عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سختی و سختیها
نهفتن بعمری غم آشکاری
فکندن بکشت امیدی شراری
بپای نهالی که باری نیارد
جفا دیدن از آب و گل، روزگاری
ببزم فرومایگان ایستادن
نشستن بدریوزه در رهگذاری
ز بیم هژبران، پناهنده گشتن
بگرگی سیه دل، بتاریک غاری
ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن
سوی ناکسی، بردن از عجز کاری
بجای گل آرزوئی و شوقی
نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری
بدریا درافتادن و غوطه خوردن
نه جستن پناهی، نه دیدن کناری
زبون گشتن از درد و محروم ماندن
بهر جا برون بودن از هر شماری
شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی
ز مردم کشی، خواستن زینهاری
بهی، پراکنده گشتن چو کاهی
ز بادی، پریشان شدن چون غباری
بسی خوشتر و نیکتر نزد دانا
ز دمسازی یار ناسازگاری
فکندن بکشت امیدی شراری
بپای نهالی که باری نیارد
جفا دیدن از آب و گل، روزگاری
ببزم فرومایگان ایستادن
نشستن بدریوزه در رهگذاری
ز بیم هژبران، پناهنده گشتن
بگرگی سیه دل، بتاریک غاری
ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن
سوی ناکسی، بردن از عجز کاری
بجای گل آرزوئی و شوقی
نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری
بدریا درافتادن و غوطه خوردن
نه جستن پناهی، نه دیدن کناری
زبون گشتن از درد و محروم ماندن
بهر جا برون بودن از هر شماری
شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی
ز مردم کشی، خواستن زینهاری
بهی، پراکنده گشتن چو کاهی
ز بادی، پریشان شدن چون غباری
بسی خوشتر و نیکتر نزد دانا
ز دمسازی یار ناسازگاری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت
خاک در چشم آفتاب انداخت
سر زلفش چو شیر پنجه گشاد
آهوان را به مشک ناب انداخت
تیر چشمش که عالمی خون داشت
اشتری را به یک کباب انداخت
لب شیرینش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خوشاب انداخت
تاب در زلف داد و هر مویش
در دلم صد هزار تاب انداخت
خیمهٔ عنبرینت ای مهوش
در همه حلقها طناب انداخت
شوق روی چو آفتاب تو بود
کاسمان را در انقلاب انداخت
شکری از لبت به سرکه رسید
سرکه را باز در شراب انداخت
عرقی کرد عارض چو گلت
نظرم بر گل و گلاب انداخت
روی ناشسته خوشتری بنشین
کاتشی روی تو در آب انداخت
از لب تو فرید آبی خواست
در دلش آتش عذاب انداخت
خاک در چشم آفتاب انداخت
سر زلفش چو شیر پنجه گشاد
آهوان را به مشک ناب انداخت
تیر چشمش که عالمی خون داشت
اشتری را به یک کباب انداخت
لب شیرینش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خوشاب انداخت
تاب در زلف داد و هر مویش
در دلم صد هزار تاب انداخت
خیمهٔ عنبرینت ای مهوش
در همه حلقها طناب انداخت
شوق روی چو آفتاب تو بود
کاسمان را در انقلاب انداخت
شکری از لبت به سرکه رسید
سرکه را باز در شراب انداخت
عرقی کرد عارض چو گلت
نظرم بر گل و گلاب انداخت
روی ناشسته خوشتری بنشین
کاتشی روی تو در آب انداخت
از لب تو فرید آبی خواست
در دلش آتش عذاب انداخت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر
خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست
ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید
پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست
گر چهرهٔ تو در نگشادی فتوح را
میخواست طرهٔ تو ره فتح باب بست
عالم که بود تیرهتر از زلف تو بسی
روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست
تا هست روی تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل در سراب بست
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست
بس در شگفت آمدهام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو در در خوشاب بست
جادو شنیدهام که ببندد به حکم آب
وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست
چون خیمهٔ جمال تو از پیش برفگند
از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست
جانی که گشت خیمهنشین جمال تو
یکبارگی در هوس جاه و آب بست
مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر
خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست
ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید
پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست
گر چهرهٔ تو در نگشادی فتوح را
میخواست طرهٔ تو ره فتح باب بست
عالم که بود تیرهتر از زلف تو بسی
روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست
تا هست روی تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل در سراب بست
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست
بس در شگفت آمدهام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو در در خوشاب بست
جادو شنیدهام که ببندد به حکم آب
وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست
چون خیمهٔ جمال تو از پیش برفگند
از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست
جانی که گشت خیمهنشین جمال تو
یکبارگی در هوس جاه و آب بست
مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است
خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است
حلقههای زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است
از مفرحها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است
بوسهای را میدهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است
رستهٔ دندانت در بازار حسن
استخوانی از گهر نیکوتر است
هیچ بازاری چنان رسته ندید
زانکه هریک زان دگر نیکوتر است
عارضت کازرده گردد از نظر
هر زمانی در نظر نیکوتر است
چون کسی را بر میانت دست نیست
دست با تو در کمر نیکوتر است
چون لب لعلت نمک دارد بسی
گر خورم چیزی جگر نیکوتر است
کار رویم تا به تو رو کردهام
دور از رویت ز زر نیکوتر است
گر دل عطار شد زیر و زبر
دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است
خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است
حلقههای زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است
از مفرحها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است
بوسهای را میدهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است
رستهٔ دندانت در بازار حسن
استخوانی از گهر نیکوتر است
هیچ بازاری چنان رسته ندید
زانکه هریک زان دگر نیکوتر است
عارضت کازرده گردد از نظر
هر زمانی در نظر نیکوتر است
چون کسی را بر میانت دست نیست
دست با تو در کمر نیکوتر است
چون لب لعلت نمک دارد بسی
گر خورم چیزی جگر نیکوتر است
کار رویم تا به تو رو کردهام
دور از رویت ز زر نیکوتر است
گر دل عطار شد زیر و زبر
دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است
دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است
سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است
شور لب لعلش همه شیرینی جان است
نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب
از غایت حسن رخش انگشت گزان است
جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی
وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است
از غالیه دانت شکری نیست امیدم
کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است
از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است
زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است
قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست
خون ریختن و تیر از آن کیش روان است
خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است
بر پشتی روی تو دل افروز جهان است
تا روی دلفروز تو عطار بدیده است
حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است
دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است
سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است
شور لب لعلش همه شیرینی جان است
نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب
از غایت حسن رخش انگشت گزان است
جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی
وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است
از غالیه دانت شکری نیست امیدم
کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است
از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است
زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است
قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست
خون ریختن و تیر از آن کیش روان است
خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است
بر پشتی روی تو دل افروز جهان است
تا روی دلفروز تو عطار بدیده است
حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
ای چو چشم سوزن عیسی دهانت
هست گویی رشتهٔ مریم میانت
چون دم عیسیزنی از چشم سوزن
چشمهٔ خورشید گردد جان فشانت
آنچه بر مریم ز راه آستین زد
میتوان یافت از هوای آستانت
ماه کو از آسمان سازد زمینی
بر زمین سر مینهد از آسمانت
نقد صد دل بایدم در هر زمانی
بر امید صید زلف دلستانت
گرچه غلطان است در پای تو زلفت
هم سری جز زلف نبود یک زمانت
گر سخن چون زهر گویی باک نبود
کان شکر دایم بماند در دهانت
ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم
بنده گردد بی سخن جان و جهانت
من روا دارم که کام من برآید
ور فرو خواهد شدن جانم به جانت
نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم
زانکه دیدم روی همچون گلستانت
گر به دستانی به دست آرد فریدت
در فشاند در سخن همچون زبانت
هست گویی رشتهٔ مریم میانت
چون دم عیسیزنی از چشم سوزن
چشمهٔ خورشید گردد جان فشانت
آنچه بر مریم ز راه آستین زد
میتوان یافت از هوای آستانت
ماه کو از آسمان سازد زمینی
بر زمین سر مینهد از آسمانت
نقد صد دل بایدم در هر زمانی
بر امید صید زلف دلستانت
گرچه غلطان است در پای تو زلفت
هم سری جز زلف نبود یک زمانت
گر سخن چون زهر گویی باک نبود
کان شکر دایم بماند در دهانت
ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم
بنده گردد بی سخن جان و جهانت
من روا دارم که کام من برآید
ور فرو خواهد شدن جانم به جانت
نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم
زانکه دیدم روی همچون گلستانت
گر به دستانی به دست آرد فریدت
در فشاند در سخن همچون زبانت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
خطی کان سرو بالا میدرآرد
برای کشتن ما میدرآرد
به زیبایی گل سرخش به انصاف
خطی سرسبز زیبا میدرآرد
بگرد روی همچون ماه گویی
هلالی عنبرآسا میدرآرد
پری رویا کنون منشور حسنت
ز خط سبز طغرا میدرآرد
ازین پس با تو رنگم در نگیرد
که لعلت رنگ مینا میدرآرد
هر آن رنگی که پنهان میسرشتی
کنون روی تو پیدا میدرآرد
هر آن کشتی که من بر خشک راندم
کنون چشمم به دریا میدرآرد
به ترکی هندوی زلف تو هر دم
دلی دیگر ز یغما میدرآرد
سر زلفت که جان ها دخل دارد
چنین دخلی به تنها میدرآرد
ولی بر پشتی روی چو ماهت
بسا کس را که از پا میدرآرد
فرید از دست زلفت کی برد سر
که زلفت سر به غوغا میدرآرد
برای کشتن ما میدرآرد
به زیبایی گل سرخش به انصاف
خطی سرسبز زیبا میدرآرد
بگرد روی همچون ماه گویی
هلالی عنبرآسا میدرآرد
پری رویا کنون منشور حسنت
ز خط سبز طغرا میدرآرد
ازین پس با تو رنگم در نگیرد
که لعلت رنگ مینا میدرآرد
هر آن رنگی که پنهان میسرشتی
کنون روی تو پیدا میدرآرد
هر آن کشتی که من بر خشک راندم
کنون چشمم به دریا میدرآرد
به ترکی هندوی زلف تو هر دم
دلی دیگر ز یغما میدرآرد
سر زلفت که جان ها دخل دارد
چنین دخلی به تنها میدرآرد
ولی بر پشتی روی چو ماهت
بسا کس را که از پا میدرآرد
فرید از دست زلفت کی برد سر
که زلفت سر به غوغا میدرآرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو قفل لعل بر درج گهر زد
جهانی خلق را بر یکدگر زد
لب لعلش جهان را برهم انداخت
خط سبزش قضا را بر قدر زد
نبات خط او چون از شکر رست
ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد
به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت
نیندیشید و لاف لاتذر زد
رخ او تاب در خورشید و مه داد
لب او بانگ بر تنگ شکر زد
چو نقاش ازل از بهر خطش
به سیمین لوح او بیرنگ برزد
چو خط بنوشت گویی نقطهٔ لعل
درونش سی ستاره بر قمر زد
بسی میزد به مژگان بر دلم تیر
بدو گفتم که کم زن بیشتر زد
دلم از طره چون زیر و زبر کرد
گره بر طرهٔ زیر و زبر زد
دلم خون کرد تا از پاش بفکند
عقیقی گشت آنگه بر کمر زد
دلم با او چو دستی در کمر کرد
کمربند فلک را دست در زد
فرید او را گزید از هر دو عالم
به یکدم آتشی در خشک و تر زد
جهانی خلق را بر یکدگر زد
لب لعلش جهان را برهم انداخت
خط سبزش قضا را بر قدر زد
نبات خط او چون از شکر رست
ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد
به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت
نیندیشید و لاف لاتذر زد
رخ او تاب در خورشید و مه داد
لب او بانگ بر تنگ شکر زد
چو نقاش ازل از بهر خطش
به سیمین لوح او بیرنگ برزد
چو خط بنوشت گویی نقطهٔ لعل
درونش سی ستاره بر قمر زد
بسی میزد به مژگان بر دلم تیر
بدو گفتم که کم زن بیشتر زد
دلم از طره چون زیر و زبر کرد
گره بر طرهٔ زیر و زبر زد
دلم خون کرد تا از پاش بفکند
عقیقی گشت آنگه بر کمر زد
دلم با او چو دستی در کمر کرد
کمربند فلک را دست در زد
فرید او را گزید از هر دو عالم
به یکدم آتشی در خشک و تر زد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
اگر ز پیش جمالت نقاب برخیزد
ز ذره ذره هزار آفتاب برخیزد
جهان ز فتنهٔ بیدار رستخیز شود
چو چشم نیمخمارش ز خواب برخیزد
به مجلسی که زند خنده لعل میگونش
خرد اگر بنشیند خراب برخیزد
اگر به خنده در آید لبش ز هر سویی
هزار نعرهزن بی شراب برخیزد
زمرد خط تو چون ز لعل برجوشد
هزار جوش ز لعل خوشاب برخیزد
ز بس که بوی گل عارضش عرق گیرد
ز خار رشک، خروش از گلاب برخیزد
ز بس که اهل جهان را چو صور دم دهد او
قیامتی از جهان خراب برخیزد
جنابتی که ز دعوی عشق او بنشست
چو غسل سازی از خون ناب برخیزد
که آن چنان حدثی تا که تو نگریی خون
گمان مبر که به دریای آب برخیزد
خبر کراست که از بهر تف هر جگری
ز زلف مشک فشانش چه تاب برخیزد
نشان کراست که از بهر غارت دو جهان
ز آفتاب رخش کی نقاب برخیزد
اگر ادا کند از لفظ خویش شعر فرید
ز پیش چشمهٔ حیوان حجاب برخیزد
ز ذره ذره هزار آفتاب برخیزد
جهان ز فتنهٔ بیدار رستخیز شود
چو چشم نیمخمارش ز خواب برخیزد
به مجلسی که زند خنده لعل میگونش
خرد اگر بنشیند خراب برخیزد
اگر به خنده در آید لبش ز هر سویی
هزار نعرهزن بی شراب برخیزد
زمرد خط تو چون ز لعل برجوشد
هزار جوش ز لعل خوشاب برخیزد
ز بس که بوی گل عارضش عرق گیرد
ز خار رشک، خروش از گلاب برخیزد
ز بس که اهل جهان را چو صور دم دهد او
قیامتی از جهان خراب برخیزد
جنابتی که ز دعوی عشق او بنشست
چو غسل سازی از خون ناب برخیزد
که آن چنان حدثی تا که تو نگریی خون
گمان مبر که به دریای آب برخیزد
خبر کراست که از بهر تف هر جگری
ز زلف مشک فشانش چه تاب برخیزد
نشان کراست که از بهر غارت دو جهان
ز آفتاب رخش کی نقاب برخیزد
اگر ادا کند از لفظ خویش شعر فرید
ز پیش چشمهٔ حیوان حجاب برخیزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
سرمست به بوستان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
ز لعلت زکاتی شکر میستاند
ز رویت براتی قمر میستاند
به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان
به یک غمزهٔ حیلهگر میستاند
سزد گر ز رشک نظر خون شود دل
که داد از جمالت نظر میستاند
خطت طوطی است آب حیوانش در بر
کزان آب حیوان شکر میستاند
زهی ترکتازی که لوح چو سیمت
خطی سبزم آورد و زرمیستاند
مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن
دهم در عوض جان اگر میستاند
مرا گفت جان را خطر نیست زر ده
که چشمم زر بیخطر میستاند
اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد
مخور غم که زر خشک و تر میستاند
عیار از رخ زرد عطار دارد
زری کان بت سیمبر میستاند
ز رویت براتی قمر میستاند
به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان
به یک غمزهٔ حیلهگر میستاند
سزد گر ز رشک نظر خون شود دل
که داد از جمالت نظر میستاند
خطت طوطی است آب حیوانش در بر
کزان آب حیوان شکر میستاند
زهی ترکتازی که لوح چو سیمت
خطی سبزم آورد و زرمیستاند
مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن
دهم در عوض جان اگر میستاند
مرا گفت جان را خطر نیست زر ده
که چشمم زر بیخطر میستاند
اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد
مخور غم که زر خشک و تر میستاند
عیار از رخ زرد عطار دارد
زری کان بت سیمبر میستاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند
همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند
چهرهای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهرهای گویی ز عمر جاودان برداشتند
چون سبکروحی او دیدند مخموران عشق
سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند
جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند
نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند
چون دهان او بقدر ذرهای شد آشکار
هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
زلف او چون پردهٔ عشاق آمد زان خوش است
گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند
جملهٔ ترکان ز شوق ابروی و مژگان او
نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند
در تعجب ماندهام تا عاشقان بی خبر
چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند
وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار
چون رسیدم با میانش از میان برداشتند
چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند
مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند
در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند
چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند
جام بر یاد خداوند جهان برداشتند
چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند
خازنان خلد دست درفشان برداشتند
همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند
چهرهای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهرهای گویی ز عمر جاودان برداشتند
چون سبکروحی او دیدند مخموران عشق
سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند
جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند
نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند
چون دهان او بقدر ذرهای شد آشکار
هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
زلف او چون پردهٔ عشاق آمد زان خوش است
گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند
جملهٔ ترکان ز شوق ابروی و مژگان او
نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند
در تعجب ماندهام تا عاشقان بی خبر
چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند
وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار
چون رسیدم با میانش از میان برداشتند
چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند
مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند
در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند
چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند
جام بر یاد خداوند جهان برداشتند
چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند
خازنان خلد دست درفشان برداشتند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
گر فلک دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
دلبرم رخ گشاده میآید
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
شهسوار سپهر از پی او
میرود کو پیاده میآید
زلف برهم فکنده میگذرد
خلق برهم فتاده میآید
ای عجب چشم اوست مست و خراب
وز لبش بوی باده میآید
پیش سرسبزی خطش چو قلم
عقل کل بر چکاده میآید
ماه سر درفکنده میگذرد
چرخ بر سر ستاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
شهسوار سپهر از پی او
میرود کو پیاده میآید
زلف برهم فکنده میگذرد
خلق برهم فتاده میآید
ای عجب چشم اوست مست و خراب
وز لبش بوی باده میآید
پیش سرسبزی خطش چو قلم
عقل کل بر چکاده میآید
ماه سر درفکنده میگذرد
چرخ بر سر ستاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
آن روی به جز قمر که آراید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز
پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز
خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است
هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز
هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته
رویت به دست صبح به یکدم دریده باز
بدری که در مقابل خورشید آمدست
از خجلت رخت به هلالی رسیده باز
در پای اسب خیل خیال تو آفتاب
زربفت هر شبانگهیی گستریده باز
از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد
صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز
گر زاهد زمانه ببیند جمال تو
از دامن تو دست ندارد کشیده باز
چون از برای روی تو خون میخورد دلم
آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز
لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر
عطار را ز دست مشقت خریده باز
پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز
خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است
هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز
هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته
رویت به دست صبح به یکدم دریده باز
بدری که در مقابل خورشید آمدست
از خجلت رخت به هلالی رسیده باز
در پای اسب خیل خیال تو آفتاب
زربفت هر شبانگهیی گستریده باز
از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد
صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز
گر زاهد زمانه ببیند جمال تو
از دامن تو دست ندارد کشیده باز
چون از برای روی تو خون میخورد دلم
آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز
لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر
عطار را ز دست مشقت خریده باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
ای غنچه غلام خندهٔ تو
سرو آزاد بندهٔ تو
افتاد سر هزار سرکش
از طرهٔ سر فکندهٔ تو
گلهای بهار نیم مرده
از نرگس نیم زندهٔ تو
خورشید گرفته لوح از سر
بر سر چو قلم دوندهٔ تو
من کشته و غم کشندهٔ من
تو دلکش و دل کشنده تو
زان است شفق که طوطی چرخ
در خون گردد ز خندهٔ تو
چون سایه در آفتاب نرسد
کی در تو رسد روندهٔ تو
عطار به هر پری که پرد
دانی که بود پرندهٔ تو
سرو آزاد بندهٔ تو
افتاد سر هزار سرکش
از طرهٔ سر فکندهٔ تو
گلهای بهار نیم مرده
از نرگس نیم زندهٔ تو
خورشید گرفته لوح از سر
بر سر چو قلم دوندهٔ تو
من کشته و غم کشندهٔ من
تو دلکش و دل کشنده تو
زان است شفق که طوطی چرخ
در خون گردد ز خندهٔ تو
چون سایه در آفتاب نرسد
کی در تو رسد روندهٔ تو
عطار به هر پری که پرد
دانی که بود پرندهٔ تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
ای یک کرشمهٔ تو صد خون حلال کرده
روی چو آفتابت ختم جمال کرده
نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب
هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده
خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خیره گشته ارواح حال کرده
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده
اول چو بدرهٔ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده
یک غمزهٔ ضعیفت صد سرکش قوی را
هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده
روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته
با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته
خورشید بر کمینه عزم زوال کرده
دل را شده پریشان حالی و روزگاری
تا از کمند زلفت مویی خیال کرده
چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد
چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده
با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان
ما و دلی و جانی وقت وصال کرده
گویاترین کسی را کو تیزبینتر آمد
خط تو چشم بسته خال تو لال کرده
شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین
تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده
روی چو آفتابت ختم جمال کرده
نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب
هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده
خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خیره گشته ارواح حال کرده
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده
اول چو بدرهٔ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده
یک غمزهٔ ضعیفت صد سرکش قوی را
هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده
روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته
با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته
خورشید بر کمینه عزم زوال کرده
دل را شده پریشان حالی و روزگاری
تا از کمند زلفت مویی خیال کرده
چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد
چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده
با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان
ما و دلی و جانی وقت وصال کرده
گویاترین کسی را کو تیزبینتر آمد
خط تو چشم بسته خال تو لال کرده
شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین
تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ای زلف تو دام ماه افکنده
ره بینان را ز راه افکنده
زهاد زمانه را سر زلفت
در معرض صد گناه افکنده
دل پیش رخت به جان کمر بسته
جان پیش لبت کلاه افکنده
عشق لب لعل تو هزار آتش
در جان گدا و شاه افکنده
خط تو کزوست خون جان من
در دیدهٔ عقل کاه افکنده
در یک ساعت هزار آتش را
رویت به خط سیاه افکنده
تو یوسف عالم و زنخدانت
دل برده و جان به چاه افکنده
تو خسرو دلبران و روی تو
صد مشعله در سپاه افکنده
دل در سر زلف دلربای تو
باری است به جایگاه افکنده
عطار چو شاهی رخت دیده
رخ طرح نهاده شاه افکنده
ره بینان را ز راه افکنده
زهاد زمانه را سر زلفت
در معرض صد گناه افکنده
دل پیش رخت به جان کمر بسته
جان پیش لبت کلاه افکنده
عشق لب لعل تو هزار آتش
در جان گدا و شاه افکنده
خط تو کزوست خون جان من
در دیدهٔ عقل کاه افکنده
در یک ساعت هزار آتش را
رویت به خط سیاه افکنده
تو یوسف عالم و زنخدانت
دل برده و جان به چاه افکنده
تو خسرو دلبران و روی تو
صد مشعله در سپاه افکنده
دل در سر زلف دلربای تو
باری است به جایگاه افکنده
عطار چو شاهی رخت دیده
رخ طرح نهاده شاه افکنده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
ای بوس تو اصل هر شماری
چشم سیهت سفید کاری
زلف تو ز حلقه درشکستی
ماه تو ز مشک در غباری
از زلف تو مشک وام کرده
باد سحری به هر بهاری
روی تو که شمع نه سپهر است
از هشت بهشت یادگاری
هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری
سرسبزتر از خط تو ایام
گل را ننهاد هیچ خاری
شد آب روان ز چشمهٔ چشم
چون خط تو دید سبزهزاری
میخواستم از لب تو بوسی
گفتی که همی دهم قراری
گفتم که قرار چیست گفتی
هر بوسی را کنی نثاری
جانی بستان بهای بوسی
یا دست ز جان بدار باری
چون هست زکات بر تو واجب
یک بوسه ببخش از هزاری
گر بوسه بسی نگاه داری
هرگز ناید به هیچ کاری
گفتی به شمار بوسه بستان
کی کار مرا بود شماری
چون خوزستان لب تو دارد
کی بوس تو را بود کناری
خود بی جگری نیافت عطار
از لعل تو بوسه هیچ باری
چشم سیهت سفید کاری
زلف تو ز حلقه درشکستی
ماه تو ز مشک در غباری
از زلف تو مشک وام کرده
باد سحری به هر بهاری
روی تو که شمع نه سپهر است
از هشت بهشت یادگاری
هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری
سرسبزتر از خط تو ایام
گل را ننهاد هیچ خاری
شد آب روان ز چشمهٔ چشم
چون خط تو دید سبزهزاری
میخواستم از لب تو بوسی
گفتی که همی دهم قراری
گفتم که قرار چیست گفتی
هر بوسی را کنی نثاری
جانی بستان بهای بوسی
یا دست ز جان بدار باری
چون هست زکات بر تو واجب
یک بوسه ببخش از هزاری
گر بوسه بسی نگاه داری
هرگز ناید به هیچ کاری
گفتی به شمار بوسه بستان
کی کار مرا بود شماری
چون خوزستان لب تو دارد
کی بوس تو را بود کناری
خود بی جگری نیافت عطار
از لعل تو بوسه هیچ باری