عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
یاران کهن، که بنده بودم همه را
در بند جفای خود شنودم همه را
زنهار! از کس وفا مجویید که من
دیدم همه را و آزمودم همه را
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵۵ - ضیقه
راه سوی مشرقی جنوبی بود. چون هشت فرسنگ برفتم منزلی بود که آن را ضیقه می‌گفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو دیوار از کوه و میانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کنده‌اند که آب بسیار برآمده است اما نه آب خوش، و چون از این منزل بگذرند پنج روز بادیه است که آب نباشد. هر مردی خیکی آب برداشت و برفتیم به منزلی که آن را حوضش می‌گفتند. کوهی بود سنگین و دو سوراخ در آن بود که آب بیرون می‌آید و همان جا در گودی می‌ایستد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ می‌بایست شد تا از جهت شتر آب بیرون آورند، و هفتم روز بود که شتران آب نخورده بودند و نه علف از آن که هیچ نبود و در شبان روزی یک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز دیگر و باقی می‌رفتند و این منزل جاها که فرود آیند همه معلوم باشد چه به هر جای فرو نتوانند آمد که چیزی نباشد که آتش برفروزند و بدان جاها پشکل شتر یابند که بسوزند و چیزی پزند، و آن شتران گویی می‌دانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بمیرند و چنان می‌رفتند که هیچ به راندن کس محتاج نبود و خودروی در آن بیابان نهای می‌رفتند با آن که هیچ اثر راه و نشان پدید نبود. روی فرا مشرق کرده می‌رفتند و جایی بودی که به پانزده فرسنگ آب می‌بود اندک و شور و جایی بودی که به سی چهل فرسنگ هیچ آب نبودی.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۶۸ - اعراب بدوی و خوراک ایشان
قومی به عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش به جز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه‌ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می‌خورد. ایشان خود گمان می‌بردند که همه عالم چنان باشد، من از قومی به قومی نقل و تحویل می‌کردم و همه جا مخاطره و بیم بود الا آن که خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آن جا بیرون آییم، به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آن را سربا می‌گفتند، کوه‌ها بود هریک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم. بلندی چندان نی که تیر به آن جا نرسد و چون همراهان ما سوسماری می‌دیدند می‌کشتند و می‌خوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر می‌دوشیدند من نه سوسمار توانستم خورد نه شیر شتر و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل می‌کردم و بدان قناعت می‌نمودم، و بعد از مشقت بسیار و چیزها که دیدیم و رنج‌ها که کشیدیم به فلج رسیدیم بیست و سیوم صفر.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۲ - گرمابه‌بان ما را به گرمابه راه نداد
و چون به آن جا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بودیم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک به لنگی کهنه پوشیده بودیم وپلاس پاره ای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد. خرجینکی بود که کتاب در آن می‌نهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم. چون آن درمک‌ها پیش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما دیوانه ایم. گفت بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون آیند و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم. از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم. کودکان به بازی می‌کردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ می‌انداختند و بانگ می‌کردند. ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می‌نگریستیم و مکاری از ما سی دینار مغربی می‌خواست و هیچ چاره ندانستیم جز آن که وزیر ملک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد می‌گفتند مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام به بصره آمده با ابناء و حاشیه و آن جا مقام کرده اما در شغلی نبود. پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنایی افتاده بود و او را با وزیر صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و این پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند، احوال مرا نزد وزیر باز گفت. چون وزیر بشنید مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنان که هستی برنشین و نزدیک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم. رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از این به خدمت رسم و غرض من دو چیز بود یکی بینوایی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا د رفضل مرتبه ای است زیادت تا چون بر رقعه من اطلاع یابد قیاس کند که مرا اهلیت چیست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. از آن دو دست جامه نیکو ساختم و روز سیوم به ممجلس وزیر شدیم. مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متواضع دیدیم و متدین و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترین جوانی فصیح و ادیب و عاقل و او را رئیس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبیر بود و خردمند و پرهیزکار، ما را نزدیک خویش بازگرفت و از اول شعبان تا نیمه رمضان آن جا بودیم و آن چه آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند، خدای تبارک و تعالی ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم از برکات آن آزاد مرد که خدای عز وجل از آزادمردان خشنود باد.
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۱
صد شکر کز حلاوت هستی گذشته ایم
وز ذوق هوشیاری و مستی گذشته ایم
ای خوشدلی مناز که ما از بساط عمر
در روزگار باد پرستی گذشته ایم
در راه راست گام به اندیشه می نهیم
از بس که بر بلندی و پستی گذشته ایم
راز درون پرده ز بیرون نوشته، لیک
دایم به این صحیفهٔ مستی گذشته ایم
عرفی به راه روان عدم جای بار نیست
تا تو کلاه گوشه شکستی، گذشته ایم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
محمدت در حرکت و سیر و رنج بردن
زین زمین خسی به چرخ کسی
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بی‌سر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمع‌ریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعب‌تر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تن‌زن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
هجویری : مقدمات
فصل
آن‌چه به ابتدای کتاب نام خود اثبات کردم، مراد اندر آن دو چیز بود: یکی نصیب خاص، دیگر نصیب عام. آن‌چه نصیب عام بود آن است که چون جهلهٔ این علم کتابی نو بینند که نام مصنف آن به چند جای بر آن مثبت نباشد، نسبت آن کتاب به خود کنند، و مقصود مصنف از آن برنیاید؛ که مراد از جمع و تألیف و تصنیف به‌جز آن نباشد که نام مصنف بدان کتاب زنده باشد و خوانندگان و متعلمان وی را دعای خیر گویند. و مرا این حادثه افتاد به دو بار: یکی آن که دیوان شعرم کسی بخواست و بازگرفت و حاصل کار جز آن نبود که جمله را بگردانید و نام من از سر آن بیفکند و رنج من ضایع کرد، تاب اللّه علیه؛ و دیگر کتابی کردم اندر تصوّف، نام آن منهاج الدین، یکی ازمدعیان رکیک که کرای گفتار او نکند نام من از سر آن پاک کرد و به نزدیک عوام چنان نمود که آن وی کرده است، هر چند خواص بر آن قول بر وی خندیدندی. تا خداوند تعالی بی برکتی آن بدو در رسانید و نامش از دیوان طلاب درگاه خود پاک گردانید.
اما آن‌چه نصیب خاص بود آن است که چون کتابی بینند و دانند که مؤلف آن بدین فن علم، عالم بوده است و محقق، رعایت حقوق آن بهتر کنند و برخواندن آن و یادگرفتن آن به‌جدتر باشند و مراد خواننده و صاحب کتاب از آن بهتر بر آید واللّه اعلم بالصواب.

ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در تهدید و تقاضا
ای فلک رتبه شریف السلطان
که نظیرت به جهان پیدا نه
شمس و این نور و تجلی باشد
شمع ایوان تو را پروانه
چرخ با این‌همه رفعت گردد
کاخ اجلال تو را هم‌شانه
می‌رود قصر خورنق بشمار
پیش درگاه تو یک کاشانه
سخنی هست مرا با تو کنون
خود گمان می‌نبریش افسانه
حال خود را همگی شرح دهم
گر که هستم به برت بیگانه
پدرم بود صبوری که ببرد
به جنان رخت از این وبرانه
یادگارش منم اینک برجای
خود جوان‌، لیک ز سر ییرانه
بالله از مدح کسم عاری نیست
بالله از هجو کسم پروا نه
اختر طبع بلندم زده است
بر سر هفت فلک شش خانه
اندکی عقل بسر هست مرا
نیستم چون دگران دیوانه
داشتن‌، نیک نباشد زین بیش
بلبل طبع مرا بی‌دانه
روز پیدا نه‌ای اندر بازار
شب هویدا نه‌ای اندر خانه
مر مرا تاکی‌، ازین آمد و رفت
بار خفت فکنی بر شانه
ترسم از بس که تو پیمان‌شکنی
بشکند چرخ‌، تو را پیمانه
گویم آن دم‌؛ هاراگدسن مشدی
تو بگویی، گذرم تهرانه
هان دهی غلهٔ من‌، یا ندهی
جان من راست بگو رندانه
این تقاضا بسرودم بهرت
وآن دگر نیز بگویم یا نه
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۲ - در محبس نظمیه
سرتیپ‌، شدم ذلیل در جنگ پشه
بیمارم و زار و مانده در چنگ پشه
از زحمت روزگشته‌ام قد مگس
وز خستگی شب شده‌ام رنگ پشه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا
جمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرا
در گذار سیل بودم، داشتم تا خانه ای
از گرانان ترک خان و مان پناهی شد مرا
دستگاه عیش بر من خواب راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاه دستی تکیه گاهی شد مرا
غیر حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
طاق نسیان از دو عالم قبله گاهی شد مرا
شور دریای جهان وقت مرا شوریده داشت
از خطر کام نهنگ آرامگاهی شد مرا
بی ندامت برنیامد یک نفس از سینه ام
زندگی چون صبح، صرف مد آهی شد مرا
هیچ کس را از عزیزان دل به حال من نسوخت
همچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مرا
تا به چشم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر سر خاری به مقصد شاهراهی شد مرا
تا گشودم دیده انصاف، هر داغ پلنگ
در نظر چشم غزال خوش نگاهی شد مرا
تا نظر بر خامه نقاش افکندم ز نقش
هر کجی از راست بینی کج کلاهی شد مرا
خامشی از کرده های بد به فریادم رسید
بی زبانی ها زبان عذرخواهی شد مرا
تا به خط عنبرین شد دیده من آشنا
زلف در مد نظر مار سیاهی شد مرا
صائب از مکر جهان بی وفا غافل شدم
دامن رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
باعث آزار شد ترک دل آزاری مرا
تخته مشق حوادث کرد همواری مرا
روز روشن می کند کار نمک در دیده ام
شب ز شکر خواب باشد خط بیزاری مرا
گر به خونم هر سر خاری کمر بندد چو تیغ
روی خندان می کند چون گل سپر داری مرا
نیستم مقبول تا مردود خاطرها شوم
چون یتیمان نیست بیم از خط بیزاری مرا
آنچه من در بیخودی و می پرستی یافتم
حیف از اوقاتی که شد ضایع به هشیاری مرا
داشت خودداری مرا یک چند در قید فرنگ
بی خودی آزاد کرد از قید خودداری مرا
صائب از پند و نصیحت غفلت من بیش شد
نیست زین خواب گران امید بیداری مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
ناامیدی بردهد اشکی که می باریم ما
رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم
ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم
شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما
نیست صائب قسمت کوتاه بینان هوس
آنچه از چشم سیاهش در نظر داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
خیال آب مرا در سرابها انداخت
امید گنج مرا در خرابها انداخت
اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تری
توان به سینه گرمم کبابها انداخت
به زیر بار غمی عشق او کشید مرا
که کوه را به کمر پیچ و تابها انداخت
اگر چه شکوه من از حساب بیرون بود
به یک نگاه ز هم آن حساب ها انداخت
ز چشم شور مکافات مزد خواهد یافت
ستمگری که نمک در شرابها انداخت
اگر ادب نکند آه را عنانداری
توان ز چهره مطلب نقابها انداخت
مکن شتاب برای شکفتگی زنهار
که برق را ز نفس این شتابها انداخت
اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز
ز داغ در جگرم آفتابها انداخت
شد از غرور عبادت زبان عذر خموش
مرا به راه خطا این صوابها انداخت
هنوز لاله رخ من زنی سواران بود
که در قلمرو در انقلابها انداخت
نداشت کار کسی با سپند من صائب
مرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۱
ز داغ عشق مرا شد دل خراب درست
اگر شکسته مه شد ز آفتاب درست
مرو به مجلس می اگر به توبه می لرزی
سبو همیشه نیاید برون ز آب درست
به یک سفر نشود پخته آدمی هرگز
به یک مقابله کی می شود کتاب درست؟
ز سیل حوادث سر پا برهنه بیرون رفت
نشست هر که درین عالم خراب درست
دل درست ز دنیا نمی توان بردن
ز بحر چون به کنار اوفتد حباب درست؟
ازین که نسبت او کرده ام به ماه تمام
ندیده ام به رخ یار از حجاب درست
چه سود صبح وطن، سینه چاک غربت را؟
کتان پاره نگردد به ماهتاب درست
شکست لازم طرف نقاب افتاده است
ز فرهادها نبود فرد انتخاب درست
هزار شیشه شکست و درست شد صائب
نشد شکستگی دل به هیچ باب درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
دل را ز کینه هر که سبکبار کرده است
بالین و بستر از گل بی خار کرده است
روشن گهر کسی است که هر خوب و زشت را
بر خویشتن چو آینه هموار کرده است
استادگی ز عمر سبکرو طمع مدار
سیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟
ایجاد می کند به شکرخنده صبح را
روز مرا کسی که شب تار کرده است
دستم ز کار و کار من از دست رفته است
تا بهله دست در کمر یار کرده است
در عین وصل می تپد از تشنگی به خاک
آن را که شوق تشنه دیدار کرده است
فارغ ز دور باش بود چشم پاک بین
آیینه را که منع ز دیدار کرده است؟
شهباز انتقام تلافی کند به زخم
هر خنده ای که کبک به کهسار کرده است
ممنونم از غبار کسادی که این حجاب
فارغ مرا ز ناز خریدار کرده است
صائب فریب خنده شادی نمی خورد
هر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ذوق خاموشی مرا روزی که دامنگیر بود
گرد را هم سرمه سای ناله زنجیر بود
این زمان منزل پرستم، ورنه چندی پیش ازین
نقش پای خضر در چشمم دهان شیر بود
دست معمار فلک را کوتهی پیچیده داشت
تا دل ویرانه من قابل تعمیر بود
زهر چشم عشق هر پیمانه خونم که داد
چون به رغبت نوش کردم کاسه پر شیر بود
عشق آتشدست تا در پیکر من خانه داشت
سینه من گرمتر از خوابگاه شیر بود
تخته مشق حوادث نیست صائب این زمان
سینه او چون هدف دایم نشان تیر بود