عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
مردم ازین الم: که نمردم برای تو
ای خاک بر سرم، که نشد خاک پای تو!
گر اختیار مرگ بدستم دهد قضا
روزی هزار بار بمیرم برای تو
غم نیست گر ز مهر تو دل پاره پاره شد
ای کاش! ذره ذره شود در هوای تو
گویم دعا و عمر ابد خواهم از خدا
تا عمر خویش صرف کنم در دعای تو
در آرزوی آنکه: بمن آشنا شوی
آمیختم بهر که بود آشنای تو
جای تو در حریم وصالست، ای رقیب
ای کاش! بودمی، من بیدل، بجای تو
از پادشاهی همه آفاق خوشترست
این سلطنت که: گشت هلالی گدای تو
ای خاک بر سرم، که نشد خاک پای تو!
گر اختیار مرگ بدستم دهد قضا
روزی هزار بار بمیرم برای تو
غم نیست گر ز مهر تو دل پاره پاره شد
ای کاش! ذره ذره شود در هوای تو
گویم دعا و عمر ابد خواهم از خدا
تا عمر خویش صرف کنم در دعای تو
در آرزوی آنکه: بمن آشنا شوی
آمیختم بهر که بود آشنای تو
جای تو در حریم وصالست، ای رقیب
ای کاش! بودمی، من بیدل، بجای تو
از پادشاهی همه آفاق خوشترست
این سلطنت که: گشت هلالی گدای تو
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
کافر بچهای سنگدل آوردهٔ غازی
دلهای مسلمانان بربوده به بازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است
در عشق همان توبه شد امروز مجازی
سوگند خورم کز دل و جان بندهٔ اویم
هرچند که هرگز نکند بنده نوازی
اندر صف خوبان پری چهره چنان است
کاندر صف شمشیر زنان حیدر غازی
مسکین دل من هست همیشه به کف او
گردان شده چون دف به کف حیدر رازی
دلهای مسلمانان بربوده به بازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است
در عشق همان توبه شد امروز مجازی
سوگند خورم کز دل و جان بندهٔ اویم
هرچند که هرگز نکند بنده نوازی
اندر صف خوبان پری چهره چنان است
کاندر صف شمشیر زنان حیدر غازی
مسکین دل من هست همیشه به کف او
گردان شده چون دف به کف حیدر رازی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ناله های من
من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن
گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن
تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن
بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن
غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن
گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن
تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن
بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن
غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
ماییم و نیم جان و جهانی و نیمجو
جان از برایِ می که ستاند زما گرو
ای یار اگر نداری طاقت گریز کن
چون از مصافِ عشق برآمد غریو و غو
میدانِ عشق و معرکۀ عشق و زخمِ عشق
گر هیچت اختیار بود در میان مرو
گر برگِ جای دوست نداری و راهِ دوست
در تنگنایِ عشق سرِ خویش گیر و دو
ما با حواریانِ سماوات در گویم
اینک نهادهایم به دعوی قدم به گو
طوبا به چشمِ وهم مصوّر کند خطیب
بیچاره سیاه میطلبد از نهالِ نو
گر سیر شد ز مؤعظۀ عاقلان دلت
تذکیرِ عاشقانه بیا و ز من شنو
إلّا به پایمردیِ جبریلِ پایمرد
بر طاقِ آسمان نتوانند بست خو
در کیشِ عاشقان برافکنده عقل و حکم
در پیشِ آفتاب جهانتاب تیغ و ضو
در کشتزارِ عالمِ دنیا نزاریا
إلّا به داسِ همّتِ مردان مکن درو
خواهی بهشتِ عدن بگویم ترا عیان
از حلقۀ ولایتِ عدنان برون مشو
جان از برایِ می که ستاند زما گرو
ای یار اگر نداری طاقت گریز کن
چون از مصافِ عشق برآمد غریو و غو
میدانِ عشق و معرکۀ عشق و زخمِ عشق
گر هیچت اختیار بود در میان مرو
گر برگِ جای دوست نداری و راهِ دوست
در تنگنایِ عشق سرِ خویش گیر و دو
ما با حواریانِ سماوات در گویم
اینک نهادهایم به دعوی قدم به گو
طوبا به چشمِ وهم مصوّر کند خطیب
بیچاره سیاه میطلبد از نهالِ نو
گر سیر شد ز مؤعظۀ عاقلان دلت
تذکیرِ عاشقانه بیا و ز من شنو
إلّا به پایمردیِ جبریلِ پایمرد
بر طاقِ آسمان نتوانند بست خو
در کیشِ عاشقان برافکنده عقل و حکم
در پیشِ آفتاب جهانتاب تیغ و ضو
در کشتزارِ عالمِ دنیا نزاریا
إلّا به داسِ همّتِ مردان مکن درو
خواهی بهشتِ عدن بگویم ترا عیان
از حلقۀ ولایتِ عدنان برون مشو
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بینفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بیفسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میبود تا دیده میگشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی میریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بینفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بیفسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میبود تا دیده میگشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی میریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به درد تو جز ناله همدم ندارم
کسی را درین پرده محرم ندارم
جفای جهان میکشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
در دست دور از دهانت
من این نکته چندان مسلم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
سلیمان وقتم که خانم ندارم
از آن دم که غایب ز چشم کمالی
من از دولت عشق تو کم ندارم
کسی را درین پرده محرم ندارم
جفای جهان میکشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
در دست دور از دهانت
من این نکته چندان مسلم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
سلیمان وقتم که خانم ندارم
از آن دم که غایب ز چشم کمالی
من از دولت عشق تو کم ندارم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دوست آن دارد و آن است که جان می بخشد
مهربانی به دل اهل دلان می بخشد
عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش
گوهر و لعل به دریا و به کان می بخشد
صفت روی دلارام کنم کار دارد
آن ملاحت که حلاوت به زبان می بخشد
آتش عشق توام داد حیاتی به از انک
آب الوند به خاک همدان می بخشد
چشم و ابروی تو را کوکه به نخجیر مرو
صید خود روح بدان تیر و کمان می بخشد
مهربانی به دل اهل دلان می بخشد
عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش
گوهر و لعل به دریا و به کان می بخشد
صفت روی دلارام کنم کار دارد
آن ملاحت که حلاوت به زبان می بخشد
آتش عشق توام داد حیاتی به از انک
آب الوند به خاک همدان می بخشد
چشم و ابروی تو را کوکه به نخجیر مرو
صید خود روح بدان تیر و کمان می بخشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
مکن دشوار از تن پروری آزادی جان را
چه محکم می کنی چون ابلهان دیوار زندان را؟
دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش
چو پستان می مکند از ذوق، خون آلوده پیکان را
گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوایی
ز بی دردان بپوشد سینه ام، زخم نمایان را
ز دل بیش است با معشوق ربط دیده عاشق
که چشم آگاه کرد از بوی یوسف، پیر کنعان را
پی جولانگه خورشید، پهنای فلک باید
نسازد عشق مسکن، سینه های تنگ میدان را
تو در بتخانه اندیشه دینی، نمی دانی
که عارف کعبه می داند، دل گبر و مسلمان را
حزین ، از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم
به خون آلوده چون گل، دامن پاک شهیدان را
چه محکم می کنی چون ابلهان دیوار زندان را؟
دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش
چو پستان می مکند از ذوق، خون آلوده پیکان را
گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوایی
ز بی دردان بپوشد سینه ام، زخم نمایان را
ز دل بیش است با معشوق ربط دیده عاشق
که چشم آگاه کرد از بوی یوسف، پیر کنعان را
پی جولانگه خورشید، پهنای فلک باید
نسازد عشق مسکن، سینه های تنگ میدان را
تو در بتخانه اندیشه دینی، نمی دانی
که عارف کعبه می داند، دل گبر و مسلمان را
حزین ، از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم
به خون آلوده چون گل، دامن پاک شهیدان را
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
من که در بزم تو دارم راه پایی همچو شمع
میکنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع
نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون
پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع
هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو
با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع
میگذارم ز آتشی بر خویش و میلرزم به هم
تا چو ماهی میکنم در خود شنایی همچو شمع
از گریبان گر سری چون شعله بیرون میکنم
چاک میسازم به سر گاهی قبایی همچو شمع
نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی
من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع
میشوم سوزان و میگریم به حال خویشتن
میکنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع
چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح
من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع
میکنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع
نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون
پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع
هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو
با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع
میگذارم ز آتشی بر خویش و میلرزم به هم
تا چو ماهی میکنم در خود شنایی همچو شمع
از گریبان گر سری چون شعله بیرون میکنم
چاک میسازم به سر گاهی قبایی همچو شمع
نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی
من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع
میشوم سوزان و میگریم به حال خویشتن
میکنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع
چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح
من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ما اسیران همه مرغان خوشالحان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
عاشقان جان و دل خویش بدلدار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش
جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر
تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش
داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب
باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش
راز من از اشک سرخ و روی زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه ی پنهان خویش
از جراحت های او داریم راحت ها بسی
زانکه از دردش همی یابد دلم درمان خویش
جوهر کان را سلاطین معانی طالبند
شکر ایزد را که باری یافتم در کان خویش
گوهر کان را نمی یابند غواصان عشق
شادی جان کسی کو یافت در عمان خویش
شادی دنیا و هم عقبی شود آن حسین
این گدا را از کرم گر تو بخوانی آن خویش
جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر
تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش
داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب
باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش
راز من از اشک سرخ و روی زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه ی پنهان خویش
از جراحت های او داریم راحت ها بسی
زانکه از دردش همی یابد دلم درمان خویش
جوهر کان را سلاطین معانی طالبند
شکر ایزد را که باری یافتم در کان خویش
گوهر کان را نمی یابند غواصان عشق
شادی جان کسی کو یافت در عمان خویش
شادی دنیا و هم عقبی شود آن حسین
این گدا را از کرم گر تو بخوانی آن خویش
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۴
علم تا بساحل عشق بیش نرسد او را در لجّۀ این بحر کاری نیست زیرا که وی راه برست اگرچه باقوت بود تا بساحل بیش نبود مثقلۀ طلب بر پای وقت استوار کردن و خود را نگونسار کردن و در لجۀ بحر خونخوارانداختن تا در ثمین وصال برآرد تا روزگار بر خود بسر آرد کاری دیگرست:
یا تاج وصال دوست بر سر بنهم
یا در سر جست و جوی او سر بنهم
یا تاج وصال دوست بر سر بنهم
یا در سر جست و جوی او سر بنهم
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۳
آوردهاند کی روزی در نشابور جمعی از بزرگان چون محمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی و استاد ابوالقسم قشیری در خدمت شیخ بودند و میگفتند تا ورد هر یکی در شب چیست. چون نوبت به شیخ رسید گفتند ای شیخ ورد تو چیست؟ شیخ ما گفت هر شب میگوییم کی یارب درویشان را فردا چیزی خوش ده تا بخورند. ایشان به یکدیگر نگریستند و گفتند ای شیخ این چه ورد باشد؟ شیخ گفت که مصطفی علیه السلام گفته است: اِنَّ اللّه تَعالی فی عَونِ العَبدِ مادامَ العَبْدُ فی عَونِ اَخیهِ المُسْلِم ایشان اقرار دادند کی ورد شیخ تمامتر است. دقیقه درین حکایت اینست کی شیخ بدیشان نمود کی آن وردی کی شما میخوانید و نمازی میکنیدبرای ثواب آخرت و طلب درجه میکنید و این نصیب نفس شماست، اگر نیکی میطلبید هم برای روزگار خویش میخواهید و همگی اوراد و دعوات ما موقوف و مصروفست بر نیکی خواستن برای غیر پس این تمامتر. چنانک در سخنان یکی از مشایخ بزرگست که در مناجات میگفت: خداوندا اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان کی هفت طبقۀ دوزخ از اعضا و جوارح من چنان پر گردد کی هیچ کس را جای نماند. هر عذاب کی همۀ بندگان خویش را خواهی کرد بر نفس من نه تا من داد از نفس خود بستانم و او را به مراد خویش ببینم و بندگان از عقوبت خلاص بیابند.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گاه اندیشه ای از روز جزا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیجوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
در دستگاه محتشمان پا نمی خوریم
خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم
بر روزه قناعت خود صبر می کنیم
گر جان بلب رسد غم دنیا نمی خوریم
از صد هزار رنگ تمنا که می پزیم
ما غیردود آتش سودا نمی خوریم
هر کس که دید چاک دلم پاره شد دلش
ما زخم را زتیغ تو تنها نمی خوریم
دایم ز بس به بند گریبان فتاده است
چیزی ز دست خویش چو مینا نمی خوریم
دست تهی بهمت می جمع کی شود
از منع توبه نیست که صهبا نمی خوریم
پرهیز بیش ازین نتواند مریض عشق
از هیچکس فریب مداوا نمی خوریم
از وضع ناگوار جهان طبع ما کلیم
از بسکه سیر شد غم فردا نمی خوریم
خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم
بر روزه قناعت خود صبر می کنیم
گر جان بلب رسد غم دنیا نمی خوریم
از صد هزار رنگ تمنا که می پزیم
ما غیردود آتش سودا نمی خوریم
هر کس که دید چاک دلم پاره شد دلش
ما زخم را زتیغ تو تنها نمی خوریم
دایم ز بس به بند گریبان فتاده است
چیزی ز دست خویش چو مینا نمی خوریم
دست تهی بهمت می جمع کی شود
از منع توبه نیست که صهبا نمی خوریم
پرهیز بیش ازین نتواند مریض عشق
از هیچکس فریب مداوا نمی خوریم
از وضع ناگوار جهان طبع ما کلیم
از بسکه سیر شد غم فردا نمی خوریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ما تکیه بیاری هوادار نداریم
کاهیم ولی پشت بدیوار نداریم
زین پایه پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زین دیده خونبار جدائیم
ابریم ولی راه بگلزار نداریم
وقتست اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ما غم عالم نبود بیش
آنغم که بود حصه غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ابرام نباشد
خاریم و بدامان کسی کار نداریم
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنونست
آراسته مائیم که دستار نداریم
این صیقل بیداد فلک بی سببی نیست
زانست که بر آینه زنگار نداریم
چون شمع کلیم اشک فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم
کاهیم ولی پشت بدیوار نداریم
زین پایه پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زین دیده خونبار جدائیم
ابریم ولی راه بگلزار نداریم
وقتست اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ما غم عالم نبود بیش
آنغم که بود حصه غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ابرام نباشد
خاریم و بدامان کسی کار نداریم
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنونست
آراسته مائیم که دستار نداریم
این صیقل بیداد فلک بی سببی نیست
زانست که بر آینه زنگار نداریم
چون شمع کلیم اشک فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم