عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
باز از قدم گل چمن پیر جوان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
کمتر بنفشه بوی کن ای غیرت بهار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
پرده زرخ کشیدند گلهای نوبهاری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
نگاه باغبانم، می پرستم لاله و گل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را
پر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را
به گلشن دام زلف و سرمه ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را
عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را
سلیم از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج همچون رهزنان از ما سر پل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را
پر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را
به گلشن دام زلف و سرمه ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را
عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را
سلیم از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج همچون رهزنان از ما سر پل را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دلم ز نسبت روی تو مهربان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است
شکسته رنگ شود گل چو بیندش به چمن
بهار عارض او باعث خزان گل است
ز دیدن تو درآید به ناله مرغ چمن
چراغ حسن تو گویا ز دودمان گل است
ز فیض گریه ی مجنون، همیشه لیلی را
چو داغ لاله، سیه خانه در میان گل است
به باغ می رود آن شاخ گل سلیم، دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است
شکسته رنگ شود گل چو بیندش به چمن
بهار عارض او باعث خزان گل است
ز دیدن تو درآید به ناله مرغ چمن
چراغ حسن تو گویا ز دودمان گل است
ز فیض گریه ی مجنون، همیشه لیلی را
چو داغ لاله، سیه خانه در میان گل است
به باغ می رود آن شاخ گل سلیم، دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بیخودی از گل روی تو کند بلبل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
دوستان می روم از خود که صبا می آید
بگذارید ببینم ز کجا می آید
بر دلم دست نگارین که نهاده ست، که باز
به مشامم ز نفس بوی حنا می آید
جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچین
در رهش بوی گلم از کف پا می آید
سیل در بادیه ی عشق چنان هموار است
که گمان می بری از کوه صدا می آید
بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم
نگهم از سر مژگان به قفا می آید
ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته
بوی دود از سر منقار هما می آید
عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد
تا بود باده، چه از آب بقا می آید؟
بگذارید ببینم ز کجا می آید
بر دلم دست نگارین که نهاده ست، که باز
به مشامم ز نفس بوی حنا می آید
جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچین
در رهش بوی گلم از کف پا می آید
سیل در بادیه ی عشق چنان هموار است
که گمان می بری از کوه صدا می آید
بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم
نگهم از سر مژگان به قفا می آید
ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته
بوی دود از سر منقار هما می آید
عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد
تا بود باده، چه از آب بقا می آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
بیند چو خرامیدن رنگین ترا گل
روبد ره جولان تو با موج صفا گل
لخت جگر آویخته در دامن آهم
یا از چمن آورده برون باد صبا گل
بستان ز کفم ساغر می گر همه درد است
کز آب گل آلود نیفتد ز صفا گل
هر شب که بخوابیم هماغوش خیالت
چون غنچه کند یاد تو در بالش ما گل
افروخته رخساره اش از جوش خجالت
تا چهره شد نقش کف پای تو با گل
در باغ ز رخسار چو برقع بگشایی
آیینه ز هر برگ دهد روی نما گل
جویا چو ببیند به چمن مصحف رویش
بی خواست براند به زبان نام خدا گل
روبد ره جولان تو با موج صفا گل
لخت جگر آویخته در دامن آهم
یا از چمن آورده برون باد صبا گل
بستان ز کفم ساغر می گر همه درد است
کز آب گل آلود نیفتد ز صفا گل
هر شب که بخوابیم هماغوش خیالت
چون غنچه کند یاد تو در بالش ما گل
افروخته رخساره اش از جوش خجالت
تا چهره شد نقش کف پای تو با گل
در باغ ز رخسار چو برقع بگشایی
آیینه ز هر برگ دهد روی نما گل
جویا چو ببیند به چمن مصحف رویش
بی خواست براند به زبان نام خدا گل
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۶ - قصیده
ای ترا پروانه شد بر آتش رخسار گل
بال افشان بر گل روی تو بلبل وار گل
تا سحر از غنچه در فکر دهان تنگ تست
سر به زانوی خموشی با دل افکار گل
هر که شد روی تو شمع محفل اندیشه اش
ریخت در جیب و کنار از دیدهٔ خونبار گل
می نماید عارضت از حلقهٔ زلف سیاه
داده از فیض هوا یا شاخ سنبل بار گل
ساغر عیشش ز خون دل لبالب گشته است
بسکه دارد خارخار آن گل بی خار گل
از پرپرویی دماغ دل مشوش شد مرا
کز دو زلفش بشنود بویی اگر یکبار گل
می دود همچون شرر در کاغذ آتش زده
هر طرف دیوانه سان در ساحت گلزار گل
بسکه هر عضو بت من در صفا همچون گلست
دسته دسته گوییا از رشتهٔ زنار گل
آب شد شوخ من از شرم هجوم عاشقان
می دهد اینجا گلاب از گرمی بازار گل
عاشقان را دیدهٔ خونبار سازد سرخروی
گلبن حسنت چنان کز باده آرد بار گل
صبحدم از آتش صهبا که شد گلگشت باغ
هر قدر افروختی گردید بی مقدار گل
گر همه درد است جام می سرت گردم بگیر
تا به کام دل توانم چید ازان رخسار گل
فی المثل گر شد غبار آلود آب جویبار
کی فتد از آب و رنگ خویش در گلزار گل
طالب آب حیاتی می به همواری بنوش
همچو آب جو که سوی خود کشد هموار گل
بنگر از گلزار حال کاروان عمر را
سرو می بندد میان و می گشاید بار گل
وصف گلشن گوی جویا کز زبان رنگ و بوی
می کند بی اختیار اوصاف خود تکرار گل
در چنین فصلی چه غم کز انبساط نوبهار
غنچه آسا شد گره در سینهٔ افگار گل
مژده می نوشان که از کیفیت آب و هوا
ساغر لبریز می گردید بر دستار گل
اهل صورت را برنگ، ارباب معنی را به بوی
دل به نیرنگی ز هر کس می برد عیار گل
سروقدان را هوای باغ خندان کرده است
با نسیم صبحدم می ریزد از اشجار گل
بی می از کیفیت گلزار نتوان بهره یافت
ساغر خالی بود در دیدهٔ هشیار گل
همچنان کز سینهٔ پرداغ خیزد نخل آه
کرده از جوش نمو تا ریشهٔ اشجار گل
هر سحر موج هوا می پاشد از شبنم گلاب
تا ز خواب ناز گردد در چمن بیدار گل
شد هوا از بس نشاط انگیز پیر چرخ هم
زد ز خورشید برین بر گنبد دستار گل
بوی گل در ساحت گلشن عبیر افشان شده
یا فشانده گرد راه حیدر کرار گل
آنکه باد گلشن خلقش چو بر دریا وزد
غنچه سان گردد گهر در قعر دریا بار گل
گر هواداری کند حفظش مزاج دهر را
چار فصل از جوش آب و رنگ گردد چار گل
تا بمالد بر غبار راهش از روی نیاز
گشته در صحن گلستان جمله تن رخسار گل
خارخار روضه ای دارم که در وی صبح و شام
هر طرف ریزد ز نقش جبههٔ زوار گل
همچو بلبل هر سحرگه گشته با باد نسیم
در تمنای طواف مرقدش طیار گل
تا زبانی در خور توصیف او سامان دهد
بلبل مدحت سرا بگرفته در منقار گل
من کجا و حق مدحت سنجی ذاتش کجا
ار زبانم می کند زین جرأت استغفار گل
اینقدر دانم که بر فرق کمال خویش زد
آفرینش از وجود حیدر کرار گل
تا مگر روزی نثار رهگذار او کند
بسته دل از غنچگی بر درهم و دینار گل
بر نسیمی کز غبار درگهش آرد به بام
می کند مشت زر خود هر سحر ایثا گل
در فضای گلشن خلقش ز بهر آشیان
آورد بلبل به جای خار در منقار گل
روز هیجا خنجرش لخت دل دشمن ربود
ریخت از باد بهاری یا به روی خار گل
دشمنانش را به تن زخم از دم شمشیر او
تازه می گردد چنان کز آب دریا بار گل
غازیان را در رکابش تیغها پرخون بود
یا زباد بهاری ریخت در انهار گل
روز و شب را کرده دامن دامن از فرط کرم
باغبان گلشن الطاف او ایثار گل
شام را بر سر گل سوری زد از جوش شفق
ریخت در جیب سحر را ثابت و سیار گل
من کیم جویا که در وصفش توانم دم زدن
گرچه پیش شعر رنگینم بود چون خار گل
در ثنا پیرائیش با این فصاحت عاجزم
با وجود صد زبان عاریست از گفتار گل
از نفس مرغ دعا را به که بال و پر دهم
همچو باد صبحدم کز وی شود طیار گل
تا بود در روزگار آئین نوروز و بهار
تا بروید خار بر دیوار و در گلزار گل
گلبن آرد در ریاض دشمنانش خار بار
خاربن در بوستان دوستانش بار گل
این قصیده را نهم گلدسته گر نامش سزاست
دسته الحق بسته ام از رشتهٔ افکار گل
بال افشان بر گل روی تو بلبل وار گل
تا سحر از غنچه در فکر دهان تنگ تست
سر به زانوی خموشی با دل افکار گل
هر که شد روی تو شمع محفل اندیشه اش
ریخت در جیب و کنار از دیدهٔ خونبار گل
می نماید عارضت از حلقهٔ زلف سیاه
داده از فیض هوا یا شاخ سنبل بار گل
ساغر عیشش ز خون دل لبالب گشته است
بسکه دارد خارخار آن گل بی خار گل
از پرپرویی دماغ دل مشوش شد مرا
کز دو زلفش بشنود بویی اگر یکبار گل
می دود همچون شرر در کاغذ آتش زده
هر طرف دیوانه سان در ساحت گلزار گل
بسکه هر عضو بت من در صفا همچون گلست
دسته دسته گوییا از رشتهٔ زنار گل
آب شد شوخ من از شرم هجوم عاشقان
می دهد اینجا گلاب از گرمی بازار گل
عاشقان را دیدهٔ خونبار سازد سرخروی
گلبن حسنت چنان کز باده آرد بار گل
صبحدم از آتش صهبا که شد گلگشت باغ
هر قدر افروختی گردید بی مقدار گل
گر همه درد است جام می سرت گردم بگیر
تا به کام دل توانم چید ازان رخسار گل
فی المثل گر شد غبار آلود آب جویبار
کی فتد از آب و رنگ خویش در گلزار گل
طالب آب حیاتی می به همواری بنوش
همچو آب جو که سوی خود کشد هموار گل
بنگر از گلزار حال کاروان عمر را
سرو می بندد میان و می گشاید بار گل
وصف گلشن گوی جویا کز زبان رنگ و بوی
می کند بی اختیار اوصاف خود تکرار گل
در چنین فصلی چه غم کز انبساط نوبهار
غنچه آسا شد گره در سینهٔ افگار گل
مژده می نوشان که از کیفیت آب و هوا
ساغر لبریز می گردید بر دستار گل
اهل صورت را برنگ، ارباب معنی را به بوی
دل به نیرنگی ز هر کس می برد عیار گل
سروقدان را هوای باغ خندان کرده است
با نسیم صبحدم می ریزد از اشجار گل
بی می از کیفیت گلزار نتوان بهره یافت
ساغر خالی بود در دیدهٔ هشیار گل
همچنان کز سینهٔ پرداغ خیزد نخل آه
کرده از جوش نمو تا ریشهٔ اشجار گل
هر سحر موج هوا می پاشد از شبنم گلاب
تا ز خواب ناز گردد در چمن بیدار گل
شد هوا از بس نشاط انگیز پیر چرخ هم
زد ز خورشید برین بر گنبد دستار گل
بوی گل در ساحت گلشن عبیر افشان شده
یا فشانده گرد راه حیدر کرار گل
آنکه باد گلشن خلقش چو بر دریا وزد
غنچه سان گردد گهر در قعر دریا بار گل
گر هواداری کند حفظش مزاج دهر را
چار فصل از جوش آب و رنگ گردد چار گل
تا بمالد بر غبار راهش از روی نیاز
گشته در صحن گلستان جمله تن رخسار گل
خارخار روضه ای دارم که در وی صبح و شام
هر طرف ریزد ز نقش جبههٔ زوار گل
همچو بلبل هر سحرگه گشته با باد نسیم
در تمنای طواف مرقدش طیار گل
تا زبانی در خور توصیف او سامان دهد
بلبل مدحت سرا بگرفته در منقار گل
من کجا و حق مدحت سنجی ذاتش کجا
ار زبانم می کند زین جرأت استغفار گل
اینقدر دانم که بر فرق کمال خویش زد
آفرینش از وجود حیدر کرار گل
تا مگر روزی نثار رهگذار او کند
بسته دل از غنچگی بر درهم و دینار گل
بر نسیمی کز غبار درگهش آرد به بام
می کند مشت زر خود هر سحر ایثا گل
در فضای گلشن خلقش ز بهر آشیان
آورد بلبل به جای خار در منقار گل
روز هیجا خنجرش لخت دل دشمن ربود
ریخت از باد بهاری یا به روی خار گل
دشمنانش را به تن زخم از دم شمشیر او
تازه می گردد چنان کز آب دریا بار گل
غازیان را در رکابش تیغها پرخون بود
یا زباد بهاری ریخت در انهار گل
روز و شب را کرده دامن دامن از فرط کرم
باغبان گلشن الطاف او ایثار گل
شام را بر سر گل سوری زد از جوش شفق
ریخت در جیب سحر را ثابت و سیار گل
من کیم جویا که در وصفش توانم دم زدن
گرچه پیش شعر رنگینم بود چون خار گل
در ثنا پیرائیش با این فصاحت عاجزم
با وجود صد زبان عاریست از گفتار گل
از نفس مرغ دعا را به که بال و پر دهم
همچو باد صبحدم کز وی شود طیار گل
تا بود در روزگار آئین نوروز و بهار
تا بروید خار بر دیوار و در گلزار گل
گلبن آرد در ریاض دشمنانش خار بار
خاربن در بوستان دوستانش بار گل
این قصیده را نهم گلدسته گر نامش سزاست
دسته الحق بسته ام از رشتهٔ افکار گل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
می رود خنده به سامان بهاران زده ای
خون گل ریخته و می به گلستان زده ای
شور سودای تو نازم که به گل می بخشد
چاکی از پرده دل سر به گریبان زده ای
آه از بزم وصال تو که هر سو دارد
نشتر از ریزه مینا به رگ جان زده ای
شور اشکی به فشار بن مژگان دارم
طعنه بر بی سر و سامانی طوفان زده ای
اندرین تیره شب از پرده برون تاخته ست
می روشن به طربگاه حریفان زده ای
فرصتم باد که مرهم نه زخم جگر است
خنده بر بی اثری های نمکدان زده ای
خوش به سر می رود از ضربت آهم هر سو
چرخ سرگشته تر از گوی به چوگان زده ای
خوشنوا بلبل پروانه نژادی دارم
شعله در خویش ز گلبانگ پریشان زده ای
آه از آن ناله که تا شب اثری باز نداد
به هماهنگی مرغان سحرخوان زده ای
چمن از حسرتیان اثر جلوه تست
گل شبنم زده باشد لب دندان زده ای
خاک در چشم هوس ریز چه جویی از دهر
بارگاهی به فراز سر کیوان زده ای
بنگر موج غباری و ز غالب بگذر
اینک آن دم ز هواداری خوبان زده ای
خون گل ریخته و می به گلستان زده ای
شور سودای تو نازم که به گل می بخشد
چاکی از پرده دل سر به گریبان زده ای
آه از بزم وصال تو که هر سو دارد
نشتر از ریزه مینا به رگ جان زده ای
شور اشکی به فشار بن مژگان دارم
طعنه بر بی سر و سامانی طوفان زده ای
اندرین تیره شب از پرده برون تاخته ست
می روشن به طربگاه حریفان زده ای
فرصتم باد که مرهم نه زخم جگر است
خنده بر بی اثری های نمکدان زده ای
خوش به سر می رود از ضربت آهم هر سو
چرخ سرگشته تر از گوی به چوگان زده ای
خوشنوا بلبل پروانه نژادی دارم
شعله در خویش ز گلبانگ پریشان زده ای
آه از آن ناله که تا شب اثری باز نداد
به هماهنگی مرغان سحرخوان زده ای
چمن از حسرتیان اثر جلوه تست
گل شبنم زده باشد لب دندان زده ای
خاک در چشم هوس ریز چه جویی از دهر
بارگاهی به فراز سر کیوان زده ای
بنگر موج غباری و ز غالب بگذر
اینک آن دم ز هواداری خوبان زده ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ای گلشن از بهار خیال تو سینه ها
برگ گل از طراوت نامت سفینه ها
هر جا غمت رواج دهد گوهر شکست
بر سنگ خاره رشک برند آبگینه ها
گر از نسیم راز تو عالم چمن شود
بوی گل صفا دمد از گرد کینه ها
در جستجوی گوهر ذاتت فکنده چرخ
از روز و شب به قلزم غیرت سفینه ها
بخشیده حشمتت به سلیمان ملک فقر
از نقش پای مور کلید خزینه ها
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
در خاک مانده از دل قارون دفینه ها
در جلوه گاه سنگدلان شو غبار اسیر
این است پاس خاطر آیینه سینه ها
برگ گل از طراوت نامت سفینه ها
هر جا غمت رواج دهد گوهر شکست
بر سنگ خاره رشک برند آبگینه ها
گر از نسیم راز تو عالم چمن شود
بوی گل صفا دمد از گرد کینه ها
در جستجوی گوهر ذاتت فکنده چرخ
از روز و شب به قلزم غیرت سفینه ها
بخشیده حشمتت به سلیمان ملک فقر
از نقش پای مور کلید خزینه ها
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
در خاک مانده از دل قارون دفینه ها
در جلوه گاه سنگدلان شو غبار اسیر
این است پاس خاطر آیینه سینه ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بسکه دارد سر هم چشمی گلشن مهتاب
کرده برخاک سرکوی تو مسکن مهتاب
سر شبگردی آن قامت موزون دارد
قد گر از سرو کشد یک سر و گردن مهتاب
از خیال تو دل خاک تجلی کده ای است
شوخ چشمی کند از دیده روزن مهتاب
شب ز دود دلم افلاک چنان سوخته است
که نشسته است به خاکستر گلخن مهتاب
هرگل روی زمین آینه دار دگر است
برگ گل کرده زعکس که به دامن مهتاب
کرده برخاک سرکوی تو مسکن مهتاب
سر شبگردی آن قامت موزون دارد
قد گر از سرو کشد یک سر و گردن مهتاب
از خیال تو دل خاک تجلی کده ای است
شوخ چشمی کند از دیده روزن مهتاب
شب ز دود دلم افلاک چنان سوخته است
که نشسته است به خاکستر گلخن مهتاب
هرگل روی زمین آینه دار دگر است
برگ گل کرده زعکس که به دامن مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
بوی چمن ز خانه به دوشان شوق کیست
گل دسته بند خار بیابان شوق کیست
خورشید سایه پرور گلزار شرم او
مه در حجاب سایه دامان شوق کیست
بلبل شده است شوخی پروانه در چمن
رنگین شرار گرمی جولان شوق کیست
از دست دامنش مگذارید گلرخان
آیینه خانه زاد گلستان شوق کیست
گل ریخت نقل شبنم و شاخ نبات شد
باد صبا طفیلی مهمان شوق کیست
جوید صبا جواهر و سازد معاش خویش
گلزار خاکروبه ایوان شوق کیست
صید هوا به دام غباری نمی کند
پرواز دل به بال پریشان شوق کیست
حیرت بهار آبله پایان جستجو
طوفان اشک ریگ بیابان شوق کیست
یاران جواب مسئله ما محبت است
عالم تمام زنده به ایمان شوق کیست
همچون غبار می بردم خواب در سفر
آسودگی نسیم بیابان شوق کیست
گل دسته بند خار بیابان شوق کیست
خورشید سایه پرور گلزار شرم او
مه در حجاب سایه دامان شوق کیست
بلبل شده است شوخی پروانه در چمن
رنگین شرار گرمی جولان شوق کیست
از دست دامنش مگذارید گلرخان
آیینه خانه زاد گلستان شوق کیست
گل ریخت نقل شبنم و شاخ نبات شد
باد صبا طفیلی مهمان شوق کیست
جوید صبا جواهر و سازد معاش خویش
گلزار خاکروبه ایوان شوق کیست
صید هوا به دام غباری نمی کند
پرواز دل به بال پریشان شوق کیست
حیرت بهار آبله پایان جستجو
طوفان اشک ریگ بیابان شوق کیست
یاران جواب مسئله ما محبت است
عالم تمام زنده به ایمان شوق کیست
همچون غبار می بردم خواب در سفر
آسودگی نسیم بیابان شوق کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
جذبه شوق که می ریخت به پیمانه صبح
مست خورشید برون تاخته از خانه صبح
شبم از یاد تو جوش گل و آیین پری
می برد خواب پریشانم از افسانه صبح
چون سیه مست تهی شیشه به انداز صبوح
فرش گردیده شبم بر در میخانه صبح
نفس سوخته را فرصت پروازی بود
کف خاکستر ما شد پر پروانه صبح
شور دیوانه بیخواب تماشا دارد
شبم از گردش چشم تو پریخانه صبح
خاطر خرقه به دوشان چقدر منظور است
گنج خورشید گدازند به ویرانه صبح
موی ژولیده برازنده شوریده دلان
تاج خورشید طرازد سر دیوانه صبح
بیش از آن خاطر بیدار دلان می خواهد
که ببخشد گنه محرم و بیگانه صبح
انتظار تو شبی مست ز جا برد مرا
تا به جایی که شکستم در کاشانه صبح
نفس افشاگر رازی است که در عالم نیست
گنج پنهان نتوان کرد به ویرانه صبح
عمر کوتاه کجا حسرت بسیار کجا
چقدر خواب توان کرد به افسانه صبح
بیش از اندازه می مست شد امروز اسیر
گردش چشم که می ریخت به پیمانه صبح
مست خورشید برون تاخته از خانه صبح
شبم از یاد تو جوش گل و آیین پری
می برد خواب پریشانم از افسانه صبح
چون سیه مست تهی شیشه به انداز صبوح
فرش گردیده شبم بر در میخانه صبح
نفس سوخته را فرصت پروازی بود
کف خاکستر ما شد پر پروانه صبح
شور دیوانه بیخواب تماشا دارد
شبم از گردش چشم تو پریخانه صبح
خاطر خرقه به دوشان چقدر منظور است
گنج خورشید گدازند به ویرانه صبح
موی ژولیده برازنده شوریده دلان
تاج خورشید طرازد سر دیوانه صبح
بیش از آن خاطر بیدار دلان می خواهد
که ببخشد گنه محرم و بیگانه صبح
انتظار تو شبی مست ز جا برد مرا
تا به جایی که شکستم در کاشانه صبح
نفس افشاگر رازی است که در عالم نیست
گنج پنهان نتوان کرد به ویرانه صبح
عمر کوتاه کجا حسرت بسیار کجا
چقدر خواب توان کرد به افسانه صبح
بیش از اندازه می مست شد امروز اسیر
گردش چشم که می ریخت به پیمانه صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
سیم اشکم صیقل آیینه گلهای صبح
می توان دیدن خیال رویت از سیمای صبح
ظلمت دل شسته نوری از جبینش می دهد
در بغل آیینه ای دارد گل رعنای صبح
آسمان پنداری از گرد ره او می رسد
بسکه رنگین چیده بر بالای هم کالای صبح
از بهار تازه ای گلدسته می بندد اثر
جوش آه شب نشینان دامن گلهای صبح
از هوای دیدن رویی تماشاخانه است
آسمان آیینه دار دیده بینای صبح
طره شب را چه در پای نگارین می کشد
گل توان چید از بهار حسن بی پروای صبح
گلشن آرای صبوحی شوخی انداز کیست
می رود بر باد هر سو پنبه مینای صبح
کرده زین مهد مرصع هر نفس طفلی به خواب
خون بی مهری است شیر گرمخونیهای صبح
عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است
هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح
سینه طور تجلی را چراغان کرده است
طرح رنگین مجلسی دارد چمن پیرای صبح
گل به سر ساغر به کف تصویر ساقی در بغل
سیر دارد جلوه سرشار مستیهای صبح
سینه آیینه ها دیدیم چاک از انتظار
وا شد آخر از دل تاریک ما درهای صبح
تا شعوری در سر شب زنده داری هست اسیر
از شراب فیض خالی کی شود مینای صبح
می توان دیدن خیال رویت از سیمای صبح
ظلمت دل شسته نوری از جبینش می دهد
در بغل آیینه ای دارد گل رعنای صبح
آسمان پنداری از گرد ره او می رسد
بسکه رنگین چیده بر بالای هم کالای صبح
از بهار تازه ای گلدسته می بندد اثر
جوش آه شب نشینان دامن گلهای صبح
از هوای دیدن رویی تماشاخانه است
آسمان آیینه دار دیده بینای صبح
طره شب را چه در پای نگارین می کشد
گل توان چید از بهار حسن بی پروای صبح
گلشن آرای صبوحی شوخی انداز کیست
می رود بر باد هر سو پنبه مینای صبح
کرده زین مهد مرصع هر نفس طفلی به خواب
خون بی مهری است شیر گرمخونیهای صبح
عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است
هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح
سینه طور تجلی را چراغان کرده است
طرح رنگین مجلسی دارد چمن پیرای صبح
گل به سر ساغر به کف تصویر ساقی در بغل
سیر دارد جلوه سرشار مستیهای صبح
سینه آیینه ها دیدیم چاک از انتظار
وا شد آخر از دل تاریک ما درهای صبح
تا شعوری در سر شب زنده داری هست اسیر
از شراب فیض خالی کی شود مینای صبح