عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۸ - تمثیل گریختن ممن و بی‌صبری او در بلا به اضطراب و بی‌قراری نخود و دیگر حوایج در جوش دیگ و بر دویدن تا بیرون جهند
بنگر اندر نخودی در دیگ چون
می‌جهد بالا چو شد زآتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در می‌زنی؟
چون خریدی چون نگونم می‌کنی؟
می‌زند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتش‌کنی
زان نجوشانم که مکروه منی
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذی گردی بیامیزی به جان
بهرخواری نیستت این امتحان
آب می‌خوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بده‌ست آن آب خور
رحمتش سابق بده‌ست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شده‌ست
تا که سرمایه‌ی وجود آید به دست
زان که بی‌لذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست؟
زان تقاضا گر بیابد قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را
باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز
تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمت‌ها برد بر تو حسد
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک
سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسماعیل‌وار
سر ببرم لیک این سر آن سری‌ست
کز بریده گشتن و مردن بری‌ست
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود می‌جوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تورا
اندر آن بستان اگر خندیده‌یی
تو گل بستان جان و دیده‌یی
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
شو غذی و قوت و اندیشه‌ها
شیر بودی شیر شو در بیشه‌ها
از صفاتش رسته‌یی والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
زابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی
آمدی در صورت باران و تاب
می‌روی اندر صفات مستطاب
جزو شید و ابر و انجم‌ها بدی
نفس و فعل و قول و فکرت‌ها شدی
هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات
چون چنین بردی‌ست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
آن چنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور
این سخن را ترجمه‌ی پهناوری
گفته آید در مقام دیگری
کاروان دایم ز گردون می‌رسد
تا تجارت می‌کند وا می‌رود
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه به تلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ می‌گویم تورا
تا ز تلخی‌ها فرو شویم تورا
ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد
تو ز تلخی چون که دل پر خون شوی
پس ز تلخی‌ها همه بیرون روی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۵ - تشبیه صورت اولیا و صورت کلام اولیا به صورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام
آدمی همچون عصای موسی است
آدمی همچون فسون عیسی است
در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین
ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو
تو مبین زافسون عیسیٰ حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت
تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست
تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت
تو ز دوری دیده‌یی چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه
تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد
دیده‌ها را گرد او روشن کند
کوه‌ها را مردی او بر کند
چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۳ - داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام
پشه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان گشت پشه دادخواه
کی سلیمان معدلت می‌گستری
بر شیاطین و آدمی‌زاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل توست
کیست آن گم‌گشته کش فضلت نجست؟
داد ده ما را که بس زاریم ما
بی‌نصیب از باغ و گلزاریم ما
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکسته‌پری
شهره تو در لطف و مسکین‌پروری
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بی‌رهی
داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا
پس سلیمان گفت ای انصاف‌جو
داد و انصاف از که می‌خواهی؟ بگو
کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کرده‌ست و خراشیده‌ست روت؟
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست؟
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست؟
چون که ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس به عهد ما که ظلمی پیش برد؟
چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نک شیاطین کسب و خدمت می‌کنند
دیگران بسته به اصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بند است استم چون نمود؟
ملک زان داده‌ست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان
تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از ناله‌ی یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم
زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلک‌ها یا ربی
منگر ای مظلوم سوی آسمان
کآسمانی شاه داری در زمان
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لب بسته ازو خون می‌خوریم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم
اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنابد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را می‌شنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا
بعد از آن چندان که می‌کوشید او
خود مجالش می‌نداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال
عاشق هر پیشه‌یی و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چو بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان می‌نهد هرروز بند
چون درافکندش به جست و جوی کار
بعد از آن دربست که کابین بیار
هم برآن بو می‌تنند و می‌روند
هر دمی راجی و آیس می‌شوند
هرکسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن در پرست
بر همان اومید آتش پا شده‌ست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فروشد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آن چنان که شادم اورا شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی‌اش وارهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گرخبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی بر جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در می‌کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر و تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر می‌شمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنی‌ست
وین بگوید زید گبر کشتنی‌ست
زید یک ذات است برآن یک جنان
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبری‌ها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲ - معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفیه به بوی سرگین
خلق را می‌راند از وی آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنی‌ست
مشرکان را زان نجس خوانده‌ست حق
کندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زاده‌ست در سرگین ابد
می‌نگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بی‌دل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی
تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوه‌یی ناپخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غورهٔ‌یی تو سنگ بسته کز سقام
غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۵ - قصهٔ عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گل‌خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی من است
گر تورا میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آن که گل‌خورست
سنگ چه بود؟ گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوب‌فر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرین‌تر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میوه‌ی دل است
اندر آن کفه‌ی ترازو زاعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را می‌شکست
چون نبودش تیشه‌یی او دیر ماند
مشتری را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود گل‌خور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد
گر بدزدی وز گل من می‌بری
رو که هم از پهلوی خود می‌خوری
تو همی‌ترسی ز من لیک از خری
من همی‌ترسم که تو کم تر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نی‌ام
که شکر افزون کشی تو از نی‌ام
چون ببینی مر شکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند
دانه هم از دور راهش می‌زند
کز زنای چشم حظی می‌بری
نه کباب از پهلوی خود می‌خوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون می‌شود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان می‌نخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهٔ‌ی این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۵ - بقیهٔ قصهٔ اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیه‌السلام آل بلقیس را هر یکی را اندر خور خود و مشکلات دین و دل او و صید کردن هر جنس مرغ ضمیری به صفیر آن جنس مرغ و طعمهٔ او
قصه گویم از سبا مشتاق‌وار
چون صبا آمد به سوی لاله‌زار
لاقت الااشباح یوم وصلها
عادت الاولاد صوب اصلها
امة العشق الخفی فی الامم
مثل جود حوله لوم السقم
ذلة الارواح من اشباحها
عزة الاشباح من ارواحها
ایها العشا ق السقیا لکم
انتم الباقون و البقیالکم
ایها السالو ن قوموا واعشقوا
ذاک ریح یوسف فاستنشقوا
منطق‌الطیر سلیمانی بیا
بانگ هر مرغی که آید می‌سرا
چون به مرغانت فرستاده‌ست حق
لحن هر مرغی بدادستت سبق
مرغ جبری را زبان جبرگو
مرغ پراشکسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف
مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر کبوتر را حذر فرما ز باز
باز را از حلم گو و احتراز
وان خفاشی را که ماند او بی‌نوا
می‌کنش با نور جفت و آشنا
کبک جنگی را بیاموزان تو صلح
مر خروسان را نما اشراط صبح
هم‌چنان می‌رو ز هدهد تا عقاب
ره نما والله اعلم بالصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۵ - در بیان آنک ترک الجواب جواب مقرر این سخن کی جواب الاحمق سکوت شرح این هر دو درین قصه است کی گفته می‌آید
بود شاهی بود اورا بنده‌یی
مرده عقلی بود و شهوت زنده‌یی
خرده‌های خدمتش بگذاشتی
بد سگالیدی نکو پنداشتی
گفت شاهنشه جرایش کم کنید
ور بجنگد نامش از خط برزنید
عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا کم دید شد تند و حرون
عقل بودی گرد خود کردی طواف
تا بدیدی جرم خود گشتی معاف
چون خری پابسته تندد از خری
هردوپایش بسته گردد بر سری
پس بگوید خر یک بندم بس است
خود مدان کان دو ز فعل آن خس است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۸ - چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتی خلفی و قدامی الهوی و انی و ایاها لمختلفان
همچو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین
می‌کشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
عشق و سودا چونک پر بودش بدن
می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن
آن که او باشد مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره بی‌درنگ
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفته‌ست بس فرسنگ‌ها
در سه روزه ره بدین احوال‌ها
ماند مجنون در تردد سال‌ها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار
این دو همره همدگر را راه‌زن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقه‌یی
تن ز عشق خاربن چون ناقه‌یی
جان گشاید سوی بالا بال‌ها
در زده تن در زمین چنگال‌ها
تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حال‌ها
همچو تیه و قوم موسی سال‌ها
خطوتینی بود این ره تا وصال
مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چند؟چند؟
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
آن چنان افکند خود را سخت زیر
که مخلخل گشت جسم آن دلیر
چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان می‌روم
زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن
بر سواری کو فرو ناید ز تن
عشق مولی کی کم از لیلی بود؟
گوی گشتن بهر او اولی بود
گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کین سفر زین پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین سیری‌ست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس
این چنین جذبی‌ست نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۷ - چاره اندیشیدن آن ماهی نیم‌عاقل و خود را مرده کردن
گفت ماهی دگر وقت بلا
چون که ماند از سایهٔ عاقل جدا
کو سوی دریا شد و از غم عتیق
فوت شد از من چنان نیکو رفیق
لیک زان نندیشم و بر خود زنم
خویشتن را این زمان مرده کنم
پس برآرم اشکم خود بر زبر
پشت زیر و می‌روم بر آب بر
می‌روم بر وی چنان که خس رود
نی به سباحی چنان که کس رود
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرمود ما را مصطفی
گفت موتواکلکم من قبل ان
یاتی الموت تموتوا بالفتن
هم‌چنان مرد و شکم بالا فکند
آب می‌بردش نشیب و گه بلند
هر یکی زان قاصدان بس غصه برد
که دریغا ماهی بهتر بمرد
شاد می‌شد او از آن گفت دریغ
پیش رفت این بازی ام رستم ز تیغ
پس گرفتش یک صیاد ارجمند
پس برو تف کرد و بر خاکش فکند
غلط غلطان رفت پنهان اندر آب
ماند آن احمق همی‌کرد اضطراب
از چپ و از راست می‌جست آن سلیم
تا به جهد خویش برهاند گلیم
دام افکندند و اندر دام ماند
احمقی او را در آن آتش نشاند
بر سر آتش به پشت تابه‌یی
با حماقت گشت او هم خوابه‌یی
او همی جوشید از تف سعیر
عقل می‌گفتش الم یاتک نذیر
او همی‌گفت از شکنجه وز بلا
همچو جان کافران قالوا بلی
باز می‌گفت او که گر این بار من
وا رهم زین محنت گردن‌شکن
من نسازم جز به دریایی وطن
آبگیری را نسازم من سکن
آب بی‌حد جویم و آمن شوم
تا ابد در امن و صحت می‌روم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۴ - قصهٔ آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرم‌الله وجهه چاره جست
یک زنی آمد به پیش مرتضی
گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست
ورهلم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چون ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمی‌داند به دست
ور بداند نشنود این هم بداست
بس نمودم شیر و پستان را بدو
او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که می‌لرزد دلم
که به درد از میوهٔ دل بسکلم
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوی طفل طفل
وا رهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغامبران
تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زان که جنسیت عجایب جاذبی‌ست
جاذبش جنس است هر جا طالبی‌ست
عیسی و ادریس بر گردون شدند
با ملایک چون که هم‌جنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند
جنس تن بودند زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده
صد هزاران خوی بد آموخته
دیده‌های عقل و دل بردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حسد
آن حسد که گردن ابلیس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
که نخواهد خلق را ملک ابد
هر که را دید او کمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زان که هر بدبخت خرمن‌سوخته
می‌نخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا می‌خواه دفع این حسد
تا خدایت وا رهاند از جسد
مر تورا مشغولی‌یی بخشد درون
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن می‌دهد
که بدو مست از دو عالم می‌رهد
خاصیت بنهاده در کف حشیش
کو زمانی می‌رهاند از خودیش
خواب را یزدان بدان سان می‌کند
کز دو عالم فکر را بر می‌کند
کرد مجنون را ز عشق پوستی
کو بنشناسد عدو از دوستی
صد هزاران این چنین می‌دارد او
که بر ادراکات تو بگمارد او
هست می‌های شقاوت نفس را
که ز ره بیرون برد آن نحس را
هست می‌های سعادت عقل را
که بیابد منزل بی‌نقل را
خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش
بر کند زان سو بگیرد راه پیش
هین به هر مستی دلا غره مشو
هست عیسی مست حق خر مست جو
این چنین می را بجو زین خنب‌ها
مستی‌اش نبود ز کوته دنب‌ها
زان که هر معشوق چون خنبی‌ست پر
آن یکی درد و دگر صافی چو در
می‌شناسا هین بچش با احتیاط
تا می‌یی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی می‌دهندت لیک این
مستی‌ات آرد کشان تا رب دین
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بی‌عقال این عقل در رقص‌الجمل
انبیا چون جنس روح اند و ملک
مر ملک را جذب کردند از فلک
باد جنس آتش است و یار او
که بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندی تو سر کوزه‌ی تهی
در میان حوض یا جویی نهی
تا قیامت آن فرو ناید به پست
که دلش خالی‌ست و در وی باد هست
میل بادش چون سوی بالا بود
ظرف خود را هم سوی بالا کشد
باز آن جان‌ها که جنس انبیاست
سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست
زان که عقلش غالب است و بی ز شک
عقل جنس آمد به خلقت با ملک
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسی کلیم
بود هامان جنس ‌تر فرعون را
برگزیدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش کشید
که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
برگذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مومن که نورت می‌کشد
آتشم را چون که دامن می‌کشد
می‌رمد آن دوزخی از نور هم
زان که طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آن چنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زان که جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبه‌ی جنسیت است اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی هامانی‌یی
ور به موسی مایلی سبحانی‌یی
ور به هر و مایلی انگیخته
نفس و عقلی هر دوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نقوش
در جهان جنگ شادی این بس است
که ببینی بر عدو هر دم شکست
آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت
گفت با هامان برای مشورت
وعده‌های آن کلیم ‌الله را
گفت و محرم ساخت آن گم راه را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۹ - قصهٔ شکایت استر با شتر کی من بسیار در رو می‌افتم در راه رفتن تو کم در روی می‌آیی این چراست و جواب گفتن شتر او را
اشتری را دید روزی استری
چون که با او جمع شد در آخری
گفت من بسیار می‌افتم به رو
در گریوه و در بازار و کو
خاصه از بالای که تا زیر کوه
در سر آیم هر زمانی از شکوه
کم همی‌افتی تو در رو بهر چیست؟
یا مگر خود جان پاکت دولتی‌ست؟
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم
همچو کم عقلی که از عقل تباه
بشکند توبه به هر دم در گناه
مسخره‌ی ابلیس گردد در زمن
از ضعیفی رای آن توبه‌شکن
در سر آید هر زمان چون اسب لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ
می‌خورد از غیب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو
باز توبه می‌کند با رای سست
دیو یک تف کرد و توبه‌ش را سکست
ضعف اندر ضعف و کبرش آن چنان
که به خواری بنگرد در واصلان
ای شتر که تو مثال مؤمنی
کم فتی در رو و کم بینی زنی
تو چه داری که چنین بی‌آفتی؟
بی‌عثاری و کم اندر رو فتی؟
گفت گر چه هر سعادت از خداست
در میان ما و تو بس فرق‌هاست
سر بلندم من دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند
از سر که من ببینم پای کوه
هر گو و هموار را من توه توه
هم‌چنان که دید آن صدر اجل
پیش کار خویش تا روز اجل
آنچه خواهد بود بعد بیست سال
داند اندر حال آن نیکو خصال
حال خود تنها ندید آن متقی
بلکه حال مغربی و مشرقی
نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد؟ پی حب الوطن
همچو یوسف کو بدید اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلکه بیش تر
آنچه یوسف دید بد بر کرد سر
نیست آن ینظر بنور الله گزاف
نور ربانی بود گردون شکاف
نیست اندر چشم تو آن نور رو
هستی اندر حس حیوانی گرو
تو ز ضعف چشم بینی پیش پا
تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا
پیشوا چشم است دست و پای را
کو ببیند جای را ناجای را
دیگر آن که چشم من روشن‌تراست
دیگر آن که خلقت من اطهراست
زان که هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنایی بی‌گمان
تیر کژ پرد چو بد باشد کمان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۱ - لابه کردن قبطی سبطی را کی یک سبو بنیت خویش از نیل پر کن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستی و برادری کی سبو کی شما سبطیان بهر خود پر می‌کنید از نیل آب صاف است و سبوکی ما قبطیان پر می‌کنیم خون صاف است
من شنیدم که درآمد قبطی‌یی
از عطش اندر وثاق سبطی‌یی
گفت هستم یار و خویشاوند تو
گشته‌ام امروز حاجتمند تو
زان که موسی جادوی کرد و فسون
تا که آب نیل ما را کرد خون
سبطیان زو آب صافی می‌خورند
پیش قبطی خون شد آب از چشم بند
قبط اینک می‌مرند از تشنگی
از پی ادبار خود یا بدرگی
بهرخود یک طاس را پر آب کن
تا خورد از آبت این یار کهن
چون برای خود کنی آن طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر
من طفیل تو بنوشم آب هم
که طفیلی در تبع بجهد ز غم
گفت ای جان و جهان خدمت کنم
پاس دارم ای دو چشم روشنم
بر مراد تو روم شادی کنم
بندهٔ تو باشم آزادی کنم
طاس را از نیل او پر آب کرد
بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد
طاس را کژ کرد سوی آب‌خواه
که بخور تو هم شد آن خون سیاه
باز ازین سو کرد کژ خون آب شد
قبطی اندر خشم و اندر تاب شد
ساعتی بنشست تا خشمش برفت
بعد از آن گفتش که صمصام زفت
ای برادر این گره را چاره چیست؟
گفت این را او خورد کو متقی‌ست
متقی آن است کو بیزار شد
از ره فرعون و موسی‌وار شد
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را
صدهزاران ظلمت است از خشم تو
بر عبادالله اندر چشم تو
خشم بنشان چشم بگشا شاد شو
عبرت از یاران بگیر استاد شو
کی طفیل من شوی در اغتراف
چون تورا کفری‌ست همچون کوه قاف؟
کوه در سوراخ سوزن کی رود؟
جز مگر کآن رشتهٔ یکتا شود
کوه را که کن به استغفار و خوش
جام مغفوران بگیر و خوش بکش
تو بدین تزویر چون نوشی از آن
چون حرامش کرد حق بر کافران
خالق تزویر تزویر تو را
کی خرد ای مفتری مفترا؟
آل موسی شو که حیلت سود نیست
حیله‌ات باد تهی پیمودنی‌ست
زهره دارد آب کز امر صمد
گردد او با کافران آبی کند؟
یا تو پنداری که تو نان می‌خوری؟
زهر مار و کاهش جان می‌خوری
نان کجا اصلاح آن جانی کند
کو دل از فرمان جانان برکند؟
یا تو پنداری که حرف مثنوی
چون بخوانی رایگانش بشنوی؟
یا کلام حکمت و سر نهان
اندر آید زغبه در گوش و دهان؟
اندر آید لیک چون افسانه‌ها
پوست بنماید نه مغز دانه‌ها
در سر و رو در کشیده چادری
رو نهان کرده ز چشمت دلبری
شاهنامه یا کلیله پیش تو
هم‌چنان باشد که قرآن از عتو
فرق آن گه باشد از حق و مجاز
که کند کحل عنایت چشم باز
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسانند چون نبود شمی
خویشتن مشغول کردن از ملال
باشدش قصد از کلام ذوالجلال
کآتش وسواس را و غصه را
زان سخن بنشاند و سازد دوا
بهراین مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شدن به فن
آتش وسواس را این بول و آب
هر دو بنشانند همچون وقت خواب
لیک گر واقف شوی زین آب پاک
که کلام ایزد است و روحناک
نیست گردد وسوسه کلی ز جان
دل بیابد ره به سوی گلستان
زان که در باغی و در جویی پرد
هر که از سر صحف بویی برد
یا تو پنداری که روی اولیا
آن چنان که هست می‌بینیم ما
در تعجب مانده پیغامبر از آن
چون نمی‌بینند رویم مؤمنان؟
چون نمی‌بینند نور روم خلق؟
که سبق برده‌ست بر خورشید شرق؟
ور همی‌بینند این حیرت چراست؟
تا که وحی آمد که آن رو در خفاست
سوی تو ماه است و سوی خلق ابر
تا نبیند رایگان روی تو گبر
سوی تو دانه‌ست و سوی خلق دام
تا ننوشد زین شراب خاص عام
گفت یزدان که تراهم ینظرون
نقش حما مند هم لا یبصرون
می‌نماید صورت ای صورت‌پرست
کآن دو چشم مردهٔ او ناظرست
پیش چشم نقش می‌آری ادب
کو چرا پاسم نمی‌دارد؟ عجب
از چه بس بی‌پاسخ است این نقش نیک
که نمی‌گوید سلامم را علیک
می‌نجنباند سر و سبلت ز جود
پاس آن که کردمش من صد سجود
حق اگر چه سر نجنباند برون
پاس آن ذوقی دهد در اندرون
که دو صد جنبیدن سر ارزد آن
سر چنین جنباند آخر عقل و جان
عقل را خدمت کنی در اجتهاد
پاس عقل آن است کافزاید رشاد
حق نجنباند به ظاهر سر تو را
لیک سازد بر سران سرور تورا
مر تورا چیزی دهد یزدان نهان
که سجود تو کنند اهل جهان
آن چنان که داد سنگی را هنر
تا عزیز خلق شد یعنی که زر
قطرهٔ آبی بیابد لطف حق
گوهری گردد برد از زر سبق
جسم خاک است و چو حق تابیش داد
در جهانگیری چو مه شد اوستاد
هین طلسم است این و نقش مرده است
احمقان را چشمش از ره برده است
می‌نماید او که چشمی می‌زند
ابلهان سازیده‌اند او را سند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۳ - حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبن می‌نماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد می‌دید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
آن زنی می‌خواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کی نیک بخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
گفت شوهر را که مابون رد
کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد؟
تو به زیر او چو زن بغنوده‌یی
ای فلان تو خود مخنث بوده‌یی؟
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت؟
ورنه این جا نیست غیر من به دشت
زن مکرر کرد کآن با برطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله؟
گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی؟
گفت زن نه نیست این جا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبن
از سر امرودبن من هم‌چنان
کژ همی‌دیدم که تو ای قلتبان
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبنی‌ست
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزل‌ها جدست پیش عاقلان
کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهی‌ست نیک
نقل کن ز امرودبن کاکنون برو
گشته‌یی تو خیره‌چشم و خیره‌رو
این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود
چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین
چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم تو را
راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب؟
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آن چنان که پیش تو آن جزو هست
بعد ازان بر رو بران امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
آتش او را سبز و خرم می‌کند
شاخ او انی انا الله می‌زند
زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا
آن منی و هستی ات باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حق نما
اصله ثابت و فرعه فی‌السما
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۷ - رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسان‌تر بود بگوی
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط
گفت تو کوهی دگرها چیستند؟
که به پیش عظم تو بازی ستند
گفت رگ‌های من‌اند آن کوه‌ها
مثل من نبوند در حسن و بها
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان
حق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا
گوید او من بر جهانم عرق را
پس بجنبانم من آن رگ را به قهر
که بدان رگ متصل گشته‌ست شهر
چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم
همچو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن
نزد آن کس که نداند عقلش این
زلزله هست از بخارات زمین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقش‌ها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم کز بازو است
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقش‌ها
بی‌خبر بود او که آن عقل و فؤاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت
چون که کوه قاف در نطق سفت
کی سخن‌گوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کان وصف ازان هایل‌تراست
که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عجب‌های حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوه‌های برف پر کرده‌ست شاه
کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد
می‌رسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی می‌زند بر دیگری
می‌رساند برف سردی تا ثری
کوه برفی می‌زند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوه‌های برف دان
تا نسوزد پرده‌های عاقلان
گر نبودی عکس جهل برف باف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذره‌یی‌ست
بهر تهدید لئیمان دره‌یی‌ست
با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی؟
گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جواست
عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین؟
مرغ را جولانگه عالی هواست
زان که نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حیران باش بی‌لا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف می‌کنی
ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس
چون که حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا
زفت زفت است و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت نرم و مستوی
زان که شکل زفت بهر منکراست
چون که عاجز آمدی لطف و براست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴ - انکار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس
قسم او خاک است گر دی گر بهار
میر کونی خاک چون نوشی چو مار؟
در میان چوب گوید کرم چوب
مر که را باشد چنین حلوای خوب؟
کرم سرگین در میان آن حدث
در جهان نقلی نداند جز خبث
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری می‌کنند
بر خیال قبله سویی می‌تنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کرده‌ست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر می‌کنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
هم‌چنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمی‌زنند
گرد شمع خود طوافی می‌کنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانه‌ی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
می‌طپد اندر پشیمانی و سوز
می‌کند آه از هوای چشم‌دوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۱ - در بیان آنک عقل و روح در آب و گل محبوس‌اند هم‌چون هاروت و ماروت در چاه بابل
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بسته‌اند این جا به چاه سهمناک
عالم سفلی و شهوانی درند
اندرین چه گشته‌اند از جرم‌بند
سحر و ضد سحر را بی‌اختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار
لیک اول پند بدهندش که هین
سحر را از ما میاموز و مچین
ما بیاموزیم این سحر ای فلان
از برای ابتلا و امتحان
کامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بی‌اقتدار
میل‌ها همچون سگان خفته‌اند
اندریشان خیر و شر بنهفته‌اند
چون که قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده
تا که مرداری درآید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد
حرص‌های رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر بر زد ز جیب
موبه موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده
نیم زیرش حیله بالا آن غضب
چون ضعیف آتش که یابد او حطب
شعله شعله می‌رسد از لامکان
می‌رود دود لهب تا آسمان
صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند
چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند
یا چو بازانند و دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
تا کله بردارد و بیند شکار
آن گهان سازد طواف کوهسار
شهوت رنجور ساکن می‌بود
خاطر او سوی صحت می‌رود
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه
گر بود صبار دیدن سود اوست
آن تهیج طبع سستش را نکوست
ور نباشد صبر پس نادیده به
تیر دور اولی ز مرد بی‌زره
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۹ - قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله
آهوی را کرد صیادی شکار
اندر آخر کردش آن بی‌زینهار
آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را می‌خورد خوش تر از شکر
گاه آهو می‌رمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که می‌تافت رو
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
عجز را عذری نگوید معتبر
بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب
هان کدام است آن عذاب؟ ای معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح بازاست و طبایع زاغ‌ها
دارد از زاغان و جغدان داغ‌ها
او بمانده در میانشان زارزار
همچو بوبکری به شهر سبزوار