عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سرود رفته باز آید که ناید؟
سرود رفته باز آید که ناید؟
نسیمی از حجاز آید که ناید؟
سرآمد روزگار این فقیری
دگر دانای راز آید که ناید؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درین عالم بهشت خرمی هست
درین عالم بهشت خرمی هست
بشاخ او ز اشک من نمی هست
نصیب او هنوز آن های و هو نیست
که او در انتظار آدمی هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
چولاله بی‌تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت
خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت
زمردمک نگهم داغ شد چوشمع خموش
در انتظار تو سامان انتظارم سوخت
هجوم حیرت آن جلوه چون پرطاووس
هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت
غبار تربت پروانه می‌دهد آواز
که می‌توان نفسی بر سر مزارم سوخت
نشدکه شعلهٔ من نیز بی‌غبار شود
صفای آینهٔ وحشت شرارم سوخت
به عشق نیز اثرکرد شرم ناکسی‌ام
عرق‌فشانی این شعله خامکارم سوخت
صبا مزن به غبار فسرده‌ام دامن
دماغ حسرت رقصی‌که من ندارم سوخت
چو برق آینهٔ امنیاز هستی من
ز خوابگاه عدم تا سری برآرم سوخت
ز تخته پاره‌ام ناخدا چه می‌پرسی
فلک‌کشید زگرداب و برکنارم سوخت
هزار برق ز خاکسترم پرافشانست
کدام شعله به این رنگ بیقرارم سوخت
شهید ناز تو پروانه کرد عالم را
چها نسوخت چراغی‌که بر مزارم سوخت
فلک نیافت علاج‌کدورتم بیدل
نفس به‌سینهٔ این دشت از غبارم سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است
کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم
سررشته نگاه چو مژگان ‌گسسته است
هرگز نچیده‌ایم جز آشفتگی‌ گلی
سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
بسی‌ جلوهٔ تو ای چمن‌آرای انتظار
جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست
آسودگی زکشورما باربسته است
از سنگ برنیامده زندانی هواست
یارب شرار من به چه امید جسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
درگوش این شکسته صدایی نشسته است
بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند
رنگینیش به خون جگرهای خسته است
بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد
با رشته‌های طول امل‌ کس نبسته است
عیش از جهان مخواه‌ که چون نالهٔ سپند
این مرغ درکمین رمیدن نشسته است
بیدل خموش باش‌ که تا لب گشوده‌ای
فرصت به ‌کسوت نفس از دام جسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر به سیر انجمن یا گشت‌ گلشن رفته است
شمع‌ما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتش‌زده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه می‌دوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی می‌ساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانه‌ها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچه‌واری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقی‌از بیدانشی‌تمکین‌به‌حرف‌و صوت باخت
سنگ این‌کهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسرده‌ایم
نام واماندن بجا مانده‌ست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیه‌کرد از غرور روشنی
نور می‌پنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود می‌بریم آنجا فضولی می‌بریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکس‌که‌باشد یان از من رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در گلستانی‌که‌گرد عجز ما افتاده است
همچو عکس‌ازشخص‌،‌رنگ‌ازگل‌جدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔ‌ما، بی‌‌نگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکست‌دل چسان‌ایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکی‌کز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا می‌گذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمی‌ست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم مل‌که تمثال حبابی بیش نیست
عقده‌ها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغی‌که مضرابی‌کند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا به‌کی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه می‌باید سراغ دل‌گرفت
جام‌ماعمری‌ست‌از چشم‌صدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسوده‌ام
می‌کند خوب فراغت سایه تا افتاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
تا حیرت خرام تو سامان دیده است
چندین قیامت از مژه‌ام قد کشیده است
این ماو من‌کزاهل جهان سرکشیده است
از انفعال آدم و حوا دمیده است
آزادم از توهّم نیرنگ روزگار
طاووس این چمن ز خیالم پریده است
پرواز نکهت چمن بی‌نشانی‌ام
ذوق شکست بال به رنگم‌کشیده است
کو منزل و چه امن‌که درکاروان شوق
آسودگی ز آبلهٔ پا رمیده است
پیچیده است بیخودی‌ام دامن جهات
یعنی دماغ‌گردش رنگ رسیده است
این انجمن جنونکدهٔ انتظارکیست
آیینه تا نفش شمرد دل رمیده است
ابروی یار بار تواضع نمی‌کشد
خم در بنای تیغ غرور خمیده است
ما و امید درگره بی‌بضاعتی
یک‌قطره خون دلی‌که به‌صدجا چکیده است
همچون شرر نیامده از خویش رفته‌ایم
سامان این بهار زگلهای چیده است
عشق غیوراگر به ستم ناز می‌کند
دل هم به خون شدن جگری آفریده است
بیدل به طبع آبلهٔ پا نهفته‌ایم
لغزیدنی‌که بر دوجهان خط‌کشیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاشاکه مرا طعن‌کسان بر سقط آرد
چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد
داغ است دل ساده زتشنیع تکلف
بر مهمله‌ها خرده‌گسرفتن نقط آرد
ما عجزپرستان همه‌تن خط جبینیم
کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد
کیفیت تحقیق ز خامش‌نفسان پرس
ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد
عمری‌ست‌که ما منتظران چشم به راهیم
تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد
تقلید تری می‌کشد از دعوی تحقیق
کشتی چه خیال‌ست که پرواز بط آرد
بیدل حذر از خیره‌سری کز رک‌کردن
بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد
همچو شمع آن سوی دامانم‌ گریبان می‌برد
شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده
یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد
الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد
پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است
از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد
حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد
از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد
تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد
صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد
این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد
گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد
خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد
با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد
بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد
در خیال نفی فرع از اصل‌، باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد
عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست
بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
زبرگردون آنچه ازکشت تو و من می‌رسد
دانه تا آید به پیش چشم خرمن می‌رسد
زبن نفسهایی‌که از غیبت مدارا می کنند
غره ی فرصت مشو سامان رفتن می‌رسد
انتظار حاصل این باغ پر بی‌دانشی‌ست
ما ثمر فهمیده‌ایم و بار بستن می‌رسد
این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست
خامشی بر پرده چون‌ گردد به شیون می‌رسد
نور خورشید ازل در عالم موهوم ما
ذره می‌گردد نمایان تا به روزن می‌رسد
رفته رفته بدر می‌گردد هلال ناتوان
سعی چاک جیب ما آخر به دامن می‌رسد
با فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست
چرب و نرمی‌ کن اگر نانت به روغن می‌رسد
درکمین خلق غافل‌گر همین صوت و صداست
آخر این‌کهسار سنگش بر فلاخن می‌رسد
دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش
معرفت اینجا به خود هم بعد مردن می‌رسد
مقصد سعی ترددها همین واماندگیست
هرکه هرجا می رسد تا نارسیدن می‌رسد
زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ
اندکی تا سرگران شد خم به‌گردن می‌رسد
مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار
دست قدرت ‌کی به این برج مثمن می‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
تا ز گرد انتظارت مستفیدم‌ کرده‌اند
روسفید الفت از چشم سفیدم کرده‌اند
نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم
از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کرده‌اند
نغمه‌ام اما مقیم ساز موهوم نفس
در خیال‌آباد پنهانی پدیدم کرده‌اند
تا نفس باقی‌ست از گرد من و ما چاره نیست
هرزه‌تاز عرصهٔ‌گفت و شنیدم‌کرده‌اند
دیده ی قربانی‌ام برگ نشاطم حیرت است
از کفن خلعت‌طرازیهای عیدم کرده‌اند
آرزو تا نگذرد زین ‌کوچه بی ‌تلقین درد
طفل اشکی چند در پیری مریدم‌ کرده‌اند
یأس‌ کو تا همتم سامان آزادی‌ کند
عالمی را دام تسخیر امیدم کرده‌اند
چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم
فتح باب بی‌دری وقف کلیدم کرده‌اند
حسرت من می‌تپد همدوش نبض کاینات
در دل هر ذره صد بسمل شهیدم‌کرده‌اند
بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت
سرو ین‌گلزار بودم شاخ بیدم‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
با خزان آرزو حشر بهارم‌ کرد‌ه اند
از شکست‌ رنگ چون‌ صبح ‌آشکارم کرده‌اند
تا نگاهی‌گل‌کند می‌بایدم از هم‌گداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده‌اند
بحر امکان خون‌ شد از اندیشهٔ ‌جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم ‌کرده اند
من نمی‌دانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده‌اند
جلو‌ه‌ها بی‌رنگی و آیینه‌ها بی‌امتیاز
حیرتی دارم چرا آیینه‌دارم کرده‌اند
دستگاه زخم محرومی‌ست سر تا پای من
بسکه‌ چون ‌مژگان ‌به ‌چشم‌ خویش‌ خارم ‌کرده‌اند
بود موقوف فنا از اصل کارآ‌گاهی‌ام
سرمه‌ها در چشم دارم‌ تا غبارم کرده‌اند
می‌روم از خود نمی‌دانم‌کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم‌ کرده‌اند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی‌گداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم‌ کرده‌اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده‌اند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل ‌کیست بیدل‌ گلشن‌آرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده‌اند
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
شور عشقی کرده بازم بیقرار
باز دل را داده‌ام بی‌اختیار
گو قرار حیرت ماهم بده
ای که داری در تکاپویش قرار
ما به عهدت استوار استاده‌ایم
گر چه عهد تو نباشد استوار
چند باشم همچو چشمت ناتوان
چند باشم همچو زلفت بیقرار
یا مرا یک روزگاری دست ده
یا که دست از روزگار من بدار
دل تسلی میشود از وعده‌ات
گر چه خواهی کشتنم از انتظار
گر نداری شوری از ما بر کران
ور نداری شوقی از ما بر کنار
دور از آن روح مجسّم زنده‌ای
زین گران جانی رضی شرمی بدار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۷
نرنجم گر به بالینم مسیحا دیر می آید
که می داند بر بیمار از جان سیر می آید
هوس هم جوش عشق آمد، وه چه ظلم است این
که روباه مزور همعنان شیر می آیذ
شهنشاهی به ملک دلبری در ترکتاز آمد
... ز نور حسنش مهر و مه زیر می آید
نمکسایی کن ای عشق از برای زخم بیدردان
که زخم با نمک سود از دیم شمشیر می آید
منم آن مست ای عرفی، کز لب شیون تراز من
ترنم زود می رنجد، تبسم دیر می آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۵
سرم ز وصل نهانی بلند خواهد شد
زمانه از گل و خس نخلبند خواهد شد
کسی که نوحه نکردی به ماتم دل تنگ
حریص زمزمه و هرزه خند خواهد شد
مراد بر اثر غیر کو، مران شتاب
که باز طالع ما ارجمند خواهد شد
به حیرتم ز غزال رمیدهٔ مقصود
که صید این دل کوته کمند خواهد شد
به کوی غیر نماند وداع شربت کام
که ناگوارتر از زهرخند خواهد شد
لبم دهد مگسان امید را مژده
که زهرخند با نوشخند خواهد شد
ز عود قافیه غم نیست در میان غزل
که یار چون پسندد پسند خواهد شد
بیا کلیم که آن آتشی که می طلبی
کنون ز سینهٔ عرفی بلند خواهد شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
خواهش از ضبط نفس‌ گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم ‌کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود
می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم‌ گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به ‌گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ‌، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم‌ کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود
نکشی پای ز دامان تغافل‌ که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
نشاط این بهارم بی‌گل روبت چه‌کار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازت‌گر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه‌وار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنون‌تازی‌که صید لاغر ما هم به‌کار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی‌، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم‌ گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بی‌وصل‌گهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری
تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی‌ کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل
که یارب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
بر خیالی چیده‌ایم از دیده تا دل انتظار
لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار
تا دل از امید غافل بود تشویشی نبود
ساز استغنای ما را کرد باطل انتظار
هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت
بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار
از هوس جز ناامیدی با چه پردازدکسی
جست‌وجو آواره است و پای در گل انتظار
نقش پا هر گامت آغوش دگر وامی‌کند
ای طلب شرمی‌ که دارد چشم منزل انتظار
قطره‌ات دریاست گر از وهم گوهر بگذری
عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار
چشم واکردیم اما فرصت دیدار کو
بر شرارکاغذ ما بست محمل انتظار
عمرها شد از توقع آبیار عبرتیم
ریشهٔ‌ کشت امل خاک است و حاصل انتظار
بر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید
شمع خاموش است و می‌سوزد به محفل انتظار
وعدهٔ احسان به معنی ازگدایی نیست کم
از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظار
مرده‌ایم اما همان صبح قیامت در نظر
این‌کفن می‌پرورد در چشم بسمل انتظار
در محبت آرزو را اعتبار دیگر است
این حریفان وصل می‌خواهند و بیدل انتظار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
یک برک‌ گل نکرده ز روبت بهار رنگ
می‌غلتدم نگاه به صد لاله‌زار رنگ
تا چشم آرزو به رهت‌ کرده‌ام سفید
چندین سحر شکسته‌ام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدی‌ام
دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفته‌ام
یعنی به رنگ بوی‌گلم درکنار رنگ
کومایه‌ای که قابل غارت شود کسی
ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است
صد رنگ می‌تپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است
آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز
کافیست زان بهار یک آیینه‌وار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است
ای بوی‌گل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم
چون‌کرده هوشم این‌گل بی‌اختیار رنگ
جوش خیال انجمن بی‌نشانی‌ام
بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
شرار سنگم و در فکر کار خویش می‌سوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش می‌سوزم
نمی‌خواهم نفس ساز دل بی‌مدعا باشد
هوا تا صاف‌تر گردد غبار خویش می‌سوزم
فسردن‌گاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بی‌اختیار خویش می‌سوزم
اگر آسوده‌ام خواهی به محفل چهره‌ای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش می‌سوزم
نمی‌دانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا می‌شود چشمم دچار خویش می‌سوزم
خرام فرصت‌کارم‌، وداع الفت یارم
به هر دل داغ‌واری یادگار خویش می‌سوزم
درین‌ گلزار عبرت باد در دست است‌ کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش می‌سوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا می‌فروزم بر مزار خویش می‌سوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمی‌داند
نفسها در قفای نی سوار خویش می‌سوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعله‌ای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش می‌سوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش می‌سوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بی‌شرار خویش می سوزم