عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
من که بی لاله رخی ساکن گلخن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - غزل
جان ز من خواسته جانان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
برندارد ز گریبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولی
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برناید؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ی قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشیمان چکنم؟!
طشت رسواییم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
برندارد ز گریبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولی
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برناید؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ی قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشیمان چکنم؟!
طشت رسواییم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل
بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل
غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر
مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل
بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل
غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر
مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
نه دست من همین بهر هلاکم دامنت گیرد
بسد امید اگر آیی بخاکم دامنت گیرد
از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت
چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
مده چاک گریبان در کف آلوده دامانان
که دست عشق پاک از جیب چاکم دامنت گیرد
دهی بر باد اگر خاکم ز دامانت غباری کم
که باشم من که دستی در هلاکم دامنت گیرد
تو خرسندی که از قتلم زغم فارغ شدی من زین
که گر خود گردانگیزی زخاکم دامنت گیرد
بسد امید اگر آیی بخاکم دامنت گیرد
از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت
چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
مده چاک گریبان در کف آلوده دامانان
که دست عشق پاک از جیب چاکم دامنت گیرد
دهی بر باد اگر خاکم ز دامانت غباری کم
که باشم من که دستی در هلاکم دامنت گیرد
تو خرسندی که از قتلم زغم فارغ شدی من زین
که گر خود گردانگیزی زخاکم دامنت گیرد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می کنم جان در غم او کندن جانم عبث
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
ز جوش اشک در آبم گهربار اینچنین باید
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مراد من ز وصال تو بر نمی آید
بلای عشق تو بر من به سر نمی آید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو بر نمی آید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمی آید
در آرزوی تو بر من دمی نمی گذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمی آید
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمی آید
دلم برفت به جائی غریب سر بنهاد
وزان ضعیف و غریبم خبر نمی آید
اگر چه جستن وصل تو سر به سر خطر است
ترا ز کشتن من خود خطر نمی آید
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود
که یادم از گل و تنگ شکر نمی آید
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مهم در نظر نمی آید
بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر
اگر چه در نظرت سیم و زر نمی آید
ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود
چگویمت که به گوشت مگر نمی آید
هزار تیر ز شست دعا رها کردم
وزان هزار یکی کارگر نمی آید
ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست
ولیک هیچ به چشم تو در نمی آید
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق
بدین چنین که توئی با تو بر نمی آید
به شب ز ناله من عالمی نمی خسبند
مگر به گوش تو آه سحر نمی آید
بلای عشق تو بر من به سر نمی آید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو بر نمی آید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمی آید
در آرزوی تو بر من دمی نمی گذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمی آید
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمی آید
دلم برفت به جائی غریب سر بنهاد
وزان ضعیف و غریبم خبر نمی آید
اگر چه جستن وصل تو سر به سر خطر است
ترا ز کشتن من خود خطر نمی آید
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود
که یادم از گل و تنگ شکر نمی آید
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مهم در نظر نمی آید
بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر
اگر چه در نظرت سیم و زر نمی آید
ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود
چگویمت که به گوشت مگر نمی آید
هزار تیر ز شست دعا رها کردم
وزان هزار یکی کارگر نمی آید
ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست
ولیک هیچ به چشم تو در نمی آید
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق
بدین چنین که توئی با تو بر نمی آید
به شب ز ناله من عالمی نمی خسبند
مگر به گوش تو آه سحر نمی آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
از لطف نمی بینی سویم چه خطا کردم
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
دل من هست چو عمان دهان شد صدفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دل دیوانه خود را نشان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
من بی گناه و یار به کین می کشد مرا
این می کشد مرا، که چنین می کشد مرا
گویم که من ز اهل وفایم، مرا مکش
وین طرفه تر که بهر همین می کشد مرا
بد خوی من گذشت ز قتل من و هنوز
آن زهرچشم و چین جبین می کشد مرا
زین سان که لاابالی و رندم، ز اشتیاق
آن خانه سوز پرده نشین می کشد مرا
چون نیم کشت ناز شوم زان نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا
میلی هلاک گشتی وآن مست پر غرور
گوید ترا نمی کشم، این می کشد مرا!
این می کشد مرا، که چنین می کشد مرا
گویم که من ز اهل وفایم، مرا مکش
وین طرفه تر که بهر همین می کشد مرا
بد خوی من گذشت ز قتل من و هنوز
آن زهرچشم و چین جبین می کشد مرا
زین سان که لاابالی و رندم، ز اشتیاق
آن خانه سوز پرده نشین می کشد مرا
چون نیم کشت ناز شوم زان نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا
میلی هلاک گشتی وآن مست پر غرور
گوید ترا نمی کشم، این می کشد مرا!
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
میا به پرستش من، جون امید صحت نیست
به حال مرگ مرا دیدن از محبت نیست
به غایتی هوس گفتوگوست با تو مرا
که تاب خامُشیام با وجود حیرت نیست
کنون که جان به لب آمد مرا، دمی بنشین
مرو، که وقت چنین رفتن از مروّت نیست
خطت نقاب حیا برفکنده و ز حجاب
هنوز با تو مرا آرزوی صحبت نیست
ز بی وفایی خود، گرچه شرمسار منی
هنوز پیش توام جرئت شکایت نیست
تو با رقیبی و میلی تغافلی دارد
تغافلی که کم از صد نگاه حسرت نیست
به حال مرگ مرا دیدن از محبت نیست
به غایتی هوس گفتوگوست با تو مرا
که تاب خامُشیام با وجود حیرت نیست
کنون که جان به لب آمد مرا، دمی بنشین
مرو، که وقت چنین رفتن از مروّت نیست
خطت نقاب حیا برفکنده و ز حجاب
هنوز با تو مرا آرزوی صحبت نیست
ز بی وفایی خود، گرچه شرمسار منی
هنوز پیش توام جرئت شکایت نیست
تو با رقیبی و میلی تغافلی دارد
تغافلی که کم از صد نگاه حسرت نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هر طرف از گرد حی با آه و واویلی نشد
آگه از جان دادن مجنون سگ لیلی نشد
خار صحرای بلا از رهگذارش برنخاست
تا روان از چشم مجنون هر طرف سیلی نشد
وه که لیلی را سوی مجنون، ز استغنای حسن
با وجود جذبه عشقی چنان، میلی نشد
آه کز تاثیر استغنای عشق پرغرور
رام شد آهو به مجنون و سگ لیلی نشد
سنگ چون بر سینه زد میلی، سپاه غم رسید
تا نزد شه کوسرزمی، صاحب خیلی نشد
آگه از جان دادن مجنون سگ لیلی نشد
خار صحرای بلا از رهگذارش برنخاست
تا روان از چشم مجنون هر طرف سیلی نشد
وه که لیلی را سوی مجنون، ز استغنای حسن
با وجود جذبه عشقی چنان، میلی نشد
آه کز تاثیر استغنای عشق پرغرور
رام شد آهو به مجنون و سگ لیلی نشد
سنگ چون بر سینه زد میلی، سپاه غم رسید
تا نزد شه کوسرزمی، صاحب خیلی نشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ز ضعف، دست به دیوار داده آمدهام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام