عبارات مورد جستجو در ۱۰۱ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مردم و جان به غم یار نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
ناله ها در بحر و بر دارد غریب
کام خشک و چشم تر دارد غریب
تا کند پرواز، رو بر شهر خود
آرزوی بال و پر دارد غریب
سیر غربت، خوار و زارش می کند
همچو گل، هرچند زر دارد غریب
گر نباشد صندل یاد وطن
تا قیامت درد سر دارد غریب
در غریبی خاطر ایمن مجوی
هر قدم، چندین خطر دارد غریب
نی به شاهین ذوق دارد، نی به باز
ذوق مرغ نامه بر دارد غریب
کار نگشاید ز دستش یکقلم
گر چو طغرا صد هنر دارد غریب
کام خشک و چشم تر دارد غریب
تا کند پرواز، رو بر شهر خود
آرزوی بال و پر دارد غریب
سیر غربت، خوار و زارش می کند
همچو گل، هرچند زر دارد غریب
گر نباشد صندل یاد وطن
تا قیامت درد سر دارد غریب
در غریبی خاطر ایمن مجوی
هر قدم، چندین خطر دارد غریب
نی به شاهین ذوق دارد، نی به باز
ذوق مرغ نامه بر دارد غریب
کار نگشاید ز دستش یکقلم
گر چو طغرا صد هنر دارد غریب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۶
مرا که سینه هبا شد ز عین دلتنگی
اثر نمی کند این دم در آن دل سنگی
در جواب او
دل مرا چو هوس کرد قلیه زنگی
برنج گشت پریشان زعین بی ننگی
خوش است صحنک حلوای تر به نیم شبان
به نان میده اگر آدمی بود بنگی
مگر که دختر ترکی است بکسمات این دم
برآمدست ز حمام با رخ رنگی
ز اشتیاق رخ جانفزای بریانی
جگر کباب بنوشم ببین ز دلتنگی
چه خوش بود نخودابی که زعفران دارد
به شرط آن که بود دیگ آن زمان سنگی
بساز مرغ مسما به دانه های برنج
تو جان کجا بری اکنون مرا چو در چنگی
نمی کنی صفت قلیه این زمان صوفی
چه واقع است مگر با پیاز در جنگی
اثر نمی کند این دم در آن دل سنگی
در جواب او
دل مرا چو هوس کرد قلیه زنگی
برنج گشت پریشان زعین بی ننگی
خوش است صحنک حلوای تر به نیم شبان
به نان میده اگر آدمی بود بنگی
مگر که دختر ترکی است بکسمات این دم
برآمدست ز حمام با رخ رنگی
ز اشتیاق رخ جانفزای بریانی
جگر کباب بنوشم ببین ز دلتنگی
چه خوش بود نخودابی که زعفران دارد
به شرط آن که بود دیگ آن زمان سنگی
بساز مرغ مسما به دانه های برنج
تو جان کجا بری اکنون مرا چو در چنگی
نمی کنی صفت قلیه این زمان صوفی
چه واقع است مگر با پیاز در جنگی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۱
اگر به جانب غربت کشد دلم شاید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱
دل کند در سینه تنگی داد می باید مرا
مرغ زارم در قفس فریاد می باید مرا
گرچه هر روزم زند در صید گاهی خوش به تیر
صید مستانم دلا صیاد می باید مرا
تا به کی در سینه ام دل هر نفس زاری کند
حالی این مرغ از قفس آزاد می باید مرا
قمری شیرین زبانم در گلستان جهان
آشیان در طره ی شمشاد می باید مرا
خرقه ی ارشادم اندر بر چرا فرمود شیخ
گرنه در بر خرقه ی ارشاد می باید مرا
تا شدم نور علی دایم شه ملک بقا
بر سریر فقر عدل و داد می باید مرا
مرغ زارم در قفس فریاد می باید مرا
گرچه هر روزم زند در صید گاهی خوش به تیر
صید مستانم دلا صیاد می باید مرا
تا به کی در سینه ام دل هر نفس زاری کند
حالی این مرغ از قفس آزاد می باید مرا
قمری شیرین زبانم در گلستان جهان
آشیان در طره ی شمشاد می باید مرا
خرقه ی ارشادم اندر بر چرا فرمود شیخ
گرنه در بر خرقه ی ارشاد می باید مرا
تا شدم نور علی دایم شه ملک بقا
بر سریر فقر عدل و داد می باید مرا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۷
تا بکی دم زنی ای شیخ باکراه غریب
مگرت نیست خبر از دل آگاه غریب
دو جهان را بدمی سوزد و بر باد دهد
چون کشد شعله ز دل آه سحرگاه غریب
هادی راه غریبان بخدا هست خدا
تو چه دانی بکجا میرسد آن راه غریب
مهر خاور که برآرد بسحر سر ز افق
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
جود خورشید جهان را نبود هیچ وجود
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
ای صبا روز کرم جانب یعقوب و بگو
یوسف مصر برآمد ز ته چاه غریب
حلقه بندگی از روز ازل نور علی
کرده در گوش عزیزان بدر شاه غریب
مگرت نیست خبر از دل آگاه غریب
دو جهان را بدمی سوزد و بر باد دهد
چون کشد شعله ز دل آه سحرگاه غریب
هادی راه غریبان بخدا هست خدا
تو چه دانی بکجا میرسد آن راه غریب
مهر خاور که برآرد بسحر سر ز افق
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
جود خورشید جهان را نبود هیچ وجود
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
ای صبا روز کرم جانب یعقوب و بگو
یوسف مصر برآمد ز ته چاه غریب
حلقه بندگی از روز ازل نور علی
کرده در گوش عزیزان بدر شاه غریب
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۶۷
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۰۲
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۱۳
ختا و ختن تا هندوستون پائین
اون دشت قبچاق و سرحدِّ مدائین
سی اَرْمُونْ به مهْ دلْ دَرهْ اولاً این،
تنِ دوستْ رهْ دَرْ هَیرم سَر تا به پائین
زمونه به خشمه، شو و روزْ هزار کین
به ته گِتِمهْ: مه روزگار بَوی این
ایرون تا به تورون همه جا بَوی این
ته ناز که زیاد بَیّهْ سَرْ اُورِهْ شاهین
تو دونّی که تنه مِهْرْ به دل دارمه یا کین
تو دونّی که بَوْتنْ بنیٰارْمهْ با این
شه، مه مردنِ ورْمن ننالمّه دونین
تنه ندییِنْ طاقتْ ندارمه، آه این!
اون دشت قبچاق و سرحدِّ مدائین
سی اَرْمُونْ به مهْ دلْ دَرهْ اولاً این،
تنِ دوستْ رهْ دَرْ هَیرم سَر تا به پائین
زمونه به خشمه، شو و روزْ هزار کین
به ته گِتِمهْ: مه روزگار بَوی این
ایرون تا به تورون همه جا بَوی این
ته ناز که زیاد بَیّهْ سَرْ اُورِهْ شاهین
تو دونّی که تنه مِهْرْ به دل دارمه یا کین
تو دونّی که بَوْتنْ بنیٰارْمهْ با این
شه، مه مردنِ ورْمن ننالمّه دونین
تنه ندییِنْ طاقتْ ندارمه، آه این!
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
هجرانی
فروغ فرخزاد : دیوار
نغمهٔ درد
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
امام خمینی : غزلیات
در همای دوست
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۴۴
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۵
قبیله م فیراقت، قبیله م فیراقت
ئه رامم سه نده ن سه وادی فیراقت
دل قه قنه س ئاسان جه ئیشتیاقت
طاقه ت تاق بیه ن په ی ئه بروی طاقت
دوور جه قامتت قیامه ن خیزان
هیجرت شه راره ی جه هه نم بیزان
کاری پیم که رده ن مه حروومیی رازت
نه که رده ن وه دل نیم نگای نازت
قه در عافیت وه صلت نه زانام
شوکرانه ی شه که ررازت نه وانام
ساغه م کوی شادیم بادوه باد شانو
ته مام ئینتیقام ده صلت جیم سانو
خاص خاص جه شیدده ت نائیره ی دووری
وه کوی نووره که رد سه ر تا پای نووری
ئه رامم سه نده ن سه وادی فیراقت
دل قه قنه س ئاسان جه ئیشتیاقت
طاقه ت تاق بیه ن په ی ئه بروی طاقت
دوور جه قامتت قیامه ن خیزان
هیجرت شه راره ی جه هه نم بیزان
کاری پیم که رده ن مه حروومیی رازت
نه که رده ن وه دل نیم نگای نازت
قه در عافیت وه صلت نه زانام
شوکرانه ی شه که ررازت نه وانام
ساغه م کوی شادیم بادوه باد شانو
ته مام ئینتیقام ده صلت جیم سانو
خاص خاص جه شیدده ت نائیره ی دووری
وه کوی نووره که رد سه ر تا پای نووری