برآ که درین کهنه آسیا
سختی به دانه می رسد از کاه بیشتر
درمطلب بلند به سختی توان رسید
درکوه پیچ و تاب خورد راه بیشتر
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
ویرانه فیض می برد از ماه بیشتر
هر کس که در جبلت او نیست زادگی
تغییر وضع می کند از جاه بیشتر
صائب ز آفتاب فزون فیض می برد
هرچند می خورد دل خود ماه بیشتر
یوسف کند طلوع ازین چاه بیشتر
چندان که عشق راهزنی بیش می کند
رو می نهند خلق به این راه بیشتر
شب زنده دارباش که آب حیات فیض
دلهای شب بود ز سحرگاه بیشتر
زنگار روی آینه رامی کند سیاه
کلفت رسد به مردم آگاه بیشتر
از خود سبک برآ که درین کهنه آسیا
سختی به دانه می رسد از کاه بیشتر
درمطلب بلند به سختی توان رسید
درکوه پیچ و تاب خورد راه بیشتر
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
ویرانه فیض می برد از ماه بیشتر
هر کس که در جبلت او نیست زادگی
تغییر وضع می کند از جاه بیشتر
صائب ز آفتاب فزون فیض می برد
هرچند می خورد دل خود ماه بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۹
ای زلف سرکش تو ز بالا کشید ه تر
مژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تر
از من مپوش چهره که فردوس تازه روی
شبنم نداشته است ز من پاک دیده تر
حیرانی جمال تو شد انجمن فروز
سیماب را ز آینه کرد آرمیده تر
عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
سر تا به پای حسن تو از هم رمیده تر
هر چند آفتاب به هر کوچه ای دوید
رسوایی من است به عالم دویده تر
عاشق کسی بود که چو بی اختیار شد
دارد عنان شرم و ادب را کشیده تر
زنهار پا ز عالم حیرت برون منه
کانجاست آسمان ز زمین آرمیده تر
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
هر روز می شویم ز دنیا گزیده تر
شاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزود
هر چند بیشتر قد ما شد خمیده تر
در کام مار دم زده، انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر
صائب مقام دام بود خاکهای نرم
پرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر
مژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تر
از من مپوش چهره که فردوس تازه روی
شبنم نداشته است ز من پاک دیده تر
حیرانی جمال تو شد انجمن فروز
سیماب را ز آینه کرد آرمیده تر
عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
سر تا به پای حسن تو از هم رمیده تر
هر چند آفتاب به هر کوچه ای دوید
رسوایی من است به عالم دویده تر
عاشق کسی بود که چو بی اختیار شد
دارد عنان شرم و ادب را کشیده تر
زنهار پا ز عالم حیرت برون منه
کانجاست آسمان ز زمین آرمیده تر
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
هر روز می شویم ز دنیا گزیده تر
شاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزود
هر چند بیشتر قد ما شد خمیده تر
در کام مار دم زده، انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر
صائب مقام دام بود خاکهای نرم
پرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۴
از زیر چشم در رخ مستور می نگر
مستور رابه دیده مستور می نگر
از پاکدامنی نکنی گر به می نگاه
باری درآن دو نرگس مخمور می نگر
بگشای چاک سینه وسیر بهشت کن
آیینه پیش رو نه و در حور می نگر
غمگین وشادمان مشواز هیچ حالتی
در انقلاب عالم پرشور می نگر
سیری زخاک نیست تهی چشم حرص را
در کاسه های خالی فغفور می نگر
آخر به آتش است سر و کار ظلم را
انجام کار خانه زنبور می نگر
روی زمین اگر چو سلیمان ازان توست
خود رابه زیر پای کم از مور می نگر
فربه مساز لقمه تن رابه آب ونان
آخر به تنگی دهن گور می نگر
شبنم به آفتاب ز پاس ادب رسید
با یار دل یکی کن و از دور می نگر
تاممکن است از سخن حق خموش باش
صائب به دار عبرت منصور می نگر
مستور رابه دیده مستور می نگر
از پاکدامنی نکنی گر به می نگاه
باری درآن دو نرگس مخمور می نگر
بگشای چاک سینه وسیر بهشت کن
آیینه پیش رو نه و در حور می نگر
غمگین وشادمان مشواز هیچ حالتی
در انقلاب عالم پرشور می نگر
سیری زخاک نیست تهی چشم حرص را
در کاسه های خالی فغفور می نگر
آخر به آتش است سر و کار ظلم را
انجام کار خانه زنبور می نگر
روی زمین اگر چو سلیمان ازان توست
خود رابه زیر پای کم از مور می نگر
فربه مساز لقمه تن رابه آب ونان
آخر به تنگی دهن گور می نگر
شبنم به آفتاب ز پاس ادب رسید
با یار دل یکی کن و از دور می نگر
تاممکن است از سخن حق خموش باش
صائب به دار عبرت منصور می نگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۵
برق سبک عنان نرسد در شتاب عمر
زنهار دل مبند به مد شهاب عمر
گر بنگری به دیده عبرت، اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه پا در رکاب عمر
طول امل چه رشته که بر هم نتافته است
شیرازه گیر نیست دریغا کتاب عمر
تا ممکن است ضبط نفس کن که هر نفس
تکبیر نیستی است به قصر حباب عمر
داغم ز عمر کوته و رعنایی امل
می بود کاش طول امل در حساب عمر
صائب اگر امان دهدم عمر، می کنم
از بوسه های کنج لبی انتخاب عمر
زنهار دل مبند به مد شهاب عمر
گر بنگری به دیده عبرت، اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه پا در رکاب عمر
طول امل چه رشته که بر هم نتافته است
شیرازه گیر نیست دریغا کتاب عمر
تا ممکن است ضبط نفس کن که هر نفس
تکبیر نیستی است به قصر حباب عمر
داغم ز عمر کوته و رعنایی امل
می بود کاش طول امل در حساب عمر
صائب اگر امان دهدم عمر، می کنم
از بوسه های کنج لبی انتخاب عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۸
منصوروار پختگی از چوب دار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۰
فصل شباب رفت ره خانه پیش گیر
کنجی نشین و سبحه صد دانه پیش گیر
چون جغد در خرابه دنیا گره مشو
چون سیل راه بحر ز ویرانه پیش گیر
با عشق پیشگان سخن ار لوح ساده کن
با اهل عقل ابجد طفلانه پیش گیر
نتوان به حق رسید به این پنج روزه عمر
تنگ است وقت، راه صنمخانه پیش گیر
لنگر مکن به دامن مریم مسیح وار
راه فلک به همت مردانه پیش گیر
تاهست در پیاله نم از باغ برمیا
چون می تمام شد ره میخانه پیش گیر
بیرون میا ز خانه به تکلیف هیچ کس
در فقر شیوه های ملوکانه پیش گیر
نتوان به پای هوش رسیدن به هیچ جا
در راه عشق لغزش مستانه پیش گیر
مردان رسیده اند ز کوشش به مدعا
صائب تو نیز کوشش مردانه پیش گیر
کنجی نشین و سبحه صد دانه پیش گیر
چون جغد در خرابه دنیا گره مشو
چون سیل راه بحر ز ویرانه پیش گیر
با عشق پیشگان سخن ار لوح ساده کن
با اهل عقل ابجد طفلانه پیش گیر
نتوان به حق رسید به این پنج روزه عمر
تنگ است وقت، راه صنمخانه پیش گیر
لنگر مکن به دامن مریم مسیح وار
راه فلک به همت مردانه پیش گیر
تاهست در پیاله نم از باغ برمیا
چون می تمام شد ره میخانه پیش گیر
بیرون میا ز خانه به تکلیف هیچ کس
در فقر شیوه های ملوکانه پیش گیر
نتوان به پای هوش رسیدن به هیچ جا
در راه عشق لغزش مستانه پیش گیر
مردان رسیده اند ز کوشش به مدعا
صائب تو نیز کوشش مردانه پیش گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۲
جز گوشه قناعت ازین خاکدان مگیر
غیر از کنار هیچ ز اهل جهان مگیر
حرف از صفای سینه مگو پیش زاهدان
آیینه پیش طلعت این زنگیان مگیر
از پیچ و تاب راه به منزل رسیده است
بریک زمین قرار چوسنگ نشان مگیر
جز سرو پایدار درین بوستانسرا
برهیچ شاخسار دگر آشیان مگیر
چون عزم صادق است ز کوشش مدار دست
در راه راست توسن خود را عنان مگیر
این برق خانه سوز مهیای جستن است
ای خون گرفته، نبض من ناتوان مگیر
سوزانترم ز آتش بی زینهار عشق
ای بیخبر، دلیر مرا برزبان مگیر
تا بی حجاب، روز توانی سفید شد
خفاش وار از نفس خلق جان مگیر
صائب به قدر مستمعان خرج کن سخن
از طوطیان شکر، زهما استخوان مگیر
غیر از کنار هیچ ز اهل جهان مگیر
حرف از صفای سینه مگو پیش زاهدان
آیینه پیش طلعت این زنگیان مگیر
از پیچ و تاب راه به منزل رسیده است
بریک زمین قرار چوسنگ نشان مگیر
جز سرو پایدار درین بوستانسرا
برهیچ شاخسار دگر آشیان مگیر
چون عزم صادق است ز کوشش مدار دست
در راه راست توسن خود را عنان مگیر
این برق خانه سوز مهیای جستن است
ای خون گرفته، نبض من ناتوان مگیر
سوزانترم ز آتش بی زینهار عشق
ای بیخبر، دلیر مرا برزبان مگیر
تا بی حجاب، روز توانی سفید شد
خفاش وار از نفس خلق جان مگیر
صائب به قدر مستمعان خرج کن سخن
از طوطیان شکر، زهما استخوان مگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۳
از هیچ آفریده به دل گرد کین مگیر
درزندگی قرار به زیر زمین مگیر
نتوان به علم رسمی از آتش نجات بافت
درپیش روی خود سپر کاغذین مگیر
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
زنهار پیش دیده من آستین مگیر
شمع از گداز یافت به افسردگی نجات
راه سلوک بی نفس آتشین مگیر
پیوست نور شمع به صبح آفتاب شد
دامان یار جز به دم واپسین مگیر
از روی آتشین دل سنگ آب می شود
آیینه پیش طلعت آن مه جبین مگیر
دل رامکن شکار به دزدیدن نگاه
این صید رام رابه کمند و کمین مگیر
صائب گزیده می شود از نیش منتش
زنهار شهد تاز مگس انگبین مگیر
درزندگی قرار به زیر زمین مگیر
نتوان به علم رسمی از آتش نجات بافت
درپیش روی خود سپر کاغذین مگیر
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
زنهار پیش دیده من آستین مگیر
شمع از گداز یافت به افسردگی نجات
راه سلوک بی نفس آتشین مگیر
پیوست نور شمع به صبح آفتاب شد
دامان یار جز به دم واپسین مگیر
از روی آتشین دل سنگ آب می شود
آیینه پیش طلعت آن مه جبین مگیر
دل رامکن شکار به دزدیدن نگاه
این صید رام رابه کمند و کمین مگیر
صائب گزیده می شود از نیش منتش
زنهار شهد تاز مگس انگبین مگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۵
از صحبت خامان، دل آگاه نگه دار
این آینه را در بغل از آه نگه دار
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
جهدی کن و دامان سحر گاه نگه دار
از آه بود راهی اگر هست به مقصود
گو رشته جان پاره شود آه نگه دار
چون سنگ نشان راهی اگر طی ننمایی
دردامن خود پا بشکن، راه نگه دار
گامی نتوان یافت درین بادیه بی چاه
زنهار عنان دل آگاه نگه دار
زان پیش که مجروح کند خارندامت
دست از گل این باغچه کوتاه نگاه دار
در بیخبری صرف مکن عمر گرامی
ته شیشه ای از بهر سحرگاه نگه دار
سر رشته حق در همه حالی مده از دست
درخواب گران نیز سر راه نگه دار
از چاه به بازار بود جلوه یوسف
زنهار که اسرا خود از چاه نگه دار
هر چند درین بادیه خضرست دلیلت
دامان دل ای رهرو آگاه نگه دار
صائب اگر از سینه سیاهی نزدایی
باری چو کلف پرده آن ماه نگه دار
این آینه را در بغل از آه نگه دار
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
جهدی کن و دامان سحر گاه نگه دار
از آه بود راهی اگر هست به مقصود
گو رشته جان پاره شود آه نگه دار
چون سنگ نشان راهی اگر طی ننمایی
دردامن خود پا بشکن، راه نگه دار
گامی نتوان یافت درین بادیه بی چاه
زنهار عنان دل آگاه نگه دار
زان پیش که مجروح کند خارندامت
دست از گل این باغچه کوتاه نگاه دار
در بیخبری صرف مکن عمر گرامی
ته شیشه ای از بهر سحرگاه نگه دار
سر رشته حق در همه حالی مده از دست
درخواب گران نیز سر راه نگه دار
از چاه به بازار بود جلوه یوسف
زنهار که اسرا خود از چاه نگه دار
هر چند درین بادیه خضرست دلیلت
دامان دل ای رهرو آگاه نگه دار
صائب اگر از سینه سیاهی نزدایی
باری چو کلف پرده آن ماه نگه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۶
ای بیجگر از تلخی عالم گله بگذار
این می به حریفان تنک حوصله بگذار
درچشمه سوزن نبود راه گره را
از سر بگذر، پای درین سلسله بگذار
درقافله ما جرس هرزه درا نیست
دستی زخموشی به دهان گله بگذار
شاید سری ازمنزل مقصود برآری
چون گرد سری درپی هر قافله بگذار
دلجویی دشمن در توفیق گشاید
جای سخن خصم به هر مسئله بگذار
از خوشه دو سر خواستن از بی بصریهاست
تحسین بجا هست، حدیث صله بگذار
صائب مکن اظهار تهیدستی خود را
سر پوش به خزان تهی حوصله بگذار
این می به حریفان تنک حوصله بگذار
درچشمه سوزن نبود راه گره را
از سر بگذر، پای درین سلسله بگذار
درقافله ما جرس هرزه درا نیست
دستی زخموشی به دهان گله بگذار
شاید سری ازمنزل مقصود برآری
چون گرد سری درپی هر قافله بگذار
دلجویی دشمن در توفیق گشاید
جای سخن خصم به هر مسئله بگذار
از خوشه دو سر خواستن از بی بصریهاست
تحسین بجا هست، حدیث صله بگذار
صائب مکن اظهار تهیدستی خود را
سر پوش به خزان تهی حوصله بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۶
مرو ز گوشه عزلت به هیچ منظر دیگر
مجو بغیر در دل گشایش از در دیگر
بجز سفال پر از خون دل که نیست خمارش
مسازتر لب خود راز هیچ ساغر دیگر
بغیر در گه یزدان که چوب منع ندارد
مشو به قامت خم گشته حلقه در دیگر
بجز ستاره اشکی کزاوست روشنی دل
نظر سیاه مگردان به نور اختر دیگر
ز گریه دل شبها توان رسید به مقصد
که جز ستاره درین نیست رهبر دیگر
مدار دست زدامان صبر در همه حالی
که دل سکون نپذیرد به هیچ لنگر دیگر
دل شکسته به دست آر ز جوهریانی
که نیست در صدف نه سپهر گوهر دیگر
ز راستی طمع حاصل است شاهد خامی
که غیر عقده دل نیست سرو رابر دیگر
تراست پرده غفلت حجاب چشم بصیرت
و گرنه هردم صبح است صبح محشر دیگر
بغیر اشک کزاو گاه گاه آب دهم چشم
نمانده است مرا در بساط گوهر دیگر
بغیر داغ که دلسرد می کند ز جهانم
سرم فرود نیاید به هیچ افسر دیگر
درین محیط ز طوفان مکن ملاحظه صائب
که همچو موج شود هر شکست شهپر دیگر
مجو بغیر در دل گشایش از در دیگر
بجز سفال پر از خون دل که نیست خمارش
مسازتر لب خود راز هیچ ساغر دیگر
بغیر در گه یزدان که چوب منع ندارد
مشو به قامت خم گشته حلقه در دیگر
بجز ستاره اشکی کزاوست روشنی دل
نظر سیاه مگردان به نور اختر دیگر
ز گریه دل شبها توان رسید به مقصد
که جز ستاره درین نیست رهبر دیگر
مدار دست زدامان صبر در همه حالی
که دل سکون نپذیرد به هیچ لنگر دیگر
دل شکسته به دست آر ز جوهریانی
که نیست در صدف نه سپهر گوهر دیگر
ز راستی طمع حاصل است شاهد خامی
که غیر عقده دل نیست سرو رابر دیگر
تراست پرده غفلت حجاب چشم بصیرت
و گرنه هردم صبح است صبح محشر دیگر
بغیر اشک کزاو گاه گاه آب دهم چشم
نمانده است مرا در بساط گوهر دیگر
بغیر داغ که دلسرد می کند ز جهانم
سرم فرود نیاید به هیچ افسر دیگر
درین محیط ز طوفان مکن ملاحظه صائب
که همچو موج شود هر شکست شهپر دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۸
از شراب ارغوانی چهره را گلرنگ ساز
بر نسیم از جوش گل جای نفس راتنگ ساز
می رسد روزی که بر بالینت آید آفتاب
همچو شبنم سعی کن آیینه را بی زنگ ساز
از تماشای تو دلهای اسیران آب شد
بعد ازین آیینه خود از دل چون سنگ ساز
چون میسرنیست قانون فلک را گوشمال
این نوای تلخ را از پنبه سیر آهنگ ساز
پاکدامانی میسر نیست بی خون جگر
تا به بیرنگی رسی یک چند با نیرنگ ساز
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
چند روزی مصلحت رابا جهان تنگ ساز
گر نداری ظرف خون خوردن درین بستان چو گل
زین شراب لعل دست و دامنی گلرنگ ساز
تا چو شبنم از دامان گلها برخوری
گریه خود را درین بستانسرا بیرنگ ساز
بر نسیم از جوش گل جای نفس راتنگ ساز
می رسد روزی که بر بالینت آید آفتاب
همچو شبنم سعی کن آیینه را بی زنگ ساز
از تماشای تو دلهای اسیران آب شد
بعد ازین آیینه خود از دل چون سنگ ساز
چون میسرنیست قانون فلک را گوشمال
این نوای تلخ را از پنبه سیر آهنگ ساز
پاکدامانی میسر نیست بی خون جگر
تا به بیرنگی رسی یک چند با نیرنگ ساز
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
چند روزی مصلحت رابا جهان تنگ ساز
گر نداری ظرف خون خوردن درین بستان چو گل
زین شراب لعل دست و دامنی گلرنگ ساز
تا چو شبنم از دامان گلها برخوری
گریه خود را درین بستانسرا بیرنگ ساز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۹
بهر روی خلق تاکی آرزو کردن نماز؟
چند دریک قبله خواهی بادورو کردن نماز؟
پیش این ناشسته رویان آبروی خود مریز
تا توانی پیش حق با آبرو کردن نماز
تا نشویی دست از دنیا میاور رو به حق
نیست جایز در شریعت بی وضو کردن نماز
با حدیث نفس احرام عبادت باطل است
جمع هرگز کی شود با گفتگو کردن نماز؟
گوشه گیر از عالم پر شور اگر خواهی حضور
کز پریشان خاطری نتوان دراو کردن نماز
نیست حاجت با وضو دست از علایق شسته را
تا قیامت می توان بااین وضو کردن نماز
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
پیش چشم خلق ظاهر بین نکو کردن نماز
دست خود ناشسته از دنیا، تلاش قرب حق
در حریم کعبه باشد بی وضو کردن نماز
نیست صائب از عبادت چشم عارف بربهشت
کار مردان نیست بهر رنگ و بو کردن نماز
چند دریک قبله خواهی بادورو کردن نماز؟
پیش این ناشسته رویان آبروی خود مریز
تا توانی پیش حق با آبرو کردن نماز
تا نشویی دست از دنیا میاور رو به حق
نیست جایز در شریعت بی وضو کردن نماز
با حدیث نفس احرام عبادت باطل است
جمع هرگز کی شود با گفتگو کردن نماز؟
گوشه گیر از عالم پر شور اگر خواهی حضور
کز پریشان خاطری نتوان دراو کردن نماز
نیست حاجت با وضو دست از علایق شسته را
تا قیامت می توان بااین وضو کردن نماز
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
پیش چشم خلق ظاهر بین نکو کردن نماز
دست خود ناشسته از دنیا، تلاش قرب حق
در حریم کعبه باشد بی وضو کردن نماز
نیست صائب از عبادت چشم عارف بربهشت
کار مردان نیست بهر رنگ و بو کردن نماز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۰
دل ما روشن از افلاک نگردد هرگز
تیغ از دامن تر پاک نگردد هرگز
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود
بی دلی پاک، سخن پاک نگردد هرگز
چشمه روشن خورشید اگر خشک شود
آب در دیده افلاک نگردد هرگز
صرف پاکی مکن اوقات که سیلاب بهار
تا به دریانرسد پاک نگردد هرگز
جام جم تا اثر از چرخ بود در دورست
چون اثر خیر بود، خاک نگردد هرگز
چهره عالم ازو رنگ بهاران دارد
کز خزان خشک رگ تاک نگردد هرگز
پرده شوخی آن حسن نشد سبزه خط
برق پوشیده ز خاشاک نگردد هرگز
نگشاید گره از غنچه پیکان به نسیم
دل که افسرده شود چاک نگردد هرگز
غیر وقت آنچه شود فوت ز اسباب جهان
عارفان را مژه نمناک نگردد هرگز
خنده زخمی است که جان بردن از و دشوارست
زنده دل آن که طربناک نگردد هرگز
هر که از عاقبت بیخبری با خبرست
صائب از باده طربناک نگردد هرگز
تیغ از دامن تر پاک نگردد هرگز
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود
بی دلی پاک، سخن پاک نگردد هرگز
چشمه روشن خورشید اگر خشک شود
آب در دیده افلاک نگردد هرگز
صرف پاکی مکن اوقات که سیلاب بهار
تا به دریانرسد پاک نگردد هرگز
جام جم تا اثر از چرخ بود در دورست
چون اثر خیر بود، خاک نگردد هرگز
چهره عالم ازو رنگ بهاران دارد
کز خزان خشک رگ تاک نگردد هرگز
پرده شوخی آن حسن نشد سبزه خط
برق پوشیده ز خاشاک نگردد هرگز
نگشاید گره از غنچه پیکان به نسیم
دل که افسرده شود چاک نگردد هرگز
غیر وقت آنچه شود فوت ز اسباب جهان
عارفان را مژه نمناک نگردد هرگز
خنده زخمی است که جان بردن از و دشوارست
زنده دل آن که طربناک نگردد هرگز
هر که از عاقبت بیخبری با خبرست
صائب از باده طربناک نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۹
نخست دفتر هوش و خرد درآب انداز
دگر نگاه به آن چشم نیمخواب انداز
چراغ رنگ به یک جلوه می شود خاموش
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
مرید شبنم تردست شو درین گلزار
سربریده به دامان آفتاب انداز
نقاب دولت بیدار، خواب سنگین است
به زور گریه به یک جانب این نقاب انداز
حذر کن از مژه تیر چنگ او صائب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
دگر نگاه به آن چشم نیمخواب انداز
چراغ رنگ به یک جلوه می شود خاموش
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
مرید شبنم تردست شو درین گلزار
سربریده به دامان آفتاب انداز
نقاب دولت بیدار، خواب سنگین است
به زور گریه به یک جانب این نقاب انداز
حذر کن از مژه تیر چنگ او صائب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۱
چو آفتاب به هر ذره ای نگاه انداز
چو ابر سایه رحمت به هر گیاه انداز
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست
اگر به ماه برآیی نظربه چاه انداز
مریز حاصل خود رابه بحر چون سیلاب
چو ابر گوهر خود رابه خاک راه انداز
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر روزنی نگاه انداز
در انتظار تو چشم ستاره آب آورد
چو شمع قافله اشک را براه انداز
شبی برآی به گلگشت ماهتاب برون
چو مهر رعشه غیرت به جان ماه انداز
نفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باش
به راه نه قدم و راهبر به چاه انداز
سزای توست به ناخن زمین خراشیدن
تراکه گفت که برآسمان کلاه انداز؟
بپوش جامه فتح از شکست خود صائب
کتان طاقت خود را به پیش ماه انداز
چو ابر سایه رحمت به هر گیاه انداز
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست
اگر به ماه برآیی نظربه چاه انداز
مریز حاصل خود رابه بحر چون سیلاب
چو ابر گوهر خود رابه خاک راه انداز
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر روزنی نگاه انداز
در انتظار تو چشم ستاره آب آورد
چو شمع قافله اشک را براه انداز
شبی برآی به گلگشت ماهتاب برون
چو مهر رعشه غیرت به جان ماه انداز
نفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باش
به راه نه قدم و راهبر به چاه انداز
سزای توست به ناخن زمین خراشیدن
تراکه گفت که برآسمان کلاه انداز؟
بپوش جامه فتح از شکست خود صائب
کتان طاقت خود را به پیش ماه انداز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۲
به یاد سنبل آن زلف با صبا می ساز
به بوی مشک سبکروح باختا می ساز
به بوی پیرهن غنچه با صبا می ساز
ز آشنا به سخنهای آشنا می ساز
مگر به منزل مقصود راه توانی برد
ز دستگیری افتادگان عصا می ساز
مشو چو دانه گندم به پاکی از خود امن
شدی چو پاک زغش، برگ آسیا می ساز
جمال شاهد مقصود را نقابی نیست
همین تو سعی کن آیینه با صفا می ساز
کلید قفل خود از جیب دیگران مطلب
چو غنچه از گره خود گرهگشا می ساز
اگر ز آتش سوزان گذشتنت هوس است
دعای جوشنی از نقش بوریا می ساز
کنون که قد تو گردید حلقه در مرگ
تهیه سفر عالم بقا می ساز
اگر چو سرو سر سبز آرزو داری
زجامه خانه قسمت بیک قبا می ساز
درآ به ملک توکل ،چو خسروان بنشین
ز آسمان وزمین باغ وآسیامی ساز
اگر هوای شکرخواب عافیت داری
ز فرشهای منقش به بوریامیساز
خمارنعمت الوان به خون شکسته شود
به استخوانی ازین سفره چون هما می ساز
اگر مقام به ویرانه می کند سیلاب
تو نیز برگ اقامت درین سرا می ساز
چوآفتاب رخ از سوز دل طلایی کن
به کیمیای نظرخاک راطلا می ساز
زقصردلت اگر پایداریت هوس است
نخست ،شمسه اش از پنجه دعا می ساز
مباش زیر سیه خیمه فلک صائب
برای خویشتن ازدود دل سما می ساز
به بوی مشک سبکروح باختا می ساز
به بوی پیرهن غنچه با صبا می ساز
ز آشنا به سخنهای آشنا می ساز
مگر به منزل مقصود راه توانی برد
ز دستگیری افتادگان عصا می ساز
مشو چو دانه گندم به پاکی از خود امن
شدی چو پاک زغش، برگ آسیا می ساز
جمال شاهد مقصود را نقابی نیست
همین تو سعی کن آیینه با صفا می ساز
کلید قفل خود از جیب دیگران مطلب
چو غنچه از گره خود گرهگشا می ساز
اگر ز آتش سوزان گذشتنت هوس است
دعای جوشنی از نقش بوریا می ساز
کنون که قد تو گردید حلقه در مرگ
تهیه سفر عالم بقا می ساز
اگر چو سرو سر سبز آرزو داری
زجامه خانه قسمت بیک قبا می ساز
درآ به ملک توکل ،چو خسروان بنشین
ز آسمان وزمین باغ وآسیامی ساز
اگر هوای شکرخواب عافیت داری
ز فرشهای منقش به بوریامیساز
خمارنعمت الوان به خون شکسته شود
به استخوانی ازین سفره چون هما می ساز
اگر مقام به ویرانه می کند سیلاب
تو نیز برگ اقامت درین سرا می ساز
چوآفتاب رخ از سوز دل طلایی کن
به کیمیای نظرخاک راطلا می ساز
زقصردلت اگر پایداریت هوس است
نخست ،شمسه اش از پنجه دعا می ساز
مباش زیر سیه خیمه فلک صائب
برای خویشتن ازدود دل سما می ساز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۴
ز سروقدتو شد شوره زار امکان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۶
حدیث عشق نگیرد به زاهدان هرگز
ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز
به عاقلان نتوان دوخت داغ سودا را
تنور سرد نگیرد به خویش نان هرگز
اگر چه کوه غم روزگاربردل ماست
نبوده ایم به طبع کسی گران هرگز
به تلخ و شور جهان همچو بحر ساخته ایم
نخورده ایم غم رزق در جهان هرگز
همیشه همسفر همت بلند خودیم
نداده ایم به دست کسی عنان هرگز
اگر چه نغمه طرازی مسلم است به ما
نخوانده ایم نوایی به بلبلان هرگز
همیشه در صدد عیبجویی خویشیم
نبوده ایم پی عیب دیگران هرگز
(میان آینه و زشت رو صفایی نیست
به اهل دل نشود چرخ مهربان هرگز)
اگر چه غنچه آن گلشنیم ما صائب
نبسته ایم دل خود به گلستان هرگز
ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز
به عاقلان نتوان دوخت داغ سودا را
تنور سرد نگیرد به خویش نان هرگز
اگر چه کوه غم روزگاربردل ماست
نبوده ایم به طبع کسی گران هرگز
به تلخ و شور جهان همچو بحر ساخته ایم
نخورده ایم غم رزق در جهان هرگز
همیشه همسفر همت بلند خودیم
نداده ایم به دست کسی عنان هرگز
اگر چه نغمه طرازی مسلم است به ما
نخوانده ایم نوایی به بلبلان هرگز
همیشه در صدد عیبجویی خویشیم
نبوده ایم پی عیب دیگران هرگز
(میان آینه و زشت رو صفایی نیست
به اهل دل نشود چرخ مهربان هرگز)
اگر چه غنچه آن گلشنیم ما صائب
نبسته ایم دل خود به گلستان هرگز